پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 5 - صفحه 3

501 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    مرضیه جعفری گفته:
    مدت عضویت: 2958 روز

    سلام به استاد جان

    سوال:

    چه شرایط یا موقعیت هایی هست که شما از  مواجه شدن با آنها فراری هستید و سعی می کنید تا حد امکان با آنها برخورد نکنید؟

    در ارتباط با این سوال که برمیگرده به حوزه اعتماد به نفس

    من میتونم بگم که سعی میکنم از بحث کردن ،تنش و چیزی که باعث این مسائل بشه تا جای ممکن دوری کنم و سکوت کنم و کاری کنم که بحثی پیش نیاد دعوایی نشه مشکلی پیش نیاد دلخوری پیش نیاد مشاجره ای نشه.

    از صحبت کردن تو جمع هم خیلی ترس دارم علی الخصوص جمعی که بدونم و احساس کنم آدمهایی هستند رده بالا و حرف برای گفتن دارند آدمهای موفقی هستند حالا از نظر علمی مالی ظاهری از نظر من خاص هستند

    از رفتن پیش پزشکم بشدت فراریم و تا جایی که بشه سعی میکنم درد رو تحمل کنم و با درمان خانگی اونو حلش کنم دیگه راهی نداشته باشه واقعا میرم دکتر

    خوب الان مدتهاست بعد از آشنایی با استاد ترجیحم اینه تنها باشم واقعا دلم نمی‌خواهد با کسی زیاد رفت و آمد داشته باشم دوست دارم بیشتر وقتم رو بخودم و کارکردن روی باورهام اختصاص بدم حتی با بچه های سایتم زیاد دوست ندارم ارتباط بگیرم ناخودآگاه میگم ولش کن بذار تنها باشم بذار روی خودم کار کنم بعضی وقتها فکر میکنم خیلی انگار جمع گریز شدم یا شایدم بودن تو جمع راضیم نمیکنه حتی دوستم پیشنهاد میده بریم باغش با خودم میگم نه ولش کن نمی‌رم وقتم گرفته میشه خودم تنهایی برم میدونم چی می‌خوام کجا برم چطور برم چی بخورم انگار افراد دست و پا گیر من میشند برای همین ترجیح میدم حذفشون کنم تا به اون تجربه ای که می‌خوام برسم

    از ترک حاشیه امن هم اصولاً فراری هستم و بشدت میترسم خیلی طول می‌کشه تا این کارو بکنم ولی وقتی تصمیم میگیرم با تمام وجود میرم تو دلش.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 23 رای:
  2. -
    Birdy گفته:
    مدت عضویت: 2039 روز

    موقعیتهایی که ازش فراری ام:

    اینکه بدونم قراره توی جمعی رقصیدن باشه واز رقصیدن توی جمع فراری ام- از رفتن به مهمونی مخصوصا مهمونی جمع فامیل و ادمای زیاد فراری ام- از رفتن به دکتر فراری ام-از انجام دادن کارها مثل ماشین روندن یا هر چیزی که مرتبط با دست باشه فراری ام و این ترس باعث لرزش دستم میشه و به خاطر همین فرار میکنم از این موقعیتها-از حرف زدن با جنس مخالف فراری ام-زمان کنکور از ازمون دادن فراری بودم-از انجام کارهای مرتبط با خانه که مادرم محول میکنه فراری ام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای:
  3. -
    سارا مرادی همت گفته:
    مدت عضویت: 1051 روز

    بنام خدای مهربان و بخشنده

    سلام استاد جان

    وقتی داشتم به فایل گوش میدادم ، گفتم من که از چیزی فراری نیستم

    بعدش نوشتم سوال و و از خودم پرسیدم من از چی فرار میکنم ؟؟؟؟؟

    پاسخ اومد که

    وقتی نیکسا بهت میگه مامان بیا پیشم تا بخوابم و من به شدت این کار برام آزار دهنده اس و علتش هم این میدونستم که باید خودش تنها بخوابه تا استقلالِ شخصیتی داشته باشه و جالبه که دخترم خیلی زیاد بچه مستقلی اما میگه وقتی میای پیشم با حسِ خوبی میخوابم و من نسبت به این موضوع مقاومت داشتم و خیلی وقتها خودم و الکی به خواب میزدم که خودش بره و به من کاری نداشته باشه

    اما اما اما

    الان که تو دفترم نوشتم متوجه ی چیزی شدم و جالبه وقتی ی موضوع مهمی تو شخصیتم پیدا میکنم ی دل پیچه میگیرم در حد 5ثانیه انگار ی چیزی تو وجودم آزاد میشه و امروزم این اتفاق افتاد

    چون نمیخواستم کامنت بنویسم اخه گفتم من که موضوعی ندارم اما با این اتفاق گفتم باید بنویسمش که بگم ی سری اتفاقات ظاهرش ی چیز دیگه اس اما عمقش ی چیز دیگه و یاد آیه هایی افتادم که خداوند میگه کسانی که کافر هستن (کافر یعنی حقیقتِ پوشیده شده) کارهاشون براشون زیباست !!!!

    اره دیگه وقتی من علت موضوع رو ی چیز دیگه میدونم خب اصلا به حقیقت پی نمیبرم که بخوام درستش کنم !!!!

    الله اکبر

    حالا حقیقت چی بود ؟؟

    من بخاطر این فراری بودم که مورد انتقاد قرار نگیرم که نتونستم دخترم و مستقل تربیت کنم و به من وابسته اس و کلا برچسبِ مامان خوب نبودن بهم بخوره !!!!

    خب چرا ؟؟؟

    چون میخوام مورد تایید بقیه باشم !!!!

    چون ادا کردم من مامان عالی هستم و بدون اشتباه !!!

    عجب ریشه ی عمیقی داشت این موضوع !!!!!

    اصلا کل جهان بیان بهم بگن تو مامان بدی هستی ،بلد نبودی بچه تو تربیت کنی ،اصلا بگن بچه ات شخصیتِ وابسته ایی داره یا هر حرفِ دیگه یی ؟؟!!

    مگه تاثیری داره تو خوشبختی یا بدبختی من ؟؟؟؟

    من این عزت نفس و باید اساسی و ریشه ایی درست کنم و خداروشکر هر روز بهترش میکنم

    من این دندون خراب ِ تایید بقیه رو از ریشه میکشم .

    اجازه نمیدم در کفر زندگی کنم

    خدایی که من و خلق کرده بهم این قدرت و داده که هر مدلی که دوست دارم زندگی کنم

    چرا باید با کفر با شِرک خرابش کنم ؟؟!!!!

    خدایی که گفته من با شکلی درمیام که تو امر میکنی ،

    خدایی که اینقدر مهربون و عادلِ که جهان به این عظمت و مُسَخر من کرده خب من چرا از این نعمت ها لذت نبرم و خودم و اسیر تایید طلبی کنم؟؟؟

    اونم تایید کسایی که اگه همشون جمع بشن حتی نمیتونن ی مگس خلق کنن ؟؟!!!!!!!!

    بعد من بر مبنای تایید اونا عمل کنم ؟؟؟؟!!!

    خیلی احمقانه اس !!!!

    خدایا سپاسگزارتم که پاسخ میدی به درخواستِ من ،

    خدا جونم سپاسگزارم که آسونم کردی برای آسونی ها

    آره درخواست ِ من عبور از تایید بقیه بود و خدای وهابم هر لحظه در عمل داره حمایتم میکنه که انجامش بدم

    خدایا شکرت

    استاد جونم سپاسگزارتم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 60 رای:
    • -
      فهیمه زارع گفته:
      مدت عضویت: 2970 روز

      سلام سارای عزیز

      خداروشکر به کامنت فوق العاده ات هدایت شدم

      ساراجان یه اقراری بکنم هر وقت عکس قشنگت رو میبینم یه حس خیلی خوبی ازت میکنم یعنی حسم را میتونم تشبیه کنم به اشتیاق وذوق پسربچه ای که یه شکلات چوبی بهش میدی نمیدونم شاید هم بخاطر این است که من کودک درونم خیلی فعاله در کل خوشحالم که هستی واز استاد مریم بانو سپاسگزارم که با قرار دادن این فایلها زمینه ساز این ملاقات‌های هرروزه میشند شاید فرسنگها فاصله باشه ولی دلها واحساسها بهم نزدیکه

      سارای عزیزم دوستت دارم روی همچو ماهت رو میبوسم واز خداوند وهاب بهترین بهترینها را برات خواستارم

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
      • -
        سارا مرادی همت گفته:
        مدت عضویت: 1051 روز

        بنام خدای مهربونم

        سلام به روی ماهت فهیمه جونم

        سپاسگزارم از عشقی که نثارم کردی عزیزم

        وای وای که نگم کامنت شما ی پیام از طرف خداوند بود برام

        چون خودت و مثل پسر بچه ایی فرض کردی و من بازم ی قدم به رابطه عاطفی ام نزدیکتر شدم

        خدایا بینهایت سپاسگزارم

        این ذوقِ کودک درونمه که با کودک درون شما ارتباط داره

        مکان برای جسم ماست ما در روح بهم وصل هستیم عزیزم

        منم دوستت دارم فهمیه ی زیبا و مهربونم ،هزاراتا ماچ به لپت

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
    • -
      حمید رضا نارنجی ثانی گفته:
      مدت عضویت: 1975 روز

      سلام سارای عزیز و دوست داشتنی

      این داستان تایید طلبی چیزیه که من بشدت درگیرش هستم.

      کلا انگار زندگیم شده کسب رضایت و تایید بقیه.

      و بنظرم همش از این میاد که ما با خودمون در صلح نیستیم.

      ما آنقدر خودمونو کانل و کافی نمیدونیم که خودمون واسه خودمون بس باشیم.

      یه دوستی یه چیز باحالی نوشته بود که خیلی حال کردم باهاش.

      نوشته بود چه زمانی شما از تایید و تحسین دیگران خیلییییی تحت تاثیر قرار نمیگیرین ؟

      زمانی که هزار برابر اون تحسینها رو خودتون از خودتون شنیده باشید.

      واقعا خیلی حرف درستی بود.

      ما آنقدر درگیر بیماری کمال‌گرایی شدیم که اصلا محاسن و خوبیهای خودمونو نمی‌بینیم و این احساس مورد تحسین و تشویق قرار گرفتن در وجودمون ارضاء نشده که برامون عقده شده.

      چرا؟ چون خودمون هم خودمونو تشویق و تحسین نمی‌کنیم.

      چون از نگاه خودمون اصلا آدم قابل تحسینی نیستیم.

      اصلا آپشن خاصی نداریم که برایم از خودمون تعریف کنیم.

      چون کمال‌گرایی مارو به این روز انداخته.

      مدتی دارم فکر میکنم تمام اون کسایی که تو ذهنم خودمو پای میز محاکمه شون میبینم که برای فلان کار ازم توضیح میخان ، آیا تونستن تو کل زندگیشون یک پنجاهم تغییرات منو داشته باشن؟

      اصلا جرات و جسارت یه تغییر کوچیک تو زندگیشون داشتن که انقدر برام مهمه اونها منو تایید کنن؟

      تونستن یک ایراد تو وجود خودشون پیدا کنن؟

      تونستن با قدرت تغییرش بدن؟

      حالا چرا باید من منتظر تایید آدمهایی باشم که به قول استاد هییییچ غلطی تو زندگیشون نکردن؟

      چون احتمالا به یه دلیلی تو ذهنم اونهارو خیلی گنده کروم.

      بهشون خیلی قدرت دادم.

      سارا جان ولی به قول خود شما:

      این دوره ورق بازیو برمیگردونه.

      تو همین یکماهه که گذشت به لطف همین فایلهای اخیر به اندازه تمام سه سال گذشته به خودشناسی بیشتری رسیدم.

      ما باید به این حرف خدا گوش بدیم که میگه مگه اونها ولی و سرپرست شما هستند؟

      واقعا ها !!!!

      اون آدما کجای زندگی ما هستند که انقدر واسمون مهم شدن؟

      اونها اگر بلدن برن مساعل خودشونو حل کنند

      چرا من باید ذهنمو درگیر این کنم که فلانی منو تایید کنه؟

      چرا باید اصلا برام مهم باشه؟

      مثلا هز چشمش میفتم؟

      خوب بیفتم. چی میشه؟

      اگه تسلیم قوانین بدون تغییر خدا بشیم اگه ایمان داشته باشیم به الخیر فی ما وقع دیگه نگران نیستیم از چشم فلانی نیفتم.

      خدا همه مونو هدایت کته به بهترین پاسخ ها برای رشد بیشتر‌

      ممنون سارا جان بابت کامنت فوق العاده.

      بدرخشید مثل الماس

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
      • -
        سارا مرادی همت گفته:
        مدت عضویت: 1051 روز

        بنام خدای مهربونم

        سلام به روی ماهت حمید جان

        سپاسگزارم که با عشق برام مینویسی

        یعنی باید این عزت نفس و بسازیمش و ما این کار و میکنیم

        درسته که ما تایید بقیه رو میخوایم تا خلا درونی کمبود محبتی که به خودمون نکردیم و پُر کنیم اما موضوع عمیقتر از این حرف‌هاست

        من متوجه شدم دوست دارم با محبت های ظاهری آدم‌ها با تایید طلبی شون دردهای عمیق روحم و آروم کنم و ی جورایی خودم و گول بزنم

        مثل بچه یی که گرسنه اس و شیر میخواد اما مادرش با پستونک برای لحظه یی گولش میزنه و آرومش میکنه

        من اگه توحید و در سلول هام بسازم و هر روز گسترش بدم این خلا و درد عمیقِ روحی ام که ناشی از عدم توحید و دوری از منبعِ خداوند ریشه ای درمان میشه

        درد من و تو از دوری از خداست

        خدا رو در مسیر اشتباه میخوام پیدا کنیم واسه همین با هر انتقاد و سرزنش و مورد توجه نبودن زخمِ درونمون خونریزی میکنه و حالمون بد میشه

        من که تعهد دادم به خودم توحید و در خودم بسازم

        و راه توحید ،حالِ خوب در تنهایی

        لذت بردن از دوشِ گرفتن

        لذت بردن از دیدن خدا در هر لحظه

        فقط روی خدا حساب کردن

        میخوام بند نافِ عاطفی مو به خودش وصل کنم و انجامش میدم

        آره ایمان دارم که ورقِ بازی و عوض میکنیم

        ما خالقِ زندگی خودمون هستیم

        حمید جان قلبت سرشار از عشقِ خدا

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  4. -
    افسانه نوشادی گفته:
    مدت عضویت: 1876 روز

    سلام استاد خوبم

    درمورد الگوهای تکرار شونده ی فرار من

    اول اینکه من از دیدن موقعیتی مثل شادی خوشحالی حال خوب و روابط عاشقانه ی خوب و دیدن موفقیتهای بقیه فرار میکنم نه همیشه ولی در بیشتر مواقع و بیشتر در مورد اطرافیانم و کسایی که در واقع در خیلی موارد پشت سرم حرف میزدن یا تمسخرم میکردن به شدت فراری ام و اصلا دلم نمیخواد موفقیت و خوشحالی و خوشبختی شونو ببینم ناراحت میشم انکار میکنم فرار میکنم از این موقعیت که بخوام بشنوم چنین خبرهایی ازشون در واقع این بر میگرده به حسادت که خیلی باید روی این موضوع کار کنم چون خودم میخوام همیشه اول باشم تو هر موقعیت و موفقیت و هر خوشبختی ای انگار چشم دیدن بقیه رو ندارم به حسادت برمیگرده مطمئنم باید روش کار کنم ،

    دوم اینکه من قبل از آشنایی باشما در یک تایمی به شدت اعتماد به نفسم و عزت نفسم اومد پایین به خاطر ظاهرم که جوش داشت اول کم بود بس که توجه کردم بهش ور رفتم باهاش بدتر و بیشتر شد(توجه به ناخواسته ها)و بقیه ازم میپرسیدن چرا پوستت جوش زده و خراب شده و من به شدت دورتر میشدم از خودم و از خودم بیشتر بدم میومد و از بودن در جمع یا با دوستام یا رودر رو حرف زدن با دیگران فراری شدم البته وضعم اون قدر بد نبود ولی استاد امان از وقتی که عزت نفست و اعتماد به نفستو ، ارزشمندیتو گره بزنی به به عوامل بیرونی به توجه و تایید و تعریف دیگران و چون من خیلی قبلش از پوستم و زیباییم و خوشگلیم تعریف میشد و کلا انگار عزت نفسم وصل بود به دیگران این جوری شدم با اینکه اولش پوستم خوب بود خودم بدترش کردم چرا چون میخواستم از نظر بقیه خوشگلتر و زیباتر باشم و وقتی که در مسیر بد باشی اتفاقات بد میوفته استاد شما که بد نمیگین تا وقتی احساس لیاقت و ارزشمندی و دوست داشتنت از درون نباشه از بیرون هر چقدرم خوب باشی باز از خودت راضی نخواهی بود و خودتو دوست نخواهی داشت مهم نیست از ظاهر و بیرون چقدر خوبی مهم اینه که از درون چقدر احساس رضایت و دوست داشتن و راحتی با خودت داری و اینقدر وابسته ی دیگران نیستی که بخوان بهت عزت نفس بدن ،استاد دقیقا همینه عزت نفس بیسه پایه است تو همه ی موفقیت ها تو روابط بیشتر یعنی اگه مشکل داری توی ارتباط برقرار کردن با دیگران حتما احساس لیاقت و ارزشمندی نمیکنی خودت رو لایق ارتباط داشتن با دیگران نمیدونی خودت رو ارزشمند نمیدونی (با جزئیات مینویسم تا برای خودم واضح و شفاف بشه ایرادهای فکریم) ولی الان خداروشکر هم عزت نفسم بالاتر رفته هم اعتماد به نفسم به راحتی با حقیقت روبه رو میشم حتی اگه ظاهرم پرفکت نباشه جوش جای جوش داشته باشه ،چون عزت نفس و ارزشمندیه من به توجه و تعریف و تمجید دیگران وابسته نیست(نمیگم اصلا ولی واقعا تغییرات بسیار بزرگ و خوبی داشتم خداروشکر) ارتباطاتم خیلی خوب شده هم با جنس موافق هم مخالف و دقیقا وقتی که خودتو همین جوری دوست داشته باشی و بپذیری بقیه هم تو رو همین جوری دوست دارن خداروشکر خیلی تو این موضوع خوب شدم ،الان با حقیقت روبه رو میشم حتی اگر به ضررم باشه خود افشایی میکنم حتی اگر به ضررم باشه ،اون حرفی که درسته رو میزنم حتی اگر دیگران دوست نداشته باشن و مخالفم باشن ،راه و مسیر زندگی خودم رو میرم حتی اگه بقیه مسخرم کنند و دوست نداشته باشن مسیرم رو خودم رو ،چون الان دیگه افراد دیگه خیلی کمرنگ شدن تو ذهنم بیشتر به اصل وجودی خودم برگشتم و ارزش و احترام بیشتری برای خودم قائلم و نکته ی مهم اینجاست که اگر من به قوانین عمل کنم و در مسیر درست باشم خیلی اتفاقات خوبی برام میوفته و هر اتفاق به ظاهر بدی که خیلی هم کمه باعث رشد و پیشرفت منه ،خداروشکر دارم تجربش میکنم ،شاید برای کسی که این متن رو بخونه چیز زیادی نباشه و بدیهی باشه ولی من برای اینکه هم اون ور ماجرا رو زندگی کردم هم اینور ماجرا رو میدونم چه نعمت بزرگیه قدرشو میدونم سپاسگزار خداوندم برای این موضوع برای عزت نفس و اعتماد به نفسم و ارزشمندیه درونم دلم میخواد این موضوع رو اینقدر بهش توجه کنم بها بدم که برام بدیهی و بی ارزش نشه چون خیلی وقتا ذهن خودم هم خیلی کوچیک میکنه این دستاوردهارو تو ذهنم ،

    و سومین موضوع هم که فراریم ازش و بنده خدا مامانم از دستم حرص میخوره اینه که از ظرف شستن و جارو کردن مخصوصا و کارهای خونه فراریم من ، ولی قربونش برم که خودش همه ی کارارو انجام میده ودر این مورد دیگه خداروشکر عذاب وجدان و احساس گناهی ندارم قبلا شاید یه کم بود ولی الان هیچ احساس گناهی ندارم مثل اینکه تنبلیمو پذیرفتم میگم مادر من منکه باید برم خونه شوهر این کارارو انجام بدم حداقل بزار اینجا راحتی بکشم خوشی کنم و این کارارو انجام ندم (شما ببینید دیگه اینکار چقدر تو ذهنم سخت و شاقه برام ،فکر کنم همین شده ترمزم که نخوام شوهر کنم خخخخخخ) ،

    مرسی استادبابت این فایلها همین جور داریم کندو کاو میکنیم میریم به درون ،خدا کنه فقط حرف و حدیث نباشیم اینجا فقط بیانشون کنیم ، روشون هم کار کنیم ایرادهای فکریمونم برطرف کنیم …

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 18 رای:
  5. -
    Ramezani گفته:
    مدت عضویت: 2261 روز

    به نام خدای بخشنده ی مهربان

    سلام به استاد عزیزم و دوستان گلم

    من استاد قبل از اینکه با این مباحث آشنا بشم از همه چی فراری بودم خخخخخ

    _فراری بودم ازینکه خودمو بشناسم و خودمو اصلاح کنم با اینکه میدونستم یه جاهایی اشکال دارم امااا ذهن من کلا فراری بود!!

    +اما الان به لطف 12قدم علاقمند شدم که خودمو بیشتر بشناسم و درونم رو کند وکاو کنم و ازین کار لدت میبرم وقتی که خودم با خودم رو راست شدم و پدیرفتم خودمو به آرامش رسیدم.

    _فراری بودم از تغیر کردن و خیلی میترسیدم از ناشناخته هاااا هنوزم هستمااما کمتر شده نسبت به سابق…

    +اما الان آگاهانه دوست دارم تغیر کنم انگار خودم با خودِ قبلیم دیگه حال نمیکنم و دوست دارم کلا زندگیم یه تغیر مثبت اساسی داشته باشه.

    اما درمورد ناشناخته ها خیلی پیشرفت نکردم و باید برم توی دلِ ناشناخته هاااا

    که این تمرین قدم چهارم هستش که تصمیم به انجامش گرفتم.

    _از چالش های جدید بشدت فراری هستم و همیشع سعی میکنم یه جوری از زیرش در برم و تا جایکه ممکنه حلش نکنم!!!!

    +خیلی توی این زمینه هم ازخودم راضی نیستم و باید خیییییلی بیشتر کار کنم.

    _ازانجام تصمیمات به تعویق افتاده که زیادم هست فراری ام هنوزم همش امروز و فردا میکنم!!

    +به لطف قدم ها اینکار رو هم که جزء تمریناتش هست باید انجام بدم و برم توی دل ترس هام.

    لیست میکنم و انجامش میدم و نتایجش رو به اشتراک میزارم .

    _کلا سعی میکنم یجوری اگه میشه بعضی مهمونیارو نرم !همه ی مهمونیا نیستا بعضیاشون

    +از وقتی که جدی تر و باتعهد دارم روی خودم کار میکنم یجورایی میشه گفت آگاهانه اینکار رو میکنم و راضی هستم .چن توی مهمونیا نکات منفی زیاده و یجورایی خودم دوست دارم دور باشم،این شاید منفی نباشه در حال حاصر برام.

    _از مکان های ناشناخته و جاهایکه تابحال نرفتم میترسم ترجیح میدم توی نقطه ی امنم بمونم!!!!

    +از پارسال شروع کردم سرچ میکردم جاهایکه تا بحال اصلا نرفتمو و میرفتم اماااا خیلی کم بوده که باید ادامه ش بدم.

    ولی واقعا لذت بخش بود جاهایکه اصلا نمیشاختم رو میرفتم میدیدم یکم ترس داشت اما چن قبلا انجامش دادم حتما ادامه خواهم داد.

    _از یاد گیری چیزای جدید فراری هستم و همش امروز و فردا میکنم!!

    +این دیگه پاشنه ی اشیلمه!!!همیشه فکر میکنم که سخته فلان چیزو یاد بگیرم !باید توی این حوزه خیلی کار کنم.

    _از انجام فعالیت های فیزیکی تقریبا فراری هستم!

    +به لطف سریال زندگی در بهشت منم همراه با شما فعالیت های فیزیکی مو شروع کردم توی بهبود دادن به خونه ام.که راضی هستم تقریبا در این مورد…

    یه نکته ی مهم دیگه که بشدت ازش فراری بودم و بزور انجام میدادم کارهای خونه بود!!!!

    که با الگو قرار دادم مریم جون و اهرم رنج ولدت خییییییییلی بهتر شدم و باید بهتر ازاینم بشم.

    _از پزشک رفتن بشدت فراری هستم و همیشه هم مسایلی پیش میومد ک باید میرفتم چه برای خودم چه بچه هام!!

    +اما خدارو شکر مدتیه کع خییییلی این مورد کم شده….

    از وقتی که قدم ها رو شروع کردم،توی چکاپ فرکانسی قدم اول براتون نوشتم….

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای:
  6. -
    اکرم به نژاد گفته:
    مدت عضویت: 1248 روز

    «بسم الله الرحمن الرحیم»

    سلام و عرض ادب و احترام خدمت استاد عزیزم و دوستان توحیدی ام در سایت

    چه شرایط یا موقعیت هایی هست که شما از مواجه شدن با آنها فراری هستید و سعی می کنید تا حد امکان با آنها برخورد نکنید؟

    خوشحالم که با جواب دادن به این سوالها به خود شناسی بیشتر میرسم .

    در جواب به این سوال باید بگم من از تجربه موقعیتهای جدید فراری هستم چون فک میکنم نه تنها باعث از دست دادن موقعیت قبلی میشم بلکه باور ندارم که از پس موقعیت جدید بر می آیم و باعث شکست و احساس پشیمانی و سرزنش در من خواهد شد.

    یا از موقعیتهایی که نیاز به خلاقیت و پشتکار بالایی داره فراری هستم و این هم بخاطر عدم خودباوری من هست.

    و این احساسها باعث شده من در دایره امن خودم بمونم و حسرت خیلی از تجربه ها و لذت های که میتونستم داشته باشم به دلم بمونه و منو تبدیل به یک آدم ترسو و پر از حسرت و ای کاش کرده.

    خیلی دارم رو ایمانم کار میکنم تا بتونم حرکت کنم ولی انگار اینقد این حسها در من شدت داره که دست و پاهای منو بسته و نمیزاره حرکت کنم .من میدونم که از دست دادنی وجود نداره .همیشه در حال بدست آوردن هستی . ولی انگار عمیقأ باورش نکردم و سر جام نشستم .و این ضعف متاسفانه منو آزار میده .

    و چون هدف واقعی من مهاجرت هست ولی با وجود این ترسها نتوستم هیچ قدمی بردارم و مدام با ذهن خودم برنامه ریزی میکنم و در نهایت کم میارم و میترسم از حرکت

    یا حتی برای تست غذاها و خوراکی های جدید و یا رفتن به مسیرهای جدید خودمو منع میکنم چون میگم نکنه خوشم نیاد یا برام مشکل پیش بیاد و انگاری من عادت کردم به تجربه های قبلی.

    برای ایحاد رابطه جدید خودم رو منع کردم چون خودم رو هنوز آماده برای این تجربه نمی‌بینم و خودم رو حتی لایق برای تجربه ایده آلم نمی‌بینم ترس از اشتباه و خودسرزنشی و شکست دارم و از این تجربه هم به شدت فراری هستم

    یا ازشرایطی که نیاز هست محکم و قاطع حرف بزنم فراری هستم و این باعث شده دیگران در تصمیمات زندگی من اجازه دخالت داشته باشن و یا اجازه هر رفتاری به دیگران بدهم حتی به قیمت ناراحت شدنم و زیر پا گذاشتن ارزشم.

    از برخورد قاطع با دوستان یا حساب کتاب کردن و مدیریت پولو درآمدم فراری هستم

    مثال دیگه ک میتونم برای عدم وجود باور به خلاقیتم بزنم پیج کاری من هست ک میدونم اگه شروع کنم باعث رشد بیشتر من میشه ولی چون مدام ذهنم میگه تو این مسیر باید خلاق باشی و ایده های مختلف داشته باشی تا بتونی ادامه بدی ولی چون این باورها رو ندارم شروع نمیکنم یا نیم کاره ولش میکنم .

    حتی از دکتر رفتن و چکاب کردن فراری هستم

    از خداوند هدایت میخام برای برطرف کردن این ترسهام و اینکه بتونم خودم و تواناییامو باور کنم که میدونم اگه با یاری خدا حل کنم کلی میتونم شرایط عالی ، لذت های بیشتر، درآمد بالاتر ، آرامش بیشتر ،رفاه و آسایش بیشتر رو تجربه کنم و زندگی بهتری برای خودم از هر جهت بسازم .الهی آمین

    از خداوند برای تمام دوستانم آرامش و سلامتی و ثروت بی نهایت میخام.موفق و پاینده باشید.

    «من اکرم خالق زندگی خودم هستم»

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای:
  7. -
    شهرام احمدی گفته:
    مدت عضویت: 1409 روز

    بنام ارباب عشق جان

    استاد عزیز و خانوم شایسته مهربان سلام

    و سلام گرم به تک تک اعضای خانواده عباس منش

    استاد جان من یه خورده از اون شرایط های که ازش

    دوری میکنم و ازشون فرار میکنم زیاد هستش ولی رو به پیشرفت هستم و دارم کمشون میکنم

    اولین شرایط این هستش که از کار ذهنی فرار میکنم یعنی کاری که احتیاج به فکر کردن یا خلاقیت داشته باشه ازش دوری میکنم.

    دومین شرایط این هستش که از بحث مالی و حساب کردن موجودی مغازه دوری میکنم و دوست دارم که یکی دیگه این کار رو برام انجام بده.

    سومین شرایط این هستش که برای مثال کسی نذری میده یا اینکه برای فوت اقوامش شام میده و من رو هم دعوت می‌کنه،یعنی اصلأ نمیتونم برم به شدت فراریم از این موضوع

    شرایط بعدی این هستش که نمیتونم راحت و بدون تعارف حرفمو به طرف مقابلم بگم وقتی که تنها هستیم،حالا این طرف مقابلم هر کی می‌تونه باشه و دوس دارم که تو جمع یسری حرفارو بگم ولی وقتی که تنها میشم اصلأ نمیتونم اون حرف های که تو جمع میزدم بهش بگم و دنبال یه بهانه هستم که یا اون مکان رو ترک کنم یا اینکه بحث عوض کنم،

    و آخرین شرایط این هستش که بخوام برم به یه جای جدید یا جاهای دیدنی و خوب مثل یه منطقه زیبا یا یه فروشگاه با قیمتهای خوب و قیمتای مناسب و …. کشف کنم، و البته نا گفته نماند که از اون روزی که با استاد آشنا شدم و با توجه با فایلهای ارزشمندی که دارن بهتر شدم و رو به پیشرفت هستم.

    استاد جان سپاس از شما و این سوالات حرفه ای که میپرسین

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای:
  8. -
    فاطمه رئیسی گفته:
    مدت عضویت: 3122 روز

    به نام الله تنها هدایتگر هستی

    و سلام گرم و عاشقانه منو پذیرا باشین استااد عزیزم وو همه هم خانواده های نازنینم.

    من خوشبختانه از معدود مسائلی فراری ام ولی همون معدودشم واسم تبدیل شده بود به یه ترس و یه شرک اذیت کننده که مدامک کلنجار میرم با خودم که چجوری حلشون کنم.

    جونم واستون بگه که یکی از ا.ون چیزیایی که ازش میترسیدم و تن نمیدادم بهش تنهایی سفر کردن و بدون خانواده و به باور و عرف شهر کوچیک ما بدون مرد بود. که بعد از مدتها کلنجار رفتن و فریاد های نجواهای ذهنم تصمیم گرفتم هر جوری شده حتی به قول استاد عزیزم ….. (استاد شما یک الگوی بی نظیری بخدا توی زندگیم کاش قدرتو بدونم ) اگه تو راه این سفرم بمیرم ولی مشرک و ترسو از این دنیا نرم … استارت سفر دونفره (من و خواهر کوچیکرم) رو در 7 تیر ینی دو هفته پیش علارقم همه نجواها و کم و بیش مقاومتهای اطرافیان زدم و با ماشین پراید خودم حرکت کردم به سوی تهران.

    چرا تهران؟ چون چند وقتی بود یه ندایی بهم میگفت یه سفر برو تهران چون به زعم خودم توی ایران شاید تهران غول آخر بود و تصور من و اخرین تجربیات من از تهران بزرگ این بود که واااای نه تهران شلوغهه..آلودس… دوره… هزینه هاش بالاس واسه سفر… از کجا جای خواب پیدا کنیم؟ چون هزینه هتل واسه من هنوز یکم مسئله ساز بود…

    چون تصمیم بر سفر هدایتی بود به هر ترتیبی بود راه افتادیم و بدون اینکه طبق عادت های قبل جایی رو رزور کرده باشم برای جای خواب و استراحتمون رفتیم.

    سفری رو اغاز کردم که همیشه آرزوشو داشتم پر از ماجرا اما با ارزش…

    وسطای راه ماشینم داغ کرد و آمپر زد بالا استرس و نجواها اومد دوباره که دیدی حالا چیکار میکنی؟ دوتا دختر تو جاده بدون مرد چیکار میخوای بکنی؟؟؟

    – من این سفرو برای تقویت ایمانم شروع کرده بودم و به هدایت ها و نشانه ها اعتماد میکردم . کنترل ذهن واسم اینجا اهمیت خودشو بیشتر از هر زمانی نشون داد سعی کردم حالمو خوب نگهدارم و اهنگ گوش دادیم و فایلای استادو گوش دادیم تا ظهر که بهم الهام شد که واسه ناهار و نماز امام زاده سلطان حسین(نطنز) نگهدار و منم گفتم چشم.

    بعد متوجه شدم که اگه اونجا نمی ایستادم واشر میسوزوندم و این اولین اعتمادو عمل به الهاماتم بود که به لاشه نیمه جون ایمان و توحیدم جان تازه ای داد.

    هم گرمای هوا اذیت کننده بود و هم استرس و نگرانی های پنهانی درونم که هی داشتم مهارش میکردم. ناهارو که خوردیم خواهرم گفت خدایا یه نشونه بهمون بده که دلمون آروم شه… گوشیم زنگ خورد و طبق یک صحبت قبل از سفر با یه عزیزی( که فقط یه بار بهشون در مورد سفر تهران گفته بودم و دیگه جدی پیگیری نکرده بودم) ایشون هتل توی منطقه زعفرانیه تهران و اسمون اوکی کرده بودن…..

    ووااااای خدای من دیوااانه شدیم .

    خدا گفت بفرما عزیزم اینم یه نشونه بزرگ واسهه بستن و سرویس کردن نجواهات

    اونجا بود که معنی معجزهه را فهمیدم اونجا بودم که به مهنی واقی کلمه اعتماد به رب رو فهمیدیم و همه حرفای استاد در مورد هدایت و نشانه و اعتماد به خدا واسمون عینیت پیدا کرد.

    فکرشو بکنید دیگه ما بدون اینکه جایی رزرو کنیم سفرو آغاز کردیم و الان نیمه های راه هتل توی بهترین مناطق تهران واسمون جور شد.

    جوون گرفتیم و نیروی ایمانی تازه به روحمون دمیده شد. رایاتو پر از آب کردم و راه افتادیم.

    هوا بشدت گرم بود و ماشین باز شرو کرد اذیت کردن هرجا امپر میزد بالا وایمیسادم و باز حرکت میکردم تا 20 کیلومتر بعد از قم که دیگه ماشین جوش آورد…

    وایسادم و کاپوتا زدم بالا…. خدایا چیکار کنم؟ وسط جاده و اتوبان چیکار باید بکنم؟؟؟

    تو همین حین یه ماشین امداد خودرو اومد بغلم وایساد گفت مشکلی پیش اومده؟

    بلههههه خدا گفت نگران نباش عزیزم تو به من اعتماد کردی و منم هر لحظه باهاتم و حمایتت میکنم

    اینجا مصداق آیه ؛

    ((وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ وَمَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرًا))

    و او را از جایی که گمان نمی برد روزی می دهد، و کسی که بر خدا توکل کند، خدا برایش کافی است، [و] خدا فرمان و خواسته اش را [به هر کس که بخواهد] می رساند؛ یقیناً برای هر چیزی اندازه ای قرار داده است.

    دوباره خدا نشونشو فرستاد…با ذوق و یه آرامش عمیقی که سراسر وجودمو گرفته بود گفتم بلهه گویا جوش اروده ماشینم و اومدن و بررسی کردن و گفتن که باید برگردی قم و ماشینو تعمیر کنی عمرن به تهران برسی و شایدم نرسی به قم چون واشر میسوزونی و موتورتو باید بیاری پایین…

    من باید اعتماد میکردم و با هیمن فرستاده خدای مهربانم ماشینمو حمل کرد تا قم و جلوی یه تعمیرگاه ماشینو گذاشتیم و الان ساعت 9 شبه…

    اونجا با یکی از ترسای بزرگم مواجه شدم….مادوتا دختر توی شهر غریب …هوای گرم… خسته… ماشین خراب و …. الان چی میشه؟؟؟

    جلوی تعمیرگاه یه پارک بود با خواهرم رفتیم اونجا و منتظر نتیجه که آیا تعمیر میشه یا واشر سرسیلندر سوزنده و ….

    خب الان ظاهر قضیه هیچی خوشایند نبود.. و بدترین موقیعیت و شرایط ممکنو داشتیم .

    چیکار میتونستیم بکنیم جز کنترل ذهن و نگاه به اتفاقات از زاویه ای که بهمون کمک کنه حالمونو خوب نگهداریم…

    شروع کردیم به شکرگزاری و اینکه تا اینجای سفر نشونه های خیلی خوبی دریافت کردیم.

    خواهرم با جملاتش و یاداوری اگاهیا خیلی بهم قدرت داد.

    گفت فاطمه یه اعترافی بکنم؟

    من با بزرگترین کابوس زندگیم مواجه شدم. بیا اگاهی های این چند سالو بخودمون یادآوری کنیم

    فاطمه ببین ابراهیم یه زن تنها و یه بچه شیرخواره رو وسط بیابون برهوت تنها گذاشت و رفت .. نه غذایی نه پناهگاهی نه یه چوب خشکی حتی که سایه بالا سرشون باشه چون بخدا اعتماد داشت

    الان ما دوتا آدم بزرگ وسط شهریم و ماشینو داریم خوراکی داریم امکانات هست تازه و همون خدای هاجر و اسماعیل محافظمونه…

    اینو که گفت انگار که دنیا دورسرم چرخید…. ای واااای من ما چقدر ایمان و اعتمادمون بخدا کمه

    واقعا چرا من نگرانم؟ چرا به خدا اعتماد ندارم؟

    ( به قول استاد : چه میخواهی که در خدایی خدا یافت نمیشود؟؟)

    اونجا تسلیم شدم

    اونجا بازهم اعتماد کردم و آراااام شدم

    گفتم خدایا ممنونم که منو مواجه کردی با یکی از بزرگترین ترسم…

    خسته بودیم گشنمون بود ولی حالمون خوب بود ولی ایمانمون بیشتر شد و اعتماد به رب رو با تمام سلولهای وجودمون درک کردیم.

    تعمیرکارای ماهر و دوست داشتنی ماشینو تا ساعت 10 شب درسش کردن و ما راه افتادیم به سمت تهران

    و رسیدیم به مقصد در دل شب….

    یک روز در تهران توی خیابونای سرسبز و اروم و زیبا گشتیم و زعفرونیه رو زیرو رو کردیم.. دربندو گشتیم و در راه برگشت به هتا مجتمع تجاری ارگ رو دیدیم و هدایتی وایسادیم و رفتیم داخل ارگ تجاری… اون روز چون عید قربان بود همهه جا بسته بود بازار بسته بودن و لی اونجا باز بود و مارو فراخواند برای دیدن فراوانی و زیبایی و ثروت….

    لباسای خوشکل و مارک و باکیفیت… یادم به دکوراسیون مغازه های ترکیه افتاد که چند سال رفاه بودم.

    طبقه سوم جواهراتی بود و چقدر لذت بردیم از دیدن زیباییو فراوانی و ثروتی که هست . با اینکه قیمتاش واسمون باور نکردنی بود ولی جسارتو بخرج دادم و رفتم یه نیم ست قیمت گرفتم فوق العاده زیبا و خوشگل بود… مطمئنم که بزودی میخرمش.

    اومدیم طبقه پایین که خار شیم از مجمتع کهه چشممون به چنتا ماشیم MVM تو طبقه پایین خورد خواهرم گفت بای بریم از نزدیک ببینیم.

    با شوق رفیتم پایین دیدیم که بله ماشینارو گذاشته بودن برای بازدید عموم و چون اکثر بازدید کننده ها جزو متولین تهران بودن سفارش میگرفتن و برسسی میکردن و نماینده شرکت واسون توضیحات کامل خودرو هارو میداد.

    برای اولین بار سوار یه خودروی صفر خارجی شدم محشر بود داشبوردش عالی بود بوی تازگی داخل ماشین بوی چرم صندلی هاش برق بدنه ماشین و انعکاس نوری از بدنش مثل آینه ساطع میشد حس بی نظیری بهم داد و خواستم واضح تر و شوقم زیادتر شد برای داشتن یه ماشین خارجی و با کیفیت و لاکچری.

    خدایا شکرت که همهه چیزو واسمون مهیا کردی و مارا با زیبائیها شگفت زده کردی.

    شبمون صبح شد و باز زدیم به دل جاده و دیگه از گفتن جزئیات و اینکه بازم ماشین امپر زد و هدایتی کارایی کردیم بگذریم…

    و بالاخره بزرگترین سفر زندگیمو تا حالا تجربه کردم و من تبدیل شدم به فاطمه متفاوت تر بعد از سفر.

    جنس ایمانو شناختم

    جنس اعتماد به رب و اعتماد به الهاماتو درک کردم

    حرفای استاد واسم قابل فهم شد و

    وجودم پرشد از ارامش عمیق و اصیل توحید

    آره دوستای نازنینم ….

    تو خود پای در راهه بنه و هیچ مپرس

    خود راه بگویدت که چون باید کرد

    ————————————————————————-

    اصل توحیدو در عمل باید فهمید

    اصل هدایتو در حرکت و اعتماد به نشونه ها باید حس کرد

    و من سپاسگزار خداوندی هستم که منو هدایت کرد بهه مسیر رشد و توحید و ایمان و عمل…

    الهی الحمدلله رب العامین

    الان راه رسیدن به خواسته هام واسم واضح تر و قابل باورتر شده و همین به همه دنیا می ارزه واسم.

    عاشقانه و صادقانه دوستون دارم .

    واسه قلب هممون توحید و ارامش و سعادت و ثروت رو طلب میکنم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 26 رای:
    • -
      فرنگیس محمدی گفته:
      مدت عضویت: 2647 روز

      سلام دوستای عزیزم، خواهران رییسی

      من خیلی از خوندن کامنت شما هیجان زده شدم ، شما واقعاً کار شجاعانه ای انجام دادید،احسنت به عمل گرایی شما

      تصور میکردم دو تا دختر کنار تعمیرگاه شهر غریب،درک میکنم ،من تو این موقعیت ها بودم ،نصف شب، تک و تنها دنبال آدرس تو خیابون های مشهد ،تهران ،که بقیه بهم گفتن مراقب باش که گوشی ت رو نزنن

      مراقب باش که ..

      واقعا درک میکنم که زور نجواها این موقعه ها خیلی زیاده ،

      چقدر عالی که تونستید به ندای إلهی درونتون توجه کنید و صدای اون رو بلند کنید که از جسارت و اعتماد ابراهیم برای شما گفته

      خیلی تحسین تون میکنم ،مطمعن هستم که این شخصیتی و جسارت و اعتماد به نفسی که العان دارید قابل مقایسه با چند روز پیش قبل سفر نیست

      مرسی که تجربه تون رو به اشتراک گذاشتید

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  9. -
    محمود کاظمی گفته:
    مدت عضویت: 949 روز

    به نام خدای مهربان

    استاد بی نظیرم ممنونم از یک قسمت دیگه از این فایلهای فوق العاده که الگوهای تکرار شنوده زندگیمونو بااین سوالات محشر می تونیم هم پیدا کنیم وبا جواب دادن بهشون دلیلشونو بفهیمم وراه حلی براشون پیدا بکنیم

    وقتی این سوالو که چه شرایط یا موقیت هایی هست که شما از مواجه شدن باهاش فراری هستید و سیع می کنید تا حد امکان با انها بر خورد نکنید؟ رو ازم خودم پرسیدم به دوتا جواب رسیدم که هر دوشم شما مثالشو زدید

    یکیش اینه که من کلا با دکترو بیمارستانو این جور جاها مشکل دارم.یعنی اصلا دوست ندارم توی محیطشون قرار بگیرم از اون بوی بیمارستان از اون حالو احساسی که اونجا هسه فراریم.

    ووقتی به خودم گفتم دقیق تر بشم روش ببینم چرا مثلا برای ترخیص یه بیماری که از نزدیکانمم هست من نمیرم کاراشو انجام بدم ویه جکری بلاخره از زیرش در میرم که من این کارو نکنم به این رسیدم که من اصلا کارای مربوط به ترخیصو پذیرشو آژمایشگاهو چمی دونم اینجور کاراو اصلا بلدش نیستم. و حالا که بهتر فکر میکنم میبینم چون این کارارو بلدش نبودم وحس میکردم نا توانم توی انجامشون شاید به این دلیل نمیرفتم توی همچین فضاهایی وکارارو انجام نمیدادم، چون سختم بود.

    وجواب بعدی که اومد بعد از این سوال این بود که من کلا مهمونی رفتنو دوست ندارم وتا بشه نمیرم توی مهمونی های خانوادگیمون واگرم برم میزارم آخراش میرم که زود تموم بشه بر گردم

    و وقتی به دلیل این کارم نگاه میکنم جوابا قشنگی میاد توی ذهنم که آقا تو خیلیم کارت خوبه چون نرفتی ذهنتو با چرندیات بقیه پر بکنی ووقتو الکی تلف نکردی

    ولی ولی شاید این فقط دلیلش نباشه ومثل همون بیمارستان نرفتنه یه دلیل اصلی پشت این فکر قشنگ باشه که میگم ذهنو با افکار بقیه پر نمیکنم وبخاطرش مهمونی شرکت نمی کنم.شاید دلیلش این باشه که من اونقدرا تو ارتباطاتم قوی نیستم که اون چیزایی رو که می خوام از توی اون افرادی که قراره توی مهمونی ببینم بکشم بیرون و اون وجهیو که مناسب تره رو نمایان بکنم.شاید که نه حتما همینجوره من نمی تونم جهت بدم به اون صحبت ها وارتباطات.

    واینجوری به بهانه ایزوله نگه داشتن خودم دارم از یاد گیری وبهتر کردن خودم توی اتباطاتم استفاده میکنم تا قرار نگیرم توی همچین شرایطی

    در صورتی که دلیلش اون چیزایی هسه که من توی اتباط برقرار کردن بلدش نیستم.

    خیلی مشتاق خوندن نظرات بقیه دوستانم

    وسپاس گذارم از استاد بی نظیرم که چه ها می کند در وجودم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای:
  10. -
    مریم بانو گفته:
    مدت عضویت: 1049 روز

    به نام خدای مهربان عشق و معجزه و ثروت

    سلام به استاد عزیز مهربان

    سلام به استادی که همچون او نازنینی گیتی به خود ندیده ،ایزد نیافریده

    سلام به خانم شایسته عزیز و دوست داشتنی

    سلام به دوستان هم فرکانسی عزیزم

    خدایا شکرت که هر روز خوشحال و شکر گزار هستم

    خدایا شکرت که هر آنچه که مرا نکشد قوی ترم میکند

    خدایا شکرت که تمامی امورم با نظم الهی به پیش میرود ،پس به آینده زیبای پیش رویم ایمان دارم

    خدایا شکرت که اونقدر مشغول لذت بردن و تمرکز به روی زندگی و بهبود و پیشرفت خودم هستم ،که هیچ فرصتی برای نقد کردن دیگران ندارم

    خدایا شکرت که این ما هستیم که به تمامی اتفاقات زندگیمون معنا می‌دیم

    خدایا شکرت که عاشقانه خودم و دوست دارم

    خدایا شکرت که از داشته هام لذت میبرم

    خدایا شکرت که هر چی شادتر باشم اتفاقات مثبت بیشتری رو تو زندگیم تجربه میکنم

    خدایا شکرت که من شایسته موفقیت و خوشبختی هستم

    خدایا شکرت برای رسیدن به اهدافم همه تلاشم و میکنم

    خدایا شکرت که من و آسان کردی برای آسانی ها

    خدایا شکرت که چرخ های زندگیم هر روز روان تر میشن

    خدایا شکرت که من در مدار عشق و محبت قرار دارم

    خدایا شکرت که زندگیم سرشار از عشق و محبته

    خدایا شکرت که من با خودم و آدمهای زندگیم در صلح هستم

    خدایا شکرت که هر روز صبح با عشق تو از خواب بیدار میشم و لبریز از عشق تو هستم

    خدایا شکرت که هر روز دروازه های از عشق و نعمت و ثروت به سوی من گشوده میشه

    خدایا شکرت که عاشقانه منو دوست داری و تمام نیازهای منو به سادگی برآورده میکنی

    خدایا شکرت که با تو هیچ چیز محال نیست

    خدایا شکرت که من هر چیزی رو که بخوام میتونم خلق کنم

    خدایا من به هر خبری که از تو بهم برسه فقیرم

    خدایا ازت ممنونم که همواره اجابت میکنی درخواست دعا کننده را

    خدایا شکرت که به من الهام میکنی خوب و بدم رو

    خدایا تو منو هدایت کن

    خدایا تو انجام بده

    تو منو ببر به سمت بهترین ها

    خدایا دستم و ول نکن

    خدایا کمکم کن تو این راهی که قدم گذاشتم هر روز بهتر و بهتر بشم

    خدایا کمک کن بتونم ذهنم و کنترل کنم و افکار منفی رو از خودم دور و دور تر کنم

    استاد عزیزم در مورد الگوهای تکرار شونده فرار که گفتید ،من از کارهای قانونی یا دادگاهی خیلی بدم میاد .کارهایی که سر و کارت با دادگاه و کلانتری و اینطور چیزها باشه …

    بخاطر اینکه من چند سال پیش برای کارهای طلاق و جداییم خیلی اذیت شدم تو دادگاهها کلی رفتم و اومدم …

    هر چند الان چند سالیه کارم به اینطور جاها نیفتاده ولی اگر کار برای کس دیگه ای هم باشه مثلاً دوستم و یبار گشت ارشاد گرفته بود .به من گفت برای من یه مانتو بیار کلا حالم بد شد نتونستم خودم برم مانتو رو دادم یکی دیگه از دوستام براش برد

    خدایا شکرت که دیگه مجبور نیستم برم دادگاه

    خدایا شکرت برای اینهمه امنیت و آزادی و شادی که تو زندگیمه

    به خدا که وصل بشی آرامشی وجودت رو فرا میگیره ،که نه براحتی می رنجی و نه می رنجانی ،آرامش سهم دلهاییست که نگاهشان به سمت خداست

    گفت پیغمبر که چون کوبی دری

    عاقبت زان در برون آید سری

    چون ز چاهی میکنی هر روز خاک

    عاقبت اندر رسی در آب پاک

    مولانا

    استاد عزیزم خیلی دوستتون دارم .ازتون سپاسگزارم برای آموزشها و عشقتون به ما .

    شما مریم عزیزم و به خدای بزرگ و مهربان میسپارم

    خدانگهدار

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای: