چگونه ذهنمان ما را فریب می دهد - صفحه 1

835 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    پویا غربی گفته:
    مدت عضویت: 3921 روز

    سلام خدمت استاد عزیز و خانواده بزرگ عباسمنش

    آموزه های استاد برای من عین شب نمای یک جاده تاریک می مونه که هر چه این شب نماها بیشتر باشه، بیشتر به جاده مسلط هستم و کمتر از جاده خارج میشم، هر موقع که گوش دادن به فایل ها به عمل یومیه برام تبدیل میشه مسیر زندگی و موفقیت رو بهتر طی میکنم ولی هر وقت زیاد درگیر کار و مشغله های زندگی میشم بعد یه مدت می بینم ای خدا دوباره از جاده خارج شدم.

    توصیه ام برای خودم و عزیزان اینه که اموزه ها رو مرتب گوش کنید تا انشالله هیچ وقت از مسیر خوشبختی و ثروت و سعادت خارج نشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 56 رای:
    • -
      فاطمه ۱۴۰۳ گفته:
      مدت عضویت: 650 روز

      سلام خدمت شما آقا پویا

      من هم حرف شما رو تایید میکنم

      صدبار این اتفاق رخ داده گفتم من دیگه از مسیر خارج نمیشم قشنگ وعالی 3ماه روی خودم کار میکنم اون خاسته ای ک برام مهم بوده براحتی خدا درهارو باز میکنه ورخ میده بعد خیلی عالی میبینم اصلا من اون خاسته بوده ولی الان دارمش ودارم باهاش زندگی میکنم

      همینکه سرگرم لذت بردن از اون میشم بعد از رسیدن بهش غافل میشم ومیبینم بعد از یکماه ای داد بیداد دوباره اخبار نامناسب افراد نامناسب ب زندگیم آروم اروم داره راه پیدا میکنه وتوی همون نشانه های اول ک میات سعی میکنم خودمو جمع وجور کنم ک انصافاسخته اوایلش کنترل ذهن چون هی نجوا میات توجه منو ببره سمت ناخاسته ها بخاطر شیوه ی بزرگ شدنمه تمام زندگیم ذهنم ب ناخواسته ها توجه کرده والان فقط سه ساله داره با من راه میات ک هی خارج میشه ودوباره رامش میکنم

      منم یکی از خاسته هامه ک دیگه همیشه بمونم توی مسیر

      برای شما وهمه دوستان آرزوی موفقیت دارم وسپاسگذارم

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 13 رای:
  2. -
    شهرزاد گفته:
    مدت عضویت: 2169 روز

    سلام به استاد عزیزم، مریم خانم شایسته عزیز و همه دوستانم.

    خیلی قبلنا، از چند سال قبل از آشنایی با استاد من هر روز صبح قبل از شرکت و هر روز بعد از ساعت کاری شرکت میرفتم باشگاه و بیرحمانه ورزش میکردم :)) ازونجایی که دو سانس بعد از شرکت باشگاه میموندم و مسیر باشگاه هم تا خونه فاصله زیادی داشت عملا ساعت 10-10/5 شب میرسیدم خونه. چند ماه قبل از اولین آشناییم با فایلهای استاد بود که یه شب از اتوبوس پیاده شدم سوار تاکسی شدم تا سر چهارراهی که خونمون بود و داشتم پیاده میرفتم خونه که دو‌ تا پسر جوون تو یه کوچه تاریک و خلوت، برای یه سرقتی اومدن سمتم، اولش یه مقاومتی کردم ولی چاقو رو که دراوردن دیگه ترسیدم خودم وسایل رو تقدیمشون کردم :)) و اونا هم پریدن رو موتور رفتن. اوایل تا چندوقت بعد ازون موضوع، موتوری که هیچی، حتی پسرهای جوون هم اگه غریبه بودند، شانس رد شدن از دو کیلومتری منو تو خیابون نداشتند :)) اوایل اگه تنها بودم حتما یه خانمی یا پیرمردی تو خیابون پیدا میکردم و همگام و نزدیک با اونا راه میرفتم که امنیت داشته باشم. الان چندین سال گذشته ولی هنوز که هنوزه با وجود گذشت چندین سال و آشنایی با استاد، هروقت موتوری توی ترافیکی جایی نزدیک میشه سریع توجه میکنم که شیشه های ماشینم بالا باشه چون حس ناامنی بهم منتقل میشه.

    مثال دیگه ای که دارم مربوط به ورزشمه. صبحها اسپینینگ (دوچرخه ثابت با فشار بالا) کار میکردم و عصرهای روزای زوج کراس فیت و یوگا، و عصرهای روزای فرد ژیمناستیک و یوگا. حجم ورزشم خیلی زیاد بود ولی هم یجورایی به هیجان این حجم حرکت فیزیکی اعتیاد پیدا کرده بودم و به شدت ازش لذت میبردم و هم انقدر بخاطر توان بدنیم مورد تشویق و توجه قرار میگرفتم که یجورایی روحم هم ازین توجه تغذیه میکرد :)

    توی یوگا یک سری حرکات نمایشی هست مثل بالانس یا ایستادن روی سر با پزهای مختلف و ترکیبی از حرکات انعطافی و تعادلی و چیزایی ازین قبیل که من توشون استاد بودم. مربی هروقت میخواست به شاگردهای دیگه یاد بده از من میخواست حرکت رو بزنم تا از روی اجرای من به بقیه توضیح و آموزش بده. یه شب که قبلش هم توی ژیمناستیک حرکات ژانگولری زیاد کرده بودم و‌ بعدش هم توی یوگا حرکات معکوسم زیاد شد، تو همون حالت ایستاده روی سر، یه آن احساس کردم چیزی توی سرم ریخت و یهو جهان شروع کرد دور سرم چرخیدن و خلاصه کار به اورژانس و بیمارستان کشید و مشخص شد بعلت زیادی سر و ته بودن، مایع گوشم که مثلنکه برای حفظ تعادل در بدنه جابجا شده.

    دکتر گفت یه مدت رعایت کن سرت رو زیاد تکون نده حرکات سر و ته هم نزن خودش خوب میشه. ایشون گفت “یه مدت”، ولی اقا دیگه بعد از اون اگه شما پشت گوشِتونو دیدید، یوگا هم رنگ منو دیده :))

    هر کی هم بعدش خواست بره یوگا و بعنوان یک یوگی که چند ساله تخصصی کار میکنه از من مشورت میخواست، فقط میگفتم برو یه ورزش کم ریسک تر، یوگا خیلی خطرناکه :))

    ذهن من از موتوری و از یوگا برام آلارم خطر ساخته و من با وجودیکه تو یه سری زمینه ها نسبتا خوب از پس کنترل ذهنم براومدم، ولی در این دو مورد و احتمالا یک موارد دیگه ای که الان تو ذهنم نیست، آنچنان مقاومتم شدیده که هر بار خواستم این مقاومت رو بشکنم ذهنم جواب داده این بحث مرگ و زندگیه اصلا شوخی نداره :) الان که بعد از دیدن این فایل تصمیم گرفتم یوگا رو ملایم هر از گاهی مجدد شروع کنم که ترسم از بین بره راستش رو بخواید این مقاومت انقدر زیاده که میگه حالا چه اصراری داری الان مثلا یوگا نکنی میمیری؟ میگم موضوع یوگا نیست، موضوع پا گذاشتن روی یک محدودیت و ترس ذهنیه و عادت دادن ذهن به باور نکردن محدودیتها و ترسها.

    در رابطه با بحث‌ بیزینس هم، بعد از شروع بیزینس خودم، جزو اولین فروشهام، یک فروشی بود به چیتاگونگ که یک شهری توی بنگلادشه و طبق قانون بنگلادش، بانکهای بنگلادش فقط با ال سی کار میکنن و شرکتهای واردکننده بنگلادشی برای خرید، پیش پرداخت نقدی نمیدن و فقط ال سی باز میکنند. نتیجه اینکه من برای فروش با ال سی، باید خودم سرمایه میذاشتم و اینور نقدی میخریدم و اونور با ال سی میفروختم. ازونجایی که هنوز سرمایه لازم برای این خرید نقدی رو نداشتم، با یکی از همکاران که خیلی دوست داشت روی کار من سرمایه گذاری کنه و از پروژه سود ببره، صحبت کردم و قرار شد این پروژه رو استثنائا شراکتی پیش ببریم و عملا سود اون از پروژه 5 برابر سود من تعیین شد و قرار شد کل کارها رو هم من انجام بدم. حالا اون خریداری که قبل از خرید کلی به من التماس میکرد که قبول کنم بار ال سی بهش بدم و هزار جور قسم و آیه و سند و مدرک از اعتبارش نشون داده بود، بعد از رسیدنِ بار به مقصد، کلی بازی دراورد و به بانک کانفرم اسناد برای پرداخت رو نمیداد و غیر مسئولانه بهونه میورد که الان قیمتهای مارکت ریخته و ضرر کردم، فلان مبلغ تخفیف بدید تا تایید پرداخت بدم به بانک، و اون مبلغی که تخفیف میخواست از مجموع سود سرمایه گذار و من بیشتر بود. خیلی وارد دیتیلز نمیشم ولی اون پروژه چند ماه وقت و انرژی منو گرفت و ازونجایی که در مقابل سرمایه گذار احساس مسئولیت میکردم که رو حساب من سرمایش رو وارد اون پروژه کرده، استرس بسیار زیادی روم بود. بار رسیده بود مقصد و فقط خریداری که مجوز واردات با اون ال سی رو داشت اجازه داشت بار رو تحویل بگیره و اون خریدار هم برا اینکه تو فشار بذاره و تحویل نگیره پول رو آزاد نمیکرد و خیلی راحت میگفت اگه ناراحتید بار رو برگردونید ایران. و برگشتِ بار هم با اون همه هزینه یعنی رسما به باد رفتن سرمایه اون سرمایه گذار. اصلا دیگه بحث سود خودم مطرح نبود، فقط برام مهم بود که پول سرمایه گذار برگرده و طرف بخاطر اعتماد به من زندگیش به باد نره. یه روز که دیگه عقلم به جایی قد نمیداد از قرآن هدایت خواستم و آیه ای اومد با این مضمون که خداوند خطاب به پیامبر میگفت به کافران بگو “من از شما مزد رسالت نمیخواهم و پاداش من نزد خداست”. ازین آیه ایده گرفتم و با خریدار گور به گور شده یه جلسه توی دبی گذاشتم و توی جلسه گفتم صادقانه فلان مبلغ از این پروژه سود من بوده، من از سود خودم میگذرم و اون مبلغ رو‌ بعنوان تخفیف از صورتحسابتون کم میکنم ولی اگه یک روز هم بعد ازون برای پرداخت تاخیر داشته باشید دیگه قید پول سرمایه گذار رو میزنم و یه کار میکنم که دیگه بعد ازین هیچ کارخونه ای توی ایران به هیچ قیمتی به شما بار نفروشه.

    خداوند یاری کرد و قلبش رو نرم کرد و در کمتر از یک نصفه روز به بانکش کانفرم داد و پول آزاد شد و سرمایه گذار که تلاش این مدت منو دید، نه به اندازه سهمی که از اول توافق کرده بودیم ولی تقریبا نصفش رو از سهم سود خودش به من داد که کارم بی اَجر نمونه :))

    اولین درسی که ازین قضیه گرفتم این بود که وقتی استاد میگه شریک نگیرید بگو چشم :) با اینکه شریک من توی اون پروژه آدم خوبی بود ولی من اون پروژه رو با وجودیکه تکاملم هنوز طی نشده بود و هنوز ظرفم اونقدری نبود که خودم قدرت سرمایه گذاری روش رو داشته باشم، با کمک سرمایه کس دیگه جلو رفته بودم که ازونجایی که ظرف خودم براش آماده نبود، با کلی چالش توش مواجه شدم.

    اما برگردیم سر موضوع ذهن… بعد ازین معامله ی پُر ماجرا، تا چندوقت هر پیش شماره ای از بنگلادش رو موبایل من میفتاد رد تماس میدادم و هر مشتری بنگلادشی سراغم میومد کهیر میزدم :)) تو ذهن من “بنگلادشی ها” مترادف شده بودند با “دزد” و حاضر نبودم اصلا حتی فرصت حرف زدن بهشون بدم. مهم نبود این مشتریها اصلا با اون مشتری مذکور ربطی بهم ندارند، تنها اشتراکشون ملیت بنگلادشیشون بود و همین برای ذهن من کافی بود. تا اینکه در نهایت یک مشتری که اصالتا بنگلادشی بود ولی سالها توی دبی زندگی میکرد و من اول نمیدونستم که اینم بنگلادشیه که بهش نفروشم، یه خریدی رو ازم انجام داد منتها چون شرکت دبیِ خودش وسط بود دیگه بحث ال سی و این داستانها نبود، نقدی تر و تمیز خریدش رو انجام داد و بنگلادشیهای قبلی رو شُست بُرد :))

    ذهن بخاطر سیستم دفاعیش از ما که میخواد از خطرات حفظمون کنه، گاهی وسواس گونه از کاه کوه میسازه. امیدوارم با تکرار آموزه های استاد بتونیم وسواسهای بیموردش رو کنترل کنیم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 323 رای:
    • -
      سعیده شهریاری گفته:
      مدت عضویت: 1282 روز

      عاشششششقتم شهرزادجان،عاااشششقتمم

      داشتم با دقت هرچه تمام تر کامنتت رو میخوندم،رسیدم به اون گور به گور شده :)))) یعنی یک خنده ی انفجاری رفتم که فکر کنم همسایه ی پایینیمون یک تکونی خورد :)))))

      ببین بینهایت تحسینت میکنم، بینهایت،خیلی برام جالبه که به اون آیه ای که گفتی منم زیاد برمیخورم ولی نمی‌فهمیدم خدا چی داره بهم میگه،الان که توی موقعیت شما خوندمش،یکم از گره های مغزم باز شد انگار ،به امید اینکه بیشتر بفهمم خدا چی داره بهم میگه…

      راستی سلام :))))

      سلامممم بر business woman سایت!

      مرسی که هستی! مرررسی که مینویسی!!!

      نامبرده میخواد از Icu woman!به Business woman تغییر کاربری بده …چه الگویی بهتر از شما؟

      دوستت دارم بینهایت!

      به امید خوندن کامنت های پربرکت بیشتر و بیشترت…

      در پناه نور باشی همیشه

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 66 رای:
      • -
        شهرزاد گفته:
        مدت عضویت: 2169 روز

        سلام به روی ماه سعیده جانم

        خیلی قشنگ نوشتی که میخوای از ICU WOMAN تغییر کاربری بدی به Business Woman :)

        ماشالله بهت و اینکه وقتی مسیری مورد علاقت نبود نجواهای اینکه “خب الان چند سال اینکارو کردم و اینکارو بلدم و یادگیری یه کار دیگه سخته و فلان”، مانعت نشد. مطمئن باش با این مسیر توحیدی و اراده به تکرار و تمرین قانون که تو داری پیش میری کلا زندگی پیشت تعظیم میکنه و غول چراغ جادوش جلوی تک تک خواسته هات یه “چشم قربان” میگه و تمام.

        کامنتت رو خوندم، اونجایی که از تغییر رفتار مادر و پدر نوشته بودی و پذیرششون… مطمئن نیستم اگه جای تو بودم و مخالفتهای قبلی اطرافیانم رو میدیدم میتونستم انقدر متین برخورد کنم و احتمالا شهرزادِ سرتقِ درونم میزد کافه رو به هم میریخت :)) اینکه تو شرایطی که کنترل ذهن برای اکثریت به شدت سخته، تو به جای درگیر شدن با دیگران، در مسیر قانون حرکت میکنی تایید کننده اینه که ماشالله کنترل ذهنت عالیه و خودت میدونی کلید اصلی همین کنترل ذهن و توحیده ، دیگه هیچی برات نشد نداره. دونه دونه آرزوهات تیک میخورن میرن جلو.

        خیلی خیلی دوستت دارم و خوشحالم برات

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 49 رای:
    • -
      محمد حسین تجلی گفته:
      مدت عضویت: 2224 روز

      سلام شهرزاد خانم

      وقت به خیر

      من هم این دیدگاه مفید و قابل استناد شما رو امشب خواندم

      و

      هم دیدگاه خیلی خوبی که در روانشناسی ثروت 1 نوشته بودید

      شیوه‌ی آشنایی خودتون با استاد رو نوشته بودید و مسیر شغلیتون که از 3 و نیم میلیون آرام آرام رسیده بودید به بیست میلیون و …

      این دیدگاه شما رو خانم شایسته به عنوان دیدگاه منتخب گذاشته بود در کانال تلگرام

      از اونجایی که دیدگاه های شما همیشه برای من موثر واقع میشه ، خواستم برای قدر دانی و به رسم ادب برای شما بنویسم

      تشکر کنم

      و با تمام وجودم تحسینتون کنم

      برای شما از خداوند یکتا و هدایتگر بهترین ها رو خواستارم و امیدوارم در بیزنس خودتون همواره موفق و ثروتمند باشید

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 36 رای:
    • -
      مهدیه گازرانی گفته:
      مدت عضویت: 1295 روز

      به نام خداوند بخشنده ی مهربان

      سلااام به شهرزاد عزیزم

      دوست با اراده و پر تلاش و توحیدیِ خودم

      دمت گرررم دختر

      به وجودت تو این جهان هستی و تو این سایتِ توحیدی افتخار میکنم

      شما الگوی بی‌نظیری هستی برای من خیلی عشق کردم از خوندن کامنتت و خیلی آینده ی خودمو توش دیدم

      بینهایت تحسینت میکنم که داری برای خودشناسی خودت و برای پا گذاشتن روی ترس هات وقت میزاری و به دل ترس هات میری

      دَمِ غیرتت گرم که داری برای زندگیِ خودت برای بیزینس خودت زمان میزاری

      عاشقتم

      دوست دارم

      میبوسمت

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 24 رای:
    • -
      حسن گرامی گفته:
      مدت عضویت: 1338 روز

      سلااااااام به شهرزاد عزیزم

      من چقدر شخصیت توانمند و توحیدی شما رو دوست دارم

      شهرزاد جان بسیار برای من شما یک الگوی بیزنسی خوبی هستین کسی که برای خودش با خدای خودش داره از حرفه اش پول میسازه

      قبلاً که دبی بودین سایتی که به زبان انگلیسی برای خودتون داشتین رو دیده بودم و بسیار تحسینتون کردم که تصمیم گرفتین برای خودتون کار کنید

      از اونجایی که نامبرده برنامه نویس سایت هستش خیلی علاقه به دیدن و بررسی سایت های مختلف داره

      البته الان دیگه این کارو نمیکنم:))

      شهرزاد عزیز و نازنین برات کلی اتفاقات عالی در کار و زندگیتون رو از خدای وهابم میخوام و چقدر خوشحالم شروع به نوشتن تجربیات فوق العاده تون کردین که واقعاً خیلی لذت میبرم

      در پناه خدا همیشه سلامت باشید و امیدوارم دوباره کامنت های ارزشمند دیگه تون رو بخونم

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
    • -
      سید مهدی جزایری گفته:
      مدت عضویت: 2083 روز

      سلام خانم شهرزاد

      کامنت زیبای شما رو خواندم

      ماشاءالله چقدر با جزئیات و زیبا موضوع رو نوشته بودید

      اون دو جوان زورگوی موتورسوار و داستان یوگا برام جالب بود

      در رابطه با بحث بیزینس هم می خوام از تجربه خودم بگم

      من اتفاقاً یک جورایی با شما همکار هستم و محصولات غذایی رو صادر می‌کنم به کشورهای مختلف

      خیلی از این واسطه ها یا شرکت‌ها یا تجار می آیند قیمت می‌گیرند و بعضی وقت ها هم چقدر در گوگل میت باهاشون جلسه می گذارم به عربی و انگلیسی، ولی دست آخر به هیچ معامله ای ختم نمی‌شود و بعضی وقت ها اصلاً میرن پشت سرشون رو هم نگاه نمی کنند!

      خیلی احتمال می‌دهم که شما هم با چنین مواردی روبرو شده اید بارها

      موضوع اینجاست که بعضی وقت ها که دوباره یک سری افراد جدید می آیند و با من ارتباط می‌گیرند و قیمت می‌خواهند و شرایط ارسال و از این صحبت‌ها رو از من می پرسند، این ذهن فریب کار میگه اینها هم مثل قبلی ها هستند ولشون کن

      ولی من می‌دانم که این فریب ذهن است (البته قبلاً نمی دونستم الان فهمیده ام به لطف این استاد باحالی که داریم :))

      و سعی می‌کنم به درخواست هاشون، خوب و درست جواب بدهم

      و اصلاً به نظرم این یک روش بازاریابی است

      ======================================

      اتفاقاً در قسمت چهارم سریال تمرکز بر نکات مثبت که در مورد والمارت صحبت میشه، مطالب خیلی ارزشمندی در آن صفحه نوشته شده که در مورد همین موضوع است و من اینجا به شما تقدیم می‌کنم:

      همه افرادی که با او (سَم والتون، بنیانگذار فروشگاه‌های والمارت) از نزدیک کار کرده‌اند، از کارمندان، شرکا و دوستانش متفق القول معتقدند:

      “بیش از آنکه آن را بنیان گذار والمارت بدانیم، او را مبدع “روش احترام گذاشتن به دیگران” می دانیم. ما یاد گرفتیم که چطور به خودمان، مشتری، رئیس و دیگران احترام بگذاریم زیرا دیدیم که او چطور با ما و با آدمها رفتار می‌کند.

      سَم به همه‌مان آموخت که:

      همه افراد ارزشمند و لایق احترام‌اند. نه فقط مشتریان والمارت، بلکه هر فردی باید برایت قابل احترام باشد، تنها به این دلیل که همه ما ساخته‌ی دست خالقی هستیم که فقط ارزش، خوبی و زیبایی می‌آفریند. هر فردی می‌تواند یک روز مشتری ما باشد و به رشد کسب و کارمان کمک کند.

      ما شاهد بودیم که سَم، با یک کارمند ساده، یک مشتری ساده یا حتی کارگری که از شدت کار خیس عرق بود، به همان خوبی رفتار می‌کند که با رئیس جمهور آمریکا”

      این مهم‌ترین درس بازاریابی و فروش، در همه زندگی‌مان بود!

      ======================================

      راستی تا یادم نرفته یک چیز دیگه بگم و برم:

      این موضوع فروش شما به آن شرکت بنگلادشی رو داشتم با دقت می خواندم

      چون هم قشنگ توضیح می دادید که جریان چی بوده، قدم به قدم

      و هم چون به کار من ارتباط داره علاقه داشتم که ببینم پایان این موش و گربه بازی چی میشه!

      که یکهو رسیدم به کلمه گور به گور شده!

      اولش نفهمیدم چی بود و چی شد، ولی وقتی متوجه شدم خنده ای کردم و فهمیدم چقدر از دست این یارو بنگلادشیه عصبانی بودی !

      البته من مثل سعیده جان، خنده انفجاری نداشتم که همسایه ها بلرزند !!

      به هر حال خدا رو شکر که به خیر گذشت و شما هم یک سودی بردید بلاخره

      امیدوارم من و شما و همه عزیزان این سایت، به لطف آموزش های بی نظیر استاد بتوانیم بیشتر و بهتر فریب های ذهن را بفهمیم و با آن مقابله کنیم

      در پناه حق باشید

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای:
    • -
      بدری نیرومندفرد گفته:
      مدت عضویت: 2330 روز

      سلام به شهرزاد شیرین سخن

      خوندن کامنتت خیلی به دلم نشست

      افتخارم بودن توجمع دوستان پرقدرتی مثل شماست

      جمله آخری که نوشته بودی ذهن بخاطر سیستم دفاعیش ازما که می‌خواد ازخطرات‌حفظمون کنه گاهی وسواس گونه ازکاه کوه میسازه وبایدبتونیم با آموزشهای استاد جلو وسواسهای بیموردش رو بگیریم برام خیلی درس داشت

      برات ازخداوند بهترینها رو میخوام چون لایق بهترینی

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
    • -
      حمید معدندار گفته:
      مدت عضویت: 989 روز

      بنام خدای وهاب

      سلام خانوم شهرزاد

      کامنت تون بسیار عاااالی بود

      اولا بخاطر تجربیاتی که در مورد کنترل ذهن با ما به اشتراک گذاشتید و البته کار راحتی نیست که واسه ذهن منطقی کنیم مثلا اون دفعه فلان اتفاق افتاد شانسی بود، حواسم نبود، یهویی شد، بی دقتی کردم … و قرار نیست که بازم تکرار شه

      دوما عاللللی بود بخاطر بیزینسی که دارید

      آفرین ، احسنت به شجاعت و درایت تون

      تحسینتون میکنم که با احساس ارزشمندی و لیاقت بالایی که دارید تونستید کسب و کارتون رو تا اونطرف مرزها گسترش بدید

      خیلی لذت بردم که یک خانم الگوی بسیار خوبی هم برای آقایان و هم برای خانم ها میشه

      براتون شادی ، موفقیت ، ثروت ، سلامتی و خوشبختی رو آرزو میکنم

      در پناه خداوند مؤید و پیروز باشید

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
    • -
      انرژي مثبت گفته:
      مدت عضویت: 1970 روز

      شهرزاد عزیز سلام

      بسیار باعث افتخاره که به آموزه هات عمل کردی و این به نظر من نقطه عطف ما انسانهاست چقدر تحسین برانگیزه .. که انسان توحیدی شدی و فقط خداوند رو در قلبت اصل میدونی

      من از همینجا از خداوند میخام به من کمک کنه تا من هم مثل تو و استاد عزیزم بتونم انسان توحیدی باشم و بتونم خودم رو توسعه بدم و به موفقیتهای پی در پی مالی دست پیدا کنم ..

      بسیار لذت بردم از مطلبت برات آرزوی سعادتمندی رو از خداوند بزرگ آرزو دارم .

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
    • -
      محمود کاظمی گفته:
      مدت عضویت: 949 روز

      سلام به شهرزاد قویییییی

      میخام اینجا فقط بگم که چقدر لذت بردم از شخصیت واون قدرت درونیت،

      کامنت زیباتو خوندم

      ولی گذر من ففط به کامنت زیبات نیفتاد بلکه به نحوه آشناایت با سایت واون گفته گوها وشرح حالت با استاد هم افتاد

      که می دونم هدایت بود برام که بیامو بخونم ولذت ببرم از این مسیری که طی کردی واحسنت بهت بگم وصد بار از سر زوق به خودم بگم آفرین آفررییین به این خانم که اینقدر جسارت وقدرت رو در خودش ساخته وزندگیشو دست خوش تغیراتی کرده که نبوده

      واقعا احسنت برازنده این حد از تغیر درونیتونه

      فقط می تونم بگم لذت بردم

      وخوشحالم که با همچین جمعی یک جا جمع هستیم

      موفق باشی خانم قدرتمند

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
    • -
      مصطفی خدابخشی گفته:
      مدت عضویت: 2039 روز

      شهرزاد عزیز

      خیلی خیلی سپاسگذار خداوندم که دوست‌های آگاهی چون شما همیشه کنارم هستند تا از تجربیات زندگی کاری و حرفه‌ای شون الگو بگیرم.

      راجع به مسئله اولی که راجع به غریبه‌ها بود، خودم یه الگو دارم و بزارید اصلا همینجا کامنتش کنم.

      بچه که بودم اومدیم یه محله جدید و وقتی مادرم منو میفرستاد نون بگیرم، تو راه برگشت من فک کنم 8 سالم بود…که یه سری بچه تینیج تو یه کوچه تو مسیر برگشت اذیتم میکردن و حالا نون ازم میگرفتن و خلاصه…منم همیشه کوچه‌ها رو دور میزدم تا از اون مسیر نرم…انصافا هم زورم بهشون نمیرسید یه گله بودن همیشه هم میشستن جلو در خونه یکی از اون افراد اون محله.

      خلاصه هروقت عین شما 2 یا 3 نفر میدیدم راهمو کج میکردم…خیلی کار کردم رو خودم الان خوب شدم ولی هنوز خیلی کار دارم…

      هنوزم وقتی از جایی رد میشم غلقلکش رو ته وجودم حس میکنم ولی آگاهانه میگم آروم باش…چیزی نیست.

      یه تمرینی هم گذاشتم که برم انجام بدم و برم وارد صحبت بشم با آدم‌هایی که حالا چند نفره نشستن یا دارن صحبت میکنن تا آگاهانهاز اون ترس‌های قدیمی رهاتر بشم.

      راجع به موضوع شراکت تون هم درس‌های بزرگی گرفتم. درسته خیلی افراد هستن شراکتی کار میکنن و آخ هم نمیگن، درسته یه سری افراد شرایطی و قسط کل زندگیشونه و آخ هم نمیگن، آخ به معنایی که حالیشون نیست و نمیدونن راه لذت بخش‌تری هست…درسته این جور روش ها هست ولی آیا روش استاد بهتر نیست؟ اینارو به خودم میگم چون تو یه شغل آموزشی رفتم که روزی 10 نفر ازم شرایط قسطی رو میپرسن و من هی توضیح میدم. اصلا نمیخوام ذهنم قسط رو قبول کنم و اصلا برنامه گذاشتم به ازای هر مشتری قسطی 10 بار تکرار کنم هستن آدمایی مثل استاد که نقد خرید میکنن، بدون شریک کار میکنن و الله از رزق بغیرالحساب خودش هی میبخشه به اینا…

      براتون آروزی خوشبختی و سعادت در دنیا و آخرت رو دارم.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
    • -
      وحیده گفته:
      مدت عضویت: 2459 روز

      سلام به شهرزاد عزیزو

      چقدر خوندن کامنتت بهم روحیه داد. منم خیلی دوست دارم بیزینس خودم رو بزنم ولی هیچ تجربه ای ندارم تو این زمینه. یعنی کارمند بازرگانی نبودم و اصلا تحصیلم هم تو این رشته نبوده. نمی دانم چه بیزینسی ولی باید شروع کنم که خواسته هام واسم روشن تر بشن.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  3. -
    امین اطمینان گفته:
    مدت عضویت: 2419 روز

    سلام

    این خاصیت ذهن که استاد گفتند را من اسمشو گذاشتم ذهن پنچرگیر

    اگر به مکانیسم پنچرگیری دقت کرده باشید یعنی یک تیوب را به یک پنچرگیر بدید اون کاری به 99.9 درصد قسمت های سالم تیوب نداره میگرده و اون یک هزارم درصد سوراخی که باعث نشتی هوا میشه را پیدا می کنه

    ذهن ما هم چون خودش را مسیول جان ما میدونه خودش را مسول حفظ سلامتی مسیول حفظ وضعیت موجود میدونه سعی می کنه ما را از خطر دور کنه تا مبادا ما از نظر مالی و یا جانی اسیب ببینیم

    این مکانیسم عالیه و بابتش باید شکرگزار باشیم چون اگر نبود ما اصلا به سن بزرگسالی نمی رسیدیم و در بچه گی خودمون را با اعمال خطرناکی که منجر می‌شدیم می کشتیم

    اما مشکل از جایی شروع میشه که عملکرد این ذهن پنچرگیر به ضد خودش تبدیل میشه چون لازمه زندگی در این دنیا پیشرفت هست و پیشرفت اون طرف ترس و ریسک هست به قول خارجی ها بدون ریسک پاداشی نیست

    مثل این می مونه که شما چندبار که دوچرخه تون را پنچرگیری کردید آقای پنچرگیر به شما بگه که برای اینکه دوچرخه ت پنچر نشه اصلا ازش استفاده نکن و اصلا جایی باش نرو

    خنده داره این استدلال ولی خیلی از ما همین کار را کردیم بارها بارها

    یعنی یک شکست خوردیم و کلا فرایند رشد را کنار گذاشتیم و از اونجا که شما به قول استاد یا به سمت کمال میرید یا به سمت زوال با رشد نکردن و درجا زدن مقدمات به سمت زوال رفتن را مهیا کردیم و بعد تعجب کردیم که چرا اوضاع داره روز به روز بدتر میشه

    چقدر ترس های ما ، ما را کنترل کردند و جلوی کوچکترین بهبودی را گرفتند و ما تبدیل شدیم به یک انسان کمال گرا که عملا هیچ کاری نمی کنه مگر اینکه مجبور بشه

    این یعنی یک زندگی در حد بخور و نمیر با کلی ارزوهایی که تبدیل به عقده شدند

    اگر ما می خواهیم تو زندگی پیشرفت کنیم باید ترس را کنار بذاریم و به قول استاد بجای اینکه ذهن ما، ما را کنترل کنه ما اون را کنترل کنیم و این کنترل یعنی کنترل گفتگوهای درونی

    دایم به خودمون یادآوری کنیم که یک اتفاق بد نمی تونه زندگی من را با ترس برای همیشه تحت تاثیر قرار بده

    و دایم توانایی ها و اتفاقات خوب را به خودمون یادآوری کنیم و دایم توجه مون به قدرت هامون به نکات مثبت شخصیتی مون باشه تا انرژی بگیریم که تغییر کنیم

    یک باور خوب دیگه ای که استاد دادند این جمله بود

    خداوند از آسانترین ، ساده ترین و لذت بخش ترین روش کار من را انجام میده

    چه باور زیبایی چه باوری که خیال شما را چقدر راحت می کنه چه باوری که باعث انرژی شما میشه و دایم توقع مثبت دارید از این دنیایی که همچنین خداوندی اون را مدیریت می کنه

    اما خود من

    اینقدر مثال ها فراوانه که نمی دونم کدوم را بگم

    اینکه من توی آزمون شهری گواهینامه رد شدم و 10 سال گرفتن گواهینامه را عقب انداختم تا خدا با هدایتش من را سروقت این کار عقب افتاده فرستاد و با یک بار ازمون شهری و یک بار آیین نامه قبول شدم این کاری که 10 سال به علت رفتار بد افسر عقب انداخته بودم و‌می گفتم حتما افسر بعدی هم همینطوره که اصلا هم اینطور نبود و رفتار افسر بعدی که البته 10 سال فاصله بین شون بود چه محترمانه بود تا نشستم توی ماشین من را از اورژانس شناخت چون من پرستار اورژانس بودم و خیلی با مهربانی با من برخورد کرد البته هر 3 نفری که با هم تو ماشین بودیم ازمون را قبول شدیم و فقط من قبول نشدم

    این نوع ترس ها زیاد بوده که مانع از پیشرفت شده ولی هربار پا روی ترس هام گذاشتم کلی نتیجه به دست اوردم

    یادمه روز اولی که می خواستم برای کانال آموزشیم ویدیو بگیرم چقدر می ترسیدم از قضاوت شدن از اینکه تپق بزنم از اینکه تو ویدیو اطلاعات اشتباه بدم و…

    ولی گرفتم و تو کانال گذاشتم و این شد مقدمه بیش از 50 ویدیو و صدها ویس آموزشی در کانال خودم

    جوری که بعدها فقط کلید ضبط ویدیو را میزدم و شروع به صحبت می کردم

    اگر بار اول ترسم مانع کار من میشد هرگز به این مرحله نمی رسیدم

    ترس و خشم دوتا مانع بزرگ برای پیشرفت و حال خوب هستند باید تا می تونیم خودمون را در مقابل این دو احساس مخرب کنترل کنیم

    با تشکر از استاد

    موفق باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 82 رای:
  4. -
    زینب حاجتی گفته:
    مدت عضویت: 971 روز

    بنام خدایی که رحمتش بی اندازست و ‌مهربانی اش همیشگی

    سلام سلام

    سلام به استاد عزیزم،سلام به مریم بانو وسلام به همه دوستای بهشتی ام در این سایت الهی

    من یک مثال ‌واضح در بیزینسم درمورد موضوع این فایل ونحوه عملکرد ذهن ومغز دارم که میخام اینجا درموردش صحبت کنم،

    من دوساله مغازه دارم،با سرمایه کم کارم رو شروع کردم برای همین جنس مغازم کامل نبود

    ومن فروش

    چند روز رو تبدیل به جنس میکردم تا هرچه سریعتر مغازم رشد کنه وجنسام بیشتر بشن وویترین مغازم پر بشه

    وابستگی عجیبی به اینکه هرچه سریعتر جنس بخرم جنسام برسن ودرکل وابستگی به درامد مغازه و رشد مغازه پیدا کرده بودم،

    اگر باربری نیم ساعت بار رو دیر می آورد استرس میگرفتم زنگ میزدم چرا دیرکردیدو… چون خیلی دوس داشتم زود بار برسه ومدل جدید رو بزارم تو ویترین ویکی از جاهای خالی ویترین کمتربشه

    پارسال فروردین در هشتیمن ماه شروع کسب و کارم اون اتفاقی که نباید می افتاد افتاد و دنیا توی سر من خراب شد وبا اینکه در این مسیر الهی بودم اصلن نمی تونستم ذهنم رو کنترل کنم و تقریبا از مسیر خارج شدم هرچند فایل ها رو گوش میدادم به سایت سر میزدم وقانون رو به خودم یادآوری میکردم حرف های استاد رو به یاد می‌آوردم ولی کنترل ذهن برام سخت‌ترین کار دنیا بود

    اتفاق این بود که من درمسیرکاری با شخصی آشنا شدم یعنی اون با من تماس گرفت و گفت عمده فروش جنس خارجیه وکلی دلیل و برهان آورد که میتونیم باهم همکاری کنیم و البته چون همشهری من بود من زودتر بهش اطمینان کردم وبا نشون دادن کلی مدرک و سند خیال من رو راحت کرد که همکاری ما باهم یه همکاری خوب وراحته ومن ازشون چندین میلیون خرید جنس خارجی کردم

    روزها گذشت جنسی دستم نرسید هفته ها گذشت جنسی دستم نرسید ماهها گذشت جنسی دستم نرسید ومن روزی هزار بار با ایشون تماس میگرفتم

    وگریه میکردم پس چی شد چرا جنسام نمیرسن واون بعدماهها

    گفت باری که جنسای تو هم جزشون بوده رو گمرک

    به علت قاچاق بودن گرفته(تو کشور ما کتونی خارجی قاچاق محسوب میشه خخخخ) وبهم میگف صبرکن تا آزاد بشن وهی حرفهای متفاوت وضدنقیض میزد

    دوس دارم تصور کنید اون روزها من چه حال و روزی داشتم بدترین روزهای کل عمرم رو می‌گذروندم کارم شده بود گریه وافکار ناامید کننده

    بگذریم بعد 6ماه من به خودم اومدم که اگر در این وضعیت بمونم این احساس بد وافکار منفی و درنتیجه اتفاقات بد کل کسب و کارم رو نابود می‌کنه

    بهتره آروم باشم ودرس این اتفاق رو بگیرم ورهاش کنم وبسپارم به خدا

    من دیگه بعد اون اتفاق جنس خارجی نخریدم با اینکه خیلی دوس داشتم کتونی خارجی هم داشته باشم تو مغازم ومشتری ها هم درخواست داشتن ولی من دیگه میترسیدم به کسی اطمینان کنم

    با اینکه یه شخص عمده فروش خارجی واقعا مطمئن وحرفه ای دیگه پیدا کرده بودم و می‌دیدم کار کردن با ایشون صد درهزار درصد درسته ولی ذهن

    منو میترسوند میگف باز میخای خارجی بخری باز میخای اطمینان کنی شاید اینم نفرستاد وهزار جوره

    ذهنم دلیل می آورد که منصرفم کنه ومن ماهها این شخص رو زیر نظر داشتم وکارش رو رصد میکردم ومیدیدم کارش درسته ولی ذهن نمیزاشت ازش خرید کنم وهی دلیل می آورد که نکن خرید خارجی دیگه انجام نده

    ولی در دی ماه پارسال بعد چند ماه از اون اتفاق من جلوی ذهن ایستادم و گفتم اگر یکبار این اتفاق افتاده دلیلی ندارد بازم اتفاق بیفته سری قبل به این دلایل اون اتفاق افتاد که من درسشون رو گرفتم ورفعشون کردم تا حدودی

    به خودم گفتم من اول راه کاسبی هستم اگر الان بترسم اگر الان اسیر ذهن بشم کسب وکارم رشد نمیکنه خودم بزرگ نمیشم من نباید اسیر نجواهای شیطان بشم

    به خودم میگفتم پس اینهمه داری آموزش میبینی پس چی شد کجا میخای استفادشون کنی الان وقتشه نشون بدی از حرفهای استاد چیزی یاد گرفتی الان وقتشه ایمان وتوکلت به خدا رو در عمل نشون بدی

