ذهنیت قدرتمندکننده در برابر ذهنیت محدودکننده | قسمت 2 - صفحه 44

822 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    زری گفته:
    مدت عضویت: 2037 روز

    آخ استاد تو چ‌ شرایطی این فایل را گذاشتی این سوال رو پرسیدی

    چه چالشی توی زندگیت هست که از مواجه شدن باهاش میترسی؟؟؟؟

    دوشنبه قراره برم تهران، به عنوان یه سفر ده پانزده روزه، به عنوان زمینه ای برای شروع مهاجرت

    با اینکه پدر مادرم ازم میخان که وقتی رفتم تهران برم خونه عموم ، اما بهشون گفتم ک قول نمیدم، آخه میخام برم خوابگاه

    اما باید اعتراف کنم که میترسم، از رفتن، از جدا شدن از نقطه امنم، بخاطر دلبستگی هام، وابستگی هام….

    اما میدونین چی جالبه، قبل از اینکه بیام جواب تمرینم را بنویسم، تو قسمت نظرات پر امتیاز، همینجوری دلی، فک کنم پروفایل خانم صمدی پور را باز کردم و جالبتر که راجبع مهاجرتش نوشته بود.

    سوای همه ترس ها و نجواهایی که میاد ک‌ من رو از رفتن منصرف کنه اما میدونم و ذوق دارم برای کسب تجربه های جدید

    برای رشد بیشترم

    میخام اول از همه به خودم معنای توکل کردن را یاد بدم

    باید پارو نزد وا داد باید دل را به دریا داد خودش میبردت هر جا دلش خواست

    استاد شعرش را درست خوندم؟؟؟؟

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  2. -
    نگار گفته:
    مدت عضویت: 2145 روز

    بنام خدا

    چالشی که اخیرا برام پیش اومده و همین 4 5 ساعت پیش هم باعث بحث‌مجدد بین من و‌همسرم شد

    داستان اومدن پدر و مادر همسرم ب خونه ی ماست

    پدر همسرم از اول دی ماه تا الان بیمارن

    و همسرم کل دی ماه و اوایل بهمن درگیر دکتر بردن پدرش ب شیراز بود تا بیماریش تشخیص داده بشه

    بیماری و درمانش مشخص شد

    تو این مدت هر وقت از شیراز برمیگشتن

    پدر همسرم میرفت خونه دخترش

    البته مادرهمسرم هم اونجا بود

    خداروسکر هردو از عهده کارهای شخصیشون برمیان

    همسرم دوست داره ی مدت والدینش بیان اینجا

    ولی من قبول نکردم

    همسرم عصر اینجوری سر حرف باز کرد‌که

    عاطفه خسته شده

    الان نزدیک دوماهه بابا و مامانم اونجان

    اونا هم خسته شدن و …

    و حالا من

    فبلا ها حرف هنوز تمام تشده بود

    ی طوماااار ردیف میکردم و داد و بیداد و گریه و قربانی نشون دادن و ….

    ولی اینبار

    وقتی داشت صحبت میکرد

    ب خودم میگفتم سکوت کن

    سکوت کن

    فکر کن بعد خرف بزن

    همسرم گفت اکه پدر و مادر خودت بودنم قبول نمیکردی

    و من حرفی نزدم

    تا اینکه هی همسرم ادامه داد که خواهرم گناه داره

    پدر و مادذم وقتی پسرمون کوچیک بود اون نگه داشتن تا تو بری سرکار و …

    من یهو داغ کردم

    و ناخوداگاه یکم تن صدام رفت بالا

    که تو چرا همش طرف اونایی

    یبار کارایی که من کردم ب زبون نمیاری

    کفتم خودت میبینی من ب کارهای خونه خودم هم نمیرسم

    فقط میخوای ب خواسته ات برسی و پدر و مادرت بیان اینجا

    درحالی که اگه میکفتی اونا بیان، منم کمکت میکنم دست تنها نباشی،

    من از کوره در نمیرفتم

    ( میتونم بکم تو خونه با س تا بچه زندگی میکنم

    هنسرم 42 ساله

    پسرم 11 ساله

    و دختر م حدودا 3 ساله)

    حجم کارم بشدت زیاد

    از ریخت و‌پاش و پخت و پز و شست و شو

    شاغلم هستم

    و چیزی که بیشتر از همه باعث‌مقاومت من میشه

    ی عادت پدر و مادرشوهرم که اصلا دوست ندارم

    نمیتونم‌هم‌بی توجه باشم

    چون تو‌خونه ام انجام‌ میدن

    این مسئله ای هست که من دارم ازش فرار میکنم

    و‌ میدونم ‌واقعا مسئولیت نگهداری تنها ب عهده ی نفر چقدر میتونه سخت باشه

    بخش دوم

    بعد از بحث‌، همسرم‌رفتن بیرون و من فرصت داشتم فکر کنم

    و ارومتر بشم

    دیدم اگر پدر و مادر من هم‌بودن ازشون نگهداری میکردم

    ذهنم‌داره موضوع سخت و تلخ نشون میده

    درحالیکه درواقعیت شاید اینقدر سخت نباشه

    بازی ذهنم فهمیدم

    کلا ذهنم اینجوریه که برای موضوعی ک من بهش موضع میگیرم

    خیلی داستان میبافه و اون برام‌سخت و اعصاب خردکن نشون‌میده

    و بارها شده بعد از گذر اون موقعیت دیدم‌که من الکی مته ب خشخاش زدم

    ی نکته ک بنظرم اومد این بود که بخاطر بودن پدر و مادر همسرم و رودربایستی من

    نظم و مرتب بودن خونم بیشتر میشه و منم که دنبال فعالیت بیشتر برای تناسب اندامم میتونه کمک کننده باشه

    و ب خودم کفتم این ی جالش و تو باید ازش سربلند بیرون بیای

    موقتی

    ذهنت مثبت کن تا برای خودت موقعیت داغون نتراشی

    و ذهنم اروم شد

    همین خداروشکر

    بعد خودم زنگ زدم ب پدر همسرم و‌گفتم

    بابا ی چند روزی بیاین اینجا برای تنوع

    و ایشون گفت شاید بیاد

    بعد ب خواهر همسرم هم پیام دادم که ی چند. روزی مامان و بابا بیان تا شما استراحت کنی و استقبال هم کرد

    و‌ب ذهنم اومد ک از همسرم بخوام اون موضوعی ک‌من ناراحت میکنه رو در زمان بودن والدینش ب عهده بگیره

    خوشحالم که اینبار زودتر چالش حل کردم

    قبلا روزها درگیر بودم

    بحث لفظی

    نشخوار ذهنی

    قهر های طولانی

    استاد ممنونم برای اگاهی ها

    سپاسگزار خداوندم برای هدایتم ب این مسیر

    و از خودم ممنونم برای تلاشم در مسیر بهبود شخصیت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
    • -
      سودابه گفته:
      مدت عضویت: 2508 روز

      درود دوست عزیز

      بنظر وتجربه‌ من

      مقاومت ذهنی از هر نوعی که باشه وقتی شکسته میشه

      و بقول خودتون بجای نشخوار دادن برای مقاومت بیشتر

      در قالب مسؤولیتی ببینی که از عهده انجامش برمیایی ناگهان گرفتگی قلب به شوقی بدل می‌شود

      و بزرگ شدن در مسیر را به چشم‌می‌بینی

      چقدر از پایان داستان و تصمیم‌شما احساس خوبی پیدا کردم

      ارزوی موفقیت دارم براتون در همه جنبه‌های زندگی

      سلامتی

      خوشبختی

      ثروت

      سعادت

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
      • -
        نگار گفته:
        مدت عضویت: 2145 روز

        سودابه عزیزم سپاسگزارم وقت گذاشتی و کامنت خوندی و جواب دادی

        بذار بهت بگم چیشد

        بعد از تماس من برای اومدن والدین همسرم

        فقط مادر همسرم اومد

        و پدرهمسرم موند خونه دخترش

        وقتی خواهرهمسرم، مادرش اورد پسر کوچیکش هم خواست خونه ما بمونه تا با پسرم بازی کنه،

        من سوپی که برای پدرشون درست کرده بودم بهش دادم و ایشون رفت

        همسرم سرکار بود

        وقتی اومد خونه و دید مادرش اومده خیلی خوشحال شد

        بعد از ناهار یهو دیدم پسر کوچولوی مهمونمون که کلاس اول بغض کرده و چشماش پر از اشک

        ( اولین بار بدون مادرش جایی اومده)

        بهش گفتم میخوای با مامانت صحبت کنی گفت نه

        خودم نامحسوس تو اشپزخونه ب مامانش زنگ زدم و گفتم بچه بغض کرده

        اونم هول کرد و گفت الان میام

        گفتم عجله نکن بیا ی چای کنار هم بخوریم

        اونم قبول کرد و اتفاقا باباش همراهش اورد چقدر هنسرم خوشحال شد

        و من برای پدر ، ی دسر درست کرده بودم که بتونه بخوره

        این حا رو گوش کن

        خواهر همسرم یهو کفت

        فلان فامیل زنگ‌زده‌بیاد دیدن بابا و امپولش هم میزنه

        و مادر همسرم هم که همیشه یشب رو خونه ما میموند

        دیروز ک شنید اون خانم داره میاد دیدنشون

        شال و کلاه کرد و رفت

        موقع رفتن ی نگاهی همسرم بهم‌داشت که احساس کردم میخواد ب باباش بگم بمونه

        منم زود گفتم

        بابا اینجا بمونین ی مدت

        عادل میره وسایلتون میاره

        و خودش گفت فرقی نداره و رررفت

        و وقتی مقاومت میشکنی خدا جطوری برات همه جیز میچینه

        من تو نظر همسرم بخاطر دعوت

        و ناهار و درخواست موندن عزیزتر شدم و خوشحالیش دیدم

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
        • -
          سودابه گفته:
          مدت عضویت: 2508 روز

          درود دوست عزیزم

          چقدر خوشحال‌تر شدم

          وقتی بزرگتر و قوی ‌تر از ذهنمون عمل می‌کنیم و تله و مکرشو درهم میریزیم

          اینها همه نوید رشد و بزرگتر شدن ماست

          در آغوش امن خدا

          فقط باید برایش حرکت کرد

          مسولیت با ماست

          قدم‌ها و مسیر با اوست

          خداروصدهزار مرتبه شکر

          و آرزوی موفقیت روزافزون و حال خوب دارم ممنون از اشتراک تجربه‌ وحال خوبتون

          میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  3. -
    مرضیه قادری گفته:
    مدت عضویت: 703 روز

    به نام خدایی که مهربان‌تر ازحد تصور است.سلام وعرض ادب واحترام دارم محضر استاد عزیزم وآگاه وبانو شایسته مهربان. ممنونم برای این فایلهای ارزشمند،در پاسخ به سوال این قسمت،به راستی اول بگویم،چقدر سوال جالبی،چقدر من را به فکر فروبرد.راستش من چالش را دوست دارم،حل مسئله را دوست دارم،اما وقتی وارد چالش می شوم،بعدش ضعف وناتوانی برمن غلبه می کنه ،شاید ادای حل مسئله را در می آورم ،اما نتوانسته ام مسئله ام را حل کنم،چون بیشتر وقتها فکر میکنم قدرت در دست دیگران است ومسعله را نصفه رها می کنم.الان هم در چالشی هست که میدانم اگر درست برخورد کنم،چندین پله من را رشد می دهد.اما در مورد تمرین این قسمت،چالش من مطالعه مستمراست،این جمله شما که فرمودید ما فکر می کنیم،چالش هارا مثل سد نفوذناپذیر می بینیم اما الان می خواهم دیدگاهم را تغییر بدهم،می خواهم خودم را مکلف به انجام وظیفه بدانم نه،نتیجه،،می خواهم بنویسم دراین مسیری که شروع کردم چه مهارتی در من تقویت شده ودرادامه چه مهارت‌ هایی یاد خواهم گرفت.راستش اولین بهبودی که حس کردم این بود که من قبلا با صدای بلند درس می خواندم،اما حالا با چشم درس می خوانم،یاد می گیرم، استمرار یعنی چی.یاد می گیرم که هرموقع استرس من را احاطه کرد،قرار را برفرار ترجیح دهم.یاد می گیرم برای رسیدن به هدف به بقیه چیزها،نه بگویم.سحرخیز باشم،برای مدتی روی خودم تمرکز کنم،اما دربخش سوم این تمرین،روزانه به مدت نه ساعت مطالعه کنم،هر روز یک گفتار زیست بخوانم،چند تست ریاضی از یک مبحث بخونم وادامه بدهم،،،،یادم باشد هدفم بهبود است،هدفم پیشرفت روزانه است،نه نتیجه نهایی.خدایاشکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  4. -
    سارا سعیدی گفته:
    مدت عضویت: 1405 روز

    سلام استاد عشق جان، سلام مریم نازنینم.

    استاد اجازه بدین خودمو در برخورد با چالشها به دو قسمت قبل از استاد و بعد از استاد معرفی کنم. سارای قبل از آشنایی با استاد: ازدواجم با شخصی که تمام آنچه را که نمی خواستم شریک زندگیم داشته باشه رو داشت،من تمام ناخواسته ها رو از یک همسر جذب کرده بودم و این شخص تمام نا خواسته هامو داشت.. حالا واکنش من: اول دنبال مقصر،از خدا متنفر شده بودم که تو منو دوست نداری،چرا زندگیم اینجوری شد،چرا ازدواج فلانی اینقدر موفقه برای من برعکس شد، پدر مادر، خانواده همسر، خود همسر، تنفر پیدا کردن از همه، خود سرزنشی و گریه و گریه و گریه تا جایی که دچار افسردگی شدید شدم که دکتر مغز و اعصاب گفتن این حد از افسردگی برای سن شما عجیبه، و درمان درد من شد دارو و قرص افسردگی، به همراه ی بچه چند ماهه… وااای که چه روزهایی رو تحمل کردم فقط روز رو شب کنم. و با خودم می گفتم زندگیم تمومه.. و بخاطر دخترم که دلم براش می سوخت دست به خودکشی نزدم و فقط ادامه می دادم.

    همسرم باهم خوب نبودیم ولی من اینقدر ضعیف بودم و وابسته ایشون که حتی فکر کردن به طلاق هم برام مثل مرگ بود، که چطور من بدون این شخص زندگی کنم، تازه حالا بچه هم که هست. استاد شرایط افتضاحم ادامه داشت تا برادرم فایل شما رو به من معرفی کرد…

    کم کم با کار کردن روی خودم بلند شدم. قرص افسردگی رو کنار گذاشتم منی که اگه قرص نمی خوردم ذهنم در اختیار خودم نبود. گیج میشدم.. اصلا نمیدونم چجوری ولی به خودم اومدم دیدم ی ماهه قرص نخوردم… تو قدم دوم گفتین ادم نامناسب حذف. استاد طلاقم به راحتی انجام شد منی که اون تایم طلاق بنا به دلایلی منبع درآمدم صفر شد. و منی که طلاق برام مرگ بود گفتم خدایا میخام برم تو دل ترسام..میدونستم آدم مناسبی نیست ولی میترسیدم… مثل سگ از اینکه اگر همسرم نباشه چه اتفاقی برام میفته میترسیدم. ولی استاد جدا شدم به راحتی… و چقدر بعد از طلاقم قوی تر شدم. قبل جدایی برخوردم با مسائل فقط گریه بود. اینکه یکی بیاد بهم کمک کنه منتظر یک دست از بیرون بودم نه دست خدا. دست هر کسی. به شدت شدت ضعیف بودم برای حل مسائل.

    الآن خداروشکر خودم به تنهایی چالش هامو حل میکنم. نمی گم کم نمیارم، نمیگم سریع می پذیرم. ولی خیلی خیلی بهتر از سارای قبل جدایی شدم.

    سر کار که می رفتم چند بار زنگ میزدم، سر کار رفتن هم بعد از آشنایی با فایلهای شما اتفاق افتاد، از همسرم حال دخترم رو می پرسیدم.. دلم تنگ می شد. احساس بدی داشتم که چرا چند ساعته دخترم ندیدم. بی نهایت آدم ضعیفی بودم. ولی الآن بعد از جدایی 2ماهه بنا به دلایلی دخترمو ندیدم.. همه تعجب می کنن که تو اون سارا هستی؟ مگه میشه… خودمم تعجب می کنم از این حد از تغییر…

    از نظر مالی هم منی که به شدت وابسته همسرم بودم الآن رو پای خودمم..

    ازدواج و طلاقی که میتونست منو از پا دربیاره. نابودم کنه. منو تبدیل کرده به سارای که اصلا قابل مقایسه با قبلم نیستم..

    ادعا ندارم که سریع چالش ها رو می پذیرم ذهنم حمله میکنه، حالم بد میشه. ولی خودمو جمع و جور می کنم. به خودم میگم ببین باعث میشه قوی تر بشی صبورتر بشی…

    همه چیز ذهن منه که آیا این چالش رو بپذیرم یا عقب نشینی کنم..اگر کم نیارم چند پله رفتم بالا .. ولی حتی این برخورد با چالش ها هم برای من تکاملی بود….

    ممنونم استاد میبوسمتون…

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  5. -
    مسعود رنجبران گفته:
    مدت عضویت: 3995 روز

    من با اکانت دامادم مسعود رنجبران وارد شدم

    همتون به خدای ثروت وشادی وآرامش وسلامتی میسپارم

    اگر ما یادمون بمونه که هر لحظه خداوند حواسش بهمون هست دیگه نه ترسی داریم ونه غمی

    خدایا شکرت که باتو همه چبز ممکن میشود

    خدایا شکرت که بابت وجود استاد عباسمنش

    خدایا شکرت بابت وجود بچه های سایت

    خدایا شکرت بابت باورهای توحیدی استاد

    خدایا شکرت بابت چشمانم که لایق دیدن زیبایی هایت هست

    خدایا شکرت به خاطر انگشتانم که میتونم تایپ کنم

    خدایا شکرت به خاطد صبروآرامشی که دارم

    خدایا شکرت که هر لحظه سوپرایرم میکنی

    خدایا شکرت که شرایط وشجاعت ومهارت رانندگی روبرایم فراهم کردی

    خدایا شکرت که قدرت وایده حل مسائل رو بهم میدی

    خدایا شکرت که مرا هدایت کردی به بهترین بندگانت

    خدایا شکرت به خاطر وجود استاد عباسمنش واستاد والگوی به تمام معنا مریم عزیزم

    خدایا شکرت بابت درک وفهم این دواستاد بزرگ از قولنین جهان هستی

    خدایا شکرت به خاطر این لحظه

    خدا یار همیشگییتون باشه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  6. -
    جانِ دِگر گفته:
    مدت عضویت: 3382 روز

    سلام.

    سوال 0) * احساس اولیه من در مقابل چالش های جدید زندگی:

    – ای بابا، باز هم یه موضوع دیگه. اسیر شدیما. اصلا این گربه رو نگاه، این سگ رو نگاه، این پرنده ها رو نگاه، چقدر راحت و بی دغدغه زندگی میکنن. چی میشد من هم یه کیسه پول داشتم، ناتمام، که هر چی میخواستم میخریدم و اونوقت راحت میشدم از این موضوع؟ چی میشد اصلا من محتاج چیزی نمیشدم؟ چی میشد مینشستم برای خودم، راحت، کارم را میکردم، و راحت پول برام می اومد؟ و به این موقعیت اصلا برخورد نمی کردم؟ اسیرمون کردی آ؟؟؟ حالا من که دیگه سنم بالا رفته، مغزم یاری نمیکنه چیز جدید یاد بگیرم، این ها برای سن نوجوانی و جوانی هست، که ذهن SHARP هست و سریع یاد میگیره… اصلا ولش کن، همون روند قبلی زندگی مگه چِش بود که حالا بیاییم فلان چیز رو تغییر بدیم؟ مگه مَرَض داری؟ سری که درد نمیکنه، دستمال میبندند؟ پسر خوب؟؟؟ هان؟؟؟ بکش بیرون از این داستان، موقعش شد خودش درست میشه، خدا کمک میکنه، خوانواده کمک میکنن….

    سوال 1) * چه چالشهایی در زندگی ام هست که بخاطر ترس، ازش فرار میکنم؟

    – آشنایی با جنس مخالف و برقراری یک رابطه دوستی (البته علت بزرگترش اینه که تمرکزم از خودم، کمتر نشه و به سمت حاشیه نرم و انرژی و وقتم، صرف مسایل بیهوده نشه، واقعا هدف اولم اینه…)

    – خلق ثروت بیشتر (واقعا من در این زمینه، دارم خیلی زحمت میکشم، ساعت ها فکر میکنم، مطالعه میکنم، دوره که خریداری کردم، کار فیزیکی بالا انجام میدم، و اخیرا به این نتیجه رسیدم که باید از خودم سوال بپرسم)

    – چالش بعدی، که خیلی مرتبط است با موضوع خلق ثروت، و آن عبارتست از:

    — خرید موتور: برای افزایش راندمان کاری و رفت و آمد شهری

    — خرید ماشین: برای افزایش توانایی دیدن زیبایی های طبیعت

    — خرید برخی لوازم منزل: برای افزایش کیفیت زندگی

    — کمک مالی به خانواده: برای افزایش اعتماد بنفس و داشتن احساس بهتر

    -چالش قیمت شکنی (در کار املاک هستم)

    سوال 2) * فارغ از اینکه از این چالش بر بیایم یا نیایم، اگر این چالش موفقیت آمیز باشد، چه چیزهایی من می آموزم (مهارتها، کم شدن ترس ها، و … ):

    – چالش آشنایی با جنس مخالف و برقراری یک رابطه دوستی: در این پروسه، روابط عمومی من بالاتر می رود، اعتماد به نفسم برای روابط گسترده تر و بزرگتر، بالا می رود، دیگر نمی ترسم از موقعیت صحبت جدید –البته الانش هم نمی ترسم و اعتماد بنفس خوبی دارم-، ولی راستی حسینی از ما بکش بیرون در این زمینه، تو رو خدا…

    – چالش خلق ثروت: در این پروسه، واقعا دیدگاه من بزرگتر خواهد شد، شناخت من از زندگی، خودم، خدا، مردم، روش های کسب درآمد، موقعیت های موجود، دیگران که این کار را انجام می دهند، ایده های ثروت ساز،

    -چالش قیمت شکنی: مرا آماده می کند برای آینده بهتر، نترس تر میکد مرا، شجاعت مرا افزایش می دهد، واقع بین تر می کند.

    سوال 3) * قدم های قابل مدیریت و کوچکتر در مورد چالش های پیش رو:

    -چالش آشنایی با جنس مخالف و برقراری رابطه دوستی: آغاز کردن صحبت های کوچک، نظیر سلام کردن، تحسین یک ویژگی زیبا و خوب،

    – چالق خلق ثروت: از خود سوال پرسیدن، خود را مرور کردن، تغییر دادن نحوه فکر کردن، تغییر دادن اولین دیدگاه در برخورد با ثروتمندان و افراد موفق، مرور خویشتن در زمینه نگرش مالی، شناخت ترس های خود، مرور کردن خویشتن برای جایگزینی نگرش های به ارث رسیده گذشته با نگرش های درست و سازنده.

    -چالش قیمت شکنی: شروع به صحبت کردن با مشتری ها، و راه های مختلف را امتحان کردن.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  7. -
    مسعود رنجبران گفته:
    مدت عضویت: 3995 روز

    مهوش همتی

    19 بهمن ساعت 9:50

    مدت عضویت1349 روز

    سلام درود فراوان به استاد عزیزم ومریم عزیزم ودوستان خوبم دراین خانواده عباسمنشی

    سئوال : وقتی با یه چالشی روبرو میشوید چه واکنشی دارید؟

    قبلا که ناراحت میشدم و نا امید میشدم واین قدر ذهنم نجوا میکرد که میگفتم بابا اصلا ولش کن چرا خودم را اذیت میکنم باورتون میشه نمی دونستم که نجواهای ذهنمه وداره کار خودش را میکنه من خیلی چالش ها رو توی زندگی ام حل کردم

    1- من خودم دوتا دخترم را با توکل به خدا به ازدواج رسوندم والان زندگی مستقل ورابطه ی خیلی خوبی دارن خداروشکر

    2- 5سال بود گواهی نامه داشتم ولی ازرانندگی میترسیدم تا این که به تضادها برخورد کردم مثلا خرید خونه داشتم باید صبر میکردم همسرم از سر کار بیاد بریم خرید مثلا خرید نون وسبزی بعد به خودم گفتم چرامن گواهی نامه که دارم پس کی میخام رانندگی کنم نا گفته نماند که بیرون از شهر تو جاده کنار همسرم وبچه هام راحت رانندگی میکردم ولی داخل شهر نه وهمیشه آرزوم بودکه خودم تنهایی بتونم رانندگی کنم وخرید امو انجام بدم وجایی کاردارم بتونم راحت برم وبیام ومن یه روز جمعه ای که از شهرستان برگشتیم وخودم رانندگی کردم همسرم گفت بیا پایین ماشین ببرم پارکینگ من خیلی بهم برخورد یعنی با اصرار همسرم پیاده شدم که ماشینو ببره داخل پارکینگ ویه کم ناراحت شدم ورفتم که یه کم هوا بخورم وخودم رو آروم کنم دیدم جلوی نگهبانی یه آگهی زدن که صبح ها ساعت 6:40نیاز به یه سرویس دارم که تامترو مراببره شماره تماس گذاشته بود خدا میدونه من فوری گفتم این یه نشانه هست خدایا شکرت فوری زنگ زدم یه خانمی همسایمون بود گفتم من میتونم این کار رو انجام بدم

    حالا من تنهایی هنوز تو شهر نرفته بودم ولی قلبم میگفت میتونی وما از اول دی ماه شروع کردم واین خانم رو رسوندم وفقط توی دلم میگفتم خدایا شکرت که شجاعت ومهارت رانندگی روبهم دادی ومیگفتم خدایا شکرت که شرایط خیابان ها رو برایم هموار میکنی استاد عزیزم باورت میشه از ترس تمام پاهام درد میکرد حتی روز اول از ترس نتونستنم دور برگردون دور بزنم از یه آقایی خواهش کردم که ماشینو ببره اون طرف وبه همسرم هیچی نمیگفتم خدا شاهده فقط از خدا خاستم گقتم رانندگی رو برام کن راحترین وساده ترین کاردنیا بعد داخل پارکینگ راحت میرفتم ولی تا بخام دنده عقب پارک کنم کلی طول میکشید وهمسایه ها میخاستن برن خوب اذیت میشدن وازشون میخاستم که بهم دست فرمون بدن وخداروشکر کمکم میکردن ومیرفتم عقب دیدم این جوری فایده نداره باید یاد بگیرم که خودم انجام بدم واز خدا خاستم گفتم خدایا چه کارکنم که رانندگی رو حرفه ای یاد بگیرم ومن همون روز تو اینستا هدایت شدم به پیج یه خانمی که بی نهایت این خانم آموزش حرفه ای یاد میده ومن فقط استوری هاشو وپست هاشو نگاه میکردم میخام بگم که وقتی که وارد ترس هام میشم خداوند مسیر را برایم هموار میکنه واین که روز اول که من این خانمو رسوندم برگشتن یه دور برگردون دیگه هم داشتم که برسم خونه من از سر دور برگردون که ایست داشتم از ترس ترمز دستی رو هم کشیده بودم بعد که حرکت کردم دیگه یادم رفت ترمز دستی رو بیارم پایین وقتی رسیدم پارکینگ بوی لنت ماشین همه جارو گرفته بود وهمسرم میپرسید که این بو چی هست میگفتم نمیدونم حتما لنت ماشینه تا اون روز نمی دونستم به خاطر ترمز دستی بوده که بالا بوده بعد که متوجه شدم یاد گرفتم استاد شما باورتون میشه من وقتی که میخاستم پیاده بشم تمام پاهام میلرزید از ترس فقط سپاس گذاری میکردم حالا که دارم مینویسم خنده ام میگیره که من چه طوری با این ترس مواجه شدم وبروز نمیدادم وبه عشق رانندگی صبح ساعت 6 بیدار میشدم ومیرفتم که ماشینو بیارم بیرون ونکته مهم خودم رو خیلی تشویق میکنم ومینوشتم خدایا شکرت که تونستم امروز ماشینو راحتر بیارم بیرون خدایا شکرت امروز آرومتر بودم بعد متوجه اشتباهاتم میشدم وحلشون میکردم بعداز این که این خانم رو میرسوندم میرفتم تمرین خودم تنهایی والان خودم راحت وبا لذت توشهر تو ترافیگ تو کمر بندی رانندگی میکنم ودیروز خونه برادرم رفتم خونه خواهرم رفتم خواهرمو رسوندم یه مسیری میخاست بره که رسوندمش وهر لحظه میگم خدایا شکرت وهمیشه هم خانم هایی را که میدیم تنهایی رانندگی میکنن تحسین میکردم

    توی این چالش بزرگ من استاد یاد حرف شما افتادم که میگفتید سر کلاس پاهام از استرس خالی میشد دقیقا همین اتفاق برای من افتاد ولی الان خودم تنهایی بنرین میزنم خودم براحتی تو هر شرایطی رانندگی میکنم استاد خدا خیر دنیا وآخرت بهتون بده

    من خیلی وقت بود که کامنت نذاشته بودم ذهنم میگفت چی میخای بنویسی در صورتی که این بزرگترین چالش بود برام استاد شما میگفتید که اگر به این خاسته برسم دیگه تموم ولی وقتی به یه خاسته ای میرسیم اعتماد به نفسمون بالا میره وخاسته بعدی رو هم شروع میکنیم

    حالا دوتا دیگه چالش دارم که باید حل کنم

    1- مهارت روابط عا طفی ام بهتر بشه

    2-کسب وکارم رو با عشق وعلاقه وحرفه ای

    شروع کنم

    3-وباشگاه والیبال میرم میخام حرفه ای یاد بگیرم

    4- استاد عزیزم من خیلی دوست دارم یه رابطه ی عاشقانه مثل شما وعزیز دلتون داشته باشم واستقلال مالی که آزاد ورها زندگی کنم

    استاد جان من هر وقت میام به یه رابطه ی مثل شما فکر کنم ذهنم میگه تو بااین همسر نمتونی

    به امید روزی که این چالشهارو با شجاعت واردش بشم وبیام براتون بنویسم این بماند یادگاری که یادم باشه که چه چالشی رو حل کردم این قدر رانندگی برام لذت داره که اصلا خسته نمیشم همتونو دوست دارم عاشقتونم خدایا هزاران بار شکرت که قدرت نوشتن این کامنت رو بهم وادی ازت ممنونم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  8. -
    مهدی شهابی گفته:
    مدت عضویت: 1373 روز

    سلام به استاد عزیز و خانم شایسته عزیزم

    من صفورا خواهر اقا مهدی هستم

    سوال اول :

    من در مواجه با چالش هام با توجه به درسهایی که یاد گرفتم نسبت به قبلم خیلی خیلی بهتر شدم ، قبلا عصبی واسترس زیاد

    ولی الان نگرانیم خیلی کمتر شده و گاها وارد ترسم میشم .باوجود چالش های دیگه ، مهمترین چالشی که ذهن من را درگیر کرده و خیلی ترس دارم وهنوز هم با توجه به تلاشم مجدد درگیر ترس شدم ، رانندگی هست

    با وجود اینکه خیلی سال پیش گواهینامه گرفتم به راحتی ، ولی ترس از شلوغی وکامیونها داشتم ، پارسال رفتم مهارت رانندگی که علبه کنم بر ترسم و مربیم خیلی راضی بود حتی یک روز با مربیم رفتیم بهشت زهرا با اینکه هوا بارونی بودو چقدر تعریف کرد ازم

    به راحتی رانندگی میکردم با ماشینمون ، ومی نشستم با وجود ترس ولی باید حتما همسرم کنارم میبود

    مربیم میگفت همسرت اعتماد به نفست رو میگیره

    و منم پذریفته بودم این مورد را ، تا اینکه ماشین صفر خریدیم و دیگه خیلی میترسم که سوار بشم ورانندگی کنم حس بدی پیدا میکردم و بی خیال شدم اما مدادم درگیر ذهنم بود م

    راه حل :

    فعلا تصمیم گرفتم دوباره بر ترسم غلبه کنم و سوار ماشینمون بشم

    و خودم را بسنجم

    نهایتا مجدد چند ساعت مهارت و غلبه برترس رانندگی میرم و میدونم که ادامه بدم میتونم موفق بشم

    چون دوستی داشتم که فوق العاده تو هر کاری یواش یواش انجام میداد اون تونسته موفق بشه ورانندگی کنه منم میتونم .

    به قول استاد در پناه الله یکتا شاد وسلامت و ثروتمند باشید .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  9. -
    Leila گفته:
    مدت عضویت: 1453 روز

    به نام الله یکتا

    سلام استاد جانم

    قرار شد بنویسیم فارغ از اینکه من از پس این چالش ها بر بیام یا نه اگر وارد بشم چقدر پیشرفت میکنم چقدر ترس هام کمتر میشه

    من الان یه شغل دوم دارم که تقریبا درآمد بالایی داره یعنی خیلی بیشتر از شغل اولم

    الان میخوام درآمد رو چند برابر کنم و شرایطم رو جوری رقم بزنم که دیگ نیازی به شغل اولم نداشته باشم

    و خیالم از بابت آینده ام راحت بشه

    من میخوام از راه هایی که قراره خداوند هدایتم کنه به خواسته هایی که در ذهن دارم برسم…

    من قطعا در این مسیر خیلی چیزها یاد میگیرم خیلی اعتماد به نفسم بالا میره چون دارم دنیا رو یه جور دیگ میبینم

    من نمیخوام دیگ دنیا رو اینجوری که همه میبینن ببینم همه میگن تو کارمند رسمی هستی و باید شاکر باشی ولی من اینو از زندگیم نمیخوام…

    من میخوام کار خودمو داشته باشم که البته تو این یک سال و نیم در ایجاد شغل دوم رشد خوبی داشتم

    فقط میخوام درآمد رو چند برابر کنم

    خیلی واسم مهمه

    قطعا خدا در این چالش هدایتم میکنه و ان شاءالله به آنچه که می‌خواهم میرسم

    خدایا توکلم بر خودته

    تنهام نذار آب معبود بی همتا

    تو همیشه بهم ثابت کردی که توکل بهت جواب داده

    ایندفعه هم خودمو می‌سپارم به خودت

    کمکم کن…

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  10. -
    Zahra گفته:
    مدت عضویت: 1684 روز

    به نام رب العالمین

    سلام استاد عزیزم مریم جان و دوستان خوبم

    خدا رو شکر بابت این فایل و آگاهی های که درک کردم انشاالله با عمل بهش سپاسگزار باشم انشاالله.

    با مسائل یا چالش هایی که در زندگی برایت بوجود می آید، چه برخوردی داری؟

    قبل آشنایی با قانون برخورد من با چالشی ها دو مدل بود در مواردی که باورهای نامناسبم کمتر بود دوست داشتم حلش کنم و در مواردی که باورهای نامناسب بیشتری در موردش داشتم ناراحت و نگران میشدم و شاید تا مدتها درگیر میشدم و به جای حلش اکثرا ازش فرار میکردم و قایمش میکردم

    ولی الان درسته اولش نجواها میاد ولی خیلی زود میتونم ذهنم رو کنترل کنم متوجه میشم اولاً هر شرایطی از عملکرد خودم هست دوماً قراره رشد کنم و ایمان دارم که حل میشه و با حلش من بزرگ میشم پس گوش میکنم به هدایت و عمل میکنم بهش و سعی میکنم درسش رو بگیرم و از حلش لذت ببرم چون دارم واضح میبینم وقتی حلش میکنم کلی مهارت یاد میگیرم و رشد میکنم

    چالشها میان تا رشد کنیم

    «بهترین هدیه خدا چالش ها هستند» اینو قبولش دارم چون هر بار با مواجه شدن با تضادهایی که حلشون کردم خیلی رشد کردم

    «چالشها میتونن نقطه عطف موفقیت ها باشن »قبولش دارم چون من وقتی درگیر یه تضاد مالی شدم این موضوع باعث شد من آنقدر خواستم برام واضح بشه که با تمام وجود هدایت بخوام و نتیجه این شد که با شما آشنا شدم و به نظرم آشنایی با شما و قوانین خداوند نقطه عطف زندگی من هست

    پس ذهنیت و نگاه ماست که به چالشها معنا میده اگه تفسیر درستی در موردش داشته باشیم اتفاقات بعدش به گونه ای برامون جلو می‌ره که رشد کنیم اگه تفسیر نادرستی داشته باشیم باعث میشه اتفاقات بعدش به گونه ای بره جلو که له بشیم

    روند طبیعی جهان حل مسئله هست چون با حل مسئله یاد میگیریم و رشد میکنیم

    چقدر خوبه که بتونیم نگاه مثبتی به چالشها داشته باشیم و چقدر خوبتره که قبل اینکه تضادی پیش بیاد آگاهانه هرروز خودمون رو بهبود بدیم

    «هر مهارتی که بلد نیستیم یه مسئله ای که باید حل بشه» چقدر این جمله در وجود من یه موضوعاتی رو برام روشن کرد و چقدر بهتر متوجه شدم چقدر برا رشد کردن و بزرگ شدن راه دارم

    و اگه مهارتی لازمه که نداریم باید یادش بگیریم اگه در روابط مهارت نداریم باید یادش بگیریم وگرنه رابطه رو از دست میدیم اگه در مسائل مالی مهارت نداشته باشیم مسئله ای که به وجود میاد اینه که از لحاظ مالی پیشرفت نمیکنیم

    اگه باور قدرتمند کننده داشته باشیم ما رو رشد میده اگه باور محدود کننده داشته باشیم زیرشون دفن میشیم

    ذهن فقیر: با برخورد با چالش میگه من که نمیتونم توانایی و مهارتش رو ندارم پس ادامه نمیدهم دلیلش نداشتن اعتماد به نفسه

    ذهن فقیر با برخورد با تضاد به خدا ربطش میده و فکر می‌کنه مجازاتشه

    ذهن فقیر اگه مهارت و استعدادی در موضوعی نداشته باشه فکر می‌کنه نمیتونه کسب کنه

    ذهن فقیر با برخورد با چالش میگه من باید راضی باشم این سرنوشت منه حکمت خداست و اصلا سعی نمیکنه حلش کنه چون فکر می‌کنه تقدیرشه

    ذهن ثروتمند: با برخورد با تضاد با آغوش باز شروع به حلش میکنه چون ایمان داره رشد می‌کنه چون اعتماد به نفس داره چون احساس توانمندی و ارزشمندی داره چون به هدایت خدا ایمان داره چون مطمئنه میتونه حلش کنه

    جهان مسیری هست که با حل مسائل ما یاد میگیریم

    ذهن ثروتمند با برخورد با چالشها میگه خوشحال میشم حلش کنم کلی چیز یاد بگیرم توانایی هام رو به چالش میکشم ولی ذهن فقیر حتی اگه با حل کردنش بدونه جایگاهش تغییر میکنه می‌ترسه انجامش بده یا اشتباه کنه

    هیچ چالشی نیست که راه حل نداشته باشه مگه خودمون اینو باور کنیم

    تضادها یه فرصتی برای بزرگتر شدنه ظرف وجود ما و آماده تر شدن برایذدریافت نعمت های بیشتره

    در مورد چالش باید ذهنیتمون رو تغییر بدیم و در مسیر حل کردنش به جای تمرکز روی نتیجه پایانیش به دستاوردهای که بدست میاریم در مسیر توجه کنیم

    خوب چالشی که الان دارم استفاده کامل از یه دوره آموزشیه چون به خاطر یه سری باور نادرست انجام تمریناتش در ذهنم بزرگ شده و کمالگرایی من برای بی‌نقص انجام دادن تمریناتش من رو کند کرد و تقریبا متوقف من می‌خوام بیام هر تمرینش رو برا خودم به قسمت های کوچولویی تقسیمش کنم که هم در توانم باشه هم انجامش بدهم به خودم میگم من تمام سعیم رو میکنم با توکل به خدا بتونم بهترین شکل انجامشون بدهم و اهرم رنج و لذتش رو قویتر میکنم تا انشاالله انجامش بدهم هدفم رو روی لذت بردن از مسیر یادگیری و تجربه های مسیرم میگذارم تا احساس خوبم بهش بیشتر بشه تا فرکانسم بهتر بشه به دستاوردهایی که برام داره توجه میکنم استقلال مالی آرامش نعمتهای بیشتر سلامتی بیشتر توانمندی های بیشتر در ارتباطات عزت نفس بیشترم و اینها رو با خودم تکرار میکنم و باورهای درستی در موردش می‌سازم تا انشاالله موفق بشم و بعد بیام اینجا و براتون درباره اش بنویسم.

    استاد عزیزم ممنون از توضیحات و آگاهی های این جلسه دوستتون دارم انشاالله در پناه رب العالمین موفق شاد ثروتمند و سعادتمند در دنیا و آخرت باشید انشاالله.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای: