چگونه ذهنمان ما را فریب می دهد - صفحه 24 (به ترتیب امتیاز)
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2024/07/abasmanesh-4.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2024-07-18 07:31:352024-07-18 07:33:31چگونه ذهنمان ما را فریب می دهدشاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
کامنتها رو خوندم …
بعضیا از همون کامنتایی بود که وقتی دیدم یادم اومد عه واسه منم رخ داده
یک کامنتی در مورد خوندن نظرات منفی موقع خرید اینترنتی ، من رو یاد انتخاب وسواس گونه ی هتل موقع مسافرت انداخت … البته موضوعی بود که به نفع ما شد… واسه انتخاب هتل میگشتیم نظرات رو میخوندیم که کدوم هتل مناسبه ... بعد یکی بود که کولرش کارنمیکرد و ملت از گرما هلاک شده بودن مام گفتیم پس این هتل بدرد نمیخوره ... یکی دیگه گفته بود اتاقش بوی نم داشت پس این یکی هم رد شد … دیگری اب تو حمامش جمع میشد این مورد هم پس هیچی … بعدی اتاقش تاریک بود خب پس اینم بدرد نمیخورد …ویه هتلی بود که امتیازش بالا بود، حتی قیمتش هم نسبت به یکسری هتلهای دیگه بالاتر بود همه هم تعریف کرده بودن، خب پس این مورد خوبی بود و انتخابش کردیم….
چشمتون روز بد نبینه :) رسیدیم و از مشخصات اتاقی که تحویل گرفتیم بگم
تاریک بود، کولرش درست کارنمیکرد و ازگرما هلاک میشدی همچنین از کولرش آب چکه میکرد روی فرش، اتاق روبوی نم برداشته بود و همچنین داخل حمام هم آب جمع میشد … بطرز شگفت انگیزی همه ی موارد منفی که درهتلهای متفاوت خونده بودیم رو در همین یه اتاق جذبش کرده بودیم :)) که تعویضش هم نکردن ودرکمال شگفتی برشانس مبارکمون درود میفرستادیم :)
اتاقش یه تابلو هم به دیوارش نصب کرده بودن که عکسش یه توپک پشمالو مشکی دارای چشم و دست و پای دراز هم بود :) که چشمم بهش افتاد به خونواده گفتم نماد مبارکه ی اتاقش شپشک سیاه دست از پادرازتر هم عجب وصف الحال فضای اتاقه حداقل تابلوشون خیلی خوب ومتناسب بافضای اتاق انتخاب کردن :) بااینکه اون زمان باقانون اشنا نبودیم ولی عملکردمون اینطور بود که تامقدور هست داخل اتاق نباشیم و میرفتیم بیرون تفریح میکردیم و در مجموع با نادیده گرفتن اتاق هتل از خودسفرراضی بودیم …
حالا اینکه گفتم به نفعمون شد از این لحاظ بود که دفعات بعدی دیگه موقع انتخاب هتل نظرات رو نخوندیم گفتیم حالا که دست اخرم حکمش این هست که پیشونی من رو کجا میشونی پس بیخیال بابا هرچه بادا باد سفر مهمه هتل هم اونقدرا مهم نیست که خودمون رو درگیرش کنیم فلهذا فکر کنم بدلیل قانون رهایی هتل بعدی بااینکه قیمتش هم کمتر از اون هتل شپشکه بود خداروهزاران مرتبه شکر همه چی درست و خوب بود
مورد دیگه دندون بود که اینقدر ورودیهای ذهنی بدی از دندونپزشکی داشتم که دندونم به مشکل برخورده بود نمیرفتم ودرد رو تحمل میکردم …بعد که رفتم دندون پزشکی خداروشکر همه چی عالی پیش رفت ، دندونپزشکم کارش رو عالی انجام داد اصلا هیچ دردی احساس نکردم حتی بعدازاینکه از دندونپزشکی برگشتم وتاثیر مسکن هم رفت بازهم دردی نبود و راضی بودم وبه خودم میگفتم چقدر با تصورات باطل خودم خودم رو باتحمل درد شکنجه میکردم، بعد از دندون پزشکی در ذهنم شکنجه گاه ساخته بودم،بیهوده رفتن به دندونپزشکی رو به تعویق انداخته بودم .
مورد دیگه کوتاهی مو بود وقتی میرفتم ارایشگاه کارشون بگیرنگیرداشت یوقتایی خوب یه وقتایی بد ، یکبار افتضاح انجام داد، منم دیگه باخودم گفتم این افتضاحی که این رو سرمن ببار اورد اگرخودم موهام رو کوتاه کرده بودم ببار نمیومد، همونجابه ذهنم اومد آرایشگاه هدردادن پوله … وبعد از اون ماجرا واسه کوتاهی موهام خودم دست بکار میشدم ، همیشه هم هرکی میدید فکر میکرد من رفتم ارایشگاه
مورد بعدی اصلا مورد مناسبی نبود که باخوندن کامنت دوستان یادم اومد ودوباره حس چندش زدگی بهم دست داد وذهنم در مورد امتحان کردن فلان غذا همچنان مقاومت داره … خصوصا اینکه اون غذای مشکل داری که خورده بودم همینطوری درحالت عادی هم از غذاهای موردعلاقه م نبود، من اون غذا رو بعد از اون حادثه دیگه به اسم عادی خودغذائه هم صدا نمیزدم ، اسمش رو گذاشته بودم پلو پسوندش همون اسم حشرهه بود …ازاون زمان تاحالا دورش خط کشیده س…
موارددیگه ای هم بود که حتی واسه نوشتنش هم در حال حاضر ذهنم مقاومت داره …
نمیدونم چقدر درست باشه یا نه ولی یادمه یه زمانی میشنیدم مومنان سه دسته ن
خائفان کسانی که خدا رو ازسرترس ، ترس از عذاب و مجازات و…عبادت میکنند
تاجران کسانی که خدا رو به شوق پاداش عبادت میکنند باخدامعامله میکنن
عارفان کسانی که خدا رو فقط بخاطر خودش و شناختشون وعشقی که در درونشون زبانه کشیده عبادت میکنن
مومن نیستم و در مراحل اولیه ی تکاملی ایمان بسر میبرم ولی جدیدا دارم به روش تجار با خدا عمل میکنم ازش راضیم خصوصا زمانایی که در معاملاتمون به نفع من کوتاه میاد خیلی بیشترعاشقش میشم :)
حقیقتا که خدا بهترین معامله کنندگان هست
صدق الله العلی و العظیم
ثانیه هاتون خدایی در پناه الله یکتا شاد سالم ثروتمند خوشبخت و سعادتمند در دنیا ودر آخرت باشید
سلام به خانوم خدابخش
موافق نیستم.
خودتون رو توی دسته بندیهای مؤمنان نذارید.
البته اگه احساس خوبی میگیرید که..
ولی به نظرم رسید این دسته بندی، اصلا مال آدمهایی در فرکانس و طرز فکر ما نیست.
داره قضاوت میکنه!
هرجوری دوست داری، میتونی عبادت کنی، پس این رنکینگ، محلی از اعراب نداره.
اینطور فکر کردم.
مرسی که اینقدر پیگیر، بحث رو بسط میدهید.
خوشبخت و خوش شانس و پولدار باشید.
سلام اقای بردبار عزیز
خیلی متوجه منظورتون وبرداشتی که از نظرم داشتید نشدم
منظورم از عبادت ریشه عبد و کسی هست که بندگی خدا رو انجام میده ایاک نعبد وایاک نستعین
کسی که تقوا و کنترل ذهن انجام میده
و به نظرم در این عبادت عبد بودن تقوا کنترل ذهن و ایمان هم تکامل وجود داره
اتفاقا بنظر من شاخص جالبی اومد چرا که حتی کسانیکه از سر ترس کنترل ذهن انجام میدن بندگی میکنن وباخدا صحبت میکنند هم برچسب ایمان دارند …
مثلا کنترل ذهن انجام میشه از ترس اینکه الان با عدم کنترل ذهن و احساس بد درگیر اتفاق بد نشی
یوقت کنترل ذهن انجام میشه بشوق یک اتفاق خوب یوقتی باخدا معامله میشه من قول میدم فلان کارو انجام بدم تو هم بهمان کارو واسم اکی کن
و یوقتایی با خدا صحبت میکنی ستایشش میکنی نسبت بهش ذوق وشوق داری فارغ از دنیای پیرامونت ، بدون توقع وانتظاری ازش … خیلی تسلیمتر رهاتر بی هیچ گله شکایتی با جریان الهی پیش میری …
من بعنوان قضاوت به ماجرا نگاه نکردم، من بیشتر شاخص ومیزان و تکامل دیدم …فعلا که من در این طرز فکر ومدار بسرمیبرم :) به امید خدا که رشد مداری شامل حالم بشه :)
در پناه الله یکتا بهترینها نصیبتون درآخرت و دنیا…همواره پیروز،شادو موفق و توانا:)
هرچقدر بیشتر کامنتها رو خوندم بیشتر احساس کردم چقدر کم سپاسگزارم …
چقدر در گذشته هم ناسپاس بودم
مخصوصا کامنت یکی از دوستان که اشاره داشت به اینکه کاملگرایی باعث ناسپاسی میشه و همچنین امشب خوندم کامنت اقای اصغرنیکو که نوشته بودن بعد از دیدن فایل چرا برخی افراد بدشانسن تصمیم گرفتن که چالش نکات مثبت رو بذارن …
داشتم فکر میکردم حتی همین هتلی که در گذشته منفیاش واسه م بولد شده بود و میگفتم ما دیگه چقدر بدشانس هستیم که بااینکه کلی نظرات رو بررسی کردیم که اتاق وهتل خوب بریم بعد مشکلاتی که ازش فرار کردیم رو در یه اتاق جذب کرده بودیم… اما داشتم فکر میکردم همون زمان هم اون هتل نکات مثبتی داشت مثل لابی خوب مثل غذای خوب مثل بسیارنزدیک بودنش به مراکزخریدودریا
حتی داشتم فکر میکردم اون غذایی هم که گفتم چندشم شد ، همین که ازغذاهای موردعلاقه م نبود هم جای شکرداشته…
درگذشته خیلی به خودم میگفتم والبته که ازسمت اطرافیانم هم زیاد میشنیدم که میگفتن فلان اتفاق افتاد ازبس که ما بدشانسیم
امروز داشتم فکر میکردم به گذشته هام ودیدم چقدر اتفاقات خوب زیاد بوده
داشتم فکرمیکردم چقدر تو دل همون اتفاقات بدی هم که بهش برچسب بدشانسی میزدم نکته مثبت هم میشد پیدا کرد … ودر گذشته چقدر فرصتهای سپاسگزاری وجود داشته که از کنارش گذشتم ونادیده گرفتم وحتی ناسپاس بودم
حتی همین الان هم میشه واسشون سپاسگزار بود چون همون اتفاقات خودشناسی داشته چون وقتی به گذشته م نگاه میکنم همونها هم در تکامل آدم ودر درک قانون و خداوند و تکامل ایمان تاثیرگذاربودن
خدایا شکرت برای وجود اساتیدم، شکرت برای این سایت الهی و برای کامنتهای الهی سایت
به نام خالق زیبایی ها
سلام به استاد عباسمنش عزیز وخانم شایسته مهربان
سلام به تمام دوستان هم راه وهم مسیرم
راستش اول نمیدونستم چی بنویسم ولی با خواندن کامنت دوستان که الحق و الانصاف یه دانشگاهه اندازه صدها کتاب موفقیت درس نکته داره تصمیم گرفتم منم بنویسم
استاد جان من از کودکی درگفتار حرف ر را نمیتونستم خوب تلفظ کنم وهمین باعث شده بود کلی مسخره بشم در دبستان هم کلاسیهایم بهم میگفتن زبون شل وکلی میخندیدن واین باعث شده بود که اعتماد به نفس من به شدت ضعیف باشه خجالتی وکم حرف باشم تا کمتر مسخره بشم تا اینکه در دوره راهنمایی در جشن دهه فجر در نمایشی نقش دلقک به من دادن بازی و صحبتهای فی البداهه من خیلی باعث خنده دیگران شد بطوریکه نمایش ما خیلی مورد تشویق قرار گرفت ومن در مدرسه به چهره محبوب مشهور تبدیل شدم وهمین باعث شد خودم را پیدا کنم از اون وقت رفتاروارتباطم با دیگران تغییر کرد
مورد دیگه اینکه من درخانه فرزند وسط بودم ویه برادر داشتم که 2سال از من بزرگتر بود خیلی به من حسادت میکرد از همون کودکی کلی به من وبرادر کوچکم ظلم میکرو وکتکمان میزد این از من آدم ضعیفی ساخته بود که باعث شده بود در بزرگسالی هم نتونم حرفم را بزنم واز خودم دفاع کنم 6سال در یه آزمایشگاه خصوصی کار میکردم وکارم عالی بود اکثر تستها را من میزاشتم با دقت بالا اما از حقوق خوب خبری نبود تا اینکه تصمیم گرفتم از لاک دفاعی بیرون بیام واز رئیس خواستم حقوقم را زیاد کنه ولی اون زیر بار نرفت وبهم گفت اگه راضی نیستی میتونی بری جایی دیگه
منم این دفعه کوتاه نیومدم واز اونجا استعفا دادم بیرون اومدم به یه آزمایشگاه دیگه رفتم با حقوق بالاتر وبعد جهان بهم پاسخ داد استخدامی قبول شدم وهم کارم کمتر شد هم حقوقم بهتر
آن وقتها با قانون آشنا نبودم حالا که با استاد آشنا شدم وقوانین را دارم یاد میگیرم میفهمم که همه اینها نتیجه باور های خودم، ترسهایم وضعف هایی بوده است که نمیخواستم بپذیرم که دارم
میتونم بگم فکر نکنم کسی به اندازه من بوده باشه که در کودکی نوجوانی و جوانی وحتی تا دوسال پیش، که انقدر نزد خدا گریه کنه وبناله واز خدا کمک بخواد
همیشه به خدا میگفتم چرا من، منی که سعی میکردم همیشه خوب باشم قلب مهربانی داشتم دل کسی را نشکسته بودم از خودم به خاطر دیگران گذشته بودم اما در بدترین شرایط روحی بودم گاهی میگفتم خدا منا نمیبینه صدام را نمیشنوه وغافل از اینکه همه اینها نتیجه فرکانس های خودم بودن
چقدر خوشحالم که الان در این سن ودر این مکان مقدس دارم اعتراف میکنم به اینکه من هر چه بهم رسید از درد از رنج از غصه از اشکهایی که ریختم همه از جانب خودم بود
الله مهربانم ممنونم که هدایتم کردی ممنونم که در 45 سالگی با استاد آشنا شدم ومسیرم عوض شد ممنونم که دوستان هم فرکانس دارم ممنونم که در کلاس درس استاد حضور دارم وبه خودم افتخار میکنم
اون منیژه ترسو که به خاطر کتکهایی که در کودکی نوجوانی خورده بود نمیتونست از حقش دفاع کند دیگه زیر بار ظلم نمیره
اون منیژه ای که به خاطر عزت نفس پایین نمیتونست برای خودش زندگی کنه وهمش حرف ونگاه مردم براش مهم بود دیگه این طور نیست واسه خودش زندگی میکنه داره لذت میبره داره زندگی را زندگی میکنه
کلاس یوگا میره با گروه کوهنوردی به کوه میره وتجربه کسب میکنه با همه خوش برخورد ومهربانه
مراجعین درمانگاه از زن ومرد باهاش با لبخند و روی خوش احوالپرسی میکنن ومن میبینم که دوستم دارن
منی که به زور خانه مادر شوهر میرفتم وبا اشک چشم شب به خونه بر میگشتم حالا با شادی ولبخند میرم وشب با حال خوب وعالی به خانه بر میگردم
منیژه ای که ترس از آینده فرزندانش داشت الان اونها را به دستان قدرتمند خداوند سپرده وایمان داره خدا نگهبانشان است
منیژه ای که از آینده خودش میترسید که حالا چی میشه چنان آرامش داره به صلح درونی رسیده که همکارهام وبعضی از فامیل بهم میگن تو چطور میتونی این قدر آرام باشی ومن لبخند میزنم میگم چون توکلم به خداونده واون بهترین دوست ویاوره
گاهی آنقدر میخندم وکیف میکنم از چیز های کوچک که شاید دیگران اصلا به چشمشون هم نیاد که همسرم میگه بابا از سنت خجالت بکش تو الان 47 سالته رفتارت مثل بچه 5 ساله هست ولی من خدارا شکر میکنم که مثل یه بچه 5ساله دارم لذت میبرم واحساس خوب دارم
همه اینها را مدیون شما هستم استاد عزیزم
همه اینها را از شما ومریم بانو وتمام بچه های سایت دارم با خواندن کامنت های بچه ها ایمانم روز به روز قویتر میشه وبه خودم میگم ببین قانون جواب میده وقتی برای فلانی جواب داده برای تو هم جواب میده پس ادامه بده روزهای بهتر در راهه خدا برای همه یکی است واین خودت هستی که میتونی نتایجت را عوض کنی روز به روز بهتر بشی
ایشالا یه روز خیلی نزدیک میام واز نتایج بزرگم براتون مینویسم هرچند تا الان هم به میزانی که روی خودم کار کردم نتایج خوبی گرفتم
خدارا هزاران بار شکر برای این نعمت بزرگ
خدارا شکر برای اینکه لیاقت داشتم عضوی از این سایت الهی باشم خدارا هزاران بار شکر برای داشتن خانواده بزرگ وجهانی عباسمنش
دوستتان دارم در پناه رب العالمین باشید
بنام خدای مهربون ک هر لحظه در حال هدایت منی ب سمت خواسته هام ب زیبایی ها و فرآوانی ها ب سادگی براحتی و کاملا طبیعی
سلام خدمت استاد عباس منش عزیز و مریم جان شایسته و تک تک بچه های گل سایت الهی مون
خداروشکر میکنم ک بازهم ب من فرصت داده تا در مدار دریافت این آگاهی های فوق العاده و زندگی ساز باشم
استاد عزیز ، بنظرم این فایل خودش ی دوره هست
و چقدر موضوع فوق العاده ای رو انتخاب کردید انصافاً
باید بگم من تا قبل از این فایل و شنیدن بارها و بارهای این فایل ، ی جورایی حواسم ب این نوع نگرش در مورد اتفاقات زندگیم نبود
البته اینو بگم ک ؛ وقتی اتفاقات نادلخواه رخ میداد ، من واقعاً سعی میکردم دنبال خیریت داستان بگردم و جوری بهش نگاه کنم ک بتونم احساسم رو کنترل کنم
در واقع ب اتفاقات ب شکل متفاوت از قبل نگاه کنم و بررسی کنم
و دارم مثال هایی رو ک از این دست اتفاقات افتاده و من ی جاهایی سعی کردم ذهنم رو کنترل کنم و ی جاهایی هم نتونستم ذهنمو کنترل کنم و ذهنم بهم ی راهکاری داده ک سازنده نبوده و منو محدود کرده
حالا مثال های خودم رو قبل از اینکه کامنت های بچه های عزیز رو بخونم میخوام بنویسم و بعد کامنتا رو بخونم و ببینم ک ذهن من چطور ب این موضوع نگاه کرده
آخرین مثالی ک دارم برای همین دیروز هست
ی فروشگاه مواد شوینده هست توی محله ی ما ک مدتی هست از اونجا خرید میکنم ب این دلیل ک مادرم میگه : قیمت هاش مناسب تره و فروش خوبی هم داره
من رفتم طبق معمول ی نوع شامپوی بدن ک خوشم میومد ازش بگیرم و اون نوع رو نداشت و اینکه فروشنده هم تغییر کرده بود
من قفسه رو نگاه کردم و دیدم ک اون نوع نیست و پرسیدم ک ؛ فلان نوع شامپو رو ندارید ؟ احتمال دادم شاید جای دیگه ای از مغازه داشته باشه .
فروشنده گفت ؛ هر چی ک هست همینه دیگه ، اگه نیست یعنی نداریم !
این جواب فروشنده ب من برخورد و همون موقع تصمیم گرفتم ک ؛ از این مغازه دیگه خرید نکنم و بعدش ب خودم گفتم ؛ حالا بعداً ک خواستم خرید کنم میرم از جلوی مغازه رد میشم تا ببینم همون آقا هست یا ن و اگه همون فروشنده بود خرید نمیکنم و اگه قبلی بود خرید میکنم
الان ک ب این راهکار ذهنم نگاه میکنم واقعاً خندم میگیره ک ؛ چرا آخه باید ب این شکل فکر کنم و رفتار کنم ؟!
حالا میبینید راهکار ذهن در چنین مواقعی چطور هست ؟
من مطمعنم برای بچه ها هم از این شکل اتفاقات افتاده و ب احتمال زیاد بعضی از بچه ها ب همین شکل فکر کردن و عمل کردن
یعنی اگه من این فایل رو گوش نمیکردم بارها و بارها و ب این موضوع فکر نمیکردم ،مطمعنم همین راهکاری ک ذهنم داد رو اجرا میکردم تا مدت ها
چون خودم رو تا این حد میشناسم
اما حالا ک متوجه این موضوع شدم و درکش کردم ، چ راهکارهایی میتونم برای حل این مسئله داشته باشم ؟
اولین و بهترین راهکار همون راهکاری هست ک شما فرمودید استاد عزیز ، ک بیام ب خودم بگم ک ؛ اگه یکبار این اتفاق ب این شکل افتاده دلیل نمیشه ک من بخوام اون رو مرجع قرار بدم و یک نتیجه گیری نادرست کنم و بعد ی تصمیمی بگیرم ک منو محدود میکنه
در عوض ب خودم بگم ک ؛ اگه یکبار این اتفاق افتاده عوضش صد ها و هزاران بار ب شکلی ک من میخوام پیش رفته و همه چی خوب بوده یا اینکه حداقل صدها بار این اتفاق نیفتاده و اونا رو ب خودم یادآوری کنم و نذارم ک ذهنم منو بترسونه و راهکار محدود کننده ب من بده
چون ذهن اینجور مواقع میخواد ک منو توی حاشیه ی امن قرار بده با راهکارهای محدود کننده ای ک داره
بنابراین بهترین راهکار همینه ک ؛ حواسمون ب خودمون باشه و ببینیم ک کجاها ذهن ما داره ما رو محدود میکنه و بیایم با این نوع نگاه متفاوت ذهنمون رو کنترل کنیم و افسارش رو بدست بگیریم
راهکار دیگه ای ک ب من میتونه کمک کنه بنظر من توی این مثال اینه ک ؛ من اون رفتار فروشنده رو ملاک اخلاق کلی اون فرد قرار ندم و ب خودم بگم ک ؛ شاید اصلاً مدل صحبت کردنش اینه و اینطوری اکی هست چون من ک شناختی ازش ندارم و شاید از ی جایی ناراحته یا ی مشکلی داره یا هر چیز دیگه ای ک اون موقع همچین جوابی داد
و یا اینکه بیام ب خودم بگم ک ؛ اصلا مهم ترین رابطه ی زندگی من رابطه من با درون خودمه با خدای درونم هست و بقیه روابط در درجات بسیار پایین تر قرار دارند و اصلا اهمیت خاصی ندارد ک من بخوام ذهنمو درگیر همچین مسئله ی پیش پا افتاده و ساده ای کنم
یا اینکه از خداوند بخوام ک منو ب ی فروشگاه بهتر و با کیفیت تر از همه لحاظ هدایت کنه
واقعاً راهکار زیاده و براحتی میشه مسئله رو حل کرد و کنترل ذهن رو بدست گرفت
و مثال های بیشتری هم دارم ک بگم مثل همون مثال هایی ک شما فرمودید استاد عزیز مثل مثال مصدومیت کوچیک توی باشگاه یا افتادن ی اتفاق نادلخواه برای ماشین و …
استاد این نوع نگرش و تحلیلی ک فرمودید نسبت ب چنین مسائلی ، واقعاً نجات بخشه و راهگشاست و چقدر احساس آدم رو بهتر میکنه و چقدر باعث میشه شخصیت ما رشد کنه و بزرگتر و بزرگوارتر بشه مخصوصاً در مورد موضوع روابط ک برای من پاشنه آشیل هست و چقدر میتونه ب من کمک کنه تا روابط خیلی خیلی بهتر و صمیمی تر و با کیفیت تر بشه و خود من از این بهبود ها چقدر لذت ببرم و اعتماد بنفسم چقدر رشد میکنه
بی نهایت از شما ممنون و سپاسگزارم استاد عزیزم ک همیشه بهترین موضوعات رو انتخاب میکنید و همیشه ب بهترین راهکار ها هدایت میشود و با ما ب اشتراک میذارید
براتون بهترین ها رو آرزو میکنم
برای همگی آرزوی سلامتی شادی عشق ثروت و سعادت در دنیا و آخرت دارم
درود و هزاران درود به جناب بهبودی
خیلی عالی و زیبا نوشتید
مثالتون فوق العاده بود و برای منم این نوع برخورد و این نوع تصمیم گیری پیش اومده
خیلی عالی تحلیل کردید و چقدر قشنگ دلایل خوب آوردید برای رفتار فروشنده
من یه مدت بود که تو سرم افتاده بود که موهامو کوتاه کنم ولی همش میترسیدم که پشیمون بشم
حتی اقدامم کردم رفتم آرایشگاه ولی یه کوچولو پایین موهامو زدم
تا اینکه خانوم شایسته توی 12 قدم گفتن که کوتاهی مو خیلی عالیه
منم دیگه تصمیمم رو گرفتم برم کوتاه کنم اما باز ذهنم منو میترسوند که نکنه پشیمون بشی اما اون خواسته م بقدری قوی بود که اون ترسوندن فایده نداشت حتی بعد از کوتاهی بازم ذهنم دست و پا میزد که الان باید ناراحت باشی تو الان الکی خوشحالی بعدا پشیمون میشی ولی اینقدر از این تصمیمم راضی هستم که میگم چرا اینقدر میترسیدم دائم خداروشکر میکنم اصلا تازه متوجه شدم که اتفاقا موی کوتاه خیلی خییییلی بیشتر به من میاد و من عاشق موی کوتاهم جالبه که همسرمم با من موافقه و میگه بدن خودته کوتاه یا بلند هر دو زیبایی .
*
وسط پیام نوشتن رفتم موکت داخل انباریمونو شستم که جریان این موکت شستنم تعریف میکنم به امید الله به زودی و با خبرهای معرکه
بعد از شستن موکت آب یخ شلنگ رو گرفتم به صورتم بهم گفت گردنتم بگیر یهو گفت موهاتم که کوتاهه به موهاتم بگیر
وای اینو که گفت امونش ندادم و کل موها و سرمو آب گرفتم
اصلا طعم لذیذ زندگی رو چشیدم به خدا اینقد لذت بردم که اصلا قابل وصف نیست
خلاصه که خداروصدهزار مرتبه شکر که برای دل خودم دارم زندگی میکنم و با تک تک سلولهام احساس خوشبختی و رضایت دارم
بینهایت از شما سپاس که باعث نوشتن این کامنت شد
سلام دوست عزیز
امیدوارم حالتون عالی باشه بی قید و شرط
خداروشکر میکنم واقعاً بابت این فضای فوق العاده سایت و دوستان عزیز و آگاهی مثل شما
از شما سپاسگزارم
واقعیتش اینه ک من همون روز ک متوجه این مثالی ک درباره فروشنده زدم شدم ، داشتم از نزدیک همون مغازه رد میشدم و ب چند قدمی اون مغازه ک رسیدم ، دیدم اون فروشنده ای ک رفتارش ب من برخورده بود از مغازه اومد بیرون و فروشنده ی قبلی هم انگار تازه اومده بود و ایشون هم اومد دم در
جالبه ک اصلا ظاهر و حالت چهره اون آقا کلا تغییر کرده بود برای من
یعنی من کاملا متوجه این تغییر شدم ک ایشون چقدر آرام تر و متواضع تر بنظر میرسه و کاملا اینو حس میکردم
این اتفاق برای من ب این معنی هست ک ؛ تا من یکم روی خودم کار میکنم و ایراد ها رو پیدا میکنم و سعی میکنم توی ذهنم حلشون کنم ، جهان هم بلافاصله واقعاً ب فرکانس جدید من واکنش نشون میده
حالا من گاهی اوقات از این همه دقت قانون سورپرایز میشم اما این کاملاً طبیعی هست و همون چیزیه ک باید باشه
واقعاً سپاسگزار خداوندم ک این جهان رو انقدر زیبا قانون مند دقیق و هوشمند آفریده
واقعاً سپاسگزارم
منم شما رو تحسین میکنم دوست عزیز بابت شجاعتی ک از خودتون نشون دادید بابت کوتاه کردن موهاتون و البته ک لذتش رو هم بردید
همیشه همینطوره
وقتی ما ی کار شجاعانه انجام میدیم ، جهان ب نسبت شجاعتی ک ب خرج دادیم ب ما پاداش میده
من بارها و بارها این لذت رو تجربه کردم
یادمه یکبار اومدم پا روی ترسم بذارم و با ی خانمی ارتباط برقرار کنم ،قبلش کلی نجوا توی ذهنم میومد ک اینکارو انجام ندم
اما من شجاعت ب خرج دادم و پا روی ترسم گذاشتم و ارتباط برقرار کردم
نتیجه این شد ک ؛ ایمانم ب خودم و توانایی هایی ک خداوند ب من عطا کرده و اعتماد بنفسم خیلی بالا رفت و چند ساعت بعد ی اتفاق معجزه وار توی زندگیم رخ داد ک الآنم ک بهش فکر میکنم بازم برام مثل معجزه هست اما این روند طبیعی جهانه و کاملا امکان پذیر
این اتفاق ب من این درس رو داد ک ؛ من هرچقدر بتونم بزرگتر فکر کنم ، اتفاقات میتونه ب همون اندازه بزرگتر بشه
فقط کافیه ک رخ دادن ی اتفاق یا ی خواسته توی ذهنم منطقی بشه
دیگه کار تمومه و صددرصد اون خواسته و اون اتفاق رخ میده
یعنی راه دیگه ای نداره جز رخ دادن
چون جهان ما و این انرژی هیچ فرم و شکل خاصی نداره و ب اون شکلی ک ما میسازیمش در میاد
از شما دوست عزیزم بی نهایت سپاسگزارم ک باعث شدید این جملات و این آگاهی ها گفته بشه و براتون بهترین ها رو آرزو میکنم
سلام به استاد عزیزم، مریم جان نازنین و دوستان هم فرکانسی
بعضاً در یک کاری خیلی خوب عمل میکنیم ولی یه بار که یه اشتباهی رخ میده دیگه ذهن میگه از این به بعد همینه تو همین اشتباه رو انجام میدی،
در این خصوص داستان من این شکلی بوده:
ذهن من، من رو خیلی از صحبت کردن در جمع ترسونده بود خیلی وحشت داشتم، جوری که توی دوران کارشناسی وقتی اساتید میگفتن که برای میان ترم باید ارایه بدین، من حاضر بودم نمره نگیرم تا این که برم ارایه بدم یعنی کابوس بود برام،
چون خیلی دوست داشتم که درسم رو ادامه بدم و برم مقطع ارشد، ترم آخر گفتم میخوام این ریسک رو بکنم ذهنم میگفت نه من میگفتم فوقش میخواد چی بشه خراب میکنم دیگه.
چون ترم آخر بودیم تعدادمون هم کم بود توی کلاس به سختی 7 نفر میشدیم، اونم دوستای صمیمیم یعنی غریبه هم نبود، من با کلی ترس و لرز رفتم جلو اصلا مگه میتونستم به صورت بچه ها نگاه کنم با صدای لرزان و دستان لرزان فقط از روی نوشته هام خوندم و اومدم نشستم، چون اون موقع ها روی خودم کار نمیکردم به جای اینکه به خاطر این جسارتی که به خرج داده بودم خودم رو تشویق کنم، ذهنم اومد منو زمین زد که جلوی دوستان آبروت رفت و سرخوردم کرد.
من وارد مقطع ارشد شدم، چون میدونستم در نهایت باید برای جلسه دفاع آماده بشم چون دیگه اینجا نمیتونستم از زیرش در برم، نمیدونم درونم هم به نیروی بهم میگفتی تو باید بتونی این مشکل رو حل کنی، الان میفهمم که اون خدای درونم بوده که هدایتم میکرده.
همزمان که وارد مقطع ارشد شدم، خیلی گشتم دنبال راه حل چندین کتاب خوندم و اصلا متوجه شدم که تنها کن نیستم که این مشکل رو دارم، چون من قبلاً فکر میکردم که حتما این به مریضیه روانی آخه این چیه که بقیه میتونن و من نمیتونم، انصافا دوستان کارشناسیم هم اصلا توی این مورد مشکل نداشتن و من فقط توی خودم دیده بودم این مسئله رو و فکر میکردم یه ایرادی دارم.
استاد من خیلی وضعم بد بود من قبل این ماجراها کلاس زبان میرفتم توی کلاس زبان هم میدونید دیگه به زور میخوام صحبت کنی و ارایه بدی، هر وقت نوبت من میشد من قفل میکردم اصلا نمیتونستم صحبت کنم، افسار بدنم از دستم در میرفت و بدنم رو احساس نمیکردم فقط میگفتم که چشمها از روی من برداشته بشه. یه بار برای ارایه توی کلاس 4، 5 نفره رفتم جلو، دستام آنقدر میلرزید که برگه رو نتونستم دستم بگیرم، دهنم قفل شد و نتونستم صحبت کنم، از طرفی پاهام هم قفل شده بود در این حد!
خلاصه چندین دورهی غیرحضوری سخنرانی و فن بیان شرکت کردم دیدم بابا این ترس رو همه دارن، حتی میگن افراد بیشتر از این که از مرگ بهترین از سخنرانی میترسن
این رو که فهمیدم یکم دلم آروم شد!
یکم که روی خودم کار کردم تکنیک های سخنرانی، تنظیم صدا، تنظیم پاورپوینت
اولین ارایه رو که قرار بود انجام بدم اومدم تمام اونایی که یاد گرفته بودم رو اجرا کردم، هر چند خیلی استرس داشتم ولی دیگه سعی میکردم بیشتر روی دانشم تمرکز کنم خلاصه ارابه رو دادم، همین که تموم شد، استاد برگشت گفت خیلی خوب ارابه دادی تو اصلا مثل استادها داری تدریس میکنی من بهتر پیشنهاد میکنم درست که تموم شد وارد تدریس شو تو میتونی تدریس کنی.
منو میگی آنقدر خوشحال شدم آنقدر هیجان زده بودم که حد نداشت الان هم یادش افتادم یه انرژی مثبتی درونم جریان پیدا کرد!
هر چند تعداد افراد توی کلاس 3 یا 4 نفر بودن و من هم باز با کلی استرس و لرز این کار رو انجام دادم ولی بالاخره انجام شد.
توی این برنامه هابی که برای بهبود سخنرانی دنبال میکردم میگفتن که اگه حین ارایه داره صدات میلرزه بدون که این لرزش رو فقط خودت متوجه میشی از بیرون معلوم نمیشه، این یه باور خوبی برام ایجاد کرد که بتونم ادامه بدم.
توی یکی از کلاس ها که تعداد بچه ها خیلی زیاد بود قرار بود دو نفری ارایه بدم که نوبت من و دوستم شد، باز همون حالت ها در من ایجاد شد ولی گفتم من باید برم ارایه بدم
از یه جایی به بعد دیگه وقتی نمیتونستم کاری انجام بدم، خیلی برام درد داشت همش با خودم میگفتم ببین اگر هم گند بزنی چند روز دیگه بچه ها فراموش میکنن ولی وجدانت راحته که انجامش دادی ولی اگه انجامش ندی، دردش تا آخر عمر باهات میمونه اون موقع این رو برای خودم اهرم قرار دادم
الان میدونم که این همون اهرم رنج و لذت بوده که من نا آگاهانه داشتم ازش استفاده میکردم.
برگردیم به اون روزی که تعداد افراد توی کلاس زیاد بودن
رفتیم که جلو روی سن، اول دوستم شروع کرد، من هم برگه هامو روی کلاسور مانندی گذاشته بودم که اگه دستم لرزید این یکم سفت تر از کاغذه مشخص نشه، اونم طوری جلوی صورتم گرفته بودم که اصلا کسی رو نبینم.
لابه لایه ارایه ها هم استاد مطالب رو توضیح بیشتر میدادن
یه جایی توضیحات استاد خیلی طول کشید من هم دیدم حواس بچه ها به استاد و چشم ها از روی ما برداشته شده از فرصت استفاده کردم و آروم کلاسور رو پایین آوردم و به جمعیت کلاس نگاه کردم،
هیچ وقت یادم نمیره یک آن به آرامشی در من جریان پیدا کرد و قشنگ رفتن استرس رو دیدم، متوجه شدم میتونم به راحتی دینام تموم بدم به راحتی وایستم، پاهام دیگه نمیلرزید، نفس هام آروم تر تپش قلبم نرمال تر شده بود، آنقدر احساس راحتی داشتم آنقدر خوشحال بودم که برای اولین بار من تونستم بدون استرس فقط جلوی این همه آدم بایستم خیلی حس خوبی بود (شبیه داستان استاد توی کتاب رویاهایی که رویا نیستن که تعریف میکنن وقتی شب توی اون قبرستان از چادر اومدن بیرون و دیدن صداها فقط توی ذهنشون بود و ترسشون ریخته بود و داشتن برای مرده آواز میخوندن) منم دیگه اون لحظه داشتم آواز میخوندن توی ذهنم و فقط سعی میکردم به جمعیت نگاه کنم و لذت ببرم و بعد هم ارایه رو عالی دادم و تموم شد.
به قول استاد ذهن همیشه به دنبال اون اتفاق بده هست، این همه ارایه های خوب داده بودم اما زمان دفاع از پایان نامه که رسید باز این ذهنه شروع کرد به پررنگ کردن این که تو نمیتونی تو ضعیفی و … ولی باز تونستم بهش غلبه کنم و خدا رو جلسه دفاع هم با وجود استرس فراوان خوب پیش رفت.
ارشد تموم شد با این همه تجربه با این همه بزرگ شدن و اصلا یه تحولی در من ایجاد کرد.
در ترم های آخر ارشد یکی از اساتیدمون سایت استاد عباس منش رو معرفی کرد بوده یه چندباری هم سر زده بودم ولی اون موقع توی مدارس نبودم که تمرکزی کار کنم.
الان میخواستم شروع کنم به آماده شدن برای مقطع دکتری، باز همون نجواهای ذهنی، با همین نجواها پیش رفتم و رسیدم به زمان مصاحبه
من اهل تبریزم، مصاحبه در تهران بود، دانشگاه تهران، در طول مسیر ذهنم فقط نجوا میکرد که اونا خیلی سطح علمشون بیشتره، اونا دانشگوهای خودشون رو نمیزارن که بیان تو رو بردارم از به شهر دیگه، اونا خیلی افراد متشخصی هستن، اگه سوال بپرسن و نتونی جوا بدی چی! اگه استرس بگیری و قفل کنی چی؟
میگفتم بابا من این همه تجربه ب خوب توی ارشد جمع. کردم تو چی میگی؟
ذهن دوباره: اونا توی تبریز بود الان تو داره از محیطت بیرون میری، اون جا همه هم زبان بودین، اینجا چی؟ اونجا ….
خلاصه استرس رو ایجاد کرد و کارش رو انجام داد، منم با همین احساس استرس قبلیه رفتم و روز مصاحبه که بیرون نشسته بودیم مگه این ذهنه دست بردار بود رشته من اقتصاد هست و کم دختری توی این رشته تحصیل میکنه، اونجا هم فقط پسرا بودن که برای مصاحبه میومدن.
دوباره ذهنم میگفت: ببین همشون پسرن همه مصاحبه کننده ها پسرن، تو یدونه دختر و …
خلاصه وقتی که نوبت من شد یک لحظه به خدا گفتم خداجون مهم نیست چه اتفاقی میخواد بیفته مهم نیست که قبول بشم یا نه، من فقط میخوام تجربه کنم میخوام این لحظه رو بودن و دیدن استاد دانشگاه تهران رو تجربه کنم و رفتم توی اتاق، چندتا استاد به نام دانشگاه رو به رو نشسته بودن و من هم رفتم نشستم، دوباره لامصب دست و پاها و صورت و کلا بگم بدنم داشت میلرزید، هر وی میگفتن با صدای لرزان و صورت لرزان جواب میدادم
دیگه نمیدونستم اونام متوجه استرس من بودن یا نه، ولی انصافا با این استرس جوابشون رو میدادم!
مصاحبه تموم شدو برگشتیم یک ماه بعد تماس گرفتن که قبول شدم و من همش رو فقط و فقط توکل به خدا میدونم همون صحبت هابی که قبل وارد شدن به اتاق با خدا کردم، این بار علاوه بر جسارت من یاد گرفتم که توکل هم بکنم به خدا ایمان هم داشته باشم و خودم رو بهش بسپرم.
در طول تحصیل در دانشگاه من وارد تدریس در دانشگاه هم شدم انصافا یکی از بهترین لحظات توی عمرم بودن با دانشجویان و تدریس هست
اما اما ذهن نجواگرم که نمیزاره راحت بشینیم، با وجود این همه تجربه ی موفق، با وجود تدریس در دانشگاه، منی که چند نفر توی صورتم را میزدن چنان استرس میگرفتم که قفل میشدم، الان جلوی هزاران دانشجو میایستم و تدریس میکنم
باز به جایی از دست آدم در میره مثل چی؟ مثل زمان دفاع از رساله
نمیدونم چرا اینبار خیلی شدت غلبه ذهنم بیشتر شده بود،
مکالمات ذهنم: نگاه نکن داری تدریس میکنی، نگاه نکن زمان جلسه دفاع پایان نامه ارشد خوب بود، این بار تو قراره جلوی 8 تا از اساتید به نام دانشگاه تهران از رسالت دفاع کنی، تو نمیتونی و خانواده هم که هستن جلوی خانواده هم خورد میشی و ….
من از زمان ورودم به دکتری بیشتر روی فایل های استاد کار میکردم بیشتر ذهنم رو کنترل میکردم یعنی همه چیز رو گذاشتم کنار و خودم رو بستم به آگاهی هابی که استاد انتشار میدادن
دوره ی عزت نفس رو خریده بودم و به بار هم با خواهرم گذرونه بودیم.
به ذهنم اومد که برای اینکه بتونم جلوی نجوای ذهنم رو بگیرم شروع کنیم به دوره کردن دوره ی عزت نفس، توی جلسه چهار استاد یه مطلبی گفتن که خیلی توی اعماق ذهن من نفوذ کرد، گفتن هر کسی به هر جایی رسیده با همین نجواهای ذهنی بوده که رسیده، مکانیسم ذهن اینکه همیشه جنبه ی منفی رو ببینه، تو باید بتونی اون صدای الهی درونت رو بکشی بیرون و در رنگ ترش کنی، تو به هر چی توجه کنی اون پررنگ تر میشه
به نجوای ذهنت توجه کنی اون پررنگ میشه به صدای الهی توجه کنی اون پررنگ تر میشه
شروع کردم آگاهانه با وجود نجواهای فراوان، به خودم گفتم من میتونم از پس این کار هم بربیام، با خودم حرف زدم به قول استاد توی دوره ی لیاقت، با خودم مهربان شدم
گفتم شیدا ببین اشکال ندارد استرس داری همه استرس میگیرن توی این موقعیت ها حتی خوده اساتید هم توی یکسری موقعیت ها استرس رو تجربه میکنن اینجوری سعی کردم صدای الهی رو پررنگ کنم، طوری که دیگه روزهای آخر و نزدیک به جلسه دفاع خیلی آرامش داشتم
این باور که شیدا اشکال ندارد استرس داشته باشی این موقعیت یه موقعیتی هست که همه میدون که ارایه دهنده استرس داره، همین صحبت ها با خودم و اون جلسه ی چهار دوره ی عزت نفس خیلی به من کمک کرد، من به خدا فقط میگفتم که خدایا من فقط میخوام لذت ببرم، و خاطره ی خوبی برام باشه.
استاد میدونم که باورتون میشه، همون جور که تصور کرده بودم همون جور که میخواستم همه چیز عالی پیش رفتم،
اینا این بار توکل من به خدا خیلی پررنگ تر از به کار گیری تکنیک و روش های مرسوم سخنرانی بود
من اینجا عملی و کاربردی دیدم که تو اگه واقعا از ته ته قلبت به خدا بسپری مطمئنا همه چیز خوب پیش میره
هر چند من این همه تجربه عالی به دست آوردم و توی این زمینه خیلی خیلی پیشرفت مردم ولی بوده زمان هابی هم که نتونسته به ذهنم تسلط داشته باشم و ذهنم طوری بهم غلبه کرده که اون مصاحبه یا سخنرانی رو خراب کرده باشم
واقعا ذهن فریب میده و واقعا اگه یکم حواست نباشه چنان میکوبونه زمین که اصلا نمیتونی بفهمی از کجا خوردی
کامنتم خیلی طولانی شد ولی ارزشش رو داشت که برای خودم یادآوری بشه که از کجا به کجا رسیدم
الان هم دارم روی دوره ی بی نظیر احساس لیاقت کار میکنم، که انشاءالله بتونم احساس ارزشمندی خودم رو بالا ببرم.
استاد جان ازتون بابت تمام آگاهی هابی که انتشار میدید سپاسگزارم، من از شما یاد گرفتم در زمینه هایی که مقاومت دارم و میترسم و استرس میگیرم با دید تجربه بهش نگاه کنم، این که فقط میخوام از لحظه لذت ببرم و سخت نگیرم.
باسلام و خداقوت
همین بحث تکامل برای منم اتفاق افتاده سال 98 بود تو بورس سرمایم 7 برابر شد ولی چون مراحل تکامل رو طی نکردم و ی پول خیلی زیادی وارد حساب بورسیم شد ذهنم نتونست اون مبلغ رو هضم کنه و کل پول رو از دست دادم و اصل پول رو هم ب باد فنا دادم فقط بخاطر اینکه با همین قانون تکامل آشنا نبودم و بصورت آسانسوری رفتم بالا و آسانسوری هم اومدم پایین
ولی دیگه تو هر بخشی از زندگی همین قانون تکامل رو اجرا کنم تا اون اتفاق دیگه برام پیش نیاد و 7 برابر شدن سرمایم برام تجربه خیلی خوبی شد تا دیگه نخوام پله ها رو 10 تا 10 برم بالا و خیلی آروم آروم حرکت کنم تا ذهنم بتونه اون رسیدنها رو بهتر قبول کنه
باتشکر از شما استاد عباس منش عزیز دوست داشتنی
با سلام و عرض احترام به استاد عباسمنش عزیز و خانم شایسته محترم و همه دوستان نازنیم در این سایت الهی،
چه فایل پر از برکت و آگاهی چه روز عالی رو شروع کردم با این دیدن این فایل و خوندن کامنتهای عزیزان خدارو هزاران بار شاکرم،
الان که به گذشته نگاه میکنم اتفاقاتی در کودکی و نوجوانی برام افتاده تا الان که 52 سالم هست هنوز روی افکارم تاثیر دارن و احساس من رو مدیریت میکنند،
یادمه وقتی نوجوان بودم یه بار بستنی میوه ای خوردم و بدجور مسموم شدم، اون شد تجربه بد من و تا این سن من حتی یدونه بستنی میوه ای هم نخورم و حتی وقتی فرزندم تصمیم داره که بستنی میوه ای بخوره با ترس و لرز براش میخرم و ترس تمام وجودم رو میگره وسعی میکنم از خریدن منصرف کنم،
تا حالا به این شکل بهش نگاه نکرده بودم که این احساس بد فقط بخاطر نجواهای ذهن است،
یادمه بچه که بودم از سفر که برگشتیم خونه دیدم لوستر اتاق از سقف جدا شده و افتاده کف اتاق و واقعه صحنه بدی بود و قطعا در اون زمان با صحبتهای اطرافیان هم شدت وخامت موضوع برام بیشتر احساس بد بوجود آورده که حالا بعد از گذشت شاید بگم 45 سال هنوز خودم اصلا زیر لوستر نمیشینم و وقتی بچه هام یا همسرم زیر لوستر میشینن ازشون درخواست میکنم جاشون رو عوض کنند و چقدر احساس بدی به من دست میده وقتی ببینم کسی زیر لوستر نشستن و هم وقتی ازشون میخوام جاشون رو عوض کنم،
با دیدن این فایل خیلی اگاه تر شدم که چرا بعضی وقت ها در شرایط مختلف احساسم بد میشه و الان با توکل به خدای مهربان و بخشنده تصمیم دارم بیشتر خودم رو بشناسم و با تمرکز به اتفاقات خوب به احساس عالی برسم،
بعد از دو سال عضویت در این سایت الهی و کار کردن روی خودم و گرفتن نتایج عالی به این یقین رسیدم تنها کاری که باید بکنم فقط باید نعمتهای خداوند رو ببینم شکرگزار خداوند باشم واحساس عالی داشته باشم.
خدا رو هزاران بار سپاسگزارم که شما استاد نازنین رو در مسیر زندگی من قرار داد که با آموزهاتون مسیر زندگی من رو عوض کردید.
استاد عزیزم شما یکی از دستان خداوند هستید در زندگی من و بینهایت از شما سپاسگزارم که وقت و زندگی خود را در این مسیر الهی گذاشتید وچراغ هدایت خداوند شدید.
همیشه تندرست و شاد و ثروتمند باشید.
ارادتمند
علی
به نام خدای مهربان
سلام به استاد عزیزم و دوستان الهی
خداروشکر میکنم بابت قرار گرفتن در این مسیر و این آگاهی ها
سپاسگزارم استاد عزیزم بابت یک فایل پربار وپر برکت دیگه
استاد عزیزم موضوعی که فرمودید اکثرا مثالهای بسیار زیادی توی زندگیمون داریم .یعنی من چقدر داره برام تداعی میشه باورهای اشتباهی که از بچگی توی ذهنمون ساختن و باعث شده که حتی یک بار هم خیلی از کارها رو انجام ندیم چون همیشه بهمون گفتن که اگه بخای این کارو بکنی چه اتفاقی ممکنه بیفته و چقدر بده و چقدر سخته و باعث شده که ما حتی به اون موضوع فکر هم نکنیم چه برسه یک بار امتحانش کنیم و استاد جانم وقتی همچین موضوعی رو باز میکنید و باعث میشد ما به درون خودمون رجوع کنیم وای که چه چیزایی میریزه بیرون و اکثرا باعث میشه که آدم شوکه بشه که خدای من اینا کجا بوده و درون من چه خبره ؟
خدای بزرگم خودت کمکم کن
استاد جان چند وقت پیش توی رانندگی خواهرام رو بردم کلی گشتیم اونم تو شلوغترین ساعتها و جاهای شهر و خداروشکر عالی بودم که برگشت یه بار ماشینم خاموش شد توی سربالایی و یه چندباری ذهنم اونو بلد میکرد که ببین ضایع شدی خوب رانندگی نکردی و غیره که باعث میشد حسم بد بشه ولی به خودم گفتم ببین دوساعت تمام رانندگی کردی توی ترافیک و شلوغترین جاها و تمام کاراتونو انجام دادین بعد تو فقط زوم کردی روی اون یه بار خاموش شدنه ماشین؟نه ذهن عزیزم برو پی کارت و تمام تلاشمو کردم تا ذهنم رو کنترل کنم و خیلی راحت سری بعد هم برم کارامون انجام بدم
این اتفاق بارها و بارها برام افتاده توی مساعل مختلف .توی رابطم با دوستم به مشکل برخوردم و ذهنم همش میگفتم دیگه درست نمیشه رابطتون خراب شد ولی نه من باز موفق شدم به ذهنم بفهمونم که خاموش باش عزیزم من میتونم
خلاصه استاد و دوستان نابم چه کارها و شغلهایی که خواستیم شروع کنیم و همه میگفتن نه برای اینکار باید اینقدر سرمایه و شجاعت و کلللی چیزای دیگه داشته باشی و تو نداری و تموم
واقعا گاهی از قدرت ذهن شاخ در میارم و انگار از پسش برنمیام و با تمام قدرت از خدا میخام کمکم کنه صدای ذهنمو کم کنم و صدای قلبم رو بتونم بشنوم
استاد جانم سپاسگزارم بابت این موضوع مهم و این تلنگر قشنگی که هر بار به ما میزنید برای شناخت بهتر خودمون
من یه بار گوشش کردم ولی باید چندین و چندبار دیگه گوشش کنم تا درست بره توی وجودم اونم با تمرکز
خدایا هزار بار شکرت همین کامنت نوشتنم از دیروز ذهنم نمیزاره بنویسم همشش میگه چی بنویسی چی داری چی فهمیدی ننویس بابااا
ولی من بلاخره نوشتم و نمیدونید چقدر خوب بود و چه حالی خوب و اعتماد بنفسی گرفتم که میتونم ذهنم رو ساکتر کنم صداشو کمتر کنم قدرتش رو کمتر کنم حداقل
و بابت همین خدارو هزاران بار شکر میکنم و چه حس خوبی چقدر خوب شد نوشتم
عاشقتونمممم
در پناه خدای بزرگ و نزدیک باشید
سلام به استاد و مریم نازنین و همه دوستان
من با تمام وجود این موضوع در زندگی لمس کردم زمانی که زایمان کردم و آمپول مسکن بهم تزریق کردن من حساسیت شدید دارویی بهم زدم و واقعا حالم بد شد حتی خود دکترای بیمارستان هم ترسیده بودن و جالبیش این بود ک بعد از اون من دچار حمله عصبی اضطراب میشدم ک نکنه دوباره اون اتفاق به هر دلیل دیگه ای برام بیفته و من ک تمام کارهای خودم و مادرم و پدرم و… خودم انجام میدادم آدم مستقلی بودم حتی زیر بار حرف زور یا منت کسی نمیرفتم اصلا دوست نداشتم از کسی درخواست کمک کنم شده بودم ی آدمی ک حتی نمیتونستم یک لحظه تنها باشم تازه زمانی ک تنها نبودم هم این نبود ک اضطراب نداشته باشم فقط خیلی کم کمتر میشد کل زندگی خودم و اطرافیانمو مختل کرده بودم ک حتما یکی باید بیاد پیشم و از همه کلافه تر خودم بودم ک چرا ی موضوع به این سادگی منو از پا درآورده یادمه تو قرآن ی آیه خوانده بودم ک کافران از هر طرف مرگ به سراغشون میاد ولی نمیمیرند و من دقیقا هر ثانیه احساس میکردم دارم میمیرم ولی نمیمردم خیلی حس بدی بود و هیچ کس هم درک نمیکرد چی میگم چون تا حالا تجربه نکرده بودن هر کسی هر کاری میگفت انجام میدادم ولی بازم کارساز نبود پیش روانپزشک رفتم خیلی جالب دکتر گفت دارو فقط شاید درصد خیلی کمی از مشکلت مثل مسکن مخفی کنه اگر خودت درستش نکنی دارو هم فکر نکن معجزه میکنه همش برمیگرده به خودت اینکه دوباره اعتماد به نفستو بدست بیاری
از ی بابت خوب بود ک مریضی دست خودم بود خوبش کنم از ی بابت بد بود ک ذهنمو نمیتونستم کنترل کنم داشت منو به فنا میبرد به حرف استاد رسیدم ک توی یکی از فایل هاشون گفتن اعتماد به نفس ممکنه با اتفاق از بین بره مثل کسی ک صورت زیبایی داشته باشه و از دستش بده یا ثروتمندی ک ورشکست بشه فهمیدم وقتی استاد گفتن باید خودتو بزرگ کنی ک اگر به ی مانع برخورد کردی ک اندازش 2 بود ولی اندازه خودت 10 باشه به راحتی ازش عبور میکنی ولی اگر برعکس باشه محکم اون مانع باهات برخورد میکنه و صدمه میبینی خلاصه من آرزوم این بود ی لحظه آرامش داشته باشم بتونم دوباره تو خونه تنها باشم تنها بیرون برم و خیلی چیز های دیگه ک حتی فکر نمیکردم اینا نعمت هستن و باید بابتش شکر گزار باشم یاد گرفتم دیگران تو هر شرایطی ک هستن قضاوت نکنم درد، درده فرق نمیکنه چی باشه انسان ها واکنش های متفاوتی نشون میدن در مقابل شرایطی ک براشون پیش میاد چون یکی که از مشکلش میگفت پیش خودم میگفتم ببین درگیر چه چیز ساده ای شده و خودشو نجات نمیده نمیره تو دل مشکل ک حلش کنه حالا خودم مونده بودم با ی مشکلی ک همه بهم میگفتن بابا این ک اصلا مشکل نیست ی اتفاق بوده افتاده تموم شده رفته دیگه چرا اینقدر داری بزرگش میکنی و واقعا راست میگفتن من خودم بزرگش کرده بودم چون همه اون حالتها اضطراب قبلا هم تجربه کرده بودم مثل زمانی ک ی زلزله خیلی شدید آمد یا تو استخر تو عمق زیاد پریدم نتونستم شنا کنم ولی 5 دقیقه بعدش اصلا حتی بهش فکرم نمیکردم ولی این بار نتونسته بودم ذهنمو کنترل کنم و آنقدر ذهنم برام بزرگش کرده بود ک حتی حاضر نبودم باور کنم این ی مشکل ساده است فکر میکردم فقط برای من اتفاق افتاده چون خودمم تا حالا کسی با این شرایط ندیده بودم تا اینکه افسرده شدم و آنچه چک و لگد بود از عملکرد خودم داشتم میخوردم ولی خداروشکر خدا کمک کرد و با هدایت های کوچیک کوچیک نجاتم داد و بعدشم شیوه حل مسائل روی سایت آمد خریدم تونستم با کوچیک کردن مسئله تا جایی ک در تواناییم باشه ک بتوانم انجامش بدم رفتم جلو و بعدشم دوره احساس لیاقت خریدم و اونم خیلی بهم کمک کرد الان تقریبا دوسال از اون زمان میگذره هنوز ی خورده درگیرش هستم ولی خداروشکر الان فقط هر از گاهی اضطراب دارم و چقدر بیشتر شکر گذار خدا هستم بعد از این اتفاق ک چه نعمتهایی داشتم و اصلا نمیدیدم شون و ی وقتهایی هم فکر میکردم من دارم به دانستنیهام عمل میکنم ولی در واقع عالم بی عمل بودم
استاد شما خیلی درک عمیقی از ساز و کار دنیا دارید وقتی میگفتین اگر روی خودت کار نکنی در حال سقوط هستی چیزی به حالت استوپ نداریم یا داریم تو زندگی سعود میکنیم یا سقوط اگر روی خودت کار نکنی فکر نکن تو همونجا میمونی در واقع داری سقوط میکنی و یدفعه به ی جایی میرسی ک زیر صفر هست و باید کلی تلاس کنی تازه به نقطه صفر برسی به جایی ک از اول بودی دقیقا من همونجا بودم زیر صفر
خداروشکر درسهای خیلی زیادی از این اتفاق یاد گرفتم
که همیشه روی خودم کار کنم و واجب ترین کار تو زندگی همینه
هر لحظه به چی فکر میکنم و این سوال از خودم بپرسم آیا به دردم میخوره اگر ن همونجا تمومش کنم خودمو مشغول ی کار دیگه کنم
اینکه همه مسائل راه حل دارن بجای اینکه روی این تمرکز کنم ک چرا برای من اتفاق افتاده روی راه حل تمرکز کنم و درسهایی ک میتونم ازش بگیرم با توجه به دوره شیوه حل مسائل
اینکه با تغییرات و اتفاقات با روی باز استقبال کنم اول بپذیرم ک الان این اتفاق افتاده چه خوب و چه به ظاهر بد و بعد زاویه دیدم جوری باشه به اتفاق ک به نفعه من باشه چون هر اتفاقی تو زندگیمون میفته این واکنش ما هست ک باعث میشه به ضرر ما بشه یا به نفع ما
اینکه این همه استاد میگن کنترل ذهن سختترین کار هست واقعا درکش کردم ولی اگر این اسب چموش کنترلش کنی سواری خوبی بهت میده یعنی چی چون من بجایی رسیده بودم ک حتی باهام صحبت میکردن اصلا متوجه نمیشدم و فقط درگیر مسئله خودم بودم توی ذهنم و وقتی کنترلش کردم تازه یاد گرفتم چطوری واقعا داری ذهنتو کنترل میکنی یا فقط فکر میکنی داری کنترلش میکنی
اینکه چرا شرک تو قرآن گناه نابخشودنی هست چون واقعا متوسل شدن به هر چیزی به جز خدا فقط تاثیر کوتاه مدتی داره و بدتر تو رو نا امید تر میکنه و باعث میشه ی ذره ایمانی هم ک داری از دست بدی و در واقع به خودت ظلم میکنی با سختی هایی ک خودت برای خودت بوجود میاری
اینکه مومن واقعی چرا ن غمی از گذشته داره و ن ترسی از آینده و توکلت به خدا باشه نیاز به هیچ چیز نداری خدا خودش کسایی ک باید بیان تو زندگیت وسیله ساز بشن میان حتی هر چیزی ک تو این جهان وجود داره
یادمه هوا ابری ک میشد احساس دلتنگی شدیدی میکردم و از خدا میخواستم کمکم کنه و به طور معجزه آسایی هوا آفتابی میشد یا یکی میومد پیشم یا زنگ میزد بهم ک دلتنگیم از بین میرفت
هر چقدر خدارو باور داشته باشی به همون اندازه خواسته هات برآورده میشه اگر خدارو واقعی باور نداشته باشی هیچ اتفاقی نمیافته استاد گفتن خدا انسان نیست ک براش گریه کنی دلش بسوزه کارت درست کنه دقیقا منم فقط گریه میکردم شبانه روز از خدا میخواستم درستش کنه ولی وقتی شروع کردم به قدم برداشتن و حالمو خوب کردن اتفاقای خوب هم برام افتاد و به شرایط بهتر هدایت میشدم وقتی بجای اینکه بشینم گریه کنم هی بگم کاش این اتفاق نیفتاده بود بجاش روزی هزار بار به خودم میگفتن خدا درستش میکنه بدون هدایت ما رو نفرستاده وعده خدا حقه خدا بیشتر دلش میخواد ک من شاد باشم سالم باشم واقعا برام منطقی شد این حرفا اون موقع شرایطم رو بهبود رفت
استاد با تشکر فراوان ک این همه زحمت میکشین بابت آموزش های فوق العاده عالی برای رسیدن ما به زندگی سراسر لذت و امید و حس خوب من هر دوره ای ک خریدم واقعا نتیجه ی شگفت انگیزی برام داشت
و خدایی که در این نزدیکی است…
سلام و عرض ادب و احترام خدمت استاد عباس منش عزیزم، بانو شایسته همراه و همدل و همه عزیزان حاضر در این مکان مقدس…
بریم سر وقت یه قرار عاشقانه دیگه…
چقدر این کامنت نوشتن خوبه و چقدر می تونه ذهن من رو به روی کاری که باید انجام بدم متمرکز کنه. و چرا من تا الان در انجام این کار کم کاری کردم واقعا؟! البته دلیلش مشخصه! من همیشه درگیر نجواهای شیطان ذهنم شدم و نتونستم خودمو در مسیر نگه دارم. برای همینم نتایجی که گرفتم غالبا به صورت سینوسی بوده.
امروز با عزیزدلم ناهار در یک کافی شاپ درجه یک نشسته بودیم (جای شما خالی) و در مورد قانون حرف می زدیم. در حین صحبت هایی که باهاش داشتم به این فکر کردم که واقعا همه چیز به فضای فکری برمیگرده.
من اگه بخوام یه مسابقه دوی 100 متر در المپیک شرکت کنم، باید برای یک مسابقه که نهایتا 12 ثانیه بیشتر طول نمی کشه، 4 سال تک تک اعمال زندگیم رو از غذا خوردن و خوابیدن گرفته تا معاشرت با بقیه و دستشویی رفتن و … رو با هدف اصلیم که همون مدال طلای المپیکه مطابقت بدم.
این در هر زمینهای صادقه. من هر هدفی که داشته باشم و اولویت شماره یک زندگیم باشه، باید همه چیزمو منطبق با اون مدیریت کنم.
خب من که میدونم تغییر باورها و کنترل ذهن همه مسائل زندگی منو از مالی و معنوی گرفته تا سلامتی و روابط و عزت نفس، تامین می کنه (و البته از سطح حدس و گمان هم گذشته. من بارها و بارها نتایج قانون رو در تمام ابعاد زندگی خودم و بقیه دیدم)، پس چرا نمیام و روی کنترل ذهنم همچین تمرکزی رو نمیذارم تا در مدت زمانی کوتاه تمام نتایج زندگی من تغییر کنه؟!
اونجا بود که معنی «باور» رو بهتر فهمیدم!
من باید باور کنم که با کنترل ذهنم می تونم به هر آنچه که میخوام دست پیدا کنم.
به نام خدا
سلام عرض ادب و احترام خدمت استاد بزرگوار
قبل اینکه برم سراغ جواب سوالات چند مورد رو عرض کنم
اول اینکه سه دوره طلایی به ترتیب خیلی خیلی خیلی بمن کمک کرددر کنترل ذهن :
1. دوره حل مسائل زندگی
2. دوره کشف قوانین زندگی
3. دوره احساس لیاقت و خودارزشی
الان کامل متوجه میشم کلمه به کلمه استاد در این فایل چیه
دمتگرم استاد اینقدر پر انرژی و شاد شدم که اگر کنارم بودید کلی بغلتون می کردم و می بوسیدمتون
من در خانواده ای بزرگ شدم که استاد باورهای محدود کننده هستند استاد استاد
این فایلی هم که گذاشین دائم یاد افکار خودم و افکار مخالف خانواده ام با خودم میشم
آهی از سر حسرت
گاهی اشکی میاد سراغم و میره
و کنترل
کنترل ذهن
ذهن خیلی مکار ، فریبکار ، دغل باز ، درغگو ، مبالغه کن افکار منفیه
کار ذهن همین ِ
و وظیفه من: کنتتتتتتتتتتتتتتترل
افسار این اسب چموش رو بگیرم رامش کنم تا بخدمتم درآرد
یادمِ سال 97 یکبار بر اثر خرید اینترنتی 4میلیون 700 هزارتومان از من دزدیده شد و تا مدت ها از خرید اینترنتی می ترسیدم که نکنه دوباره خرید کنم و دزدی بشه اینترنتی از حسابم
ولی با خودم کنار اومدم منطق اوردم اونموقعه بانک رمز یکبار مصرف نمی فرستاد به خط شخصی خودم ولی الان میفرسته و این یعنی امنیت امور بانکی
و یاد گرفتم من نباید تمام پول هام تو حسابی باشه که خدمات اینترنتی باش انجام میدم ولی الان به اندازه کارهای ماهانه ام کارت اینترنتیم رو شارژ می کنم
برعکس خانواده ام چون اون اتفاق برام افتاد دیگه هیچ خرید اینترنتی نمی کنن و از هیچ موقعیت جدیدی استقبال نمی کنن
یا یکبار دزد ماشین پدرم رو برد اونموقعه ماشین دست من بود ولی خدا رو شکر بعد از 20 روز پیدا شد
از اونموقعه من حواسم رو بیشتر جمع می کنم و همیشه که می خوام ماشین خودم رو جایی پارک کنم بخدا میگم خدایا مراقب مال خودت باش . امانتی ِ دست من خودت محافظ اموالت باش دزدگیرش رو میزنم و دیگه خیالم راحته و خدا رو شکر خوب نگبهانی ِ خدا و هیچ مشکلی پیش نیومده تا حالا
ولی بر عکس پدرم لحظه ای ماشین ش رو تو خیابون نمیزنه دائم پارکینگ خونه است یا پارکینگ خیابون تازه قفل پایی قفل فرمون دزدگیر و سوئیچ مخفی
یا درب آپارتمان خونه خودم ضد سرقته می بندمش و میگم الهی به امید تو ولی پدرم با اینکه منزلش مستاجر داره ولی باز کلی قفل میزنه به همه جای خونه اش دزدگیر دوربین مدار بسته
استاد من با برنامه های شما خیلی روی خودم کار کردم و مخصوصا سه دوره ای که نوشتم خیلی تاثیرگذار بوده ولی وقتی تعطیلات چند روز میرم خونه پدری اولا دور روز خوابم اینقدر بی رمق و بی انرژی میشم اینقدر فرکانس و سیگنالشون منفی هست روی من هم تاثیر میزارن
بعدش هرکاری من برای خودم و خانواده ام انجام میدم از نظر خانواده ام مخصوصا پدرم اشتباهه
قبلا بهم میریختن ولی الان میگم کارم درسته چون نتیجه اونا معلومه و نتیجه من هم معلوم
الان یه تصمیم جدی دارم از اول روی دوره توانایی حل مسئله مصمم و جدی کار کنم مو به مو با تمریناتش بعد برم دنبال کشف قوانین و بعد احساس لیاقت
ذهن یا می بره غم گذشته
یا می بره نگرانی آینده
یا خشم اکنون
یا قضاوت همیشگی
اینم که اگه اشتباهی یکباره کنی میشه یک مرجع مطمئن تا آخر عمر
آلان اهمیت کار کردن رو خودم رو بهتر درک می کنم و نقش اهرم رنج و لذت بیشتر درک می کنم
کار نکردن روی خودم مساوی است با بد بختی و فلاکت افتادن افسارم دست ذهن نههههههههههههه نهههههههههههه من این رو نمی خوام
کار کردن روی خودم و ذهنم مساوی است با سعادت و خوشبختی و موقعیت های بهتر و راحت تر
و من این رو می خوام
و یک موضعی دیگه از بیانات استاد در ذهنم جرقه خورد اینکه
ما در دنیای داینامیک زندگی می کنیم نه در دنیای ایستا
یعنی اشتباهی رخ داده خوب رخ داده مال اون موقعه با باورهای اون موقعه ام بوده فدای سرم
الان مجدد می خوام تجربه اش کنم چون روی خودم و باورهام کار کردم و همچنان هم کار می کنم پس طبق قانون نتیجه بهتر از قبل میشه حتما
این بم امید میده
این بم قدرت میده برای ادامه کار کردن روی خودم
راستش قبلا مثل الان درک نمی کردم استاد میگفتن همه چیز باوره
گوشی میشنیدم ولی قلبی باور نمی کردم
ولی الان درک کردم همه چیز باوره
چرا ؟
چون با کار کردن روی باورهام هدایت میشم به مسیرهای یک ذره بهتر ، یه ذره ساده تر ، آدمای بهتری رو ملاقات می کنم یا آدمای قبلی رفتار مناسب تری بام دارن
ولی باز این ذهن بعضی وقتا میاد سراغم و می خواد پازیت بندازه تو مسیر درستم ولی آگاهانه افسارش رو می گیرم
بش می گم ببین اگه واسه همه لاتی برای من شکلاتی
بچه جون برو شیرت رو بخور
و کلی بش متلک و تیکه میندازم تا خلع صلاح بشه و بگه نوکرتم ما که حریف تو نشدیم برو بکارت برس
ولی چون دغل باز اگه ثانیه ای حواسم نباشه از در دیگه ای وارد میشه
خلاصه این داستانیه که تا آخر عمر با این ذهنه ما داریم
استاد بی نهایت از شما سپاسگزار بخاطر این فایل ارزشمند و حیاتی
سعی می کنم در عمل فایل رو پیاده کنم و از نتایج نابش لذت ببرم
انشالله همیشه شاد باشید و خوش