    و بالاخره من پیروز شدم وبر ذهن غلبه کردم واز اون شخص مطمئن که ماهها بود زیر نظرم بود خرید کردم

    نتیجه این شد سروقت جنسها به دستم رسیدن با کیفیت عالی ‌وهمکاری ما ادامه دار شده

    ومن از دی ماه پارسال تا همین الان فقط دارم از ایشون جنس خارجی میخرم ومغازم پر جنس خارجی شده وبسیار از همکاری با ایشون رضایت دارم

    واز خداوند بسیار سپاسگزارم که بعد اون ماجرا ودرس هایی که بایدازش میگرفتم آدم درستی سر راه کسب وکارم قرار داد

    اگر بخوام اون اتفاق رو درکسب وکارم با قانون بررسی کنم ودرس هایی که برای من داشت رو بگم میشه ازش کتابها نوشت ولی به همینقدر بسنده میکنم

    وهمه شما دوستای گلم واستاد عزیز ومریم جان رو به خدا میسپارم

    عزیزای دلم موفق و سربلند باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 59 رای:
  5. -
    شاهین حنفی گفته:
    مدت عضویت: 531 روز

    سلام استاد عزیزم

    من چند ماه هست که با شما آشنا شدم یعنی از اسفند ماه سال 1402 و موقعی که با شما آشنا شدم بسیار وضعیت نامناسبی در زندگی‌ام داشتم و طی این چند ماه با کمک دوره 12 قدم و نشانه‌های سایت بسیار پیشرفت خوبی داشتم. از احساسات بسیار شدید به آرامش خوبی رسیدم. استاد از یک ماه پیش وضعیت مالی‌ام پس از سه ماه که رو به صعود بود به یکباره بشدت کاهش یافته و من طی چند هفته به خوبی توانستم ذهنم رو کنترل کنم اما از دیروز ترس‌ها داشت بر من غلبه می‌کرد و باعث ایجاد احساسات بد میشد و از خدا میخواستم که کمکم کنه چون قبلا بارها کمکم کرده بود. معمولا به محض اینکه موضوعی برام پیش میاد میام سایت شما یا از فایل‌های 12 قدم استفاده می‌کنم تا آرامشم برگردد اما این بار خیلی اوضاع پیچیده تر شده بود و ذهنم با هزاران سوال نگران کننده در مورد وضعیت مالی و رابطه‌ام احساسم را بد می‌کرد و پاسخ‌های قانع کننده‌ای که مطابق با قوانین جهان باشد رو نمیتوانستم برایشان پیدا کنم چون درک قوانین جهان هم تکاملی هست. الان به محض اینکه این فایل رو دیدم از خدا سپاسگزاری کردم و از شما هم ممنونم که این فایل رو در زمان مناسب روی سایت قرار دادید تا من بارها و بارها گوش بدم تا احساسم به آرامش برگردد.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 35 رای:
  6. -
    سید مهدی جزایری گفته:
    مدت عضویت: 2083 روز

    لَقَد خَلَقنَا الإِنسان‌َ فِی‌ أَحسَن‌ِ تَقوِیم‌ٍ‌

    که ما آدمى را در نیکوتر اعتدالى بیافریدیم

    إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ مِنْ نُطْفَهٍ أَمْشَاجٍ نَبْتَلِیهِ فَجَعَلْنَاهُ سَمِیعًا بَصِیرًا

    ما آدمى را از نطفه‌اى آمیخته بیافریده‌ایم، تا او را امتحان کنیم. و شنوا و بینایش ساخته‌ایم

    ======================================

    سلام استاد عزیزم

    سلام مریم جان

    سلام دوستان عزیز و پرانرژی و بامرام و دوست داشتنی من در این سایت که مثل تکه ای از بهشت می ماند

    من یک نکته ای به ذهنم رسید و یک الهامی به من شد که دوست داشتم با شما به اشتراک بگذارم

    بعضی دوستان در شکرگزاری هایشان می‌گویند که خدایا شکرت که من انسان بالیاقتی هستم – یا من انسان آگاهی هستم – یا خدایا شکرت که من با استاد آشنا شده ام و دارم روی خودم کار می‌کنم – خدایا شکرت که با قوانین جهان آشنا شده ام – و سپاسگزاری هایی از این دست

    البته که خود من هم همینطور هستم و چنین چیزهایی رو به خودم می گم و می نویسم ، و یکی از اصلی ترین شکرگزاری های من آشنا شدنم با این استادِ همه چیز تمام است که خدا روزی ما کرده

    ولی من می‌خواهم به یک قدم قبل از اینها اشاره کنم

    یعنی یک قدم عقب تر بروم

    و آن این که خدا را شکر کنم بابت این که اصلاً مرا انسان آفریده

    یعنی شکرگزار باشم بابت این که ما در قالب یک انسان – با تمام ویژگی‌های خاص خودش – پا به کره زمین گذاشته ایم

    ======================================

    اگر من انسان نبودم، اگر این آگاهی ها را نداشتم، اگر اشرف مخلوقات نبودم، اگر آزادی و حق انتخاب نداشتم، چه می‌شد واقعاً؟!

    اگر من به صورت یک موجود دیگر خلق می شدم، چه می‌شد واقعاً؟!

    اگر من درختی بودم در درون یک جنگل تاریک چه؟!

    اگر من یک ماهی بودم در اعماق یک اقیانوس چه؟!

    اگر من یک ستاره بودم در این فضای بی انتهای کیهان چه؟!

    اگر من حیوانی بودم در یک بیابان که چند صباحی زندگی می‌کرد و بعد هم می مرد و هیچ کس از او باخبر نمی شد چه؟!

    اگر من سنگی بودم در دل یک کوه که نه انسانی از وجود آن باخبر می‌شد و نه وجود آن هیچ اهمیتی داشت، چه؟!

    اگر من تکه ابری بودم در آسمان که عمرش فقط چند دقیقه بود و بعد از آن محو و ناپدید می‌شد، چه؟!

    اگر من یک شهاب بودم با عمر چند ثانیه، که لحظه ای در دل شب می درخشید و بعد تمام می‌شد چه؟!

    اگر من یک صخره بودم که در فضای کهکشان شناور است و بعد از چندی متلاشی و نابود می‌شد چه؟!

    اگر من یک قطره آب بودم در یک رودخانه چه؟!

    اگر من پرنده ای بودم که بالای یک کوه لانه داشت و نه کسی از وجود من آگاه می‌شد و نه اهمیتی برای کسی داشتم چه؟!

    اینجاست که باید با تمام وجودم بگویم: خدایا شکرت که مرا انسان آفریده ای

    خدایا شکرت که من اشرف مخلوقات تو هستم یعنی برترین موجودی که خلق کرده ای

    خدایا شکرت که من روح خدایی دارم – که چه زیبا در قرآنت گفته ای از روح خودت در من دمیده ای

    خدایا شکرت که مرا نماینده خودت بر زمین قرار داده ای

    خدایا شکرت که من قدرت تعقل و تفکر دارم – که به من چه ذهن و چه عقل و چه قدرت تفکر عظیمی عطا کرده ای

    خدایا شکرت که مرا انسان آفریده ای و تمام نعمات و موجودات دیگر را به خاطر من خلق کرده ای

    خدایا شکرت بابت این آگاهی های ارزشمندی که به من آموزی – از طریق استاد عزیزم و دیگر دستان ارزشمندت در این محفل الهی

    دوست داشتم این درک رو با شما به اشتراک بگذارم

    عاشقتان هستم

    در پناه حق، شاد و سربلند باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 42 رای:
  7. -
    زهرا رجبی گفته:
    مدت عضویت: 1229 روز

    سلام استاد دوس داشتنی

    باز هم مثل همیشه فایلی فوق العاده اماده کردین ازتون سپاسگزارم برای این اموزه های به جا و به موقع

    استاد من زیاد مثالهایی توی ذهنم نیست الان ولی گفتین رابطه من ی تجربه ی خیلی نامطلوب و اصن داغونی داشتم که ضربه های افتضاحی خوردم از اون رابطه حدود یک سال پیش میشد من به شدت به اون فرد وابسته شده بودم و سطح انتظاراتم بالا رفته بود خلاصه اذیت بودم حال من و حتی اون فردم خوب نبود و به تصمیم ایشون خیلی بد جدا شدیم و من بشدت حال روحیم بد شد وزن کم کردم خیلی زیاد و افسرده شدم ولی بعد به خودم گفتم اگه من از این فرد اینجوری جدا شدم مقصر خودم بودم خودم وابسته شده بودم بیش از حد ولی طوری نیست میشه رو خودمون کار کنیم و درستش کنیم و ی مدت فقط رو خودم کار میکردم و خیلی اروم تر شدم راستش من اومدم به رابطم نیگاه کردم و دیدم خودم اشتباه کردم خودم بد جلو رفتم و دیگه تصمیم گرفتم به کسی وابسته نشدم هرچیزی حدی داره اگه قراره با کسی باشم حالم بد نباشه ولی یه تایمی هم خیلی میترسیدم و الان هم میترسم ولی خیلی کمتر که اگه با فردا صحبت کنم یا بخام وارد رابطه بشم دوباره وابسته میشم دوباره به بدنم اسیب میزنم خلاصه این باور ها بود ولی خداروشکر کمرنگ تر شدن و الان اگه فردی باشه نمیترسم باهاش حرف بزنم اگه نخاستم ارتباطمو قطع میکنم حیلی راحت و ساده این مثال رو من خیلی زیاد توی ذهنم داشتم و گفتم اینجا مطرح کنم امیدوارم به جا بوده باشه و هنوزم سعی دارم که روی این موضوع کار کنم و باورهامو راجب رابطه تغییر بدم ولی الان زیاد این موضوع رابطه برام مهم نیست و بیشتر میخوام روی باور های ثروت و توحیدی کار کنم

    بازم ازتون سپاسگزارم برای اموزه هاتون:)))

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 23 رای:
  8. -
    رضوان یوسفی گفته:
    مدت عضویت: 2222 روز

    بسم الله الرحمن الرحیم الرزاق الوهاب العلیم الغفور التواب الغنی القریب المجیب الحی القیوم

    إِنَّ الْأَبْرَارَ یَشْرَبُونَ مِن کَأْسٍ کَانَ مِزَاجُهَا کَافُورًا

    ﻫﻤﺎﻧﺎ ﻧﻴﻜﺎﻥ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﺯ ﺟﺎﻣﻰ ﻣﻰ ﻧﻮﺷﻨﺪ ﻛﻪ ﻧﻮﺷﻴﺪﻧﻲ ﺍﺵ ﺁﻣﻴﺨﺘﻪ ﺑﻪ ﻛﺎﻓﻮﺭ [ ﺁﻥ ﻣﺎﺩﻩ ﺳﺮﺩ ، ﺳﭙﻴﺪ ﻭ ﻣﻌﻄﺮ ]ﺍﺳﺖ .(5) انسان

    سلام به استاد عزیزم و مریم بانوی قشنگم و دوستان توحیدی ام در این سفینه نجات

    جهان مثل آیینه عمل می کند و به هرچه توجه می کنی از جنس همان رو وارد زندگی ات می کند

    یکماه پیش بود که مادربزرگ همعروسم حالش بد شد بطوری که گفتند دیگه امیدی بهش نیست و همعروسم از کرج اومد که برای آخرین بار مادربزرگ رو ببیند. خلاصه این مادربزرگ تا الان در قید حیات است و همچنان اوضاع اون خراب. چیزی که میخوام بگم توجه ما به این موضوع بود و سراغ گرفتن های مکرر از احوال این پیرزن، در واقع توجه به آنچه که دوست نداشتیم تجربه کنیم، نتیجه چی شد همان رو به زندگی خودمون دعوت کردیم، مادرم و مادر همسرم دیروز دست کمی از اون مادربزرگ نداشتند و عرصه رو بر ما تنگ کردن، این در حالی بود که صحیح و سالم داشتند زندگی شون رو می کردند. دیگه امروز تصمیم جدی گرفتم که تا اونجایی که امکان داره بدون هندزفری و کنترل ذهن نباشم، واقعا کنترل ذهن این جور مواقع خیلی سخته که احساس قربانی بودن نکنی، احساس نکنی چرا من باید این مسائل رو حل و فصل کنم. و مسلما احساس بد داشتن شرایط رو بدتر می کند و یکی از فکرایی که حالم رو بهتر می کرد این بود، خدا را شکر که توان جسمی این رو دارم که به پدر و مادر خودم و همسرم خدمت کنم و ین توانایی رو خدای مهربان داده و در راه نیکی به پدر و مادر صرف می شود.

    (ساعت 6و نیم بود، رفتم که به مامانم سر بزنم دیدیم در حیاط قفل است و با کلید باز نمی‌شه، اول در زدم بعد، یادم به نشانه ها افتاد، گفتم حتما قرار نیست برم پیش مامانم، پس بهتره برگردم خونه. خونه پدرم دو کوچه بالاتر از ماست. اومدم و دیدیم فایل جدید اومده و خدا را شکر کردم که بتونم تو این شرایط کنترل ذهن داشته باشم. )

    یکی از باورهای مخرب ما، این است که روز عاشورا نباید جایی رفت و آهنگ گوش بدی و بخندی و گرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. خانواده برادر همسرم که روز عاشورا از شیراز می‌خواستند بیان پیش ما، اولا که همه گفتن که این چه موقع اومدن است و کی روز عاشورا میره جایی و باید تو خونه ات باشی(انگار روز قیامت است) خلاصه اونها از شیراز راهی شدن، نزدیک بهبهان که یکساعت تا امیدیه بود ماشین دامادشون خراب میشه و نزدیک به دو سه ساعت تو گرما بودن و کلی اذیت شدن. و دخترشون که با نامزدش تو ماشین آهنگ گذاشته بودن، گفت: امام حسین زدمون(یعنی چون آهنگ گذاشته بودیم این اتفاق افتاد) در صورتی که ماجرا رو که بررسی کردیم ماشین از قبل ایراد داشته و قبل از اومدن ماشین رو چک نکرده بودن، و این باور در ذهن من بشدت قوی بود الان بهتر شده ولی هست متاسفانه.(باورهای ما داره اتفاقات رو رقم میزنه، می‌اندازیم روی امام حسین علیه السلام)

    یکی دیگه از باورهای مزخرف در مورد استخر رفتن است و اغلب میگن استخر آلوده است و بیماری میاره. سه روز پیش متوجه یه لک قرمز روی کمرم شدم، به همسرم نشون دادم، گفت که این قارچ پوستی است و حتما علتش استخر رفتن است و رفت برام پماد مخصوص اش رو گرفت. گفتم: خدایا این دیگه کجا بود، همینطوری، دید مثبتی در مورد استخر ندارند الان هم این رو بفهمند دیگه هیچ. خلاصه فرداش که همعروسم از شیراز اومد، دقیقا همون لک روی صورتش بود،که برای اون رفته بود دکتر، دکتر گفته که یه پشه آلوده بوده و خدا را شکر که شاهد به عمل آمد از استخر نیست.

    در مورد سولات این فایل باید بگم اولا سوالاتی که استاد میپرسه، سوال نیست در واقع خود راه حل است.

    سوال الف

    هر وقت ذهن شما به خاطر یک اتفاق نامناسب توانست بنیان باوری شما را بر اساس آن ناخواسته شکل دهد، امیدواری و خوشبینی را از شما بگیرد و شما را به این نتیجه برساند که از این به بعد قرار است همین نتایج بد رخ بده، شما هم هیچ قدمی برای بهبود آن روند بر خواهید داشت.

    پس اگر دیدید که قدمی برای کاری که بر نمی‌دارید به دنبال پیدا کردن باورهای مخرب ذهن بگردید و آنها رو درست کنید.

    افسار ذهن را در دست بگیرید و به ذهن خود بگویید:

    “درست است که این بار اوضاع خوب پیش نرفت اما 100 ها بار اوضاع خوب پیش رفت. در نتیجه این اتفاق هیچ معنایی ندارد و قرار نیست دوباره این ناخواسته رخ دهد. تنها کار من این است که: ایراد کارم را پیدا کنم، بهبودها را ایجاد کنم تا نتایج حتی بهتر از قبل ایجاد شود” و به این شکل خوشبینی و امیدواری خود را همچنان حفظ کنید.

    استاد یه دنیا سپاس بخاطر این فایل های گرانبها که به موقع بر روی سایت قرار می گیرن و مانند آبی سرد و گوارا دل تشنه در بیابان رو خنک و سیراب می کنه.

    من باید کنترل ذهن داشته باشم که قرار نیست مادرم یا مادر همسرم همینطوری بمانند یا بدتر شوند، قرار است بهتر و بهتر شوند، چه پیرمرد و پیرزن هایی که در سنین بالا در صحت و سلامت هستند و پدر و مادر منم هم همینطور هستند مثل پدر بزرگ و مادربزرگ های مادری و پدری ام که بدون زحمت پرستاری مهمانی این دنیا رو تمام کردند. پس من باید کنترل ذهن داشته باشم و فقط آنها رو در صحت و سلامت ببینم.

    در پناه حق همه ی ما روز به روز سالم تر و توحیدی تر و ثروتمند تر و شادتر و موفق تر و سعادتمند تر باشیم الهی آمین

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 81 رای:
    • -
      مجید حرفت گفته:
      مدت عضویت: 1389 روز

      سلام به رضوان خانم یوسفی گل

      امیدوارم حال همگی تون عالی عالی باشه،که هر بار با نوشتن ها و استمرارتون حالمون رو عالی می‌کنید.

      چقدر عالی نوشتید.کلی سادگی و صداقت و زلالی در کلام و قلم شیوایتان مشهود بود.

      برایتان آرزو می‌کنم زندگی توام با شادی سلامتی خوشبختی ثروت و سعادت در دنیا و آخرت نصیبتان گردد.

      بی صبرانه منتظر پاییز زیبای ساوه و دیدارتان بهمراه عزیزان دلتان هستیم.

      به دستان پر از مهر خداوند می‌سپارمتان . خدانگهدار

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
      • -
        رضوان یوسفی گفته:
        مدت عضویت: 2222 روز

        بسم الله الرحمن الرحیم

        وَأَلَّفَ بَیْنَ قُلُوبِهِمْ لَوْ أَنفَقْتَ مَا فِی الْأَرْضِ جَمِیعًا مَّا أَلَّفْتَ بَیْنَ قُلُوبِهِمْ وَلَٰکِنَّ اللَّهَ أَلَّفَ بَیْنَهُمْ إِنَّهُ عَزِیزٌ حَکِیمٌ

        ﻭ ﻣﻴﺎﻥ ﺩﻝ ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺍﻟﻔﺖ ﻭ ﭘﻴﻮﻧﺪ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﺳﺖ ، ﻫﺰﻳﻨﻪ ﻣﻰ ﻛﺮﺩﻱ ﻧﻤﻰ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻲ ﻣﻴﺎﻥ ﺩﻝ ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺍﻟﻔﺖ ﺍﻧﺪﺍﺯﻱ ، ﻭﻟﻲ ﺧﺪﺍ ﻣﻴﺎﻥ ﺁﻧﺎﻥ ﺍﻳﺠﺎﺩ ﺍﻟﻔﺖ ﻛﺮﺩ ; ﺯﻳﺮﺍ ﺧﺪﺍ ﺗﻮﺍﻧﺎﻱ ﺷﻜﺴﺖ ﻧﺎﭘﺬﻳﺮ ﻭ ﺣﻜﻴﻢ ﺍﺳﺖ .(6٣)

        سلام به برادر عزیزم آقا مجید مومن و موحد و ثروتمند و سعادتمند و خداجویم

        دیروز بود که با خودم گفتم خبری از داداش مجید نیست، برم یه سراغی ازش بگیرم ببینم در چه حال است؟ ولی جلوی خودم رو گرفتم و گفتم: هرکجا هست خدایا بسلامت دارش.

        و صبح با نقطه آبی از سمت شما چشم و دلم روشن شد و این نوید رو برام داشت که هر وقت، یاد بندگان خاص خدا افتادی حتما یه پیامی بفرست، شاید این پیام، پیام خداوند است، چرا فکر می کنی که تو فرستاده این پیام هستی؟ که دلت خواست بفرستی، دلت نخواست نفرستی. و از این به بعد رها و آزاد هر وقت که شرایط، مثل الان مهیا بود و دستور نوشتن آمد بنویسم.

        دو سه روز پیش بود که در مورد دوستی های این دنیا فکر می کردم و دست آخر به این نتیجه رسیدم که ما لذت در آغوش کشیدن خدا رو بصورت فیزیکی وقتی دوست صمیمی خود،فرزند وپدر و مادر و هر کس که عاشقانه دوستش داریم رو درآغوش می کشیم می‌توانیم تجربه کنیم، و این لذتی است که قابل توصیف نیست، مثل ذات خدا که قابل توصیف نیست و ما می‌توانیم تجلی صفات خدا رو در بندگان خاص خدا ببینم و بیشتر اون رو درک کنیم و به آن نزدیک و نزدیک تر شویم.

        دیشب که میخواستم بخوابم این قسمت از آیه حسبی الله و نعم الوکیل اومد تو ذهنم و چقدر بهم آرامش داد، آنقدر حس خوب و سبکی داشتم که موقعی که خواب بیدار شدم همین جمله حسبی الله و نعم الوکیل برایم تداعی میشد.

        برادر عزیزم منم بیصبرانه منتظر دیدن مجدد شما و زهره جان زیبا و قشنگم در بهترین زمان و مکان مناسب هستم.

        ان شاءالله در پناه باری تعالی روز به روز به قرب الله نزدیک و نزدیک تر شوید. الهی آمین

        آیه قرآنی که

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
        • -
          مجید حرفت گفته:
          مدت عضویت: 1389 روز

          سلام رضوان خانم یوسفی نازنین

          دردانه‌ایی که مهر و محبت خواهریش برایم بشدت لذیذ و شیرین و گواراست.

          خداوند منان را شاکر و سپاس گذارم که هم عصر استاد نازنینمان هستم و افتخار حضور در این وادی مقدس و سرزمین بهشتی را در کنار بندگان محبوبش همچون شما رضوان الهی که با خود عطر و بو و شمیم بهشت دارید را نصیبم کرد.

          قلم تان و دیدگاه های ارزنده و پندآموزتان چراغ راه روشنی بخش ماست.

          سادگی و خلوص و زلالی شما مثال زدنی است.

          بگذارید همینجا اعتراف نمایم که به شما غبطه می‌خورم و از صمیم قلب دوستتان دارم.

          توصیف بسیار زیبایتان از چشیدن آغوش گرم و لذت بخش خداوند خیلی خیلی برایم جالب بود.

          قبلاً بارها و بارها لذت و شادی معنوی را چشیده و درک نموده‌ام،اما این توصیف زیبا بسیار برایم جالب و مورد توجه واقع شد.

          به نظرم خیلی ظریف و دقیق به کنه مطلب رسیدید و بیان فرمودید.

          اجازه بدهید یکی از خاطرات شیرین و شنیدنی‌ام پیرامون چشیدن لذت معنوی را همینجا ذکر نمایم.

          حدود 20 سال پیش در هتلی در مدینه النبی مشغول خدمت به زائرین عزیز و گرامیش بودم.

          آخرهای شب،نزدیک به نیمه‌های شب در لابی هتل با دوستان و همکارانم نشسته بودیم که یکباره دیدم پیرمردی عصا زنان با عینکی ذره بینی دمپایی به پا از پله‌های هتل داشت پایین می‌آمد.

          مثل فنر از جا پریدم و بسمتش دویدم تا مراقبش باشم که نکند بیفتد!!!

          دستش را گرفتم و پرسیدم پدر جان این وقت شب چرا آمدی پایین؟؟؟

          پاسخ داد می‌خواهم رفع حاجت کنم.

          توضیح اینکه سرویس های اتاق‌ها فرنگی بود و سرویس ایرانی فقط در لابی هتل قرار داشت.

          دستش را گرفتم و با احتیاط و آهسته به سرویس بردمش.

          جلوی در منتظر ماندم تا پس از رفع حاجت عصایش را بهش بدهم و به اتاقش ببرم.

          رضوان جان جالبه بدانی که هم عینکش را با کش به پس سرش محکم کرده بود و هم دمپایی هایش را با کش به پشت پاهایش محکم نموده بود.

          پیرمردی کهنسال و تنومند بود.

          خلاصه تا دم تخت خواب اتاقش همراهیش کردم.

          پس از اینکه دمپایی هایش را برایش درآوردم و دراز کشید،پتویش را رویش کشیدم و با او خداحافظی کردم.

          ایشان نیز ضمن تشکر و دعا فرمودند آقا رسول الله جزایت را بدهد.

          باور بفرمایید، از اتاق که خارج شدم و از پله‌ها که داشتم پایین می‌آمدم دستی گرم را پشتم حس کردم و لذت و گرمی آیی را چشدم،وصف ناشدنی.بلافاصله از هتل خارج شدم و رو به گنبد خضرایش به نشانه‌‌ی احترام و ادب و ارادت تعظیم نموده و تشکر کردم که این حلاوت و شیرینی را نصیبم نموده بود.

          پس از اینکه سالیانی گذشت و بنده افتخار مدیرهتلی نصیبم شد،از این خاطره در جلسات و کلاس‌های پیش از سفر برای دوستانم تعریف می‌کردم تا انگیزه‌‌ی خدمت به زائرین در آنها تشدید گردد.

          ان‌شاالله که افتخار خدمت و میزبانی شما خواهر نازنینم را خیلی زود کسب نمایم.

          در پایان ضمن تشکر مجدد،برایتان از پیشگاه قادر متعال شادی،سلامتی،خوشبخنی،ثروت و سعادت در دنیا و آخرت خواستارم و به دستان پر از مهر و محبتش می‌سپارمتان.

          خدانگهدار.

          میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  9. -
    علیرضا یکتای مقدم گفته:
    مدت عضویت: 1329 روز

    به نام خداوند هدایتگر و وهاب

    سلام

    وقت همگی بخیر وشادی

    تجربه من از این فایل بر می گرده به چند سال پیش دوران دانشجویی کارشناسی ارشد پیام نور، من طبق برنامه امتحانات داشتم پیش می رفتم و امتحان می دادم تا اینکه رسیدم به امتحان مقدمات روش تحقیق، و در حد 20 من خوندم و خودمو برای روز امتحان آماده کردم و ساعت امتحان رفتم دانشگاه پیام‌نور حاضر شدم و امتحانات آنلاین بود و سیستم خودم را روشن کردم و کدملی ام را وارد کردم و سوالات تستی نمایان شد و دیدم هیچ کدام را بلد نیستم و چند سوال پایین تر را انتخاب کردم و دیدم اصلا بلد نیستم و مسؤل امتحانات را خواستم و دیدم که من امتحان روش تحقیق پیشرفته داشتم و اصلا اشتباه انتخاب واحد کردم و درس دیگه ای را خوندم و متأسفانه من در آن امتحان از نمره 20 نمره 4 گرفتم و هم مردود و هم مشروط شدم و این باعث شد امتحانات دیگه هم به ذهن من فشار بیاد حتما به دلایلی خراب می کنم و باعث می‌شد باوجود درس خوندن زیاد با کلی استرس بیشتر سر جلسه برم و ذهن من این خاطره نازیبا را تا مدت‌ها به یادم می آورد و درحالی که تا آن موقع 99 درصد من نمرات من نزدیک به 20 بوده.

    علیرضا یکتای مقدم

    مشهد مقدس

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 29 رای:
  10. -
    سهراب پژوهنده گفته:
    مدت عضویت: 1073 روز

    به نام خدایی که شب و روز کنارم بود هر ثانیه هر روز

    سلام استاد عزیز

    اول اینکه بعد از مدت ها دارم اولین کامنتم مینویسم هم خوشحالم هم یه جور خاصیم و اینکه نمیدونم باگه یا چی ولی انگار دارم اولین کامنت این فایلو مینویسم

    خب نکته جالب و نشونه این فایل ک بعد یه مدتی دوباره اومدم توی سایت برام این بود که خب من تقریبا یه چهار ماهی هست باشگاه رفتم و میرم و خب تو این مدت اسیبی ندیدم خداروشکر ولی خب دیروز که روز پا بود یک حرکت رو هم سنگین زدم هم ست اولش رو بد زدم ب کمرم یکم فشار اومد و الان هم یکمی درد میکنه و شما ک گفتین اسیب توی باشگاه خیلی جالب بود اصن برام اولین مثالتون بود چون ولی خب من میتونم بگم برای ورزش باشگاه چیزی کلا مانع ادامه دادنم نمیشه شده قبلا ماه های اول حالم بد میشد یا اصن نتیجه ایی رو نمیدیدم البته من به ریز ترین تغییرات بدنم توجه، میکردم میکنم ولی خب چون تغییر زیادی نمیدیدم اول راه خسته میشدم ولی خب ادامه دادم الان بعد چهار ماه خیلی نسبت به ماه اول بدنم تغییر کرده و بهتر شده خداروشکر

    مورد بعدی که بخوام بگم که بیشتر مرتبط با فایل باشه اینه که من یک بار توی 3/4 سالگی میخواست منو دزد ببره 🫡

    و خب از همون موقع تا کلاس 6 ام و 7ام این ترس توی من بود ک اگ برم بیرون یکی منو میخواد بدزده من از اولی که مدرسه میرفتم خب سرویس نداشتم همیشه پیاده میرفتم میومدم و اکثرا هم مسیر خونه تا مدرسه برام طولانی بود یه مسیر نیم ساعت 45دقیقه ایی بود و خب همین موضوع چون باید تنها میرفتم کم کم ترسمو کم کرد تا کلاس 7ام که دوباره سر کوچه اومدن منو خفت کنن

    که موفق هم نشدن فقط عین اسب تا خونه دویدم

    بعد اون دوباره این ترسه برام بولد شد البته نسبت به قبل بازم کمتر بود که تا سر کوچه ام میترسیدم برم

    ولی خب تا مدتی دوباره برام بولد شده بود دوباره این ترسه برام بودش که اگه تنها برم بیرون منو میدزدن یا اتفاقی برام میوفته خلاصه گذشت و سعی میکردم دیگه به اون اتفاقات فکر نکنم سعی میکردم به ترسم غلبه کنم بیشتر برم بیرون حالا برا خرید یا هرچیزی که ترسه دیگه برام کم رنگ تر شد و الان که12 امم دیگه خوشبختانه خداروشکر نمیتونم هنوز بگم کامل هیچ ترسی دیگه ندارم چرا هنوز هم یکمی بعضی وقتا این ترسه میاد سراغم ولی خب دیگه مثل قبل نیست راحت ترم خیالم راحت تره و جایی کاری باشه دیگه این ترس مانعم نمیشه

    یه اعترافیم این اخر بکنم که برای کامنت نوشتنم ترس داشتم همین الانم هی میخوام نفرستم

    ولی تا کامنت های دیگر شمارو به خدای بزرگ میسپارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 39 رای:
    • -
      فهیمه پژوهنده گفته:
      مدت عضویت: 2158 روز

      سلام به شما دوست ارزشمندم

      سلام به شما سهراب پژوهنده عزیز هم خانواده ایی من در این بهترین جای دنیا.

      اصلا اینم اولین کامنت من به اولین کامنت تو باشه.

      داشتم کامنت ها رو میخوندم یادم از پیام صبح ات افتاد.(قبل ساعت 9 صبح توی تلگرام بدون سلام با یک شوق و ذوق باحالی به من پیام دادی که کامنت گذاشتی و اسکرین شات گرفتی که ببین خواهرجون نظرها صفره.)ازم میپرسیدی نمیدونم باگه یا چی، نمیدونستی اولین کامنتت اولین کامنت هست یا نه…. منم که چهار تا پیراهن توی سایت در مورد کامنت نوشتن از تو بیشتر پاره کردم و تقریبا میدونستم معنی اش لزوما این نیست که تو اولین کامنت رو نوشتی، اون صفر یعنی هنوز کامنتی منتشر نشده.(این طبق تجربه گفتم و طبق باورهای خودم) این باگ نیستو فقط معنی اش اینه که فایل تازه روی سایت قرار داده شده و قطعا تعداد زیادی مثل ما در ساعت های اول میبینن و عده ایی کامنت مینویسن همون موقع، یک عده بعدا مینویسن و یک عده شاید حتی بفکر کامنت نوشتن هم نیفتن یا اینقدر مانع هایی دارند که نمیتونن به این موضوع فکر کنن که میتونن، در این “بهترین جای دنیا” بنویسن و بهترین استاد دنیا کامنت هاشون رو میخونه و در بهترین سایت دنیا کامنت شون رو بی قضاوت منتشر میشه.

      خلاصه انگار برای کامنت نوشتن هم باید آماده باشی و بخوای که تو مدارش باشی.

      انگار باید جسارت و جرات کافی براش داشته باشی.

      انگار باید از خیلی ترس ها و تردیدها گذشته باشی.

      انگار باید براش دلیل و انگیزه داشته باشی و باور کرده باشی که اینجا نوشتن خــیــلی فرق داره، خــیــلـی…

      من تا حالا فکر نکرده بودم که کامنت نوشتن هم میتونه چیزی به اسم “ترس” خیلی مانعـش بشه.(چقدر از کامنتت درس گرفتم،واقعا سپاسگزارم که نوشتی.)

      خلاصه سهراب عزیزم، اومدم ابراز خوشحالی ام رو نه برای صرفا کامنت نوشتنت، بلکه برای اولین کامنتت که اولین کامنت این فایل شده تبریک بگم و تحسینت کنم.

      سهراب عزیزم تحسینت میکنم برای اینکه خیلی زیبا و قشنگ در مسیر رشد و پیشرفت خودت داری پیش میری و منم بارها افتخار این رو داشتم تا متوجه ترس هات باشم و بعد شجاعت هایی که در طول مسیرت تا به الان به خرج دادی و رفتی توی دلشون رو ببینم.

      بارها تو دلــم بهت افتخار کردم و شاید هم بهت گاهی گفتم اما این بار اینــجا بهت بلند و ثبت شده میگم.

      اومدم اینجا احساسم رو بنویسم و به یاد بیارم که یک روز حتی تو از خیابان هم تنهایی میترسیدی رد بشی و الان تنهایی داری میری توی دل ترس هات و تنهایی ترس هات رو شناسایی میکنی و ازشون رد میشی و بزرگ میشی،این یعنی تغییر،این یعنی رشد،این یعنی قدم به قدم، آروم آروم بزرگ شدن، یعنی تکامل

      من اومدم بگم احساس خوشبختی میکنم برای داشتنت که عضو خانواده ی من یک عضو نسبی خانواده ی منه،که افتخار خوندن ردپاش رو هم پیدا کردم.

      خلاصه داداشم از راه دور میبوسمت و به افتخارت برات دست میزنم و میگم آفرین سهراب با همین فرمون ادامه بده…

      تو امروز آینه ی باورهای من شدی.من این لحظه ها رو سال هاست دارم میسازم و تازه این شروع ماجراست…

      بقول استاد عزیزمون: جهان آینه ی باورهای ماست. باورهای که بهت کمک میکنه رو بگیر و بساز و باورها و حرف هایی که بهت کمک نمیکنه یا محدودت میکنه رو بهشون کاری نداشته باش.

      ازت واقعا ممنونم که از خودت و وجود ارزشمندت اینجا ردپا گذاشتی.

      و باز هم بقول استاد عزیزمون خوب زندگی کنیم و جهان رو جای بهتری برای زندگی کردن کنیم. و ممنون و سپاسگزارم ازت که داری خوب زندگی کردن رو هربار بیشتر یاد میگیری و جهان رو جای بهتری برای خودت، من و بقیه میکنی…

      این جمله ات رو به یادگار برای خودم مینویسم تا یادم باشه:

      یه اعترافیم این اخر بکنم که برای کامنت نوشتنم ترس داشتم همین الانم هی میخوام نفرستم.

      منتظر خبرهای خوب و پیشرفت هات هستم و خوشحال میشم یکهویی ردپاهاتو ببینم و کلی سورپرایز بشم، قطعا نه تنها من بلکه استاد و این خانواده بزرگ و صمیمی مشتاق دیدن و خوندن تو هست، دانشمند شجاع و زیبا…

      برات از صمیم قلبم بهترین بهبودهای درونی و بیرونی رو از الله یکتا خواهانم.

      ارادتمندت فهیمه

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 17 رای:
    • -
      رسول خانکی گفته:
      مدت عضویت: 1116 روز

      به نام خداوند بخشنده و مهربانم

      سلام به اقا سهراب عزیز و بانو فهیمه گرانقدر

      سهراب جان همین امروز یه کامنت درباره کامنت نوشتن و خوندن روی سایت گذاشتم و خیلی جالبه که به کامنت پاسخ خواهر گرامی شما هدایت شدم

      سهراب جان ممنونم که به ترست غلبه کردی و نوشتی

      واقعا این کامنت نوشتن هم شجاعت میخواد

      خیلی خوشحال شدم که متوجه شدم برادر بانو فهیمه هستی و داری رو خودت کار میکنی

      به نجواها گوش نکن و سعی کن کم کم کامنت نوشتن را ادامه بدی که واقعا خیلی خیلی به ما کمک میکنه در جهت پیشرفتمون.

      برای شما و خانواده محترمتون بهترینها را آرزومندم.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
    • -
      مینا منصوری گفته:
      مدت عضویت: 1073 روز

      سلام سهراب عزیز

      تبریک برای یاد گرفتن از نترسیدن و کامنت گذاشتی

      میدونی همین که تصمیم گرفتی وارد هواپیما شدی و کم کم در اسمان قدرت پرواز خواهی کرد اگر هر روز حتی کوچیکترین قدم برای تصمیم ت برداری

      برای اون قضیه که دزدیده شدی

      اگر بتونی به دزدیده شدن فک نکنی و کلیپ های دزدی تو فضای مجازی رو دنبال نکنی یا نبینی دیگه هر روز کمرنگ و کمرنگ تر میشه و حتی روزی فراموش میکنی.

      به هر چیز میخوای بزرگ بشه توجه کن

      پس برای بزرگ نشدن این قضیه دزدی باید بهش فک نکنی و برای بزرگ شدن قدرت و نترس بودن باید به قدرت و ادمای نترس توجه کنی

      در پناه حق خوشحال و ثروتمند باشی.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
    • -
      زیبا گفته:
      مدت عضویت: 2497 روز

      به نام خداوند بخشنده مهربان

      سلام آقا سهراب

      کامنت و موضوع دزدیده شدن

      دلم میخواست کاش میتونستم افکار دو از بچه ها دور کنم و می گفتم این سهراب چطور تونست

      پسرم 9سالشه و گاهی خیلی مسائل و اتفاقات گذشته رو یادش میاره، که انجام کار جدید به میلش باشه

      دلم میخواد ترسی که از تنها ماندن داره از بین بره

      و اما آنچه باعث شد

      بهت پیام بدم اینکه وقتی جواب فهیمه را خوندم و اینکه شما برادرش هستید خیلی ذوق کردم

      برادر کوچیک من هم تو این مسیر هست و زمانی که در مورد قانون حرف میزنیم من کلی ذوق میکنم

      موفق و شاد باشی در پناه خداوند متعال

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
    • -
      سید حسین حسینی صالح گفته:
      مدت عضویت: 1396 روز

      سلام

      سلاام

      سلااام

      چطوری پسر

      جای خوبی اومدی

      بنظر من کامنت نوشتن یا ننوشتن اهمیت آنچنان نداره و اصل ماجرا نیست ولی یکی از بهترین راههایی هست که بتونی خودت رو در مسیر قرار بدی، یک مسیر هست.

      اما اصل، بودن و گوش کردن و درک کردن تمام صحبتهای این استاد الهی هست.

      استاد تغییر زندگی ها به سمت زیبایی و درستی و ثروت.

      اصل توحیده و راههای زیادی برای رسیدن به توحیده.

      احسنت که به ترسهات غلبه میکنی.

      این یعنی داری رشد میکنی و در راه درستی قرار داری.

      خوشحال شدم اینجا دیدمت.

      جای درشت و درستی اومدی، هرکسی لیاقت اینجا بودن رو نداره.

      من از کودکی شاهد رشدت بودم.

      بهت افتخار میکنم داداش کوچیکه.

      برادرزن.

      شاد

      پاینده

      و سازنده باشی.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای: