اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
به نام خداوند بخشنده مهربان، خداوند هدایتگر من و همه دوستان به شرط باور قلبی به خودش
درود بر شما استاد عباسمنش عزیز️
این فایل موقعی که باید به دستم رسید وباز هم همزمانی؛ چقدر برای من بجا و به موقع بود
توحید عملی
موقعی این فایلو دارم گوش میکنم که به یه تضادی برخوردم در سر کارم، موقعی که از اون تضاد ناراحت و غمگین بودم و ترس داشتم، ولی وقتی که یکم خودمو آروم کردم و بهش فکر نکردم هدایت شدم به این فایل، چند روزی بود که داشتم سر یه موضوعی خودمو ناراحت میکردم ولی وقتی به خودم گفتم یوسف مگه تو این آگاهی هارو گوش نمیدی مگه درک نمیکنی پس باید بهشون عمل هم بکنی، بقول استاد ایمانی که عمل نیاورد حرف مفته
وقتی من دارم روی خودم کار میکنم و آگاهانه سعی میکنم احساس خوب داشته باشم و به تضادی برخوردم نباید خودمو ناراحت کنم باید متوجه باشم که اولا خودم با افکار خودم بوجود آوردم دوما این تضاد منو به خواسته ام برسونه
وقتی اول فایل معنای دوباره شرک رو گفتید همونجا گفتم وای خدای من، چقدر بموقع
اگه من قدرتو بدم به عوامل بیرونی یعنی دارم شرک میورزم پس طبق قانون خداوند نباید انتظار داشته باشم که خداوند کمکم کنه بلکه من دارم شرک میورزم و از همون عوامل بیرونی باید درخواست کمک کنم و یا با هاشون بجنگم
این باور ماست که داریم به هرچیزی غیر از خدا قدرت میدیم با ترس هامون با نگرانی هامون با غم و خشم هامون ؛ اگر باور داریم مثلا یک بیماری قدرت داره یک شخصی قدرت داره اون باور ماست نه اینکه خدا بخواد اینطور باشه؛ اگر باور داریم گه ثروت کمه و بهش فکر کنیم و ازش حرف بزنیم جهان هم از همون شرایط جلوی ما میذاره، این باور ماست نه اینکه خدا بخواد
استاد جان منم مثل شما تو خونواده ای بزرگ شدم که روز و شب بحثو دعوا توش بود و تا موقعی که تو اون زندگی بودم خواب آروم نداشتم ولی وقتی خدا هدایتم کرد به زندگی مشترک و از اون خونه اومدم بیرون سعی کردم اون شرایطو تجربه نکنم و حالمو بد نکنم و شرایط زندگیمو تغییر بدم، یه جاهایی انقدر اون باورهای بچگی قوی بودن متوجه نمیشدم که دارم مثل پدر و مادرم رفتار میکنم و همیشه اونها رو عامل نتایج بد زندگیم میدونستم اما از وقتی با شما آشنا شدم سعی کردم روی خودم کار کنم و باور هامو تغییر بدم با نشون دادن الگوهای مناسب و خداروشکر خیلی بهتر شدم و تصمیم گرفتم دیگه کسی رو مقصر ندونم
پس باز هم برای من یادآوری شد که به عوامل بیرونی قدرت ندم، به جای این کار روی خودم کار کنم، البته این کار تمرین میخواد و باید هربار بهتر از قبل باشیم
سپاسگزار خداوندم که این نشونه رو بهم نشون داد، ممنونم استاد عزیز دوستون دارم و دوست دارم بیام امریکا از نزدیک بیینمتون
سلام و عرض ادب و ارادت فراوان به شما استاد بزرگوارم و بانو شایسته ی عزیز. استاد از شنیدن این فایل سیر نمیشم تا به حال هیچ وقت اینجوری به حقیقت قرآن فکر نکرده بودم عجب خدایی و عجب کتابی و عجب استادی!
استاد من سالها قبل از اینکه با شما آشنا بشم در تلاش بودم که شرک رو از زندگیم پاک کنم سال ها پیش حدود 13 سال پیش من درگیر دو مشکل بزرگ در زندگیم شده بودم که هیچ جوره برام قابل حل نبودند و گویی که در چاهی گیر کرده بودم تنهای تنها. مسائلی که جز خداوند حتی نمیتونستم با کسی مطرح کنم. انسان وقتی تو این شرایط قرار میگیره هوشیارانه به دنبال طنابی میگرده به دنبال نوری در تاریکی. من تمام سعی خودم رو میکردم که در حل مسائلم از غیر خداوند کمک نخوام البته که اون موقع اصلا با قوانین جهان هستی و تاثیرات احساساتم روی اتفاقات زندگیم اصلا آگاه نبودم ولی چون قرآن رو مطالعه میکردم میدونستم که ومن یتوکل علی الله فهو حسبه و آیات دیگری که دلم رو از غیر خدا ناامید میساخت.
تو این شرایط سخت روحی از چند نفر شنیدم که اگر در روز 19 فروردین که روز شرف الشمس نامیده میشه دعای خاصی رو به روش خاصی برات بنویسند گره های زندگی به طرز معجزه آسایی باز میشه. و شنیده بودم که این کار رو هرجایی انجام نمیدهند یکی از جاها که گفته بودند حرم حضرت عبدالعظیم بود که فقط در این روز خاص این کار رو انجام میدادند و من رفتن به اونجا هم برام معضلی بود. ولی از، طرفی هم اینقدر از لحاظ روحی تحت فشار بودم که دلم میخواست این کار رو انجام بدم. انفاق بسیار عجیبی افتاد و من به همراه پدرو مادرم بدون هیچ برنامه ریزی قبلی در اون روز رفتیم به حرم حضرت عبدالعظیم و ر وقتی رفتیم تو بازار حرم دیدم نوشته دعای شرف الشمس اون روز دقیقا همون روزی بود که مخصوص این دعا بود و من بدون اینکه خودم بخوام همونجا بودم اما صدایی تو قلبم میگفت این رسم رفاقت با خدا نیست مگه این همه نمیگی یا رفیق من لا رفیق له مگه نمیگی الهی و ربی من لی غیرک حالا میخوای بری به یکی که نمیدونی کیه بگی چندتا خط بنویسه که مشکل منو حل کنه پس رسم عاشقی و بندگی چی میشه. گفتم خدایا هر چقدر هم که عذاب بکشم هرچه قدر هم که طولانی بشه مهم نیست مهم اینه که من به غیر تو پناه نبرم مهم اینه که من تو آغوش تو باشم اینجا امن ترین جای دنیا برای منه. فرضا که مشکلم از این راه حل بشه من دیگه با چه رویی میخوام بیام و باتو حرفام رو بزنم. نه من این کارو نمیکنم همین طور که این حرفها رو با خودم میگفتم از بازار حرم اومدیم بیرون زمان گذشت و این دو مشکل من به طرزی حل شد که شاید شبیه به یک رویای شیرین باشه شبیه به یک معجزه ی عجیب در جاهایی و در زمانهایی که حتی فکرش رو نمیکردم و همیشه این خاطرات رو برای خودم یادآوری میکنم و از خداوند به خاطر اینکه اجازه نداد دستانم رو از دستان مهربانش رها کنم سپاسگزارم. استاد من سالها از وقتی بچه بودم به دنبال استادی بودم که قلبم رو به سوی نور و حقایق راهنمایی کنه و همیشه دلم دنبال استادی در دوردست ها حتی در نوک بلندترین کوه ها بود و خداوند شما رو در نزدیک ترین مکان به من رسوند. استاد من زمانی وارد سایت شما شدم که تشنه ی آموزه هاتون بودم و یک روز صبح در حالیکه دختر کوچولوم رو باردار بودم احساس کردم چقدر دلم میخواد صحبت های شما رو بشنوم مثل اینکه شدیدا هوس یه چیزی رو بکنی و من با این حس عجیب وارد سایت شدم و از اون روز وارد این دانشگاه بزرگ معرفت الله شدم خدارو سپاس به خاطر خودش و مسیر زیبایی که مارو به اون دعوت کرده و سپاس از شما و بانو شایسته ی عزیز و اعضای محترم.
سلام استاد عزیزم و مریم جان شایسته و همه ی دوستانم در سایت
اول بگم از ابتدای فایل که چه کردین با قلبم مخصوصا با اون اهنگ جذابش که برازنده ی اون مناظر زیبا بود و مشخص بود اون فیلمو خانم شایسته گرفته چون از هیچ چیز زیبایی نگذشته حتی از ابرای پفکی در قاب اسمان ابی و تمیز پارادایس و به این فکر کردم بری زیر اون فواره وسط دریاچه چه کیفی داره:)))
استاد عزیزم من از وقتی یادمه سردرد داشتم سردهای بدی هم داشتم ازون سردرد ها که چند روز دارشتمشون و تکون که میخوردم چند برابر میشد من هیچ وقت دکتر نرفتم چون میونه ای با دکتر نداشتم از اولش و اینم بخاطر اینه که از بچگی بابام اعتقاد به دکتر نداشت و ماهم عادت کردیم و واقعا من خیلی کم تا حالا تو عمرم شاید اندازه ی انگشتای دستم مریض شده باشم حتی تو اوج کرونا من یه ابریزش بینی هم نگرفتم خخخخخ
(ازین بابت ممنونم از پدرم)
ولی تنها تضادم همین سردرد بود و اینم بگم عموم هم سردرد های بدی داره و من قبول کرده بودم که سردرد ارثیه و چند سال همه جور مسکن میخوردم دیگه هیجی تاثیر نداشت تا زمانی که شنیدم تو فایلی میگین شکل طبیعی زندگی اینه که کاملا سالم باشی اگ نباشی غیر طبیعیه من تا اون زمان فکر میکردم طبیعیه که اگر یکم خوابم و غذام دیر میشه یا خسته میشم چند روز سر درد بگیرم ولی وقتی باورمو عوض کردم همه چیز عوض شد شاید یک ساله فقط دو سه بار سردرد گرفتم و اونم سریع بدون دارو خوب شده
من باور کردم که ژنتیک من عالیه من باور کردم که من هیچ وقت چاق نمیشم و مث پدرم استعداد چاقی ندارم که حتی بعد زایمان هم چاق نشدم و شکم نیاوردم من باور کردم سیستم ایمنی بدنم خیلی قویه حتی قبل یه عمل جراحی که باید انتی بیوتیک میخوردم چون عفونت برام خطر داشت فقط با فکر کردن و تصور سلول های ایمنیم که بعد جراحی چندین برابر شدن و یه سد دفاعی درست کردن که از استادم یاد گرفتم ،هیچ انتی بیوتیکی نخوردم و حتی بعد عمل زایمان هم هیچ انتی بیوتیکی نخوردم و همونطور که گفتم سالهاس یادم نیست اخرین بار کی یه سرماخوردگی ساده گرفته باشم و همه ی اینا به این دلیله که باورم اینه که بدن قوی ای دارم ولی دور و برم پره ادماییه که همش میگن جلو کولر بخوابم مریض میشم از حموم دربیام برم بیرون مریض میشم همیشع کلی خودشونو میپوشونن همیشه هم مریضن و همیشه هم کلی دارو دارن و یه پا دکتر داروسازن انقد اطلاعات دارویی دارن
سلام سلام صدتا سلام به استاد خوشگل و خوشتیپ خودمون
ماشاالله هزار ماشاالله چقدر جوون تر و خوش تیپ و سرزنده تر شدین.
عاشق بک گراند این فایل شدم خداروشکر میکنم که اینقدر پرادایس زیباست که باعث شده کیفیت فایلها اینقدر بالا بره و از شروع تا پایان فایلها انرژی مثبت و سرزنده بودن در ما جاری میکنه.
چقدر این فایل مثل همیشه فوق العاده بود.
هرچند مطالب فایل تکراری هست و همیشه استاد عزیز این صحبت ها را با ما کرده ولی لامصب نمیدونم چرا بازهم این اصل را فراموش میکنم.
واقعا عوامل بیرونی ویران کننده هست در زندگی روزمره خودم.
همین دیروز رفته بودم پیش پدرم در مغازه خوار و بار فروشی خودشون و یه لحظه اشتباهی پرسیدم بازار چخبر.
آقا این پدرم همچین از بدی و کندی بازار صحبت کرد و همه این اتفاقات را به این ربط میداد که چون نزدیک محرم هستیم دولت داره بازار را کنترل میکنه و همه چیز را ارزان میکنه تا مردم بتونن مراسمات محرم را برگزار کنند و…..
یه لحظه باورم شد ولی مدام بعدش به خودم میگفتم همه اینا چرت و پرت هستن.
خداروشکر من استاد و این فایلها را دارم و خدا با هدایت استاد به اینکه این فایلها را برامون ضبط میکنه و باعث میشه ما از مسیر خارج نشیم.
استاد عزیز عامل بیرونی دیگه قیمت دلار هست که هرکار میکنم بازم یجورایی درگیرش میشم و همیشه باعث شده زندگیم در مقاطعی گیر کنه.
با این حال درکل زندگیم درحال رشد و سعادت هست و همه چیز اوکی هست.
استاد اینقدر حال روحیم خوب هست که امروز صبح زود با انرژی رفتم سرکار و سه عدد از یخچالارو شروع کردم به نصب موتور و سیستم خنک کنندگی و درحالیکه صبحانه هم نخورده بودم و گشنگی بهم فشار می آورد ولی از کارم لذت میبردم و به زیبایی تمام تا ساعت 3بعد از ظهر هر سه یخچال را آماده تحویل دادن کردم و خداروشکر درحین کارکردن به فایلهای شما گوش میدم و همه این مدت کارکردن در گرمای بالای 40درجه کارمیکردم ولی بخدا لذت میبردم چون میدونم در مسیر درست هستم.
اول از همه از استاد عزیزم بسیار سپاسگزارم که هدف زندگی شأن را اشاعه ای توحید به رب العالمین در جهان قرار دادند..ومارابا توحید و یکتا پرستی آشنا کردند واین حال خوب حاصل از فقط بندگی خدا را کردن را در دل ما جا داده اند،طایفه ای استاد این باور را داشته اند که ما سید ها همه عصبی هستیم وکسی نباید زیاد با ما شوخی کنند و…
واین باور مخرب اثر منفی در زندگی اقوام استاد قرار داده است و باعث شده همه ای فامیل وطاییفه از این باور منفی آسیب ببینند…
اما در شهر ما باور مسخره وخنده دار تری وجود دارد…
این داستان واقعی است…
در اقوام ما پیرمرد روحانی را میشناسم که در کهنسالی دچار اختلال عصبی شده است…ودختر آن شیخ برای معالجه اورا نزد فیلسوف روانشناسی مشهور در مشهد برده است وکلی هزینه ای ویزیت پرداخت کرده است و…
آن به اصتلاح فیلسوف روانشناس به دختر بیمارش میگوید که حاج آقا دچار بیماری نادری از رشته ای اعصاب و روان در جهان شده است و متاسفانه این بیماری ارثی است و هرکسی دچار این بیماری بشود،فرزندانش هم ارث میبرنندواین بیماری بین افراد مبتلادست به دست به نسل بد منتقل میشود وازاین حرف ها…
ومدام در بین فرزندان حاج آقا حرف ها ی فیلسوف داستان ماردوبدل میشود واین حرف ها آن گونه در ذهن نوادگان و فرزندان حاج آقا باورسازی میکند که پسر همان خانم که نوه ای حاج آقا بوده وبا رتبه ای بالا در دانشگاه دکتری قبول شده است ،متأسفانه دچار همین بیماری شده و مجبور به انصراف از رشته ای پزشکی میشود والان چندین سال است که خانه نشین شده است واین حاج آقا زمانی فرزندانش در شهر ما به نام نیکو معروف بوده اند،الآن به خاطر این باور زندگی شیرین شان را تبدیل به درگیری با بیماری اعصاب و روان کرده اندوتقریبأ 90/.از نوادگان و تمام فرزندان حاج آقا از قرص اعصاب و روان استفاده میکنند و تعدادی از فرزندانش جوان مرگ شده اند…
استاد چه زیبا گفت که خداوند میفرماید شرک تنها گناهی است که بخشیده نمیشود…!
واین باور شرک آلود به بیماری باعث شده که نوادگان حاج آقا که اکثرأ افراد مذهبی بودند،از خداپرستی فاصله بگیرند ومدام این جمله را زمزمه کنم که اگر خدا خوب بود این بیماری را در وجود ما قرار نمیدادو…
شکر خدا ی متعال من در حول و حوش 25سالگی با سایت استاد آشنا شدم و همان درس اولی که از آموزش های استاد گرفتم این بود که خیر وشر،بیماری وسلامتی زندگی خودمان را فقط خودمان با باورهای مان میسازم وشکر خداوند تا به حال اصلا به قرص و دارویی محتاج نشده واگر هم دارو برای سرماخوردگی استفاده کردم،فقط مدت کوتاهی بوده است و باور اشتباه دیگری که بین من وپسرعموی ام بود این است که ما ذاتأ چاق هستیم وهرچیزی بخوریم چاق میشویم…
من با ورزش و… سعی میکنم وزن ام را متعادل نگاه دارم اما پسر عموام بایک جراحی وحشتناک سنگین خودش را لاغر کرده والان پوستش به مقدار زیادی آب انداخته است و هرکس که اورا میبیند میگویید چقدر افتضاح لاغر شده ای،وبنده خدا میگفت وقتی که چاق بودم میگفتند که چقدر چاق هستی و حالا که لاغر شده ام میگویند که چقدر افتضاح لاغر شده ایخخخخخح
خدارو شکر من پس از آشنایی با فایل های توحید عملی وگوش کردن مداوم به آنها این باور اشتباه که ژنتیک من است که زندگی من را شکل میدهد را از وجودم ریشه کن کرده ام واز نظر روانی و جسمی در حالت نرمال هستم و موفقیت های مالی کوچکی را به دست آورده ام…
البته کوچک در مقایسه با موفقیت های استاد و سایر اعضا…که همین موفقیت های کوچک روزی جزآی ویش های دست نیافتنی ام بوددنند وبزودی اگر تداووم داشته باشم حتماً موفقیت های مالی ام بزرگ و بزرگتر میشوند وبا تمرکز و تکرار فایل های توحید عملی
روز به روز گنجینه های نعمت و خوشبختی وسلامتی خداوند به زندگی مان سرازیر خواهد شد…
استاد من عاشق فایلهای توحیدی شمام و چقدر آرامش کل وجودمو میگیره با این فایلهای که با گرمی صدای شما تو گوشم میپیچه
استاد عزیزم خدا با شما برام رنگ دیگه گرفته و دیگه اون خدای ترسناک و عبوثی نیست که همش منتظر عذاب باشم ازش
کل زندگیم فک میکردم که باید تو چارچوب این دنیا باشم و مخصوصا باورهای مذهبی و اگر دست از پا خطا میکردم منتظر عذاب خدا بودم و این چرخه همیشه ادامه داشت برام تا جای که همیشه میگفتم چه زندکی نکبت باری کی تمام میشه تا برم جهنم بزار هر بلای خدا میخوهد سر من بیاره
زندگی برام زهر مار بود استاد جان تا قبل از آشنای با شما ،من همیشه میگفتم خدا خودش میدونه که من یه آدم گناهکارم و در عین حال که کلی عذاب قراره بهم بده اما به اندازه ای که نگاه به نامحرم نمیکنم ،دروغ نمیگم بهم پول میده بهم اعتبار میده و همینم واقعا میشد و به همون اندازه بخور نمیر همیشه سر سفره من بود ..
یکم که بیشتر با بازار آشنا شدم و البته باورهای مالیم خوب شد درآمدم هم خوب شد ولی همیشه مقروض بودم ،یعنی پول زیادتر شد ولی فشارها بیشتر جوری که دلم میخواست فقیر باشم و این فشاراها نباشه
این آواخر که دیگه زده بودم به سیم آخر از زمین زمان شکاکی بودم و همه مقصر بودن الا خودم که یه مشرک به تمام معنا بودم
از یه مامور بهداشت گرفته تا یه مشتری قلدر میترسیدم و ته دلم خالی میشد ..
از ارتباط نداشتن با پارتنرم میترسیدم و همیشه با وجود اینکه کلی تحقیرم میکردم ولی ولکنش نبودم و من اون روزها چقدر مشرک بودم چقدر از خودم و از خدا متنفر بودم
یادمه روزای که به دلیل حال بدم وارد یه بیزینسی شدم که تا خرخره بدهکار تر شدم مثل همیشه خدا رو مقصر میدونستم و از خودم سوال میکردم که چرا خدا دستم از سرم بر نمیداره ..خیلی بهم ریخته بودم اما یه شب که دیگه اخر خط بودم و همه چیو امتحان کرده بودم از مشروبات گرفته تا قرص های روان گردان برای بهبود حالم و هر روز بدتر میشد
ندای درونم که خیلی غریبه بودم باهاش و بشدت دلم تنگ شده بود براش شما رو سر راهم قرار داد
خورشید زندگی من دوباره طلوع کرد ..خدا معنی پیدا کرد برام
زندگی رنگ روش عوض شد برام ..بدهکار بودم تا خرخره و همین الانم هستم ولی حالم خوب بود استاد
همه زندگیم ازم گرفته شد ولی حالم خوبه استاد ..
تو شرایطی که تحقیر شدم ،روابط عاطفیم نابود شد از پسرم جدا شدم ولی خدا رو شاهد میگیرم تو این شرایط که ظاهرش خیلی بده ولی 90٪مواقع حالم عالیه
همه فک میکنن مواد مصرف میکنم ..رد دادم ولی حالم خوبه استاد
دیگه هیشکیو بیشتر از خودم دوس ندارم با هیشکی بیشتر از خودم و خدای خودم وقت نمیگذرونم
ترسها هنوز هست شرکها هست ولی خیلی کم شده
خیلی وقتها شجاعت از خودم نشون دادم و نتیجشم دیدم ولی شرکها بوده و هست و بعضی وقتا بدجور ذهنم بهم میریزه ….اسن چند روز خیلی بهم ریخته بودم و میدونستم که من شرایط بدتر از اینم داشتم که خدا همه چیزو برام درست کرد .چون خودش بهم وعده داده ..
استاد من همیشه هز بدهکاری میترسیدم و الان تو اسن شرایطی هستم که یه عمر ازش فراری بودم و اونم بخاطر همسن باورعای شرک آلودی بود که با خودم داشتم بجای دست دراز کردن پیش تو رو به بندت کردم و الان همون بندهای که چاکرم نوکرم میکردن برام الان شدن کسایی که همه جور تهمت بهم میزنن
استاد عزیزم این فایل شما چه زمان مناسبی اوند رو سایت و چقدر باعث آرامش من شد و مسیری که با شما شروع کردم بهم یادآوری کرد..
به دوستانی که از لحاظ جسمی لاغر اندام هستن و دنبال راه حل میگردن پیشنهاد میکنم این کامنت رو بخونن.
سلام خدمت استاد عزیز و دوستان سایت
وقتی این فایل رو دیدم و کلمه «ژن» رو شنیدم ناخودآگاه خندم گرفت و یاد نقش پُررنگ این کلمه از زمانی که یادم میاد تا همین چند سال پیش یعنی سال 1394 افتادم.
این نوشته نزدیک به 12 صفحه شد و برای اینکه خوندنش سادهتر باشه فصلبندیش کردم.
فصل اول: «مشکل غیر قابل حل ژنتیکی»
من از بچگی بسیار لاغر اندام و ضعیف بودم و این لاغری زمانی که به سن بلوغ رسیدم و قد من به 187 سانتیمتر رسید بیشتر نمایان شد. وزن من تا سن 35 سالگی در بیشترین حالت ممکن بین 47 تا 50 کیلوگرم نوسان داشت و عموماً روی 47 کیلوگرم بودم.
ممکنه این وزن برای یه نفر با قد 160 خیلی کم نباشه ولی اگر بخواین یه فرد 187 سانتی رو با 47 کیلوگرم تجسم کنید باید بگم که فقط اسکلت، پوست و استخون میبینید یعنی دندههای کاملاً واضح و برجسته و شکم کاملاً فرو رفته، تمام استخوانها و مفاصل بدن به وضوح قابل دیدن بود جوری که در دوران کلاس ابتدایی درس علوم داشتیم و معلم از من خواست که بیام جلوی کلاس و لباسم رو بالا بزنم تا بچهها بتونن ستون فقرات و دندهها رو به صورت زنده ببینند و البته من هم در همون عالم بچگی با شوق و ذوق قبول کردم و احساس میکردم که دارم کار مهمی انجام میدم. تازه در دوران دبستان و راهنمایی قد کوتاهی داشتم حالا حساب کنید زمانی که در دبیرستان قد من به 187 سانتیمتر رسید چقدر لاغر به نظر میرسیدم.
وقتی استخر میرفتم متوجه نگاه عجیب و بعضاً دلسوزانه افراد نسبت به خودم میشدم و یه جورایی پیش خودشون فکر میکردن که یه آدمِ در حال مرگ هستم یا درگیر یه بیماری خاص مثل سرطان هستم و منم چون از این زل زدنها خوشم نمیومد، زیاد استخر نمیرفتم. یا هر وقت که سوار تاکسی عمومی میشدم به محض اینکه یه ذره خسته میبودم یا چشامو میبستم اکثرا فکر میکردن معتاد هستم و حتی چند بار به صورت غیر مستقیم بهم متلک پروندن.
فصل دوم: «تقلا کردن برای جستجوی درمان پزشکی»
خلاصه با اینکه در بچگی زیاد به همراه مادرم دکتر رفته بودم و دلیلی برای این لاغری پیدا نشده بود، بعد از 17 سالگی که دیگه حسابی لاغر اندام شده بودم و در نتیجهی این لاغری دچار ضعف انرژی و خستگی مفرط هم شده بودم، خیلی مصمم شروع به دکتر رفتن کردم تا شاید یه درمان یا حداقل یه دلیل منطقی پزشکی برای این مشکلم پیدا کنم. تا سن 35 سالگی به دهها دکتر و متخصص مراجعه کردم و بارها مقالههای مختلف طب سنتی، درمانهای گیاهی، درمانهای دارویی، مکملهای غذایی، غذاهای خاص، زیاد خوردن و خلاصه همه چیزو امتحان کرده بودم و همۀ متخصصها از قلب گرفته تا متخصص داخلی، گوارش، هورمون و غیره متفق القول به این نتیجه میرسیدن که این یه مشکل ژنتیکیه و دائم به من میگفتن که این ژنِ لاغری ممکنه از یکی از اجدادت در 7 نسل گذشته به تو انتقال داده شده باشه و تو باید با این قضیه کنار بیای و این لاغری تو هیچ درمان پزشکی نداره در واقع هیچ دلیل پزشکی نداره، جواب همهی آزمایشها نشون میده که تو کاملاً سالمی، و از این جور حرفا. با این حال من تسلیم نمیشدم و هر 5-4 سال یکبار دوباره شروع به دکتر رفتن میکردم، به این امید که علم پزشکی پیشرفت کرده باشه و یه جوابی برای لاغری من پیدا شده باشه.
فصل سوم: «پذیرفتن و تسلیم شدن»
این جستجوها ادامه داشت تا سال 1393 که با قانون جذب و سایت عباسمنش دات کام آشنا شدم و مفهوم باور و قدرت ذهن رو با تمام وجود پذیرفتم، البته بیشتر سعی میکردم در زمینه مالی ازش نتیجه بگیرم و به اینکه تغییر و اصلاح باورها میتونه به مشکل فیزیکی من هم کمک کنه اصلاً فکر نکرده بودم تا اینکه حدود یک سال بعد در سن 35 سالگی یکی از دکترهایی که من از قبل ایشونو میشناختم و خیلی بهش اعتماد داشتم به من پیشنهاد داد که پیش یکی از بهترین فوق تخصصهای هورمون در فلان بیمارستان برم تا ایشون مشکل منو بررسی کنه و من هم با کمال میل قبول کردم. زمانی که با مطب پرفسور فلانی تماس گرفتم تا مدتها کسی جواب نمیداد و زمانی هم که جواب دادن منشی ایشون گفت که دکتر خارج از کشور هستن و چند ماه دیگه برمیگردن خلاصه من خیلی مشتاق و پیگیر بودم و چند ماه دیگه زنگ زدم و این دفعه دکتر اومده بود و خیلی خوشحال ازش وقت گرفتم و روز موعود به مطب ایشون رفتم. موقعی که وارد مطب شدم و به منشی خودم رو معرفی کردم، به من گفت که شما باید یه نامهی معرفی از یه پزشک عمومی یا یه پزشک متخصص دیگه داشته باشی در غیر این صورت دکتر شما رو نمیبینه. من شروع کردم به بحث کردن و دعوا کردن با منشی که چرا این حرفو قبلا به من نگفته بودی و از این حرفا و در نهایت با اینکه وقتِ قبلی داشتم به من اجازه داده نشد که دکترو ببینم. من به قدری عصبانی و ناراحت شده بودم و احساس میکردم بهم توهین شده که سریع مطب رو ترک کردم، البته الان میفهمم که این ناراحتی از کجا ریشه گرفته بود؛ در واقع من به اندازهای روی تخصص این دکتر حساب کرده بودم که یه جورایی در ذهنم اونو تنها و آخرین امید خودم برای درمان لاغریم میدونستم و یه جورایی دچار شرک شده بودم، یعنی در واقع طبق قانونی که طی سالهای بعد به یکی از مهمترین اصول زندگیم تبدیل شد نتیجه گرفته بودم و اون قانون هم اینه: «زمانی که روی فردی به غیر از خدا حساب کنی یا به بیان دیگه مشرک بشی نتیجه همیشه ناامیدی یا تحقیر شدن خواهد بود.»
خلاصه زمانی که از مطب به خونه برگشتم عمیقاً به فکر فرو رفتم و چون اخیراً یاد گرفته بودم که هیچ اتفاقی بیدلیل در زندگی نمیافته، توی ذهنم دنبال جوابی برای اتفاق امروز میگشتم. همون شب تصمیم گرفتم تمام پروندههای پزشکی که در طول تمام این سالها جمع کرده بودم و جواب تمام عکسبرداریها، سیتی اسکنها، آزمایشها و نسخهها رو پاره کنم و توی سطل آشغال بریزم و دیگه تا مجبور نشدم پامو توی مطب هیچ دکتری نذارم. خلاصه تسلیم شدم و پذیرفتم که همینه که هست و من با این وضعیت جسمی تا آخر عمرم باید کنار بیام.
به خاطر تمام تلاشهایی که توی اون همه سال کرده بودم و در نهایت اتفاقی که اون روز افتاده بود دیگه کنار اومدن با وضعیت فیزیکیم کار سختی نبود و خیلی راحت تسلیم شدم. یعنی پذیرفتم که:درسته که من خیلی لاغر هستم ولی این لاغری اصلاً چیز بدی نیست و تا آخر عمرم باهاش کنار میام. از اون روز به بعد هر زمان که از جلوی آینه رد میشدم با دقت اندام لاغر خودمو بررسی میکردم و ظاهر خودمو تحسین میکردم و تمرکزم رو روی نکات مثبت خودم میذاشتم. البته بیشتر این اصول و قانونهایی که برای خودم تعیین کرده بودم به لطف آموزشهای استاد عباسمنش بود.
فصل چهارم: «عاملی به اسم باور لاغری»
مدت بسیار کمی بعد از این اتفاق یعنی حدود دو سه هفته بعد، همینطور که یه شب روی تخت دراز کشیده بودم و به این فکر میکردم که چه باوری در ذهن من وجود داره که برای ثروتمند شدن باید اونو اصلاح کنم، یه حسی بهم گفت: دنبال باورهایی بگرد که باعث لاغریت شده، وگرنه تو که غذای مناسب میخوری و از لحاظ پزشکی هم کاملاً سالمی، هیچ دلیلی نداره که تا این حد غیرطبیعی لاغر باشی و این وضعیت به احتمال زیاد میتونه به علت یه باور ذهنی باشه؛ با اینکه اولش قبول این احتمال برام کمی سخت بود، ولی شروع به جستجو توی ذهنم کردم و به طرز عجیبی بعد از فقط چند دقیقه در همون شب چند تا باور منفی در این مورد به ذهنم رسید که نمیخوام الان در مورد همۀ اونا صحبت کنم چون بیشتر اون باورها شخصی بودن و بعید میدونم مطرح کردنش به کسی کمک کنه ولی یه تعدادیش اونقدر پیش پا افتاده و خندهدار بود که حتی خودمم باورم نمیشد که همچین ذهنیتی در من وجود داره.
برای مثال من همیشه نقطۀ مقابل لاغری رو چاق شدن میدیدم و چون چاق شدن یک اصطلاح ناخوشایند در ذهن من بود هیچ وقت بهش علاقهای نداشتم، این قضیه به خاطر این بود که از بچگی وقتی یه فردِ به اصطلاح بزرگتر و عاقلتر از خودم میخواست در مورد لاغری من نظر بده و به اصطلاح خودش به من دلداری بده به من میگفت که چاق بودن همچین چیز خوبی هم نیست و اتفاقاً تو که لاغری از آدمایی که چاق هستن خیلی بهتر و سالم تری آدمهای چاق عموما تنبل و بیمصرفن و از این قبیل حرفها و جملههایی که من در بچگی صدها بار از اطرافیانم شنیدم که با یکم توجه متوجه میشید که اول از همه چقدر راحت این باور رو در ذهن من ساخته بود که نقطه مقابل لاغری چاقیه دوم اینکه چاق بودن اونقدر در ذهن من معنی نفرت انگیزی میداد که من ناخودآگاه ترجیح میدادم لاغر بمونم ولی از مضرات چاق شدن دور بمونم. البته این تنها باوری نبود که من در مورد چاقی یا لاغری داشتم در واقع مهمترین باور رو در آخرِ همۀ این باورها پیدا کردم و قدرت اون رو با تمام وجود احساس کردم، به محض اینکه این باور به ذهنم خطور کرد به اندازهای متحیر و مبهوت شده بودم که همون لحظه مو به تنم سیخ شد و با تمام وجود فهمیدم که این مهمترین دلیل لاغر موندن من در تمام این سالها بوده و اگر بتونم این ذهنیت رو به همراه ذهنیتهای منفی دیگه کنترل کنم به احتمال زیاد میتونم وزنمو بالا ببرم؛
همونطور که قبلاً گفتم اشارهای به جزئیات این باور آخر نمیکنم چون اول که یه قضیهی شخصیه و دوم اینکه چون معمولا افراد مختلف در مورد یک مشکلِ واحد، باورهای شخصی مختلفی دارن به هیچ عنوان فکر نمیکنم بازگو کردن باور شخصی خودم بتونه به کسی کمک کنه و شاید حتی بیشتر بقیه رو گیج کنه. پیشنهاد میکنم اگر مشکلی مشابه من دارید بگردید و باور مشکلدار خودتونو پیدا کنید و برای اینکه مطمئن بشید که اون باوی که توی ذهنتون بهش فکر میکنید همون باور اصلیه یا نه، و یا به اصطلاح استاد عباسمنش پاشنۀ آشیل شماست یا نه، به این نکته توجه کنید: زمانی که دارید به اون باور فکر میکنید(که در واقع هنوز نمیدونید این فکر میتونه یه باور باشه) به احساساتتون توجه کنید، اگر در اون لحظه این فکر حداقل یکی از احساسات منفی رو شیداً در شما تحریک میکنه و یا مثل من شدیدا متحیر میشید، احتمالاً اون فکر یا استدلال یه باور قوی هست که تونسته احساسات شما رو به طور قابل توجهی برانگیخته کنه یا حداقل اینکه اون فکر یه ارتباطی با باور اشتباهی که دنبالش میگردید داره.
خلاصه زمانی که اون شب برای اولین بار این باور برای من روشن شد با خودم گفتم که یکبار برای همیشه باید از شرّش خلاص بشم ولی اصلا نمیدونستم که باید از کجا شروع کنم و تنها کاری که یادم میاد انجام دادم این بود که به خدا توکل کردم و شروع به کمک خواستن از خدا کردم. در ادامه تصمیم گرفتم که یک جملهی تاثیرگذار و متضاد با باور غلط خودم پیدا کنم و اونو در ذهنم تکرار کنم.
در طول روزهای بعد ذهنم به طور اتوماتیک شروع کرد به معرفی یه سری مشکلات ذهنی و تغذیهای که برای افزایش وزن نیاز داشتم اونا رو بدونم. برای مثال با یه کم خودکاوی متوجه شدم که من به اندازه کافی آدم شادی نیستم و حتی تا حدودی افسردگی دارم و این افسردگی تا حدی خفیف بود که برای مدت زیادی از چشمم پنهان شده بود و با گذشت زمان، طی سالها تبدیل به نوعی افسردگی مزمن شده بود. برای حل کردن این مشکل تصمیم گرفتم هر وقت که از جلوی آینهی خونه رد میشم و مثل قبل به نکات مثبت ظاهر خودم توجه میکنم، به خودم لبخند بزنم.
در حال حاضر لبخند زدن یکی از عادتهای روتین و روزمرهی زندگی من هست ولی در اون زمان یه کار عجیب و غریب به نظرم میومد و اصلاً با انجام دادنش راحت نبودم و زمانی که در آینه به خودم لبخند میزدم یه صدای ذهنی دائما منو مسخره میکرد و به من میگفت: این مسخره بازیها دیگه چیه، از سنت خجالت بکش و … خلاصه یه مدت طول کشید تا به اون صدای ذهنی غلبه کنم و اونو نادیده بگیرم.
فصل پنجم: «افزایش وزن»
دقیقاً بعد از همهی اون تغییراتی که در فکر و رفتار خودم داده بودم، به طرز معجزه آسایی وزنم شروع به زیاد شدن کرد. در ابتدا چون خیلی به شدت لاغر بودم، حدود ده کیلوگرم افزایش وزن اولیه، داشت صرف پُر شدن چاله چولههای بین دندهها و مفاصل من میشد و به همین علت افزایش وزن من از روی لباس زیاد مشخص نبود و بیشتر خودم متوجه میشدم، چون سایز کمر شلوارهام دائماً داشت برام کوچیک میشد. در یک دورهی یک ساله تقریباً همهی لباسهای قبلیم رو دور ریخته بودم چون سایزش به قدری عجیب بود که به درد کمتر کسی میخورد. شلوارهایی با کمر بسیار تنگ و پاچههای خیلی دراز؛ در سالهای گذشته به هیچ عنوان پیش نیومده بود که من شلواری بخرم و مجبور نشم برای اندازه کردن کمرش پیش خیاط برم یا اینکه خودم با سوزن قفلی دور کمر شلوار رو از هر طرف دو سه تا چین نزده باشم.
خلاصه بعد از گذشت تقریبا دو سال که وزن من به نزدیک 70 کیلوگرم رسیده بود، افزایش وزنم در ظاهر و به خصوص در صورت من کاملا قابل تشخیص بود و خانواده و دوستان نزدیکم که بیشترین رفت و آمد رو با من داشتن حسابی متحیر شده بودن.
در همون سال تصمیم گرفته بودم که برای زندگی به تهران برم و زمانی که از شیراز به تهران مهاجرت کردم ارتباط فیزیکیم با تمام دوستان و خانواده قطع شد و فقط از طریق تلفن و شبکههای اجتماعی باهاشون در تماس بودم. یادمه بعد از یک سال دیگه وزن من به 82 کیلوگرم رسیده بود و این افزایش وزن اخیر به قدری در چهره من تاثیر داشت که ظاهرم رو به کلی تغییر داده بود تا جایی که وقتی بعد از یک سال برای تعطیلات نوروز به شیراز برگشتم دوستان صمیمی من که سالها من رو میشناختن و برای دیدن من میومدن، در ابتدا که در خونه رو براشون باز میکردم منو به سختی میشناختن، حتی بعضی وقتا برای شوخی به بعضیاشون میگفتم که شما تشریف داشته باشید آقای شادفر(یعنی خودم) طبقه پایین هستن و چند دقیقه دیگه میان خدمتتون، اونها هم با فکر اینکه من برادرم هستم با ظاهری گیج و سَردَرگُم قبول میکردن. شمارو نمیدونم ولی به نظر من که شوخی خیلی جالب و منحصر به فردی بود.
فصل ششم: «نتیجه گیری»
نکته اولی که دوست دارم در انتها به اون اشاره کنم اینه که در تمام طول زندگی گذشتهی من بالا رفتن وزن در ذهنم اونقدر غیرمحتمل بود که بعد از آشنا شدن با بحث باور و قانون جذب بارها خودمو ثروتمند و موفق در هر زمینهای تجسم کرده بودم، ولی هیچ وقت به خودم زحمت نداده بودم که خودم رو با تناسب اندام تجسم کنم چون یه امر کاملاً غیر ممکن در ذهن من بود و در واقع من توی تمام اون سالها با دکتر رفتنها و شنیدن نظرات دکترهای متخصص این باورو در خودم تقویت کرده بودم که من قرار نیست هیچ وقت افزایش وزن داشته باشم و لاغری من یه امر طبیعیه و باید با این قضیه کنار بیام.
نکته دوم اینکه عاملهای فیزیکی خیلی زیادی از بعد از اون سال به من کمک کرد که وزنمو بالا ببرم و تونستم آگاهیهای خیلی زیادی رو شناسایی کنم و اشتباهات تغذیهای و رفتاری زیادی رو به لطف خدا برطرف کردم ولی علت اینکه از این عاملهای فیزیکی به عنوان یه عامل مهم در بالا رفتن وزنم یاد نکردم اینه که اولین و اصلیترین عاملی که باعث شد من در مسیر اصلاح فیزیکی قرار بگیرم همون پیدا کردن و از بین بردن باورهایی بود که با کل این روند مغایرت داشت و اجازه هیچگونه تغییری به من نمیداد و پس از حذف شدن این مقاومت درونی، به سرعت دهها شیوه مختلف برای بهبود وضعیت فیزیکیم از طریق جهان به من پیشنهاد شد و بیشتر اونا رو از راههای سادهای مثل خوندن یه پست کوتاه تلگرامی یا اینستاگرامی و یا غیره پیدا میکردم و به سادگی انجام میدادم و خیلی سریع نتیجه میگرفتم، در صورتی که در گذشته دهها برابر بیشتر از این تلاش میکردم ولی هیچ نتیجهای نمیگرفتم.
بعد از این قضیه هزاران بار دوستان و اطرافیان من از من پرسیدن که دقیقا چه کار کردی که وزنتو بالا بردی؟ و من هم در جواب به هر کدومشون بر اساس فاز و فرکانس خودشون جوابی متفاوت دادم ولی جواب اصلی این جمله هست: «با پیدا کردن و حذف کردن باور اشتباه» پیشنهاد من برای پیدا کردن همچین باوری این تکنیکه:
زمانی که در ذهنتون تجسم میکنید به خواستۀ مورد نظرتون رسیدید، در کنار اون تجسم و و تقریبا همزمان با اون، یه فکر دیگه وجود داره که بیشترین تحریک منفی رو در احساساتتون ایجاد میکنه و بیشترین ترس یا استرس رو در شما برانگیخته میکنه. این باور میتونه یه دلیل منطقی و یا جملهی کوتاه باشه که توسط ذهن منطقی شما بیان میشه یا میتونه یه داستان یا خاطرهی بد در گذشته باشه و یا هر چیز دیگه. برای من در بیشتر اوقات به صورت یه تصویر ذهنی نمایان میشه، مثل یه سکانس فیلم که معنی و مفهوم اون کاملاً با هدف من در تضاده.
ولی نکته مهم اینه که در اون لحظهای که دارید به هدفتون فکر میکنید اگر خوب تمرکز کنید میبینید که اون باور هم دقیقاً در همون لحظه داره یه جایی توی ذهنتون مرور میشه یا در قالب یه جملهی ذهنی توسط ذهنتون برای مقاومت کردن در مقابل هدف شما بیان میشه.
با گفتن این دلیل اصلی به افرادی که در ظاهر مایل به دونستن راز من بودن، همونطور که میتونید حدس بزنید کمتر کسی میتونست اونو قبول کنه. حتی کسانی که اونو قبول میکردن باز هم به دنبال روشهای حاشیهای مثل خوردن فلان غذا یا فلان مکمل در کنار دلیل اصلی برای برطرف کردن مشکل لاغریشون بودن.
البته میدونم که پیدا کردن و تغییر باور اصلاً کار سادهای نیست چون سالها دارم در زمینه مالی به دنبال باور اشتباه میگردم ولی با وجود پیشرفت هایی که داشتم هنوز موفق به پیدا کردن اون باور یا باورهای اصلی نشدم.
با آرزوی موفقیت برای همۀ شما و سپاس از استاد عباسمنش عزیز به خاطر این فایل ارزشمند و پُرمفهوم.
حقا که لایق بهترینها هستید آفرین به این همه درک وعمل به قوانین
من در مورد عوامل بیرونی مشکل دارم به زبان میگم ولی در عمل نتوانستم درست عمل کنم چون باوران درست درست نشد هنوز رگه های شرک زیا وجود داره ولی به همان اندازه که تونستم درک وعمل کنم نتیجه گرفتم وقتی پا روی ترسناک گذاشتم نتیجه گرفتم وقتی از دستور پا زدن بی فایده دست کشیدم وتومل کردم نتیجه گرفتم وقتی فراموش کردم نا آرام شدم مسایل قبلی برگشتن ومن اقرار می کنم که حتی نیم درصد هم نتونستم خودم وباورامو درست کنم ولی نتایجی گرفتم که فقط خدا می دونه من چی میگم
من اومدم تا از یکی از موضوعاتی که همیشه فرا می کنم وله بعد موکول میکنم انجام بدم وغلبه کنم بر این رفتار وباور های پست سر آن که تو غلط املایی زیاد داری جمله سازییت خوب نیست برای چی ننویسی کسی نمی خونه اگه کسی آشنا در بیاد در مورد تو چی فکر می کنه با سپاس از شما استاد وهمه دوستان از خدا برای همچون درک وعمل و هدایت می خوام
غلط املایی رو بی خیال، میدونید چقدر خوشحالم که کامنت شما را میبینم؟
وقتی میبینم که شما با 2777 روز عضویت، مصداق کامل کار کردن لحظه به لحظه روی باور هستید به این زیبایی و قدرت، خودافشایی میکنید، چقدر به ادامه مسیر امیدوار میشوم؟
کامنت شما معرکه بود و امروز صبح حال مرا خوب کرد.
امیدوارم هر روز نتایجتان عالی تر و عالی تر شود. من یکی که منتظر کامنتهای معرکه شما هستم، چون حقیقی اند، حقیقی! و مستقیم به قلب میزنند!
سال 1395 که بار اول با شما آشنا شدم نتایجی خوبی از جمله غلبه بر ترس هایم در خصوص صحبت کردن در جمع های بزرگ گرفته تا کامیابی در قسمت بست های معلمی و کامیابی در امتحان برای ورود به دوره فوق لیسانس . اون موقع ها فکر می کردم برای هر هدفی باید قدم برداشت الا داشتن یک همسر دلخواه ، فکر می کردم همین که آدم در خواست کنه وتجسم هم در پهلویش بکنه خدا میده آن موقع ها نمی فهمیدم که مثل دیگر خواسته هایم که براش قدم برداشتم برای اینم باید قدم بردارم، به همین خاطر 5 سال دست روی دست گذاشتم و فقط هر از گاهی تجسم می کردم بابت این خواسته و تمام. در طول این مدت با خودم میگفتم اگر تا الان خدا نداده حتما موقعش فرا نرسیده بعد گذشت پنج سال دیدم هی زمان میگذره ولی هنوز هم من به خواسته ام دست نیافتم در همین فکر روز ها شب ها گذشت ولی از دریافت خواسته ام خبری نبود البته اینم بگم گه گاهی خدا از طریق نشانه ها در این خصوص با من صحبت می کرد نظیر این که صبر داشته باش موقعش که فرا رسد به خواسته ات می رسی ویا قلبت را برای کسی نگهداری که مستحقش است و باور داشته باش که وعده الله حق است. اما بالاخره کار به جایی رسید که فکر کردم حتما به صلاحم نیست که خدا بهم همسر بده وکم کم با این طرز فکر حالم بد شده می رفت کار به جایی رسید که سه بار با خدا با لحنی تند و گستاخانه گفتم اگر قرار بود بهم همسر ندی پس چرا امیدوارم کردی با نشانه های مختلف تو خدایی و به خدایی تو نمی زیبد که وعده بدی و بعد خلاف وعده کنی حال آنکه در قرآن میگی وعده ام حق است. بعد به مرور زمان یعنی آغاز سال 1400 شروع کردم به مقصر دانستم پدرم و بار ها به مادرم می گفتم که اگر پدرم شرایط سختی رو برای خاستگار هام تعیین نمی کرد الان من وقت ازدواج کرده بودم و حال بد هم روز به روز در من گسترش میافت و باعث شد مریضی های پی در پی در وجودم ایجاد شود از کمر درد های شدید گرفته تا کیست تخمدان و درد های رحمی ، اما آخرای همین سال صرف به خاطر این که حالم برای مدت کوتاهی هم که شده خوب بشه تصمیم گرفته دوباره بیام و فایل های شمارا گوش بدم سه فایلی از شما را از داخل ویدمت گرفتم یک روزی داشتم فایل سومی را گوش می دادم که دیدم شما در وسط های حرف های تان گفتید تمام سرنوشت ما به دست خود ماست و مردم وقتی به چیز های که میخواهن نمی رسن مقصر خدارا میدونن و میندازن گردن خدا ، این جمله تان باعث شد فایل های دیگری از شمارا دنبال کنم و بخاطر اینکه بتونم به فایل ها عمل کنم تصمیم گرفتم وارد سایت شما بشم وارد سایت تان شدم و روز به روز حالم بهتر شده می رفت مثل قرص مسکنی که درد های جسمی را آرام می کند فایل های تان آرامم می کرد و در کنار این بدنم نیز روز به روز سالم تر میشد . تا باز تصمیم گرفتم تا خدارا بشناسم برای این هدف یک سال صرف کردم و الان دیگه باور دارم که سرنوشتی دست خودمه چرا چون خدارا شناختم. هم چنان که در فایل های قبلی گفتم ؛ دو ماهی است که دارم روی خود شناسیم کار می کنم و استاد فایل الگوهای تکراری قسمت 2 خیلی بهم کمک کرد و سبب شده تا یک ترمز خیلی مخفیم را که پنهان بود شناسایی کنم چرا که من فکر میکردم خاستگار ها کسایی را می پسندند که سن پایین و زیبا باشد وهمین باور شرک آلودم باعث شده بود که هر خاستگاری که برام میامد تنها و تنها تمرکزش روی زیبایی بود و سن خورد ، استاد خواهرم از من سنش خوردتره یعنی 19 سالشه و از سوی خیلی زیباست و این خاستگار های منم همه به طرز عجیبی هر موقعی که به خاستگاریم میامدن متوجه خواهرم بودن به نحوی که وقتی هر دوی ما وارد اطاق میشدیم برای احوال پرسی با خاستگار هایم اونها چنان به خواهرم توجه می کردن که انگار من وجود ندارم با خودم می گفتم من تقریبا دو ساله که روی خودم کار می کنم و اینم میدونم که در دنیا علایق و سلایق و عقاید مختلفه اما چگونه است که هر خاستگاری برام میاد فقط و فقط تمرکز شانروی زیبایی و سن پایین است چرا یه بار هم که شده خاستگاری برام نمی یاد که به چهره وسن چنان اهمیت ندهد در پهلویش به شخصیت هم بها دهد.
از برکت همین فایل الگوهای تکراری قسمت2 من متوجه این ترمز در ذهنم شدم که خدارا بابتش سپاس گزارم و هم چنان از شما استاد عزیزم که دستی از خدا شدید و این فایلرا تهیه کردید برای ما.
باورهای مذهبی که برای رسیدن به خواسته هامون باید اماما رو واسته قرار بدیم.همیشه نذر وختم ودعا هیچ وقت خدا هم نتیجه ای نمی گرفتیم.
اینکه زن نباید روی حرف شوهرش حرف بزنه،اگه بدون اجازه شوهرش بیرون بره وشوهرش راضی نباشه اززمانی که بیرونه تا زمانی که برگرده خونه فرشته ها گناه پاش مینویسن گناه کبیره کرده. هرکار میخای انجام بدی باید حتمابا رضایت شوهرت باشه.ذهنمون رو پر کرده بودن این دسته حرفا.بزرگترین شرک درزندگیم.
اینقدر همسرمو توزندگیم بزرگش کرده بودم که آب هم میخاستم بخورم اجازه میپرسیدم.
به خیال خودم با خوردکردن خودم وپاگذاشتن روی خواسته هام.پیش خدا عزیزم.
پیش خداعزیز نبودم که هیچ پیش همسر وخانواده ی همسرم هم احترامی نداشتم انگار هر کار انجام میدم وظیفمه.احترام همسرمو نگهداشتم به قیمت له شدن وکوچیک شدن خودم.فکر میکردم هرچه گذشت کنم وهمسرم بدترین رفتارو باهم کرد من کوتاه بیام پیش خدا عزیزترم.ازبس گوشمون پرشده بود ازاین حرفاتوسط بزرگترها وآخوندا.که خداصابرین رو دوست دارد وپاداش میده،ببین چجوری صبرو برای مامعنی کرده بودن.
همیشه بااین طرز فکر توزندگیم ضربه خوردم،اعتمادبنفس پایین،نرسیدن به خواسته هام لذت نبردن از زندگی همیشه،فقر ونداری دلم خوش بود که اطرافیان، اقوام فامیل همه تعریف از صبرو حوصله ای که توی زندگیم داشتم میکردن.
واما استادم از وقتی که باشما وسایت شما آشنا شدم وقانون رو فهمیدم وتوحیدرودرک کردم دنیام عوض شد.باورهام،اعتقاداتم،نگاهم به زندگیم ودنیای اطرافم،طرز پوششم،ارتباطم بااطرافیانم وخانواده ام،احترام ورفتارخوبی که همسرم واطرافیانم باهام دارن،اعتماد بنفسی که دارم،ازهمه مهمتر ارتباطی که با خدای خودم دارم.آرامش،حال خوب…
یه جایی از زندگیم دیه کشش نداشتم واقعا کم آوردم وعاجزانه ازخداکمک خواستم وخداهم به خواسته ام پاسخ داد وباشما استاد عزیزم آشنا شدم.خداجونم سپاسگزارم.
به نام خداوند بخشنده مهربان، خداوند هدایتگر من و همه دوستان به شرط باور قلبی به خودش
درود بر شما استاد عباسمنش عزیز️
این فایل موقعی که باید به دستم رسید وباز هم همزمانی؛ چقدر برای من بجا و به موقع بود
توحید عملی
موقعی این فایلو دارم گوش میکنم که به یه تضادی برخوردم در سر کارم، موقعی که از اون تضاد ناراحت و غمگین بودم و ترس داشتم، ولی وقتی که یکم خودمو آروم کردم و بهش فکر نکردم هدایت شدم به این فایل، چند روزی بود که داشتم سر یه موضوعی خودمو ناراحت میکردم ولی وقتی به خودم گفتم یوسف مگه تو این آگاهی هارو گوش نمیدی مگه درک نمیکنی پس باید بهشون عمل هم بکنی، بقول استاد ایمانی که عمل نیاورد حرف مفته
وقتی من دارم روی خودم کار میکنم و آگاهانه سعی میکنم احساس خوب داشته باشم و به تضادی برخوردم نباید خودمو ناراحت کنم باید متوجه باشم که اولا خودم با افکار خودم بوجود آوردم دوما این تضاد منو به خواسته ام برسونه
وقتی اول فایل معنای دوباره شرک رو گفتید همونجا گفتم وای خدای من، چقدر بموقع
اگه من قدرتو بدم به عوامل بیرونی یعنی دارم شرک میورزم پس طبق قانون خداوند نباید انتظار داشته باشم که خداوند کمکم کنه بلکه من دارم شرک میورزم و از همون عوامل بیرونی باید درخواست کمک کنم و یا با هاشون بجنگم
این باور ماست که داریم به هرچیزی غیر از خدا قدرت میدیم با ترس هامون با نگرانی هامون با غم و خشم هامون ؛ اگر باور داریم مثلا یک بیماری قدرت داره یک شخصی قدرت داره اون باور ماست نه اینکه خدا بخواد اینطور باشه؛ اگر باور داریم گه ثروت کمه و بهش فکر کنیم و ازش حرف بزنیم جهان هم از همون شرایط جلوی ما میذاره، این باور ماست نه اینکه خدا بخواد
استاد جان منم مثل شما تو خونواده ای بزرگ شدم که روز و شب بحثو دعوا توش بود و تا موقعی که تو اون زندگی بودم خواب آروم نداشتم ولی وقتی خدا هدایتم کرد به زندگی مشترک و از اون خونه اومدم بیرون سعی کردم اون شرایطو تجربه نکنم و حالمو بد نکنم و شرایط زندگیمو تغییر بدم، یه جاهایی انقدر اون باورهای بچگی قوی بودن متوجه نمیشدم که دارم مثل پدر و مادرم رفتار میکنم و همیشه اونها رو عامل نتایج بد زندگیم میدونستم اما از وقتی با شما آشنا شدم سعی کردم روی خودم کار کنم و باور هامو تغییر بدم با نشون دادن الگوهای مناسب و خداروشکر خیلی بهتر شدم و تصمیم گرفتم دیگه کسی رو مقصر ندونم
پس باز هم برای من یادآوری شد که به عوامل بیرونی قدرت ندم، به جای این کار روی خودم کار کنم، البته این کار تمرین میخواد و باید هربار بهتر از قبل باشیم
سپاسگزار خداوندم که این نشونه رو بهم نشون داد، ممنونم استاد عزیز دوستون دارم و دوست دارم بیام امریکا از نزدیک بیینمتون
سلام و عرض ادب و ارادت فراوان به شما استاد بزرگوارم و بانو شایسته ی عزیز. استاد از شنیدن این فایل سیر نمیشم تا به حال هیچ وقت اینجوری به حقیقت قرآن فکر نکرده بودم عجب خدایی و عجب کتابی و عجب استادی!
استاد من سالها قبل از اینکه با شما آشنا بشم در تلاش بودم که شرک رو از زندگیم پاک کنم سال ها پیش حدود 13 سال پیش من درگیر دو مشکل بزرگ در زندگیم شده بودم که هیچ جوره برام قابل حل نبودند و گویی که در چاهی گیر کرده بودم تنهای تنها. مسائلی که جز خداوند حتی نمیتونستم با کسی مطرح کنم. انسان وقتی تو این شرایط قرار میگیره هوشیارانه به دنبال طنابی میگرده به دنبال نوری در تاریکی. من تمام سعی خودم رو میکردم که در حل مسائلم از غیر خداوند کمک نخوام البته که اون موقع اصلا با قوانین جهان هستی و تاثیرات احساساتم روی اتفاقات زندگیم اصلا آگاه نبودم ولی چون قرآن رو مطالعه میکردم میدونستم که ومن یتوکل علی الله فهو حسبه و آیات دیگری که دلم رو از غیر خدا ناامید میساخت.
تو این شرایط سخت روحی از چند نفر شنیدم که اگر در روز 19 فروردین که روز شرف الشمس نامیده میشه دعای خاصی رو به روش خاصی برات بنویسند گره های زندگی به طرز معجزه آسایی باز میشه. و شنیده بودم که این کار رو هرجایی انجام نمیدهند یکی از جاها که گفته بودند حرم حضرت عبدالعظیم بود که فقط در این روز خاص این کار رو انجام میدادند و من رفتن به اونجا هم برام معضلی بود. ولی از، طرفی هم اینقدر از لحاظ روحی تحت فشار بودم که دلم میخواست این کار رو انجام بدم. انفاق بسیار عجیبی افتاد و من به همراه پدرو مادرم بدون هیچ برنامه ریزی قبلی در اون روز رفتیم به حرم حضرت عبدالعظیم و ر وقتی رفتیم تو بازار حرم دیدم نوشته دعای شرف الشمس اون روز دقیقا همون روزی بود که مخصوص این دعا بود و من بدون اینکه خودم بخوام همونجا بودم اما صدایی تو قلبم میگفت این رسم رفاقت با خدا نیست مگه این همه نمیگی یا رفیق من لا رفیق له مگه نمیگی الهی و ربی من لی غیرک حالا میخوای بری به یکی که نمیدونی کیه بگی چندتا خط بنویسه که مشکل منو حل کنه پس رسم عاشقی و بندگی چی میشه. گفتم خدایا هر چقدر هم که عذاب بکشم هرچه قدر هم که طولانی بشه مهم نیست مهم اینه که من به غیر تو پناه نبرم مهم اینه که من تو آغوش تو باشم اینجا امن ترین جای دنیا برای منه. فرضا که مشکلم از این راه حل بشه من دیگه با چه رویی میخوام بیام و باتو حرفام رو بزنم. نه من این کارو نمیکنم همین طور که این حرفها رو با خودم میگفتم از بازار حرم اومدیم بیرون زمان گذشت و این دو مشکل من به طرزی حل شد که شاید شبیه به یک رویای شیرین باشه شبیه به یک معجزه ی عجیب در جاهایی و در زمانهایی که حتی فکرش رو نمیکردم و همیشه این خاطرات رو برای خودم یادآوری میکنم و از خداوند به خاطر اینکه اجازه نداد دستانم رو از دستان مهربانش رها کنم سپاسگزارم. استاد من سالها از وقتی بچه بودم به دنبال استادی بودم که قلبم رو به سوی نور و حقایق راهنمایی کنه و همیشه دلم دنبال استادی در دوردست ها حتی در نوک بلندترین کوه ها بود و خداوند شما رو در نزدیک ترین مکان به من رسوند. استاد من زمانی وارد سایت شما شدم که تشنه ی آموزه هاتون بودم و یک روز صبح در حالیکه دختر کوچولوم رو باردار بودم احساس کردم چقدر دلم میخواد صحبت های شما رو بشنوم مثل اینکه شدیدا هوس یه چیزی رو بکنی و من با این حس عجیب وارد سایت شدم و از اون روز وارد این دانشگاه بزرگ معرفت الله شدم خدارو سپاس به خاطر خودش و مسیر زیبایی که مارو به اون دعوت کرده و سپاس از شما و بانو شایسته ی عزیز و اعضای محترم.
ومن الله التوفیق
سلام استاد عزیزم و مریم جان شایسته و همه ی دوستانم در سایت
اول بگم از ابتدای فایل که چه کردین با قلبم مخصوصا با اون اهنگ جذابش که برازنده ی اون مناظر زیبا بود و مشخص بود اون فیلمو خانم شایسته گرفته چون از هیچ چیز زیبایی نگذشته حتی از ابرای پفکی در قاب اسمان ابی و تمیز پارادایس و به این فکر کردم بری زیر اون فواره وسط دریاچه چه کیفی داره:)))
استاد عزیزم من از وقتی یادمه سردرد داشتم سردهای بدی هم داشتم ازون سردرد ها که چند روز دارشتمشون و تکون که میخوردم چند برابر میشد من هیچ وقت دکتر نرفتم چون میونه ای با دکتر نداشتم از اولش و اینم بخاطر اینه که از بچگی بابام اعتقاد به دکتر نداشت و ماهم عادت کردیم و واقعا من خیلی کم تا حالا تو عمرم شاید اندازه ی انگشتای دستم مریض شده باشم حتی تو اوج کرونا من یه ابریزش بینی هم نگرفتم خخخخخ
(ازین بابت ممنونم از پدرم)
ولی تنها تضادم همین سردرد بود و اینم بگم عموم هم سردرد های بدی داره و من قبول کرده بودم که سردرد ارثیه و چند سال همه جور مسکن میخوردم دیگه هیجی تاثیر نداشت تا زمانی که شنیدم تو فایلی میگین شکل طبیعی زندگی اینه که کاملا سالم باشی اگ نباشی غیر طبیعیه من تا اون زمان فکر میکردم طبیعیه که اگر یکم خوابم و غذام دیر میشه یا خسته میشم چند روز سر درد بگیرم ولی وقتی باورمو عوض کردم همه چیز عوض شد شاید یک ساله فقط دو سه بار سردرد گرفتم و اونم سریع بدون دارو خوب شده
من باور کردم که ژنتیک من عالیه من باور کردم که من هیچ وقت چاق نمیشم و مث پدرم استعداد چاقی ندارم که حتی بعد زایمان هم چاق نشدم و شکم نیاوردم من باور کردم سیستم ایمنی بدنم خیلی قویه حتی قبل یه عمل جراحی که باید انتی بیوتیک میخوردم چون عفونت برام خطر داشت فقط با فکر کردن و تصور سلول های ایمنیم که بعد جراحی چندین برابر شدن و یه سد دفاعی درست کردن که از استادم یاد گرفتم ،هیچ انتی بیوتیکی نخوردم و حتی بعد عمل زایمان هم هیچ انتی بیوتیکی نخوردم و همونطور که گفتم سالهاس یادم نیست اخرین بار کی یه سرماخوردگی ساده گرفته باشم و همه ی اینا به این دلیله که باورم اینه که بدن قوی ای دارم ولی دور و برم پره ادماییه که همش میگن جلو کولر بخوابم مریض میشم از حموم دربیام برم بیرون مریض میشم همیشع کلی خودشونو میپوشونن همیشه هم مریضن و همیشه هم کلی دارو دارن و یه پا دکتر داروسازن انقد اطلاعات دارویی دارن
ممنون از استاد عزیزم
عاشقتونم
سلام سلام صدتا سلام به استاد خوشگل و خوشتیپ خودمون
ماشاالله هزار ماشاالله چقدر جوون تر و خوش تیپ و سرزنده تر شدین.
عاشق بک گراند این فایل شدم خداروشکر میکنم که اینقدر پرادایس زیباست که باعث شده کیفیت فایلها اینقدر بالا بره و از شروع تا پایان فایلها انرژی مثبت و سرزنده بودن در ما جاری میکنه.
چقدر این فایل مثل همیشه فوق العاده بود.
هرچند مطالب فایل تکراری هست و همیشه استاد عزیز این صحبت ها را با ما کرده ولی لامصب نمیدونم چرا بازهم این اصل را فراموش میکنم.
واقعا عوامل بیرونی ویران کننده هست در زندگی روزمره خودم.
همین دیروز رفته بودم پیش پدرم در مغازه خوار و بار فروشی خودشون و یه لحظه اشتباهی پرسیدم بازار چخبر.
آقا این پدرم همچین از بدی و کندی بازار صحبت کرد و همه این اتفاقات را به این ربط میداد که چون نزدیک محرم هستیم دولت داره بازار را کنترل میکنه و همه چیز را ارزان میکنه تا مردم بتونن مراسمات محرم را برگزار کنند و…..
یه لحظه باورم شد ولی مدام بعدش به خودم میگفتم همه اینا چرت و پرت هستن.
خداروشکر من استاد و این فایلها را دارم و خدا با هدایت استاد به اینکه این فایلها را برامون ضبط میکنه و باعث میشه ما از مسیر خارج نشیم.
استاد عزیز عامل بیرونی دیگه قیمت دلار هست که هرکار میکنم بازم یجورایی درگیرش میشم و همیشه باعث شده زندگیم در مقاطعی گیر کنه.
با این حال درکل زندگیم درحال رشد و سعادت هست و همه چیز اوکی هست.
استاد اینقدر حال روحیم خوب هست که امروز صبح زود با انرژی رفتم سرکار و سه عدد از یخچالارو شروع کردم به نصب موتور و سیستم خنک کنندگی و درحالیکه صبحانه هم نخورده بودم و گشنگی بهم فشار می آورد ولی از کارم لذت میبردم و به زیبایی تمام تا ساعت 3بعد از ظهر هر سه یخچال را آماده تحویل دادن کردم و خداروشکر درحین کارکردن به فایلهای شما گوش میدم و همه این مدت کارکردن در گرمای بالای 40درجه کارمیکردم ولی بخدا لذت میبردم چون میدونم در مسیر درست هستم.
الهی صدهزار مرتبه شکر واقعا شکرت.
واقعا از وجود شما و این فایلها در زندگیم ممنونم.
عاشقتونم
به نام خدا
خوش بود گرمہک تجربہ آیید بہ میان
تا سیہ روی شودھرکہ دراوغش باشد…
اول از همه از استاد عزیزم بسیار سپاسگزارم که هدف زندگی شأن را اشاعه ای توحید به رب العالمین در جهان قرار دادند..ومارابا توحید و یکتا پرستی آشنا کردند واین حال خوب حاصل از فقط بندگی خدا را کردن را در دل ما جا داده اند،طایفه ای استاد این باور را داشته اند که ما سید ها همه عصبی هستیم وکسی نباید زیاد با ما شوخی کنند و…
واین باور مخرب اثر منفی در زندگی اقوام استاد قرار داده است و باعث شده همه ای فامیل وطاییفه از این باور منفی آسیب ببینند…
اما در شهر ما باور مسخره وخنده دار تری وجود دارد…
این داستان واقعی است…
در اقوام ما پیرمرد روحانی را میشناسم که در کهنسالی دچار اختلال عصبی شده است…ودختر آن شیخ برای معالجه اورا نزد فیلسوف روانشناسی مشهور در مشهد برده است وکلی هزینه ای ویزیت پرداخت کرده است و…
آن به اصتلاح فیلسوف روانشناس به دختر بیمارش میگوید که حاج آقا دچار بیماری نادری از رشته ای اعصاب و روان در جهان شده است و متاسفانه این بیماری ارثی است و هرکسی دچار این بیماری بشود،فرزندانش هم ارث میبرنندواین بیماری بین افراد مبتلادست به دست به نسل بد منتقل میشود وازاین حرف ها…
ومدام در بین فرزندان حاج آقا حرف ها ی فیلسوف داستان ماردوبدل میشود واین حرف ها آن گونه در ذهن نوادگان و فرزندان حاج آقا باورسازی میکند که پسر همان خانم که نوه ای حاج آقا بوده وبا رتبه ای بالا در دانشگاه دکتری قبول شده است ،متأسفانه دچار همین بیماری شده و مجبور به انصراف از رشته ای پزشکی میشود والان چندین سال است که خانه نشین شده است واین حاج آقا زمانی فرزندانش در شهر ما به نام نیکو معروف بوده اند،الآن به خاطر این باور زندگی شیرین شان را تبدیل به درگیری با بیماری اعصاب و روان کرده اندوتقریبأ 90/.از نوادگان و تمام فرزندان حاج آقا از قرص اعصاب و روان استفاده میکنند و تعدادی از فرزندانش جوان مرگ شده اند…
استاد چه زیبا گفت که خداوند میفرماید شرک تنها گناهی است که بخشیده نمیشود…!
واین باور شرک آلود به بیماری باعث شده که نوادگان حاج آقا که اکثرأ افراد مذهبی بودند،از خداپرستی فاصله بگیرند ومدام این جمله را زمزمه کنم که اگر خدا خوب بود این بیماری را در وجود ما قرار نمیدادو…
شکر خدا ی متعال من در حول و حوش 25سالگی با سایت استاد آشنا شدم و همان درس اولی که از آموزش های استاد گرفتم این بود که خیر وشر،بیماری وسلامتی زندگی خودمان را فقط خودمان با باورهای مان میسازم وشکر خداوند تا به حال اصلا به قرص و دارویی محتاج نشده واگر هم دارو برای سرماخوردگی استفاده کردم،فقط مدت کوتاهی بوده است و باور اشتباه دیگری که بین من وپسرعموی ام بود این است که ما ذاتأ چاق هستیم وهرچیزی بخوریم چاق میشویم…
من با ورزش و… سعی میکنم وزن ام را متعادل نگاه دارم اما پسر عموام بایک جراحی وحشتناک سنگین خودش را لاغر کرده والان پوستش به مقدار زیادی آب انداخته است و هرکس که اورا میبیند میگویید چقدر افتضاح لاغر شده ای،وبنده خدا میگفت وقتی که چاق بودم میگفتند که چقدر چاق هستی و حالا که لاغر شده ام میگویند که چقدر افتضاح لاغر شده ایخخخخخح
خدارو شکر من پس از آشنایی با فایل های توحید عملی وگوش کردن مداوم به آنها این باور اشتباه که ژنتیک من است که زندگی من را شکل میدهد را از وجودم ریشه کن کرده ام واز نظر روانی و جسمی در حالت نرمال هستم و موفقیت های مالی کوچکی را به دست آورده ام…
البته کوچک در مقایسه با موفقیت های استاد و سایر اعضا…که همین موفقیت های کوچک روزی جزآی ویش های دست نیافتنی ام بوددنند وبزودی اگر تداووم داشته باشم حتماً موفقیت های مالی ام بزرگ و بزرگتر میشوند وبا تمرکز و تکرار فایل های توحید عملی
روز به روز گنجینه های نعمت و خوشبختی وسلامتی خداوند به زندگی مان سرازیر خواهد شد…
در پناه خداوند غنی و حمید باشید….
بنام الله یکتا
سلام به استاد عزیز و یکتا پرستم
استاد من عاشق فایلهای توحیدی شمام و چقدر آرامش کل وجودمو میگیره با این فایلهای که با گرمی صدای شما تو گوشم میپیچه
استاد عزیزم خدا با شما برام رنگ دیگه گرفته و دیگه اون خدای ترسناک و عبوثی نیست که همش منتظر عذاب باشم ازش
کل زندگیم فک میکردم که باید تو چارچوب این دنیا باشم و مخصوصا باورهای مذهبی و اگر دست از پا خطا میکردم منتظر عذاب خدا بودم و این چرخه همیشه ادامه داشت برام تا جای که همیشه میگفتم چه زندکی نکبت باری کی تمام میشه تا برم جهنم بزار هر بلای خدا میخوهد سر من بیاره
زندگی برام زهر مار بود استاد جان تا قبل از آشنای با شما ،من همیشه میگفتم خدا خودش میدونه که من یه آدم گناهکارم و در عین حال که کلی عذاب قراره بهم بده اما به اندازه ای که نگاه به نامحرم نمیکنم ،دروغ نمیگم بهم پول میده بهم اعتبار میده و همینم واقعا میشد و به همون اندازه بخور نمیر همیشه سر سفره من بود ..
یکم که بیشتر با بازار آشنا شدم و البته باورهای مالیم خوب شد درآمدم هم خوب شد ولی همیشه مقروض بودم ،یعنی پول زیادتر شد ولی فشارها بیشتر جوری که دلم میخواست فقیر باشم و این فشاراها نباشه
این آواخر که دیگه زده بودم به سیم آخر از زمین زمان شکاکی بودم و همه مقصر بودن الا خودم که یه مشرک به تمام معنا بودم
از یه مامور بهداشت گرفته تا یه مشتری قلدر میترسیدم و ته دلم خالی میشد ..
از ارتباط نداشتن با پارتنرم میترسیدم و همیشه با وجود اینکه کلی تحقیرم میکردم ولی ولکنش نبودم و من اون روزها چقدر مشرک بودم چقدر از خودم و از خدا متنفر بودم
یادمه روزای که به دلیل حال بدم وارد یه بیزینسی شدم که تا خرخره بدهکار تر شدم مثل همیشه خدا رو مقصر میدونستم و از خودم سوال میکردم که چرا خدا دستم از سرم بر نمیداره ..خیلی بهم ریخته بودم اما یه شب که دیگه اخر خط بودم و همه چیو امتحان کرده بودم از مشروبات گرفته تا قرص های روان گردان برای بهبود حالم و هر روز بدتر میشد
ندای درونم که خیلی غریبه بودم باهاش و بشدت دلم تنگ شده بود براش شما رو سر راهم قرار داد
خورشید زندگی من دوباره طلوع کرد ..خدا معنی پیدا کرد برام
زندگی رنگ روش عوض شد برام ..بدهکار بودم تا خرخره و همین الانم هستم ولی حالم خوب بود استاد
همه زندگیم ازم گرفته شد ولی حالم خوبه استاد ..
تو شرایطی که تحقیر شدم ،روابط عاطفیم نابود شد از پسرم جدا شدم ولی خدا رو شاهد میگیرم تو این شرایط که ظاهرش خیلی بده ولی 90٪مواقع حالم عالیه
همه فک میکنن مواد مصرف میکنم ..رد دادم ولی حالم خوبه استاد
دیگه هیشکیو بیشتر از خودم دوس ندارم با هیشکی بیشتر از خودم و خدای خودم وقت نمیگذرونم
ترسها هنوز هست شرکها هست ولی خیلی کم شده
خیلی وقتها شجاعت از خودم نشون دادم و نتیجشم دیدم ولی شرکها بوده و هست و بعضی وقتا بدجور ذهنم بهم میریزه ….اسن چند روز خیلی بهم ریخته بودم و میدونستم که من شرایط بدتر از اینم داشتم که خدا همه چیزو برام درست کرد .چون خودش بهم وعده داده ..
استاد من همیشه هز بدهکاری میترسیدم و الان تو اسن شرایطی هستم که یه عمر ازش فراری بودم و اونم بخاطر همسن باورعای شرک آلودی بود که با خودم داشتم بجای دست دراز کردن پیش تو رو به بندت کردم و الان همون بندهای که چاکرم نوکرم میکردن برام الان شدن کسایی که همه جور تهمت بهم میزنن
استاد عزیزم این فایل شما چه زمان مناسبی اوند رو سایت و چقدر باعث آرامش من شد و مسیری که با شما شروع کردم بهم یادآوری کرد..
سپاسگزارم از شما
به دوستانی که از لحاظ جسمی لاغر اندام هستن و دنبال راه حل میگردن پیشنهاد میکنم این کامنت رو بخونن.
سلام خدمت استاد عزیز و دوستان سایت
وقتی این فایل رو دیدم و کلمه «ژن» رو شنیدم ناخودآگاه خندم گرفت و یاد نقش پُررنگ این کلمه از زمانی که یادم میاد تا همین چند سال پیش یعنی سال 1394 افتادم.
این نوشته نزدیک به 12 صفحه شد و برای اینکه خوندنش سادهتر باشه فصلبندیش کردم.
فصل اول: «مشکل غیر قابل حل ژنتیکی»
من از بچگی بسیار لاغر اندام و ضعیف بودم و این لاغری زمانی که به سن بلوغ رسیدم و قد من به 187 سانتیمتر رسید بیشتر نمایان شد. وزن من تا سن 35 سالگی در بیشترین حالت ممکن بین 47 تا 50 کیلوگرم نوسان داشت و عموماً روی 47 کیلوگرم بودم.
ممکنه این وزن برای یه نفر با قد 160 خیلی کم نباشه ولی اگر بخواین یه فرد 187 سانتی رو با 47 کیلوگرم تجسم کنید باید بگم که فقط اسکلت، پوست و استخون میبینید یعنی دندههای کاملاً واضح و برجسته و شکم کاملاً فرو رفته، تمام استخوانها و مفاصل بدن به وضوح قابل دیدن بود جوری که در دوران کلاس ابتدایی درس علوم داشتیم و معلم از من خواست که بیام جلوی کلاس و لباسم رو بالا بزنم تا بچهها بتونن ستون فقرات و دندهها رو به صورت زنده ببینند و البته من هم در همون عالم بچگی با شوق و ذوق قبول کردم و احساس میکردم که دارم کار مهمی انجام میدم. تازه در دوران دبستان و راهنمایی قد کوتاهی داشتم حالا حساب کنید زمانی که در دبیرستان قد من به 187 سانتیمتر رسید چقدر لاغر به نظر میرسیدم.
وقتی استخر میرفتم متوجه نگاه عجیب و بعضاً دلسوزانه افراد نسبت به خودم میشدم و یه جورایی پیش خودشون فکر میکردن که یه آدمِ در حال مرگ هستم یا درگیر یه بیماری خاص مثل سرطان هستم و منم چون از این زل زدنها خوشم نمیومد، زیاد استخر نمیرفتم. یا هر وقت که سوار تاکسی عمومی میشدم به محض اینکه یه ذره خسته میبودم یا چشامو میبستم اکثرا فکر میکردن معتاد هستم و حتی چند بار به صورت غیر مستقیم بهم متلک پروندن.
فصل دوم: «تقلا کردن برای جستجوی درمان پزشکی»
خلاصه با اینکه در بچگی زیاد به همراه مادرم دکتر رفته بودم و دلیلی برای این لاغری پیدا نشده بود، بعد از 17 سالگی که دیگه حسابی لاغر اندام شده بودم و در نتیجهی این لاغری دچار ضعف انرژی و خستگی مفرط هم شده بودم، خیلی مصمم شروع به دکتر رفتن کردم تا شاید یه درمان یا حداقل یه دلیل منطقی پزشکی برای این مشکلم پیدا کنم. تا سن 35 سالگی به دهها دکتر و متخصص مراجعه کردم و بارها مقالههای مختلف طب سنتی، درمانهای گیاهی، درمانهای دارویی، مکملهای غذایی، غذاهای خاص، زیاد خوردن و خلاصه همه چیزو امتحان کرده بودم و همۀ متخصصها از قلب گرفته تا متخصص داخلی، گوارش، هورمون و غیره متفق القول به این نتیجه میرسیدن که این یه مشکل ژنتیکیه و دائم به من میگفتن که این ژنِ لاغری ممکنه از یکی از اجدادت در 7 نسل گذشته به تو انتقال داده شده باشه و تو باید با این قضیه کنار بیای و این لاغری تو هیچ درمان پزشکی نداره در واقع هیچ دلیل پزشکی نداره، جواب همهی آزمایشها نشون میده که تو کاملاً سالمی، و از این جور حرفا. با این حال من تسلیم نمیشدم و هر 5-4 سال یکبار دوباره شروع به دکتر رفتن میکردم، به این امید که علم پزشکی پیشرفت کرده باشه و یه جوابی برای لاغری من پیدا شده باشه.
فصل سوم: «پذیرفتن و تسلیم شدن»
این جستجوها ادامه داشت تا سال 1393 که با قانون جذب و سایت عباسمنش دات کام آشنا شدم و مفهوم باور و قدرت ذهن رو با تمام وجود پذیرفتم، البته بیشتر سعی میکردم در زمینه مالی ازش نتیجه بگیرم و به اینکه تغییر و اصلاح باورها میتونه به مشکل فیزیکی من هم کمک کنه اصلاً فکر نکرده بودم تا اینکه حدود یک سال بعد در سن 35 سالگی یکی از دکترهایی که من از قبل ایشونو میشناختم و خیلی بهش اعتماد داشتم به من پیشنهاد داد که پیش یکی از بهترین فوق تخصصهای هورمون در فلان بیمارستان برم تا ایشون مشکل منو بررسی کنه و من هم با کمال میل قبول کردم. زمانی که با مطب پرفسور فلانی تماس گرفتم تا مدتها کسی جواب نمیداد و زمانی هم که جواب دادن منشی ایشون گفت که دکتر خارج از کشور هستن و چند ماه دیگه برمیگردن خلاصه من خیلی مشتاق و پیگیر بودم و چند ماه دیگه زنگ زدم و این دفعه دکتر اومده بود و خیلی خوشحال ازش وقت گرفتم و روز موعود به مطب ایشون رفتم. موقعی که وارد مطب شدم و به منشی خودم رو معرفی کردم، به من گفت که شما باید یه نامهی معرفی از یه پزشک عمومی یا یه پزشک متخصص دیگه داشته باشی در غیر این صورت دکتر شما رو نمیبینه. من شروع کردم به بحث کردن و دعوا کردن با منشی که چرا این حرفو قبلا به من نگفته بودی و از این حرفا و در نهایت با اینکه وقتِ قبلی داشتم به من اجازه داده نشد که دکترو ببینم. من به قدری عصبانی و ناراحت شده بودم و احساس میکردم بهم توهین شده که سریع مطب رو ترک کردم، البته الان میفهمم که این ناراحتی از کجا ریشه گرفته بود؛ در واقع من به اندازهای روی تخصص این دکتر حساب کرده بودم که یه جورایی در ذهنم اونو تنها و آخرین امید خودم برای درمان لاغریم میدونستم و یه جورایی دچار شرک شده بودم، یعنی در واقع طبق قانونی که طی سالهای بعد به یکی از مهمترین اصول زندگیم تبدیل شد نتیجه گرفته بودم و اون قانون هم اینه: «زمانی که روی فردی به غیر از خدا حساب کنی یا به بیان دیگه مشرک بشی نتیجه همیشه ناامیدی یا تحقیر شدن خواهد بود.»
خلاصه زمانی که از مطب به خونه برگشتم عمیقاً به فکر فرو رفتم و چون اخیراً یاد گرفته بودم که هیچ اتفاقی بیدلیل در زندگی نمیافته، توی ذهنم دنبال جوابی برای اتفاق امروز میگشتم. همون شب تصمیم گرفتم تمام پروندههای پزشکی که در طول تمام این سالها جمع کرده بودم و جواب تمام عکسبرداریها، سیتی اسکنها، آزمایشها و نسخهها رو پاره کنم و توی سطل آشغال بریزم و دیگه تا مجبور نشدم پامو توی مطب هیچ دکتری نذارم. خلاصه تسلیم شدم و پذیرفتم که همینه که هست و من با این وضعیت جسمی تا آخر عمرم باید کنار بیام.
به خاطر تمام تلاشهایی که توی اون همه سال کرده بودم و در نهایت اتفاقی که اون روز افتاده بود دیگه کنار اومدن با وضعیت فیزیکیم کار سختی نبود و خیلی راحت تسلیم شدم. یعنی پذیرفتم که:درسته که من خیلی لاغر هستم ولی این لاغری اصلاً چیز بدی نیست و تا آخر عمرم باهاش کنار میام. از اون روز به بعد هر زمان که از جلوی آینه رد میشدم با دقت اندام لاغر خودمو بررسی میکردم و ظاهر خودمو تحسین میکردم و تمرکزم رو روی نکات مثبت خودم میذاشتم. البته بیشتر این اصول و قانونهایی که برای خودم تعیین کرده بودم به لطف آموزشهای استاد عباسمنش بود.
فصل چهارم: «عاملی به اسم باور لاغری»
مدت بسیار کمی بعد از این اتفاق یعنی حدود دو سه هفته بعد، همینطور که یه شب روی تخت دراز کشیده بودم و به این فکر میکردم که چه باوری در ذهن من وجود داره که برای ثروتمند شدن باید اونو اصلاح کنم، یه حسی بهم گفت: دنبال باورهایی بگرد که باعث لاغریت شده، وگرنه تو که غذای مناسب میخوری و از لحاظ پزشکی هم کاملاً سالمی، هیچ دلیلی نداره که تا این حد غیرطبیعی لاغر باشی و این وضعیت به احتمال زیاد میتونه به علت یه باور ذهنی باشه؛ با اینکه اولش قبول این احتمال برام کمی سخت بود، ولی شروع به جستجو توی ذهنم کردم و به طرز عجیبی بعد از فقط چند دقیقه در همون شب چند تا باور منفی در این مورد به ذهنم رسید که نمیخوام الان در مورد همۀ اونا صحبت کنم چون بیشتر اون باورها شخصی بودن و بعید میدونم مطرح کردنش به کسی کمک کنه ولی یه تعدادیش اونقدر پیش پا افتاده و خندهدار بود که حتی خودمم باورم نمیشد که همچین ذهنیتی در من وجود داره.
برای مثال من همیشه نقطۀ مقابل لاغری رو چاق شدن میدیدم و چون چاق شدن یک اصطلاح ناخوشایند در ذهن من بود هیچ وقت بهش علاقهای نداشتم، این قضیه به خاطر این بود که از بچگی وقتی یه فردِ به اصطلاح بزرگتر و عاقلتر از خودم میخواست در مورد لاغری من نظر بده و به اصطلاح خودش به من دلداری بده به من میگفت که چاق بودن همچین چیز خوبی هم نیست و اتفاقاً تو که لاغری از آدمایی که چاق هستن خیلی بهتر و سالم تری آدمهای چاق عموما تنبل و بیمصرفن و از این قبیل حرفها و جملههایی که من در بچگی صدها بار از اطرافیانم شنیدم که با یکم توجه متوجه میشید که اول از همه چقدر راحت این باور رو در ذهن من ساخته بود که نقطه مقابل لاغری چاقیه دوم اینکه چاق بودن اونقدر در ذهن من معنی نفرت انگیزی میداد که من ناخودآگاه ترجیح میدادم لاغر بمونم ولی از مضرات چاق شدن دور بمونم. البته این تنها باوری نبود که من در مورد چاقی یا لاغری داشتم در واقع مهمترین باور رو در آخرِ همۀ این باورها پیدا کردم و قدرت اون رو با تمام وجود احساس کردم، به محض اینکه این باور به ذهنم خطور کرد به اندازهای متحیر و مبهوت شده بودم که همون لحظه مو به تنم سیخ شد و با تمام وجود فهمیدم که این مهمترین دلیل لاغر موندن من در تمام این سالها بوده و اگر بتونم این ذهنیت رو به همراه ذهنیتهای منفی دیگه کنترل کنم به احتمال زیاد میتونم وزنمو بالا ببرم؛
همونطور که قبلاً گفتم اشارهای به جزئیات این باور آخر نمیکنم چون اول که یه قضیهی شخصیه و دوم اینکه چون معمولا افراد مختلف در مورد یک مشکلِ واحد، باورهای شخصی مختلفی دارن به هیچ عنوان فکر نمیکنم بازگو کردن باور شخصی خودم بتونه به کسی کمک کنه و شاید حتی بیشتر بقیه رو گیج کنه. پیشنهاد میکنم اگر مشکلی مشابه من دارید بگردید و باور مشکلدار خودتونو پیدا کنید و برای اینکه مطمئن بشید که اون باوی که توی ذهنتون بهش فکر میکنید همون باور اصلیه یا نه، و یا به اصطلاح استاد عباسمنش پاشنۀ آشیل شماست یا نه، به این نکته توجه کنید: زمانی که دارید به اون باور فکر میکنید(که در واقع هنوز نمیدونید این فکر میتونه یه باور باشه) به احساساتتون توجه کنید، اگر در اون لحظه این فکر حداقل یکی از احساسات منفی رو شیداً در شما تحریک میکنه و یا مثل من شدیدا متحیر میشید، احتمالاً اون فکر یا استدلال یه باور قوی هست که تونسته احساسات شما رو به طور قابل توجهی برانگیخته کنه یا حداقل اینکه اون فکر یه ارتباطی با باور اشتباهی که دنبالش میگردید داره.
خلاصه زمانی که اون شب برای اولین بار این باور برای من روشن شد با خودم گفتم که یکبار برای همیشه باید از شرّش خلاص بشم ولی اصلا نمیدونستم که باید از کجا شروع کنم و تنها کاری که یادم میاد انجام دادم این بود که به خدا توکل کردم و شروع به کمک خواستن از خدا کردم. در ادامه تصمیم گرفتم که یک جملهی تاثیرگذار و متضاد با باور غلط خودم پیدا کنم و اونو در ذهنم تکرار کنم.
در طول روزهای بعد ذهنم به طور اتوماتیک شروع کرد به معرفی یه سری مشکلات ذهنی و تغذیهای که برای افزایش وزن نیاز داشتم اونا رو بدونم. برای مثال با یه کم خودکاوی متوجه شدم که من به اندازه کافی آدم شادی نیستم و حتی تا حدودی افسردگی دارم و این افسردگی تا حدی خفیف بود که برای مدت زیادی از چشمم پنهان شده بود و با گذشت زمان، طی سالها تبدیل به نوعی افسردگی مزمن شده بود. برای حل کردن این مشکل تصمیم گرفتم هر وقت که از جلوی آینهی خونه رد میشم و مثل قبل به نکات مثبت ظاهر خودم توجه میکنم، به خودم لبخند بزنم.
در حال حاضر لبخند زدن یکی از عادتهای روتین و روزمرهی زندگی من هست ولی در اون زمان یه کار عجیب و غریب به نظرم میومد و اصلاً با انجام دادنش راحت نبودم و زمانی که در آینه به خودم لبخند میزدم یه صدای ذهنی دائما منو مسخره میکرد و به من میگفت: این مسخره بازیها دیگه چیه، از سنت خجالت بکش و … خلاصه یه مدت طول کشید تا به اون صدای ذهنی غلبه کنم و اونو نادیده بگیرم.
فصل پنجم: «افزایش وزن»
دقیقاً بعد از همهی اون تغییراتی که در فکر و رفتار خودم داده بودم، به طرز معجزه آسایی وزنم شروع به زیاد شدن کرد. در ابتدا چون خیلی به شدت لاغر بودم، حدود ده کیلوگرم افزایش وزن اولیه، داشت صرف پُر شدن چاله چولههای بین دندهها و مفاصل من میشد و به همین علت افزایش وزن من از روی لباس زیاد مشخص نبود و بیشتر خودم متوجه میشدم، چون سایز کمر شلوارهام دائماً داشت برام کوچیک میشد. در یک دورهی یک ساله تقریباً همهی لباسهای قبلیم رو دور ریخته بودم چون سایزش به قدری عجیب بود که به درد کمتر کسی میخورد. شلوارهایی با کمر بسیار تنگ و پاچههای خیلی دراز؛ در سالهای گذشته به هیچ عنوان پیش نیومده بود که من شلواری بخرم و مجبور نشم برای اندازه کردن کمرش پیش خیاط برم یا اینکه خودم با سوزن قفلی دور کمر شلوار رو از هر طرف دو سه تا چین نزده باشم.
خلاصه بعد از گذشت تقریبا دو سال که وزن من به نزدیک 70 کیلوگرم رسیده بود، افزایش وزنم در ظاهر و به خصوص در صورت من کاملا قابل تشخیص بود و خانواده و دوستان نزدیکم که بیشترین رفت و آمد رو با من داشتن حسابی متحیر شده بودن.
در همون سال تصمیم گرفته بودم که برای زندگی به تهران برم و زمانی که از شیراز به تهران مهاجرت کردم ارتباط فیزیکیم با تمام دوستان و خانواده قطع شد و فقط از طریق تلفن و شبکههای اجتماعی باهاشون در تماس بودم. یادمه بعد از یک سال دیگه وزن من به 82 کیلوگرم رسیده بود و این افزایش وزن اخیر به قدری در چهره من تاثیر داشت که ظاهرم رو به کلی تغییر داده بود تا جایی که وقتی بعد از یک سال برای تعطیلات نوروز به شیراز برگشتم دوستان صمیمی من که سالها من رو میشناختن و برای دیدن من میومدن، در ابتدا که در خونه رو براشون باز میکردم منو به سختی میشناختن، حتی بعضی وقتا برای شوخی به بعضیاشون میگفتم که شما تشریف داشته باشید آقای شادفر(یعنی خودم) طبقه پایین هستن و چند دقیقه دیگه میان خدمتتون، اونها هم با فکر اینکه من برادرم هستم با ظاهری گیج و سَردَرگُم قبول میکردن. شمارو نمیدونم ولی به نظر من که شوخی خیلی جالب و منحصر به فردی بود.
فصل ششم: «نتیجه گیری»
نکته اولی که دوست دارم در انتها به اون اشاره کنم اینه که در تمام طول زندگی گذشتهی من بالا رفتن وزن در ذهنم اونقدر غیرمحتمل بود که بعد از آشنا شدن با بحث باور و قانون جذب بارها خودمو ثروتمند و موفق در هر زمینهای تجسم کرده بودم، ولی هیچ وقت به خودم زحمت نداده بودم که خودم رو با تناسب اندام تجسم کنم چون یه امر کاملاً غیر ممکن در ذهن من بود و در واقع من توی تمام اون سالها با دکتر رفتنها و شنیدن نظرات دکترهای متخصص این باورو در خودم تقویت کرده بودم که من قرار نیست هیچ وقت افزایش وزن داشته باشم و لاغری من یه امر طبیعیه و باید با این قضیه کنار بیام.
نکته دوم اینکه عاملهای فیزیکی خیلی زیادی از بعد از اون سال به من کمک کرد که وزنمو بالا ببرم و تونستم آگاهیهای خیلی زیادی رو شناسایی کنم و اشتباهات تغذیهای و رفتاری زیادی رو به لطف خدا برطرف کردم ولی علت اینکه از این عاملهای فیزیکی به عنوان یه عامل مهم در بالا رفتن وزنم یاد نکردم اینه که اولین و اصلیترین عاملی که باعث شد من در مسیر اصلاح فیزیکی قرار بگیرم همون پیدا کردن و از بین بردن باورهایی بود که با کل این روند مغایرت داشت و اجازه هیچگونه تغییری به من نمیداد و پس از حذف شدن این مقاومت درونی، به سرعت دهها شیوه مختلف برای بهبود وضعیت فیزیکیم از طریق جهان به من پیشنهاد شد و بیشتر اونا رو از راههای سادهای مثل خوندن یه پست کوتاه تلگرامی یا اینستاگرامی و یا غیره پیدا میکردم و به سادگی انجام میدادم و خیلی سریع نتیجه میگرفتم، در صورتی که در گذشته دهها برابر بیشتر از این تلاش میکردم ولی هیچ نتیجهای نمیگرفتم.
بعد از این قضیه هزاران بار دوستان و اطرافیان من از من پرسیدن که دقیقا چه کار کردی که وزنتو بالا بردی؟ و من هم در جواب به هر کدومشون بر اساس فاز و فرکانس خودشون جوابی متفاوت دادم ولی جواب اصلی این جمله هست: «با پیدا کردن و حذف کردن باور اشتباه» پیشنهاد من برای پیدا کردن همچین باوری این تکنیکه:
زمانی که در ذهنتون تجسم میکنید به خواستۀ مورد نظرتون رسیدید، در کنار اون تجسم و و تقریبا همزمان با اون، یه فکر دیگه وجود داره که بیشترین تحریک منفی رو در احساساتتون ایجاد میکنه و بیشترین ترس یا استرس رو در شما برانگیخته میکنه. این باور میتونه یه دلیل منطقی و یا جملهی کوتاه باشه که توسط ذهن منطقی شما بیان میشه یا میتونه یه داستان یا خاطرهی بد در گذشته باشه و یا هر چیز دیگه. برای من در بیشتر اوقات به صورت یه تصویر ذهنی نمایان میشه، مثل یه سکانس فیلم که معنی و مفهوم اون کاملاً با هدف من در تضاده.
ولی نکته مهم اینه که در اون لحظهای که دارید به هدفتون فکر میکنید اگر خوب تمرکز کنید میبینید که اون باور هم دقیقاً در همون لحظه داره یه جایی توی ذهنتون مرور میشه یا در قالب یه جملهی ذهنی توسط ذهنتون برای مقاومت کردن در مقابل هدف شما بیان میشه.
با گفتن این دلیل اصلی به افرادی که در ظاهر مایل به دونستن راز من بودن، همونطور که میتونید حدس بزنید کمتر کسی میتونست اونو قبول کنه. حتی کسانی که اونو قبول میکردن باز هم به دنبال روشهای حاشیهای مثل خوردن فلان غذا یا فلان مکمل در کنار دلیل اصلی برای برطرف کردن مشکل لاغریشون بودن.
البته میدونم که پیدا کردن و تغییر باور اصلاً کار سادهای نیست چون سالها دارم در زمینه مالی به دنبال باور اشتباه میگردم ولی با وجود پیشرفت هایی که داشتم هنوز موفق به پیدا کردن اون باور یا باورهای اصلی نشدم.
با آرزوی موفقیت برای همۀ شما و سپاس از استاد عباسمنش عزیز به خاطر این فایل ارزشمند و پُرمفهوم.
با سلام
حقا که لایق بهترینها هستید آفرین به این همه درک وعمل به قوانین
من در مورد عوامل بیرونی مشکل دارم به زبان میگم ولی در عمل نتوانستم درست عمل کنم چون باوران درست درست نشد هنوز رگه های شرک زیا وجود داره ولی به همان اندازه که تونستم درک وعمل کنم نتیجه گرفتم وقتی پا روی ترسناک گذاشتم نتیجه گرفتم وقتی از دستور پا زدن بی فایده دست کشیدم وتومل کردم نتیجه گرفتم وقتی فراموش کردم نا آرام شدم مسایل قبلی برگشتن ومن اقرار می کنم که حتی نیم درصد هم نتونستم خودم وباورامو درست کنم ولی نتایجی گرفتم که فقط خدا می دونه من چی میگم
من اومدم تا از یکی از موضوعاتی که همیشه فرا می کنم وله بعد موکول میکنم انجام بدم وغلبه کنم بر این رفتار وباور های پست سر آن که تو غلط املایی زیاد داری جمله سازییت خوب نیست برای چی ننویسی کسی نمی خونه اگه کسی آشنا در بیاد در مورد تو چی فکر می کنه با سپاس از شما استاد وهمه دوستان از خدا برای همچون درک وعمل و هدایت می خوام
سلام سهیلا جان
غلط املایی رو بی خیال، میدونید چقدر خوشحالم که کامنت شما را میبینم؟
وقتی میبینم که شما با 2777 روز عضویت، مصداق کامل کار کردن لحظه به لحظه روی باور هستید به این زیبایی و قدرت، خودافشایی میکنید، چقدر به ادامه مسیر امیدوار میشوم؟
کامنت شما معرکه بود و امروز صبح حال مرا خوب کرد.
امیدوارم هر روز نتایجتان عالی تر و عالی تر شود. من یکی که منتظر کامنتهای معرکه شما هستم، چون حقیقی اند، حقیقی! و مستقیم به قلب میزنند!
خوشبخت و خوش شانس و پولدار باشید.
به نام خدای مهربان
سلام استاد عزیزم خدا کنه که خوشحال و آرام باشید .
سال 1395 که بار اول با شما آشنا شدم نتایجی خوبی از جمله غلبه بر ترس هایم در خصوص صحبت کردن در جمع های بزرگ گرفته تا کامیابی در قسمت بست های معلمی و کامیابی در امتحان برای ورود به دوره فوق لیسانس . اون موقع ها فکر می کردم برای هر هدفی باید قدم برداشت الا داشتن یک همسر دلخواه ، فکر می کردم همین که آدم در خواست کنه وتجسم هم در پهلویش بکنه خدا میده آن موقع ها نمی فهمیدم که مثل دیگر خواسته هایم که براش قدم برداشتم برای اینم باید قدم بردارم، به همین خاطر 5 سال دست روی دست گذاشتم و فقط هر از گاهی تجسم می کردم بابت این خواسته و تمام. در طول این مدت با خودم میگفتم اگر تا الان خدا نداده حتما موقعش فرا نرسیده بعد گذشت پنج سال دیدم هی زمان میگذره ولی هنوز هم من به خواسته ام دست نیافتم در همین فکر روز ها شب ها گذشت ولی از دریافت خواسته ام خبری نبود البته اینم بگم گه گاهی خدا از طریق نشانه ها در این خصوص با من صحبت می کرد نظیر این که صبر داشته باش موقعش که فرا رسد به خواسته ات می رسی ویا قلبت را برای کسی نگهداری که مستحقش است و باور داشته باش که وعده الله حق است. اما بالاخره کار به جایی رسید که فکر کردم حتما به صلاحم نیست که خدا بهم همسر بده وکم کم با این طرز فکر حالم بد شده می رفت کار به جایی رسید که سه بار با خدا با لحنی تند و گستاخانه گفتم اگر قرار بود بهم همسر ندی پس چرا امیدوارم کردی با نشانه های مختلف تو خدایی و به خدایی تو نمی زیبد که وعده بدی و بعد خلاف وعده کنی حال آنکه در قرآن میگی وعده ام حق است. بعد به مرور زمان یعنی آغاز سال 1400 شروع کردم به مقصر دانستم پدرم و بار ها به مادرم می گفتم که اگر پدرم شرایط سختی رو برای خاستگار هام تعیین نمی کرد الان من وقت ازدواج کرده بودم و حال بد هم روز به روز در من گسترش میافت و باعث شد مریضی های پی در پی در وجودم ایجاد شود از کمر درد های شدید گرفته تا کیست تخمدان و درد های رحمی ، اما آخرای همین سال صرف به خاطر این که حالم برای مدت کوتاهی هم که شده خوب بشه تصمیم گرفته دوباره بیام و فایل های شمارا گوش بدم سه فایلی از شما را از داخل ویدمت گرفتم یک روزی داشتم فایل سومی را گوش می دادم که دیدم شما در وسط های حرف های تان گفتید تمام سرنوشت ما به دست خود ماست و مردم وقتی به چیز های که میخواهن نمی رسن مقصر خدارا میدونن و میندازن گردن خدا ، این جمله تان باعث شد فایل های دیگری از شمارا دنبال کنم و بخاطر اینکه بتونم به فایل ها عمل کنم تصمیم گرفتم وارد سایت شما بشم وارد سایت تان شدم و روز به روز حالم بهتر شده می رفت مثل قرص مسکنی که درد های جسمی را آرام می کند فایل های تان آرامم می کرد و در کنار این بدنم نیز روز به روز سالم تر میشد . تا باز تصمیم گرفتم تا خدارا بشناسم برای این هدف یک سال صرف کردم و الان دیگه باور دارم که سرنوشتی دست خودمه چرا چون خدارا شناختم. هم چنان که در فایل های قبلی گفتم ؛ دو ماهی است که دارم روی خود شناسیم کار می کنم و استاد فایل الگوهای تکراری قسمت 2 خیلی بهم کمک کرد و سبب شده تا یک ترمز خیلی مخفیم را که پنهان بود شناسایی کنم چرا که من فکر میکردم خاستگار ها کسایی را می پسندند که سن پایین و زیبا باشد وهمین باور شرک آلودم باعث شده بود که هر خاستگاری که برام میامد تنها و تنها تمرکزش روی زیبایی بود و سن خورد ، استاد خواهرم از من سنش خوردتره یعنی 19 سالشه و از سوی خیلی زیباست و این خاستگار های منم همه به طرز عجیبی هر موقعی که به خاستگاریم میامدن متوجه خواهرم بودن به نحوی که وقتی هر دوی ما وارد اطاق میشدیم برای احوال پرسی با خاستگار هایم اونها چنان به خواهرم توجه می کردن که انگار من وجود ندارم با خودم می گفتم من تقریبا دو ساله که روی خودم کار می کنم و اینم میدونم که در دنیا علایق و سلایق و عقاید مختلفه اما چگونه است که هر خاستگاری برام میاد فقط و فقط تمرکز شانروی زیبایی و سن پایین است چرا یه بار هم که شده خاستگاری برام نمی یاد که به چهره وسن چنان اهمیت ندهد در پهلویش به شخصیت هم بها دهد.
از برکت همین فایل الگوهای تکراری قسمت2 من متوجه این ترمز در ذهنم شدم که خدارا بابتش سپاس گزارم و هم چنان از شما استاد عزیزم که دستی از خدا شدید و این فایلرا تهیه کردید برای ما.
بنام خداوندم
خداجونم کمکم کن تاهرآنچه باید گفته شود بر زبانم جاری شود.
سلام استادم سلام مریم جانم.
سلام به همگی
استادمممممم بااین فایلتون اشکمو درآوردین درطی 36 سال عمرم 32 سالش درگمراهی بودم چقدر غفلت چقدرشرک چقدرتودرودیوار بودم چقدر خرافاتی چقدرباورهای مخرب وغلط….
باورهای مذهبی که برای رسیدن به خواسته هامون باید اماما رو واسته قرار بدیم.همیشه نذر وختم ودعا هیچ وقت خدا هم نتیجه ای نمی گرفتیم.
اینکه زن نباید روی حرف شوهرش حرف بزنه،اگه بدون اجازه شوهرش بیرون بره وشوهرش راضی نباشه اززمانی که بیرونه تا زمانی که برگرده خونه فرشته ها گناه پاش مینویسن گناه کبیره کرده. هرکار میخای انجام بدی باید حتمابا رضایت شوهرت باشه.ذهنمون رو پر کرده بودن این دسته حرفا.بزرگترین شرک درزندگیم.
اینقدر همسرمو توزندگیم بزرگش کرده بودم که آب هم میخاستم بخورم اجازه میپرسیدم.
به خیال خودم با خوردکردن خودم وپاگذاشتن روی خواسته هام.پیش خدا عزیزم.
پیش خداعزیز نبودم که هیچ پیش همسر وخانواده ی همسرم هم احترامی نداشتم انگار هر کار انجام میدم وظیفمه.احترام همسرمو نگهداشتم به قیمت له شدن وکوچیک شدن خودم.فکر میکردم هرچه گذشت کنم وهمسرم بدترین رفتارو باهم کرد من کوتاه بیام پیش خدا عزیزترم.ازبس گوشمون پرشده بود ازاین حرفاتوسط بزرگترها وآخوندا.که خداصابرین رو دوست دارد وپاداش میده،ببین چجوری صبرو برای مامعنی کرده بودن.
همیشه بااین طرز فکر توزندگیم ضربه خوردم،اعتمادبنفس پایین،نرسیدن به خواسته هام لذت نبردن از زندگی همیشه،فقر ونداری دلم خوش بود که اطرافیان، اقوام فامیل همه تعریف از صبرو حوصله ای که توی زندگیم داشتم میکردن.
واما استادم از وقتی که باشما وسایت شما آشنا شدم وقانون رو فهمیدم وتوحیدرودرک کردم دنیام عوض شد.باورهام،اعتقاداتم،نگاهم به زندگیم ودنیای اطرافم،طرز پوششم،ارتباطم بااطرافیانم وخانواده ام،احترام ورفتارخوبی که همسرم واطرافیانم باهام دارن،اعتماد بنفسی که دارم،ازهمه مهمتر ارتباطی که با خدای خودم دارم.آرامش،حال خوب…
یه جایی از زندگیم دیه کشش نداشتم واقعا کم آوردم وعاجزانه ازخداکمک خواستم وخداهم به خواسته ام پاسخ داد وباشما استاد عزیزم آشنا شدم.خداجونم سپاسگزارم.
استاد عزیزم مریم جانم عاشقتونم انشاالله هرکجا هستین سالم وتندرست باشین
وآرزوی موفقیت وپیشرفت تمام دوستانم درسایت.