پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 8 - صفحه 20 (به ترتیب امتیاز)

534 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    میترا گفته:
    مدت عضویت: 2021 روز

    سلام استاد وقت بخیر

    یکی از بزرگترین ترس های من ، در مورد روابط هست چون من خیلی اروپایی فکر میکنم و خانوادم برعکس خیلی محرم نامحرم و این داستانهای مذهبی دارن ! و من وقتی با دوستی صحبت میکنم بیرون میرم یا تو ماشینم دوستی هست که اتفاقا دوست پسرمم نیست اما بازم ترس زیادی دارم

    یعنی آنقدر ترس دارم که انگار کسی بفهمه با کی دوستم ، مساوی با مرگم هست !!

    چه تو محیط کار چه خانوادم

    نمی‌دونم چطور برش غلبه کنم خب الان من 32 سالمه و جدا شدم دیگه تا کی و تا کجا این ترس مسخره مثل زنجیر به پامه و راهمو بسته

    خودم دوست دارم مهمانی بگیرم دوستام ازادنه بیان خونم با هرکس که خوبیم با هم …

    شاید من زیاد اروپایی فکر میکنم نمی‌دونم !

    یعنی استاد یکی مثلا همکار مردم رو می‌خوام برسونم یا کاری دارم یا دوستمه انقد ترس دارم که مدام تو سرم یه توجیهی می‌چرخه که اگر داداشم دید یا کسی فهمید چه جوابی بدم و این واقعا داره منو می‌کشه !!

    این باعث شده حتی به دوستان حتی به همسر ، زیادی توضیح بدم و خودمو توجیه کنم که من موجهم به خدا من کاری نمیکنم ولم کنین !!! انگار دارم همه جا اینو فریاد میزنم و چقدر بی منطق و مسخره هست !!

    دلیلش رفتارهای خونوادمه که بسیار سختگیرانه هست و به محض اینکه لباس می‌پوشم برم بیرون میپرسن کجا ! عین پادگان هست ده نفر می‌پرسه کجا !!

    یعنی من اینهمه آرزوهای بزرگ دارم که بیخیالشون هم نمیشم اما فقط تو سرمه تکون نمیتونم بخورم در حدی که از سرکار میام یراست خونه و بجز لباس کار حتی تا بازار نمی‌رم !!

    حتی پیش دوستهای دخترم هم نمی‌رم خونشون نمی‌رم و هیچ مهمانی نمی‌رم اصلا نرفتم گاهی ! از بس پدرم از تمام عالم ناراضی بودن و بدبین !! ….

    دیدن مدام این رفتارها باعث شد تو خودم برم بیشتر و تنها بمونم ، عاشق مسافرتم اما از ترس خانوادم هیچ جا نمی‌رم حتی وقتی تو خونه همسر بودم و آزاد بودم بازم جایی نمی‌رفتم و ریشه دوانده بود این افکار تو من!!

    خیلی دوست دارم قرار دوستانه با دوستهای پسرم برم یا با همکاران ، به روابط اجتماعی علاقه دارم اما از ترس !! ترس خیلی زیاد همه چیز پنهانی هست خیلی دوست دارم باهاشون برم مسافرت اما نمیتونم ! جرات ندارم و این بزرگترین نشتی انرژی من هست

    و خیلی میترسم

    و انقد که بهم گیر دادن ، خودم هم به خودم گیر میدم خودم به خودم شک دارم از خودم مطمئن نیستم !

    اگر از بزرگترین نشتی انرژی ذهنیم بخوام یاد کنم همین مورد هست !!

    که از سختگیری بسیار زیاد خانواده به اینجا رسیدم نمی‌خوام تقصیر رو بندازم گردنشون و خودم شونه خالی کنم اما می‌دونم از کجا داره آب میخوره ریشه ش کجاست !!

    برعکس هم من ارتباط با آدمها رو اصلا عیب نمی‌دونم و کلا مثل تو فیلمهای خارج یا شما آمریکا هستین میدونین روابط ازادنه افراد باهم ، یا بیرون رفتنشون یا مسافرت هاشون

    حتی شاید ایران هم همینطور خانواده هایی و افرادی باشن که عیب ندونن سختگیر نباشن و آزاد باشن چون به نظر من از نظر خدا اصلا هم اشکال نداره و کلی هم خوبی توش هست مگه همه عالم و آدم قراره ازت سواستفاده کنن؟!!!!!

    ترس بعدی من شروع کسب و کار خودم و قنادی هست بااینکه چهار ساله دارم کلاس میرم حضوری و آنلاین کلی آموزش دیدم براش زیاد هزینه کردم وسایلش تهیه کردم امتحان کردم و نتیجه قنادی هام هم راضی کننده بود اما بازم به خودم این اعتماد رو ندارم که بعنوان شغل بهش نگاه کنم حتی همین الان هم کلی از دوستان و همکاران میگن تو شیرینی درست کن ما می‌خریم ازت

    باوجود اینکه پیج زدم جعبه شیرینی و لیبل سفارش دادم اما ترس از شکست یا… نمی‌دونم چی … یا اهرم رنج و لذت نمی‌ذاره کارم رو شروع کنم !!

    یا شاید هم کمالگرایی

    این در حالی هست که آنقدر بهش علاقه دارم که چهار ساله کاملا رو مخمه ولی بیخیالش نمیشم و اینهمه باور رو کار کردم اینهمه حمایت خدا رو میبینم اما باز نمی‌دونم چرا سر جامم؟!!!

    ترس از طرد شدن داشتم و باعث شده بود ضعیف عمل کنم اما الان خیلی بهتر شدم

    تقریبا نظر دیگران برام مهم نیست و دنبال تاییدشون نیستم و میگم هرکس روحیه واقعی منو شناخت خودش تو زندگیم میمونه باوجود اینکه خیلی یکرنگ و صادق و مهربونم

    البته ساده بودم و هستم و گاهی زود باوریم کار دستم میده !!! که البته الان با تجارب ناجالبی که داشتم بهتر شدم !!

    دیگه انتقاد زیاد برام مهم نیست چون یجورایی گوشم پره و هرجوری هم زندگی میکردم ازم ایراد میگیرن خانواده و دیگه برام انتقاد عادی شده چون 90 درصدش غرض ورزی بود !!!

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  2. -
    ایوب عبدی گفته:
    مدت عضویت: 1716 روز

    سلام به استاد و دوستان عزیزدر قسمت هشتم الگوهای تکرار شونده

    شاید بزرگترین ترس من تجربه چیزهای جدید باشه. هرچیزی که نمیفهمم، نمیدونم، ندیدم. مثلا رفتن به یه محلی که تا حالا نرفتم یا یه کاری که تا حالا نکردم. همش فکر میکنم شاید فلان کافه رفتم و یه سوتی دادم،بلد نبودم چیکار کنم، چی سفارش بدم. یا مثلا تو فکرم اینه من که نمیدونم فلان جا چطوریه،چیکار باید بکنم؟با کی حرف بزنم؟! شاید یه کار اشتباهی انجام دادم و همش این نوع فکرها میاد و قفل میکنم و خیلی شده بیخیال تجربه جدیدی بشم فقط بخاطر اینکه نمیفهممش یا شاید کار اشتباهی انجام بدم.

    دومین ترس من اگه اولینش این نباشه دوست شدن با خانمهاست، در کنارشون بودنه، وقت گذرانی و کلا ارتباط با خانمها. چقدر پیش اومده که از یه خانمی خوشم بیاد و دلم خواسته باهاش صحبت کنم ولی نتونستم حالا یه بخشیش به ترس از ترد شدن مربوطه. شاید بگه نه شاید داد و بیداد کنه یه چیز بدی بگه آبرومو ببره ضایع بشم و از این افکار که باعث شدن هر روز بیشتر ازش فرار کنم و بیخیالش بشم.

    وقتی در این موقعیت ها قرار میگیرم حتی با فکر کردن باهاش تموم بدنم میلرزه، و زبونم لال میشه، نمیدونم انگار ماشین بهم زده

    مشکل ترس از دیده شدن هم هست مثلا وقتی دورم شلوغه نمیتونم غذا بخورم یا حتی چای. برای اینم باز تو فکرم اینه که شاید یه اشتباهی بکنم، غذارو بریزم یا موقع خوردن چای دستم بلرزه و این باعث شده تو یه سری موارد حتی گرسنه بمونم و بیخیال غذا بشم انقدر در من قوی بوده.اگرم خیلی آشنا باشن بسرعت یه مقدار میخورم و میکشم عقب.

    ترس از مسخره شدن:همیشه سعی کردم درست راه برم،جلومو نگاه کنم،همه کارهام بدقت باشه،خیلی درست و واضح صحبت کنم و اسم چیزهارو درست بگم تا نکنه قضاوت بشم و یکی بهم بخنده.وقتی صدای خنده ای میشنوم در جمعی که هستم فورا ذهنم میره سراغ اینکه چیکار کردم؟ تو یه سری موارد اگه بدونم طرف به من میخنده بشدت عصبی میشم و باهاش برخورد میکنم یا توی ذهنم ازش انتقام میگیرم و طردش میکنم.بخاطر این ترس خیلی جاها ساکت شدم تو جمعها حرف نمیزنم و وقتاییم که اسم یه چیزی رو میدونم ولی میترسم که شاید اشتباه تلفظ کنم نمیگم یا مثلا من فارسیم خوبه و میتونم درست صحبت کنم ولی همیشه ازش فراریم چون میترسم که یه کلمه ای رو اشتباه بگم و ضایع بشم.

    اینا بزرگترین ترس هاییه که همیشه بامن بوده و همیشه هست حالا یه جاهایی یه چیز جدیدی رو امتحان کردم و به خودم جرئت دادم که کارهای جدیدی هم انجام بدم ولی هنوزم هستن.کلا از وقتی که با استاد آشنا شدم نسبت به قبل بهتر شدم و همیشه تو فکر اینم چیکار کنم که یه مقدار بهتر بشم و امیدوارم که یه روزی با تمرین این کارها برام ساده تر بشن

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  3. -
    صفورا کوشککی گفته:
    مدت عضویت: 1179 روز

    یه ترس دیگه الان پیداش کردم …ترس از نه شنیدنه….یعنی من اینقدر از نه شنیدن وحشت دارم که حاضرم بمریم ولی از کسی درخواست نکنم…به همین خاطر خیلی خیلی کم اونم بعد از کلی کلنجار رفتن شاید بتونم یه درخواست کوچیک از کسی بکنم…

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  4. -
    زیبا گفته:
    مدت عضویت: 2501 روز

    به نام خداوند جان آفرین

    سلام استاد و مریم جان

    ترس موجودی ناشناخته که همیشه همراه ما بوده و هست

    ترس از طرد شدن

    ترس از بی پولی

    این دو ترس رو دارم البته در مورد طرد شدن اوکی شدم

    دیگه نگران نیستم و خودم را تا حد زیادی پیدا کرده ام

    ولی ترس از درآمد کم نیامدن پول

    چیزی که خیلی روزها میاد سراغم و با تلاش بسیارم باز کم میارم

    نمیدونم ترس از بی ایمانی میاد

    نمیدونم اشتباه محض هست من که باور به فراوانی دارم و این ترس

    ولی دارم تلاش میکنم تا خدا را بیشتر ببینم

    چون ترس رو از بین میبره

    هر زمان خدایا گفتم و گذاشتم کار کنه راحت تر بودم و پول بهت رسید ولی امان از سر رسید و

    اومدن ترسهای که اگه جور نشه چی

    دارم تلاش،میکنم تا ترسهای رو بزارم کنار و فراوانی رو بیشتر درک کنم

    خدایا کمکم کن و هدایتم کن مرا به راه راست راه کسانی که به آنها نعمت داده ای نه آنهایی که غضب کرده ای

    شاد موفق و ثروتمند باشید در پناه خداوند متعال

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  5. -
    ماریا اکبری گفته:
    مدت عضویت: 1846 روز

    به نام مهربان پروردگارِ باسخاوتم که هدایتم کرد به این سایت توحیدی

    سپاسگزارم از شما استاد عباسمنش عزیزم که این آگاهی ها رو دراختیارمون قرارمیدین تاخوب زندگی کنیم و کمک کنیم جهان جای بهتری برای زیستن باشه

    خودافشایی کار راحتی نیست ،اما من می‌نویسم تا اول به خودم کمک کرده باشم ،و البته به تقویت اعتمادبه‌نفسم کمک کرده باشم

    و هم کمکی به دیگران بشه

    وقتی راجب ترس هام فکر میکنم ،میبینم من میترسم قبل از اینکه به آگاهی و ایمان بریم پسرم یا مادرم یا همسرمو از دست بدم و کل زندگیم تحت تأثیر قرار بگیره ،دلم میخواد انقدر رو خودم کار کرده باشم تا وقتی اتفاق افتاد تسلیم خواست خداوند باشم

    میترسم آگاهی ،اطلاعتی راجب زندگی پس از مرگ ،دراین دنیا باشه و من بهش پی نبرده باشم و بمیرم و اونور بهم سخت بگذره

    میترسم مشکلی در رابطم پیش بیاد و بخوایم جداشیم و بعد از پس هزینه های ابتدایی زندگیم برنیامد

    اگه اتفاق بیوفته باحرف مردم چه کنم

    خوب راجب همه ی اینا قدم هایی برداشتم و از اون شدت کم شده اما هنوز برطرف نشده

    مثلا در درسهای استاد عباسمنش بیشتر زومم رو موضوع توحیدهست تا بتونم روزی به درجه ی تسلیم برسم که مثل استاد ،اگر بچمم بره بگم از تو بوده و بتو برگشته

    راجب هزینه ها ، به نتیجه ی پس انداز کردن رسیدم والبته دوره ی روانشناسی ثروت هم تهیه کردم و دارم رو باورهای قرآنی کارمیکنم

    راجب زندگی پس از مرگ هم ،یجایی از استاد شنیدم که اگر اینجا در آرامش و صلح باشم ادامه ی همین زندگی رو اونور تجربه میکنم پس روی آرامش و رضایت و احساس خوبم بیشتر کارمیکنم تا هم از دنیا راضی باشم و هم در آخرت

    فعلا اینها جز بزرگترین ترس هامه

    وسپاسگزارم از شما استاد عباسمنش عزیزم که دراین مسیر چراغ راه ما هستید

    عشق برای شما و همه ی بچه‌های سایت توحیدی عباسمنش 🟢

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  6. -
    زهره گفته:
    مدت عضویت: 766 روز

    سلام بر استاد ویارانش

    سلام بر شجاعان راه حق

    من حدود یکسال عضو سایتم ؛اما همیشه برای کامنت گذاشتن مسئله داشتم

    اینکه تو هنوز خیلی کار داری،باید رو خودت کارکنی

    کامنت های علی خوشدل و ببین،کامنت حبیب حافظان و همسرش روببین_بعد تو میخای کامنت بذاری؟؟؟

    ولی الان می‌نویسم نه بخاطر اینکه فقط کامنت بذارم چون تونستم پارو بزرگ ترین ترسم بذارم

    مجرد بودم خیلی احساساتی و تشنه محبت

    21سالم بود ازدواج کردم؛احتیاج به دست نوازشگر و محبت زیاد بیشتر هم شد(البته گدایی محبت برای من بهتر صدق می‌کنه)

    9سال فقط گدایی کردم_هر شرایطی رو تحمل کردم که یکی باشه کنارم

    یکی منو دوست داشته باشه

    اگه درخواستی داشته باشه و من بگم نه!!!چی میشه؟؟؟منو ول می‌کنه_یا ازم دلسرد میشه

    نگاهش نسبت به من تغییر می‌کنه

    اگه دنبال کاری که دوست دارم برم چی؟؟عشقم تدریس؟؟اره دیگه سریع جواب میومد که نه….کار کنی که شوهرت بخاد غربزنه….بعد غر بزنه بعدش دلسرد بشه….بعد زندگیم و ازدست بدم…بعد هم که بی کس بشم

    وااااای من که کسی رو ندارم ،همین شوهرمه

    اینم از دست بدم ،بی پناه بشم

    بی خونه بشم

    دیگه دوست ندارم برم خونه بابام زندگی کنم

    حرف مردم و چکار کنم

    ازکجا خرجی مو بیارم؟؟؟

    کار که ندارم

    وااااای…..اصلا اصلا…..تحمل کن

    زن باید صبور باشه

    نمک زندگی همین دعواهاست

    چقدر تو سوسولی

    خلاصه با عشق جانم آشنا شدم؛استاد عزیزم

    وکم کم تغییر کردم….درسته که زمان برد ولی دیگه یه جایی گفتم بسه

    باید برم سرکار

    30سالم شده باید از دنیا لذت ببرم

    باید دنبال علایقم برم

    وتنش…..تنش….اما به من ربطی نداره ،من باید برسم به آرزوهام

    رفتم سرکار ومدرس بهترین آموزشگاه شدم

    گاهی که باهم بحث میکردیم(از موقعی که روخودم کار کردم دعواها به شدت کم شد،تحقیر کردنا به شدت کم شدو اون شخصیت زن قوی که فقط فقط تو بعضی فیلم باکلاسا و پولدارا دیده بودم که زن هم اظهارو نظر میکنه،حرف اونم حساب میاد بهش رسیدم_من اونجوری شدم الان)تو فامیل شاید فقط 5تا زن این مدلی هستن

    بقیه فقط باید لال باشن و چشم بگن

    فقط بخاطر اینکه یه لقمه نون میاد توسفرشون پای شوهرشونم ببوسم(باهمشون هم صحبت کرده بودم ازقبل،هیچ کدوم حتی حاضر نیستن یه ساعت مرداشونو تحمل کنند وقتی میگم پس چرا؟؟؟میگن بی کس چکار کنیم)

    تغییر کردم تا رسید به جایی که چندین بار بحث شد

    گفت حیف که این قانون لعنتی مهریه هست،ومجبورم تحمل کنم

    گفتم واقعا؟؟؟حالا تو دعوا

    گفتم باشه

    گذشت تا آروم شم

    گفتم خدایا توعمیقا ازدلم باخبری که من فقط تو رو پشتیبان خودم میدونم و بس!!!

    من به هیچ کس تکیه نمیکنم جز تو،چون دیدم که 30سال وابسته همه بودم و نتیجه رو دیدم

    یکسال اومدم سمت ناقص ولی اومدم؛نتیجه تواین یکسال برابری می‌کنه با اون همه سال

    اصلا برام مهم نیست مهریه داشته باشم یانه

    چون روش حساب نمیکنم وقتی خدای ثروت مندی مثل تو دارم

    اما عقلم چی میگه ؟؟؟میگه کارت اشتباه،نکن دختر

    خریت محضه نکن دختر

    دستی دستی خودت و بدبخت نکن دختر

    گفتم نه….فقط دوست دارم باتو صحبت کنم

    قرآن رو باز کردم وایه اومد

    که دل به مال دنیا نبند،بهترشو بهت میدیم(متاسفانه هنوز قرآن وترجمه رو شروع نکردم)

    صبح همه خواب بودن رفتم و مهریه رو بخشیدم

    گفتم بیا همسر جان اینم پا پندت مهریه…..حالا هرکار خواستی بکن

    حتی یه ذره هم پشیمون نشدم

    ونگم که از اون روز به بعد چقدر رفتار شوهرم عوض شد،عمیقا فهمید که دیگه هیچ ترسی ندارم

    شکرت خداوندا تونستم پارو بزرگترین ترسم بذارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  7. -
    سحر صدیقی گفته:
    مدت عضویت: 1466 روز

    بنام خالق زیبایی ها

    سلام

    خود واژه ترس در ذهن من پر از ابهامه.

    وقتی از خودم پرسیدم چه ترس هایی دارم ؟!دیدم کل وجود من پر از ترسه.

    ولی با تجربه هایی که داشتم، حالا می‌دونم این ترس ها فقط توهمات ذهن نجواگر هست که یک مانع بزرگ میسازه که ما حرکت نکنیم، چون ذهن عاشق حفظ کردن حالت خودشه.

    1.من ی مدت، موقع رانندگی ترس از ماشین های بزرگ مخصوصا کامیون ها داشتم ،به قدری این ترس زیاد بود که به محض نزدیک شدن من به یک کامیون یا نزدیک شدن کامیون به من، خود به خود دست و پای من می‌لرزید .و سرعت ماشین و کم میکردم تا کامیون از کنار من رد بشه.

    ولی من غلبه کردم به این ترس و اون لحظه چقدر واسه من پر از حس آزادی بود،آزادی از قفسی که ذهن واسه من ساخته بود که تو باید بترسی.ولی الان دیگه با خیال راحت رانندگی میکنم و دیگه ترسی از ماشین های بزرگ ندارم.

    2.ترس بعدی من که بشدت تمام زندگیم تحت تاثیر بوده ،ترس از قضاوت شدن توسط بقیه و نگران حرف مردم بودن …من اصلا واسه خودم زندگی نمیکردم، لذتی نمیبردم که مبادا مردم فکر ناجور نکنند که مبادا در چشم مردم بد نباشم.

    نمیشه گفت که این ترس از بین رفته، ولی خیلی خیلی کم شده.دیگه واسم مهم نیست حرف و نظر بقیه،کار خودمو میکنم .

    3.ترس از تاریکی،،،،مواقعی که خانواده میرفتن مسافرت و من تنها بودم شب ها از اینکه موقع خواب لامپ ها رو خاموش کنم می ترسیدم و حتما باید همه لامپ ها روشن می‌بود.،کم کم بر این ترسم غلبه کردم و الان دیگه راحت در تاریکی کامل می‌خوابم.

    4.ترس از مار،به حدی که اگه خواب مار می‌دیدم فورا از خواب می‌پریدم و چراغ خواب رو روشن میکردم و دور و ورمو ی نگام مینداختم که مار نباشه ،در این حد ترس داشتم اااا.

    ولی خوب فکر میکنم ترس از مار ،واسه من برمیگرده به اینکه همیشه پدر و مادرم میگفتن اگه خواب مار ببینی یعنی اینکه یکی داره پشت سرت بد میگه و یعنی دشمن داری .و این حرف تا همین الآنم تو ذهنمه که اگه خواب مار میبینم یعنی دشمن دارم.

    ولی اومدم منطقی سازی کردم،،، گفتم همه ی آدمها بالطبع هم دوستانی دارند ،هم مخالفانی که ما اسمشون و میزاریم دشمن.هر کسی که به ما حسادت کنه و پشت سر ما غیبت کنه میگیم دشمن ماست.ولی این باور و ساختم که هیچ دوست و دشمنی بیرون از من وجود نداره و این افکار غلط من هستند که سمی ترین مارها و قویترین دشمن هستند.پس بیرون از من هیچ ترسی از دشمن فرضی ذهنم نیست.

    5.ترس از آینده و اینکه نمیدونم قراره چی پیش بیاد.

    با خودم میگم هیچ کس جز خدا، از ثانیه بعد خودش خبردار نیست،چرا باید نگران آینده ای باشم که معلوم نیست اصلا خودم باشم یا نه.

    6.ترس از نتیجه ی کارها

    همش میگم اگه مثلا فلان کار و انجام بدم اگه بشه اگه نشه چی میشه.

    بعد میگم خوب اگه قرار بود آدم های موفق نگران این شدن ها و نشدن ها باشند که اصلا حرکت نمی‌کردند و موفق نمی‌شدند.من طرف خودمو به خوبی انجام میدم که اگه حتی نتیجه دلخواه میسر نشد حداقل از عملکرد خودم راضی باشم و بگم من تمام سعیمو کردم.

    7.ترس از گذشت زمان که به سرعت برق و باد در حال گذشت روز و ماه و سال هست و ترس از گذر عمر.

    خوب قرار نیست چیزی در این جهان فانی ماندگار باشه و ایستایی داشته باشه،..همه چیز در جهان در حال گذر هست و لازمه ی تکامل و رشد جهان و جهانیانه.

    8.ترس از تجربه کردن هر چیز جدیدی از ناشناخته ها.

    اون ناشناخته ها ناشناخته ست چون من هنوز به شناخت نرسیدم وگرنه هیچ ناشناخته ای نه عجیبه نه ترسناک.

    9.ترس از کم آوردن و ناامید شدن و درجا زدن

    خوب اگه من واقعا ایمان داشته باشم که خداوند هر لحظه درحال هدایت کل موجودات هست و لحظه ای از هدایت غافل نیست و الحی القیوم هست پس حرکت میکنم و بقیه رو میسپارم به خودش.

    10.ترس از مورد تایید دیگران نبودن و در نظر اونا شخص مهمی جلوه نشدن.

    من اومدم که زندگی و تجربه کنم، و واسه خودم زندگی کنم قرار نیست طبق میل و سلیقه دیگران زندگی کنم .رضایت خودم و خدای خودم مهمتره.

    و خیلی ترس های دیگه ،که همش نشات گرفته از همون باورهای کمبود ذهن هست که اگه تلاش نکنیم برای حذف این ترس ها،هر لحظه بر این ترس ها اضافه میشه و لذت زندگی از ما گرفته میشه.

    استاد عزیزم ،بی نهایت از شما ممنونم که چنین فایل فوق العاده ای رو تهیه کردین.

    همین سوال پرسیدن های درست و اساسی خیلی کمک کننده هست تا موانع شناخته بشه.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  8. -
    دل ارام گفته:
    مدت عضویت: 1792 روز

    سلام ب استاد عزیز دل️ ️. بینهایت از خداوند سپاسگزارم ک من رو ب شما هدایت کرد و از شما بسیار سپاسگزارم ک چنین فایل هایی رو تهیه میکند ک واقعا نمیشه همینجوری گوش کرد و رفت و واقعا درون ما، باورها و افکارمون رو ب چالش میکشه.

    من هم ترس های زیادی دارم ک همواره اونها رو دارم به دوش میکشم و اکثرا هم برام مسئله ساز هستن و مسائلی که ایجاد میکنن حسابی ادمو درگیر میکنه. ترس ک سرجاش هست مسائله ایی ک ایجاد میکنه رو هم تا بخواهیم حل کنیم حسابی پوستمون کنده میشه. و باید ترس خیلی ریشه ایی حل بشه. البته خیلی از ترسها انقدر مخفی هستن ک الان ک این فایل رو گوش کردم با دقت ب سوالتون فکر کردم متوجه خیلی از این ترس ها شدم ک واقعا متوجهشون نبودم یا برام طبیعی بودن و انگار ک بودن و من کاری باهاشون نداشتم. ولی الان واقعا ذهنم رو در گیر کرده ک این ترس هایی رو ک دارم ب دوش میکشم رو چجوری میتونم حل کنم. الان ک بیشتر فکر میکنم ب این موضوع میفهمم که اصلا امیدی ب حل این ترسها نداشتم ولی الان میفهمم ک ایمان داشته باشم ک این ترسها از بین رفتنی هستن انگیزه تلاش رو در من زنده میکنه. شاید از دور ترسناک و وقتی ب قلب این ترس ها بزنم و ایمان رو همراه خودم کنم میبینم سرابی بیش نبودن و اصلا ترسناک نبودن و ایمان داشته باشم ک اگه با این ترس ها مواجه شدم خداوند کارگشا است و راه حل الهی ب من نشان داده میشود میتونه از ترسناک بودن هر موضوعی کم کنه.دیگه وقت نشتن و نگاه کردن و دلیل اوردن برای ترسها نیست همین الان وقته غلبه کردنه با ایمان ب اینکه همه چی میتونه درست بشه.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  9. -
    زهرا ایل بیگی گفته:
    مدت عضویت: 1728 روز

    سلام به استاد و دوستان عزیزم

    از صبح میخوام کامنت بنویسم خیلی فکر کردم و دیدم که من از نوشتن در مورد ترس هام میترسم

    ولی جالبه که این فایل ها باعث میشه درونم را شخم بزنم و و کل روز فکر کنم و کامنت دوستانم رو بخونم دیدم چ جالب خیلی ها شبیه به هم هستیم از ابتدایی ترین ترس ها تا بزرگتر هاش مینویسم

    ترس از نوشتن این کامنت که قضاوت بشم و استاد فکر کنه اینهمه داری کار میکنی بازم می‌ترسی

    اما به خودم قول دادم مینویسم و با خودم روراست میشم

    1ترس از رانندگی من 10 ساله گواهینامه دارم تو مجردی همیشه رانندگی میکردم ولی حالا ……

    2 ترس از سگ قبلا بهشون غذا میدادم از وقتی یکیشون پارس کردم الان گاهی کلی مسیرمو دور میکنم که فقط باهاشون رودر رو نشم .

    3 ترس از مار این بزرگترین فوبیا من هست که گاهی خوابشم میبینم

    4 ترس از آشپزی برای غریبه ها

    5 ترس از اینکه مادر کافی برای پسرم نباشم

    6 ترس از مورد قضاوت قرار گرفتن و کامل نبودم و اگه حرفی بزنم بقیه ناراحت بشن این ریشه در کودکی داره که باید طوری رفتار میکردم که هیچ وقت کسی ناراحت نشه حتی اگه مقصر نبودم و اینکه من بشدت دوست دارم کامل و بی عیب و نقص باشم

    7 من از اینکه کاری شروع کنم بعد بفهمم دوسش ندارم میترسم به خاطر همین اکثرا شروع نمیکنم و از این شاخه به اون شاخه میپرم

    مثلا از کامپیوتر ، فتوشاپ و خیاطی شینیون زبان و بدنسازی هر کدوم یکم انجام دادم (البته الان با کمک دوره 12 قدم و حل مسایل دام حلش میکنم ) چون ریشه در کمالگرایی داره

    8ترس از خارج شدن از محدوده امنم

    9ترس از تنهایی با پسرم بیرون رفتن چون حس میکنم نگهداری ازش سخته البته براش چندین بار قدم برداشتم و موفق بودم

    و اینها همه شرکه وخداروشکر تو این مسیرم و با تعهدی که ایندفعه دادم مطمئنم ایمانم بر ترسهام غلبه میکنه و روزی زیر همین فایل دونه دونه مینویسم چجوری بهشون غلبه کردم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  10. -
    رهاخانم گفته:
    مدت عضویت: 2160 روز

    من از همه چی می ترسیدم

    از یه بچه

    از آدمها

    از راه رفتن

    از خودم ؟؟؟!!!!

    حالا چرا از خودم چون خودمو خوب نمی‌شناختم چون می دونستم کمبود و کمبودهایی دارم که نمی تونم اونها را رفع شون کنم

    خدایا شکرت

    از دوره های استاد خداوند بهم یاد داد که خداوند به شجاعان پاسخ می دهد

    من این شجاعت را باهاش زندگی کردم

    شب تاریک تاریک در خونه تنها موندم

    تا یه گربه یا یه سگ دیدم سریع رفتم سمتش و دیدم اون حیوان از من می ترسه بعد یاد حرف اسناد افتادم که گفت : وقتی به سمت ترسها می روی می بینی که ترسها خودشون محو می شوند

    إلهی شکر الهی شکر الهی شکر

    من ترس از بنگاه رفتن داشتم

    یعنی می ترسیدم بروم بنگاه و بگویم

    آقا ببخشید خونه می خواهم

    و اون قدر به صورت اول متافیزیکی بعد هم به صورت واقعی و حقیقت رفتم تو دلش

    با بنگاه دارها صحبت کردم

    باهاشون رفتم خونه دیدم

    می گفتم

    می خندیدم

    واقعا اگر خداوند در هر لحظه از زندگی باشه

    و قانون بدون تغییرش چه حرکت هایی که انجام شود

    الله اکبر

    ….

    من داشتم می پذیرفتم که دیگه خونه برای من نیست

    دیگه اصلا من هیچوقت خونه دار نمی‌شوم

    ولی باز هم خدا و دستان بی نظیرش اسناد جان عزیزم

    من قبول کردم که دیگه نیست

    تموم شد

    یا برای از ما بهترون است

    یا برای ثروتمندان است

    اینها را باید عین حقیقت قبول کرد وگرنه جواب بی جواب

    چون در حد یه حال خوبه

    در حد به نوشته است

    پس کو نتایج ؟

    من باید الگو داشته باشم تا ذهنم باور پذیر شود براش

    دختر خاله ام در همین سن جوانی در همین اوضاعی که ذهن من آره بهتره بگم ذهن من میگه نمیشه خواسته ی من را داره

    جاری بزرگم

    جاری دومی ام

    خانم حضرتی دوستم

    آقای زارع همسایه مون

    وووو

    یا یه باگ اینکه من در ذهنم این بود باید یه چیزی را از دست بدهم تا به چیزی را صاحب شوم

    یا یه چیزی را بالا بفروشم تا صاحب چیز دیگه ای شوم

    و الحمدلله رب العالمین الان خیلی بهتر شده ام و اصلا به از دست دادن فکر نمی کنم

    یه خانم و آقایی هستند از دوستان همسرم و خودم این دونفر پایه اصلی کوهنوردی هستند یعنی به هیچ عنوان نه خسته می‌شوند از این کار نه گوش به حرف کسی می دهند

    این دو نفر زن و شوهر الگوی من سده اند برای خیلی از کارهام که باید اینقدر پیگیر باشم

    خستگی معنایی نداشته باشه برام

    راهی را که انتخاب کرده ام ادامه بدهم

    فارغ از نگاه دیگران

    سرزنش دیگران

    وووو

    خدا را شکر برای وجودشان

    ….

    من وقتی وارد برنامه های استاد شدم اوضاع هر روز بهتر و بهتر شد به صورت معجزه وار الهی شکر

    اما این باعث شد من شوم حال خوب من همسرم یعنی من باید تمام صحبت های استاد را البته در حد خودم همه و همه را برای همسرم می گفتم تا اون هم به حال خوب برسد تا اون هم مثل من از قانون بدونه

    ولی باز هم خدا دستمو گرفت و از صحبت های استاد فهمیدم که اصلا وظیفه ی من نیست که حال یکی دیگه را خوب کنم

    و کم کم این را ترک کردم اولش با سرزنش ها و تحقیرهای شوهرم روبرو شدم ولی جهان بهم کمک کرد و پای حرفم وایستادم

    الان نمی‌گم در همه ی موارد ولی در بعضی از موارد هنوز هم همون کارها و مسیرها را طی می کنه.

    ولی من خدا را شکر خیلی تغییر کردم برای خودم

    خدا را شکر

    خدا را شکر

    خدا را شکر

    من از اشتباهات دیگران درسهایش را می گیرم و برای خودم و زندگیم به کار می برم

    هم دوره و هم این فایل همه با هم کمکم کننده است

    قدرت تحسین کردن دیگران من سعی کردم در ذهنم حک کنم چون میدونم چه قدرتمند است و کارساز

    …..‌

    باور:

    من در کجا سرمایه گذاری کنم رشد می کنم

    من در هر کجا ملک دارم

    من ملک های فراوانی دارم که خدا را صد هزار مرتبه شکر هر روز داره رشد بیشتری می کنه

    من معجزه وار ملک های زیادی را دریافت کردم و دریافت می کنم و دریافت خواهم کرد

    خدا را شکر خدا هوایم را در هر لحظه دارد

    من با داشتن ملک اعتماد به نفسم بالاتر می‌رود

    هر روز بر تعداد ملک هام اضافه میشه

    «قانون از دست دادنی وجود ندارد» . خدا همچین قانونی ندارد . من با افکارم این باور را در ذهنم درست کردم و خود خدا هم کمکم می کنه تا ابن ترمز را رفع کنم و باور درست و صحیحش را بسازم و صعود کنم

    همه ی ملک های من تصاعدی رشد می کنند

    …..‌‌…………

    ………………….

    ………………………..

    الهی شکر

    الهی شکر

    الهی شکر

    من با یه دوستی رفتیم بیرون بعد به یه پارک فوق العاده عالی هدایت شدیم ایشون خیلی مدارش پایینه و هیچ ملک و خونه ای ندارد

    من دیدم دائما داشت می گفت اینجا خیلی قشنگه خب این باور که خوبه

    بعد می گفت خوبه که آدم یه جایی مثل اینجا داشته باشه خب این هم که خوبه

    حالا بعد می گفت برای ما که نیست ….!!!!!

    برای از ما بهترون است ؟؟؟؟؟؟

    دیگه اون دنیا…..

    دیگه اون دنیا

    این دنیا که تموم شد

    این دنیا که نداد

    حداقل اون دنیا بده

    این همه ترمز و باور مخرب اون همه زیبایی را خراب کرد به همین راحتی

    به همین راحتی خودمون را محروم کردیم از نعمت ها از ثروت ها از خوشی ها

    با حسرت خوردن به اینکه برای ما که نیست

    برای اون دنیا

    حالا این به درسی بود برای من که وقتی در این دنیا بتونم در اون دنیا هم خداوند به من لطف می کنه

    حسرت نخوردن برای نداشته ها

    تحسین کردن برای آنهایی که دارند

    لذت بردن از لحظه حالم

    لذت بردن از داشته هام

    من که خودم خیلی باید مدام تکرار کنم تادر ذهنم حک شود.

    تا موندگارت شود در ذهنم

    تا یادم بمونه

    تا به عقب بر نگردم

    تا رشدهایم تصاعدی شود

    خدایا شکرت

    خدایا شکرت

    خدایا شکرت

    ……..

    من باید صاحب ملک شوم

    من باید صاحب خونه شوم

    من باید در خونه ی خودم زندگی کنم

    اینها بخشی از درخواست های من از خود خود خود خداوند است

    و می دونم من را هدایت می کنه.

    باید کار به کسی نداشته باشم

    دیگران را رها کنم

    خود خدا دستانش را به سمت من هدایت می کنه

    مسیر ادامه دارد …….

    قانون ادامه دارد…..

    درک کردن ادامه دارد…‌‌

    ساعت 21:21 به فال نیک می گیرم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای: