میزان تحمل شما چقدر است؟ - صفحه 16 (به ترتیب امتیاز)
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2023/07/abasmanesh-13.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2023-07-24 07:07:592023-07-24 07:09:55میزان تحمل شما چقدر است؟شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام استاد عزیزم
چقققققدر درس
چقققققدر هماهنگی
چقققققدر آماده ش ، بودم
چقققققدر احتیاج داشتم به این غذای معنوی چقققققدر روح م اینو پذیرفت، چقققققدر لذت برد
خدا جونم متشکرم.
دقیقا مثال استاد مثل زندگی این چند روز منه،
من انصافا کاری انجام نمیدم، اما دارم به راحتی بهشتی زندگی می کنم.
استاد چند وقت پیش داشتم تحمل می کردم، بی احترامی
غر زدن م
اخلاق زمخت همسرم، آرزوی یه لبخند کوچیک ازش داشتم.
آرزوی بگو بخند های اول زندگیم
اما
استاد یادتون هست در کامنت های قبلی گفتم که خیییییلی هدایتی ، هدایت شدم به یه سفر ،فقط بهم می گفت باید یه سفر 7. تاااا. 10. روزه بری.
منم هیچ نمی دونستم چرا باید این سفر رو رفت، نجواهای ذهن می گفت تو داری رو خودت کار می کنی، شاید موقعیت اونجا ، شرایط اونجا برات مساعد نباشه پس لازم نیست بری، تو توو همین روستا حالشو ببر، خونه ت کلر پیشرفته داره هر لحظه خنک ه، یه عالمه جوجه و مرغ داری یه باغ کوچک که نام ش رو پارادایس کوچک گذاشتی رو داری یه روستای بکر با بهترین هوای صبحگاه همراه با آواز پرندگان ، بلبلان،داری، نمی خواد سفر بری….
اما حسم، قلبم می گفت تو باید بری، و از اونجا شروع شد ، که نشانه ها یکی پس از دیگری هی می اومدن، فاطمه باید سفر بری، قرار اتفاق ها برات بیافته، تو مگه لذت رو نمی خوای، مگه شادی رو نمی خوای، پس رها باش، آزاد مثل پرواز پرندگان ، آزاد آزاد ، بلاخره جهان منو ها داد و آماده ی، سفر شدم ، پول سفر خیییییلی راحتی جور شد
مادرم با یک تماس ازم یه قول گرفت ، و دعوتم کرد، همسرم خیییییلی نرمال بود و تحسین م، می کرد با اینکه روی خوش شو، خیییییلی نمیدیدم، اما نمیدونم چرا از این تصمیم من استقبال شدید می کرد، اون روزا حتی قاصدک ها هم ازم استقبال می کردن، هر جای این روستا ، این شهر میرفتم قاصدکی جلوی من می اومد خودشو معرفی می کرد و می گفت، ….
خبر آمد خبری در راه است و…..
خییییغ شاد می شدم خیییییلی قانون رو درک می کردم، یاد گرفته بودم که وقتی توو مسیر باشی، وقتی عالی سمت خودت رو حل کنی هدایت میشی به مدارهای بالاتر و حتی اگه نشونه ها ، و الهامات رو ضعیف درک کنی جهان تو رو هل میده به سمت بهترین ها.
سفر آغاز شد، و اون اتفاقات هم از همون لحظه شروع شد، سوار اتوبوس شدم با یه عالمه مسافرهای با حال، شاد، با یک راننده ی، دل خوش،
سال ها بود که وقتی با اتوبوس حرکت می کردم، راننده ها اونجوری که من می خواستم نبودن، خیییییلی دوست داشتم بین راه مغازه یا سوپرمارکت های بین راهی بایسته،و من خرید کنم اما اون روز همه چی به راحتی همه چی ساده، همه چی روان داشت خود به خود ، انجام می شد ، و من سوت زنان ، با حال خوش، سوار دوش ربم، مثل ملکه ، آرام و آرام لذت می بردم ، هر لحظه که تو این سفر به جلوتر می رفتم خداوند مهر تایید ، و درست بودن مسیر رو هی برام هم مهر میزد، هم امضا ، هی خوشحالی من چندین برابر میشد ، توو پوست خودم نمی گنجیدم، انگار روی ابرها آرام و آرام بودم ، بلاخره رسیدم به مقصد با استقبال گرم و گرم و پر انرژی مثبت خانواده (پدر، مادر، آبجی ها، داداش ها، دوستان ، حتی دوستانی که از بیست پیش دگه اونا رو ندیده بودم) رو به رو شدم، فقط اون لحظه خدا رو می دیدم، فقط شادی فقط لذت، یکی دو روز بیشتر نگذشته بود که هدایت شدم به دوستی که ما بینا بود، نامش روشندل بود، وقتی برای اولین بار دیدمش خیییییلی انرژی شو ، وصل به منبع رو حس کردم، حرفهایی می زد از جنس خود خدا، با اینکه فکر می کردم همه رو می دونم، ولی دوست داشتم فقط ساکت باشم و گوش کنم ، می گفت فاطمه جان، من از پایین ترین ، پست ترین جا بلند شدم من یه معتاد حرفهای به همه چی بودم ، همه منو دور انداخته بودن ، اما از روزی که فهمیدم بلند شدم، دنبال قانون گشتم و شروع به یاد گیری درس ها شدم ، توو این مسیر تجربه ها، کسب کردم، اکثر آدم های این شهر منو می شناسند فقط احترام ، فقط عزت فقط حال خوش، یه چیزی گفت که خیییییلی منو نمونه داد،چون یه کافه صبحانه ی حرفهای ، داره، و از لحاظ مالی خیییییلی پیشرفت کرده، بهم گفت من اول صبح که تقریباً میشه گفت سحر، ساعت چهار صبح میام مغازه ، به محض اینکه در رو باز میکنم، از قبل ش، شکرگزاری من شروع میشه تا برسم به مغازه ، در رو که باز می کنم، اول با خدا حرف می زنم و ازش دعوت می کنم اولین قدم، و اولین نفر رب م، باشه که وارد می شه، می گم خدایا تو اول وارد شو، انرژی رو به تک تک محصولات م بده، امروز مشتریها با تو،من نمیدونم ، امروز حال خوبم با تو من نمیدونم ، امروز ورود پول ، نعمت ، روزی، شادی ، حال خوب، با تو من نمیدونم ، ….
بعد از یک عالمه حس و حال خوب بوس میکنم تک تک وسایل م، رو ازشون تشکر می کنم، که همه دست به دست هم میدن، و مأمور ن، که منو راضی کنن، خدایا متشکرم.
من وقتی در کنار این دوستی که با اینکه نابینا بود و یه چند سالی بود که چشم هاشو از دست داده بود، خیییییلی حالم خوب میشد ، روزها می رفتم هم به بهانه ی کار کردن، هم تجربه کسب کردن، هم، صحبت هاشو گوش کردن ، اصلأ وقت زنگ خونه رفتن رو متوجه نمی شدم و دوست داشتم همش در کنارش باشم، وقتی خونه ی پدری م، می اومدم خیییییلی به حرف هایش فکر می کردم، اون تیکه ای که خیییییلی تأکید می کرد من می تونم، میشود ، …
من خیییییلی قدرت می گرفتم، هی با خودم میگفتم فاطمه ببین این دوست عزیزم نابینا ست، اما چقققققدر عالی به خدا وصل ه، انگار این حال خوب، حس خوب، و بهشتی زندگی کردن، هیچ نیازی نمی بینه که باید حتماً حتماً باید چشم داشته باشه نیازی با این ابزار دنیایی نیست کسی که توو دنیای خودش داره زندگی می کنه و لذت می بره، با قلبش خوب می بینم خوب حس می کنه، به به چه اسم قشنگی ، چقققققدر بهش میاد ، روشندل،
وقتی ماجرای خودم، زندگی خودم رو بهم تعریف کردم، گفت فاطمه جان دلیل پیشرفت نکردن وضعیت مالی ت، اینه….
تو فقط و فقط باید تو این مدار خودتو، توو فراوانی ها بندازی، احساس میکنم خیییییلی چسبیدی، به این خونه زندگی این مرغ و جوجه ها، این یک جا موندن، این حرکت نکردن، بلند شو ، بلند شو،
چند روزی که باقی مانده بود به پایان سفر م، خیلی به این حرف ها، فکر کردم، خیلی حالم عالی میسدغ همش می گفتم خدایا وقتی میگم این تویی یعنی حتی در غالب دوست م، روشندل داری باهام حرف میزنی ، وقتی میرم در درون ، اعماق وجودم، حس می کنم آره من دگه این زندگی روتین رو نمی خوام من دوست دارم یه جای دگه، با یه آدم های دگه، با شرایط دگه باشم این رو هیچ کس به جز ربم از قلبم خبر نداره، اما نمی دونم چرا جرأت نمی کردم اینو به زبون بیارم، انگار همون مثال گریه کردن بچه ، و شش ماه تحمل کردن بود چون دکتر گفته بود طبیعی ه، .
منم هی ذهنم، منطق م، می گفت الان وقغش نیست پس حتی سر زبون هم نیار، چون تو باید تکامل رو طی کنی، پس الان حق نداری حتی جز خواسته هات هم بگی.
این بود که وقتی دوستم روشندل گفت تو باید بلند بشی محل زندگی ، مکان ت، رو عوض کنی، یه چیزی ته ته دلم می گفت، آخ جون فاطمه داره تموم میشه داری وارد مدارهای بالاتر با شرایط جدید تر، و عالی تر میشی، آخ جون و آخ جون
من وقتی برگشتم به مقصد( خونه) خیییییلی خوشحال شدم که باید وارد مسیر بعدی بشم که باید پر قدرت تر تصمیم بگیرم، قاطع تر، با خودم یه تعهد بستم و به خدا گفتم خدایا می خوام رها باشم اما نمی دونم …. تو بهم بگو.
می خوام از این محیط به یک محیط دوستداشتنی تر، و بهتر زیبا تر، آرام تر، راحت تر کوچ کنم …..اما نمیدونم……. تو بهم بگو…
تا اینکه یه روز داشتم تر تمیز می کردم خونه رو بهم گفته شد، همین الآن بلند شو ، جمع کن برو مغازه سریع کارهام رو جمع و جور کردم رفتم مغازه ، نماز مغرب و عشا که تموم شد هوا تاریک تر شده بود ذهن م می گفت ول کن بابا، الان دگه تاریک شده، مسافت خونه تا مغازه زیاد ه، یه زن تنها اونم توو این تاریکی، اونم پیاده کار خوبی نیست، اما حس م می گفت، خدا هست، تو حرکت کن، منم از اونجایی که خیییییلی خدا رو می شناسم، و خیییییلی برام کار انجام داده و ایمان م خیلی قوی تر شده، دل زدم به دریا و راه افتادم، همین که چند قدمی پیاده رفتم، ماشینی ایستاد و منو سوار کرد دیدم آشنای همسرم بود بنده خدا تاااآاا نزدیک مغازه منو رسوند، چون همسرم مغازه ی سوپر داره تازه یه چند ماهی ست که استارت کار رو شروع کرده، .
رفتن به مغازه همان، و استخدام شدن من همان….
این داستان من شد مثل داستان همان آزمایش، قرص، و آروم شدن بچه….
قسم می خورم ، نمی دونم از کجاش بگم کل زندگیم، کل زندگیم، کل زندگی
روابط
سلامتی
مالی
حس عالی
و…..
همش با هم تغییر کرد.
خدایا متشکرم
الآن که میام مغازه هی با خودم میگم خدایا من اینو داشتم چرا اون سختی اون بدو بدو اون خرابی روابط، اون بی احترامی چرا و چرا تحمل می کردم، چون فقط چسبیده بودم به همون مکان …
الآن همه چی با هم دارم
همسرم که مدتها بود حتی یه لبخند ازش نمیدیدم
احترام نمی دیدم، تو خونه م راحتی نبود ، و….
الان هرروز احترام
هر روز خنده، حال خوب
هر لحظه هر چی بخوام، با احترام با عزت در اختیار م میزاره به راحتی، به راحتی، به راحتی .
وضعیت فروش مغازه عالی تر شده.
روند پرداخت بدهی ها عالی تر شده.
روند خرید محصولات مغازه خیییییلی راحت تر و بهتر شده.
آدم هایی که جنس ها رو قرضی می بردند، دارن آروم آروم حذف میشن.
آدم های که می اومدن به بهانه ی صحبت و محفل آروم آروم کنار رفتن.
محیط کل زندگی م، آرام تر، روان تر ، زیباتر، شده.
هر روز میام مثل دوست م، روشندل در رو که باز می کنم میگم خدایا امروز نمی دونم چکار کنم، تو بهم بگو.
خدایا تو اول وارد شو بعد من، تو امروز مدیریت کن و بهم بگو.
.با محصولات م حرف می زنم، با قفسه ها، با کیک آب میوه ها، بستنی نوشابه ها ، کلر مغازه ، صندلی و میز بهشون میگم امروز هر مشتری که اومد بهش چشمک بزنید که بیان شما رو بخرن ،تا من پول بیشتری امروز ورودی داشته باشم، شادتر بشم، همه با هم کمک می کنیم تا جهان گسترش بگیرد،هی محصولات بیشتر تولید بشه هی کارخونه ها بیشتر و بیشتر تولید کنن همه ثروتمند بشیم همه وجودمون ، انرژی مون از خداست پس بیایید همه با هم به گسترش جهان کمک کنیم.
من هر صبح که میام مغازه تو درخواست هام میگم خداجونم دوست دارم آدم های امروز ثروت مند بیان خرید ، به راحتی خرج کنن، قسم می خورم آدم هایی میان که جدید ن، اولین بارشونه و هی صحبت از میلیارد ها پول می کنن، حتی بهم راهکار میدن، اینجا که می فهمم و همون جا سجده می کنم ربم رو .
خدایا شکرت درس امروز چقققققدر ، درس داشت، چقققققدر به موقع اومد، توو بهترین شرایط
خدایا شکرت
استاد متشکرم خدا حفظ ت کنه
خانم شایسته متشکرم
سلام خانم هدایتی عزیز امیدوارم هر جا هستین حال دلتون خوب باشه.چقدر تحسین میکنم ارتباطتون رو با خداوند رو.چقدر زیبا نوشتین در مغازه رو که باز میکنم میگم خداجون اول شما بفرمایید.دیگه نتونستم طاقت بیارم اشکم دراومد.
چقدر خوبه هر لحظه سعی میکنید خدا رو ببینید.
خدارروشکر که هر روز داره شرایطتون بهتر میشه
واقعا تحسین میکنم به نشانه ها والهامات توجه کردین وقدم برداشتین
امیدوارم در پناه خداوند ،قدرت جهانیان به همه خواسته هاتون برسید.
به نام خدا
ردپای 87
سلام استاد عزیز و دوستان خوبم
یکی از قشنگی های زندگی برای من همزمانی هایی که رخ میده ،مثلا امروز !
یه موضوعی تو مهمونی باز شد راجب مسائل اقتصادی، که خوب میتونید تصور کنید چطور پیش رفت
همیشه دو گروه آدم میاد وسط ،یه سری که احساس میکن الان همین که هست کافیه و اگه یکم بیشتر بخوای تو زیاده خواهی و ناشکر!
یه سری هم هستند که آرزوهای بزرگ در سر دارند اما همه چی با وضع الان میسنجند
مثلا اگه 10 میلیون حقوق داره ،دودوتا چهارتا میکنه که 30 سال دیگه اگه هیچی نخوره یه خونه ای چیزی میتونه بخره!
و به اصطلاح اون دسته دیگه رو گنجشک روزی خطاب میکنن
ته این بحث یه سری ناسزا هم رد بدل میشه که تقصیر فلانی و …
حالا همزمانی کجا بود؟هر دو این دسته دارن تحمل میکنن !
دسته اول راضی به اندک و بدون آرزو، آنقدر تحمل کردن و حالا به خاطر والدین ،اعتقادات و… پذیرفتن ،همین که هست !و آنقدر این تحمل انجام دادن که واقعیت زندگیشون تبدیل شده !
دسته دوم دارن شرایط رو تحمل میکنن !شاید خیلی تلاش کردن شاید خیلی خودشون به آب و آتیش زدن و خب حق دارن با یه لیوان آب نمیشه یه باغ رو سیراب کرد
پس شرایط میپذیرن و اون خشم نشدن ها و نرسیدن هارو جور دیگه بیرون میریزن
راستش امشب فهمیدم دلم نمیخواد جزو هیچ کدوم از این دسته ها باشم
خروج از مرحله تحمل برای استاد در داستان مایک ،نپذیرفتن و درخواست متفاوت دادن و همچنین حمله به باور اشتباه ساخته شده اون دکتر،در ذهنش بود
خروج ما از این مرحله تحمل فقر یا نادیده گرفتن رویاها و حتی آشتی با ثروت چیه؟
راستش خیلی جواب محکمی براش ندارم ،تصورم یا بهتر بگم با توجه به دانش و درک اندکم از حرفای استاد ،اینکه
شاید اول باید به یاد بیاریم کی هستیم؟اگه منِ نوعی اشرف مخلوقاتم آیا این زندگی اشرف مخلوقاته؟
آیا خدا این همه قانون و نعمت بیشمار گذاشته که من بترسم بیشتر بخوام یا حس کنم دستم نمیرسه
درکم اینکه که تلاش بیشتر قرار نیس نتیجه خاصی بده،تلاش باید باشه ها ،اما بیشتر از اون قرار نیس تورو سوار بوگاتی کنه
شاید باید برسیم سراغ باور هامون
مثلا امشب آقای به اصطلاح قانع داستان ما برگشت گفت ،اگه ده تا خدا هم داشتیم نمیتونست خواسته های تورو جواب بده
اونجا شاخک هام حسااابی تیز شد !چقدددددر خدارو کوچیک دیده که این حرف تونسته بزنه؟
یا اون یکی آقای بلندپرواز از دید جمع برگشت گفت این چه خدایی که من بپرستم ولی نتونه فلان خواسته منو برآورده کنه
بازم شاخکام تیز شد!تو دیگه چقدر خدارو ناتوان دیدی که حس کردی صدای تورو نمیشنوه !ولی یک لحظه هم به این فکر نکردی شاید مشکل از منه
مادر جمع آمد وسط و گفت امروز دعا کردم که فلان و….
دعاهاش رو قبلا شنیدم ، معمولا سعی میکنه سوزناک تر و … باشه چون حس میکنه خدا پارتی بازی میکنه این خواسته میزاره تو اولویت
همه افراد اون جمع و به یقین 80 درصد آدم های دیگه ،همین جنس باورهای اشتباه راجب خدای عادل ما دارند
تازه میتونم متوجه بشم وقتی از توحید حرف میزنیم یعنی چی وقتی از تاثیر باور ها حرف میزنیم یعنی چی
استاد با این موضوع ذهن منو هوشیار کرد که اهاااای حواست هست؟داری صبر میکنی یا تحمل
البته که من نسیان بودن انسان رو هر روز در برنامم دارم :)ولی یادآوری و تکرارش کمک میکنه هوشیار به رفتار ها و باورهام زندگی کنم
حقا که استادی برازنده شماست !
ممنونم ازتون
درپناه خدا باشید
خدایا شکرت
ممنون از آگاهی این فایل واقعا عالی بود.
من هم همین تجربه رو داشتم. پسر نوزادم تا صبح گریه می کرد من و مامانم کاملا بی خواب و مریض شده بودیم و خیلی روزای سختی بود. دقیقا مثل شما من هم وقتی به پزشک مراجعه کردم یه خنده کرد و گفت نکنه فک کردی مادر شدن به همین سادگی بچه بزرگ میشه و می خوابه و بیدار میشه؟ کلی هم بهم خندید. بعد از دو ماه گفتم این که نمیشه اصلا اگر دل درد داره می برمش پیش بهترین دکتر فوق تخصص کودک تا بلاخره این دل درد خوب بشه. باورتون نمیشه.
دکتر که خدا ایشالله خیر و سر ریز کنه تو زندگیش گفت چقدر پسرت صبوره با این پوست خشکش الان آرومه. باید با یه کرم مخصوص چربش کنی. و از همون شب از همون شب پسر من خوابید. خدا میدونه چقدر به همه کسایی که بچه دارن این تجربه رو گفتم که دنبال راه حل باشید و نزارید که بچه الکی زجر بکشه از دکترای مختلفی سوال کنید.
ممنون با این فایل این خاطره و درس یاد آوری شد برام.
الهی شکرت.
به نام خدای رحمان و عزیز و رحیم
ایاک نعبد و ایاک نستعین
سلام به استاد عزیزم و خانم شایسته نازنین
میزان تحمل من چقدره؟
متاسفانه خیلی! تا حالا خیلی بوده.
چه بسیار رفتار بد و غیرمنصفانه اطرافیان رو تحمل کردم.
چقدر زورگویی های رئیسم رو در محل کار تحمل کردم. به اجبار ما رو گاهی تا شب اضافه کار نگه می داشت و اغلب همکاران با زبونبازی یا دعوا و هر روش دیگه ای مخالفت خودشون رو اعلام می کردند و نمی موندند. ولی من جرئت نداشتم حرفی بزنم. تحمل می کردم.
بارها در تاکسی های اینترنتی صدای موزیک مورد علاقه راننده رو تحمل کردم و به خاطر بلند بودن صدای موزیک ماشین نتونستم صدای هندزفری خودم رو بشنوم ولی نحمل کردم.
سختی ها رو در رندگیم تحمل کردم و فکر نکردم که مدار آسونی هم هست
تغییر و رشد و اتفاقات خوب از جایی شروع می شه که من ناخواسته ها رو تحمل نکنم.
خدایا هزاران بار شکرت. توان مضاعف به من بده. قدرت حل مسائلم رو به من مرحمت کن. آمین.
استاد، استاد بی نهایت ازتون سپاسگزارم.
سلام به استاد عزیزم
و سلام به مریم جان عزیزم
و سلام به همه ی خانواده ی صمیمی عباسمنش
من با دیدن این فایل متوجه شدم که سالهاست دارم یه کمبود را تحمل میکنم و با اینکه واقعآ زجر آوره پذیرفتنش و اون کمبود مسائل عاطفی هست.
از دیشب دارم بهش فکر میکنم و میگم چرا چند ساله این موضوع را پذیرفته ام ،با اینکه من ازدواج کرده بودم ولی خودم را لایق اینکه همه ی چیزهایی که دوست دارم در مورد مسائل عاطفی اتفاق بیفته ،نمی دونستم.
فکر میکردم و هنوز هم فکر میکنم که نمیشه که همه چیزهایی که میخوای برات انجام بشه و همه چیز همیشه راضیه راضی باشی!
به خاطر همین باور ، افرادی که تو زندگیم اومدند و رفتند و حتی همین فردی که الان توی رابطه ی عاطفی هستم باهاش ، هم فردی هست که اصلآ رومانتیک نیست و مهر و دوست داشتنش را باید از روی رفتارها و کارهاش بفهمم.
من متآسفانه سالهاست که دارم این رنج را تحمل میکنم و نیاز عاطفی خودم را خودم یا با ارتباطهای کوتاه رفع میکنم ، یا خودم را مجبور میکنم که اون رابطه ی عاطفی یک طرفه که من را راضی نمی کنه را بپذیرم.
من توی رابطه ی عاطفی حتی اگه خودم میل نداشته باشم ،اما طرف مقابلم میل داشته باشه ،برای اینکه دوست داشته بشم ، خودم را موظف میدونم که اونو راضی کنم.
همه ی اینها از خانواده ی من و رفتار پدر من سرچشمه میگیره ،
پدر و مادر من سالها پیش از هم جدا شدند و چون اون زمان ،مادر من نمی تونست کمبود عاطفی را علت جدایی بگه به مردم ، چیزهای دیگه ای که فقط بهونه بودند عنوان کرد و از نظر همه مقصر شناخته شد.
من الان با رفتار پدرم و صحبت های زن پدرم متوجه شدم که موضوع چی بوده و متوجه شدم که چرا من پذیرفتم که عمری با کمبود عاطفی زندگی کنم.
چون از همه شنیده ام همه ی مردها اینجوری اند و مادر من و من بیش از اندازه احساساتی و رومانتیک هستیم و باید خاموش بمونیم.
اما از دیشب که این فایل را دیدم ، دیگه نمی خوام این رنج را تحمل کنم.
دیگه نمیخوام قربانی باشم
نمی خوام دوری و فاصله و کمبود عاطفی را توی رابطه تحمل کنم.
من خلق کردم این زندگی را.
امروز میفهمم که چطور شد و با چه باورهایی خلق کردم.
حالا خودم میخوام ترمیم کنم این قسمت از زندگیمو.
خداوند هیچ کمبودی را در جهان برای ما انسانها به عنوان واقعیت نداشته و نگفته که این کمبود را باید تحمل کنید.
من امروز میخوام با منطق های دیگه ای با باورهای قشنگ ذهنم را تغذیه کنم.
من لایق این هستم که زندگی پر از عشق و عاطفه و مهر و ثروت و آرامش را همزمان تجربه کنم.
این باور که تو مغز من کردند که :« نمیشه هر چی که میخوای برات فراهم باشه»یا « هیچ وقت توی زندگی زناشویی همه چیز نمی شه با هم باشه»یا « مردها همشون مثل هم هستند،ذاتآ بی عاطفه و سفت و سخت هستند» فقط واقعیت های انسانهای اطراف من بوده.
من می خوام این منطق ها را جایگزین کنم که
*خداوند هیچ انسانی را شبیه انسان دیگه ای از هر لحاظ خلق نکرده و خودت میبینی که آدمها در همه چیز با هم متفاوت هستند
ما مردهایی را میبینیم که فوق العاده عاشق پیشه اند و تا سالهای سال پر از مهر و عاطفه هستند نسبت به همسر و فرزندانشون
مگه ندیدی که شوهر خاله کوچیکه با اینکه بچه هاشون بزرگ شدند ولی هنوز نگاههای عاشقانه به همسرش داره هنوز کنارش میشینه ،دست میندازه دور گردنش و عاشقانه باهاش حرف میزنه؟
پی هیچ ذاتی برای هیچ انسانی نیست.
و من لیاقت دارم مردی مکمل من را خداوند در زندگی من قرار بده.چون من دیگه نمی پذیرم این کمبود عاطفه را.
* هر آنچه من علاقه دارم و نیاز دارم ،خداوند دروجود من قرار داده و متقابلآ همان طور که در قرآن گفته ما جفت جفت آفریدیم ، پس برای من هم جفت آفریده .
از وقتی که من درخواست کنم رابطه ای را میخوام که جفتم از هر نظر مکمل من باشه ، کنار هم زندگی عاشقانه ای را تا سالهای سال داشته باشیم مثل استاد عباسمنش و مریم جان ، خداوندم با کمال میل برام چنین رابطه ای را فراهم میکنه.
*من مجبور نیستم به تحمل هیچ رنجی، پس من نمی پذیرم ،هیچ رنج دیگه را از امروز.
من لایقم که بچشم لذت تشکیل یک خانواده ی پر از عشق و احساسات قشنگ و خاطرات زیبا را تا آخر عمرم.
*هیچ محدودیتی نیست ، همه چیز فراوان در جهان هست «عشق شرطی نیست ، تاریخ انقضا نداره»
وجود من ارزشمنده
وجود من دوست داشتنیه
وجود من قابل ستودن و احترامه
وجود من لایقه دوست داشته شدن بدون قید و شرطه
*من میخوام فردی را خداوند وارد زندگی ام کند که مثل استاد که توی دوره ی عشق و مودت میگفت بدون اینکه من بخوام ازش ،بدون اینکه من بگم که چجوری دوست دارم باشی ،به چی علاقه دارم ، خودش همون که همیشه میخواستم باشه و همه ی رفتارها و حرفها و احترامها و عشق ورزیها ،دونه به دونه همون جور که من همیشه میخواستم باشه.
من لایق چنین زندگی هستم چون من انسانم ، من سالم زندگی میکنم و پاک هستم چون من یک زن واقعی هستم با تمام ظرافت ها و احساسات زنانه و
چون من یک زن زیبا هستم که خداوند آفریده
نیاز نیست خودم را سفت نشون بدم .
نیاز نیست دیگه این را تحمل کنم.
چون دیگه نمی پذیرم چنین رنجی را تو زندگیم.
من خالقم
سلام خدمت استاد عزیزم خانم شایسته گل
ودوستان گرامی
*چه جاهایی در زندگی خود، شرایط نادلخواه را پذیرفتید و تحمل کردید؟
وقتی به این سوال فکر کردم دیدم خیلی جاها زندگیم این الگو تکرار شده…
مثل:
نوجوانی
ازدواج
بچه داری
به جای تغییر شرایط تحمل کردم چون کارایی که میکردم مواردی بود از خانواده و دوست و آشنا دیده بودم و شنیده بودم و فکر میکردم همینه برای همه اینجوریه
زندگی همینه و تغییری نداره
*چه باورهایی باعث شد تا آن شرایط نادلخواه را تحمل کنید؟
دیده ها و شنیده هام از خانواده دوست و آشنا و باور به اینکه نمیشه شرایط تغییر داد من کی باشم شرایط عوض کنم تا بوده همین بوده تا هست همین هست زندگی یه رنج مطلقه و ما قربانی هستیم
*چه باورهایی را اگر تغییر میدادید، باعث میشد آن شرایط نادلخواه را نپذیرید و تحمل نکنید؟
باور به اینکه من خالق شرایطم هستم.
فارغ از دنیای بیرون حس و حال درونی من مهمه من میتونم با رعایت قانون و توجه به نعمات زندگیم کلی نعمت بیشتر وارد زندگیم کنم مهم منم مهم نگاه منه مهم دنیای درون منه
اگر من بتونم این باور رو ریشه ای حل کنم در درونم زندگی من بهشت میشود.
*وقتی دیگر آن شرایط نادلخواه را تحمل نکردید و «همین که هست» را نپذیرفتید، به چه راهکارهایی هدایت شدید و چه درهایی برای شما باز شد؟
مثلا راجب بارداری فرزند اولم من هر دو هفته یکبار چکاب میرفتم و کلی دکتر و سنو و آزمایش خیلی برام سخت بود کلی قرص ویتامین بخور و میدیدم همه دوستان و آشنایان هم همین کار رو میکنن منم پذیرفته بود این راهها درسته همینه
بارداری سخته مراقبت ویژه میخواد.
نباید تحرک داشته باشی دائم باید بخوری و بخوابی و از کارهای روزانه نباید انجام بدی باید استراحت کنی و یه زجر مطلقه
ولی یه روز که پای خاطرات مادر بزرگم نشستم دیدم ای دل غافل 9ماه زجر کشیدم من در صورتی همه چی طبیعی خودشرخ میداد اصلا نمیبایست من این همه تقلا کنم
وقتی به مادر بزرگم فکر میکردم و خاطراتش که توی خونه بدون حتی دکتر بالای سرش باشه زایمان میکرد البته طی 9ماه بارداری هم نه دکتر رفته بود و نه این همه سنو و آزمایش و هیچن مراقبت ویژه ای هم نکرده بود زندگی روزانه اش انجام میداد و خیلی آسون طبیعی و بعد موقع زایمان هم طبیعی توی خونه بدون هیچ مشکلی زایمان میکرد خیلی هم سالم و سرحال بود.
این الگو این دیده و شنیده منطق ذهن منم پر کرد که بابا چکار کردی با خودت از این راحتتر هم میشه آسون بگیر به خودت.
برای فرزند دومم اصلا این همه دکتر نرفتم 9ماه بارداری راحتتری رو سپری کردم و زایمان بهتر
* به چه شکل مسئلهای که سالها آن را تحمل میکردید، حل شد؟
و مسله من به این شکل حل شد با دیدن و شنیدن از افرادی که میشه و حل کردن مسائل آسونه فقط باید بهش فکر کرد و الگو دید و باور کرد من با باور کردن تجربه مادر بزرگم از زندگیش
بارداری دومم 9ماه صبر کردم با لذت و کارها هم برایم آسانتر و لذتبخش تر پیش رفت درصورتی من 9ماه بارداری دختر اولم زجر کشیدم و تحمل کردم و استرس دیدم و بسیار سخت و رنج آور شد این 9ماه و این نتیجه تحمل کردن بخاطر اینکه پذیرفته بودم همینه و غیر از این نیست.
و این فایل و خاطره خیلی زنگها و در وجودم به صدا درآورده
که میشه درستش کرد چرا اینجا و اینجا داری تحمل میکنی
چرا تغییرش نمیدی
با تکرار الگوهای خوب
و با تکرار باورهای خوب
و با منطقی کردن ذهنت
چرا جلوی این همه تحمل رو نمیگیری با برداشتن ترمزهات
آیاکافی نیست تا همین الان
آیا میخوای به تحمل کردن ادامه بدی
و زمانی رو که خدا بهت داده رو با تحمل خراب کنی و با این کارت هم در این دنیا در جهنم زندگی میکنی و هم در سرای آخرت در جهنم جاویدانی
حالا خودت انتخاب کن چکار میخوای بکنی فرشته!؟؟؟؟!!!
باصبر و امید و عمل کردن درستش کن ادامه بده تو میتونی از پیشش بربیایی….
از خدا کمک بگیر
روی نیرویی دانا و توانا و بینا حساب کن که هر لحظه داره تورو هدایت میکنه
ندای امیدبخش خدارو بشنو که در هر لحظه میگه فرشته مگه تو خالق شرایط نیستی هر جور دوست داری خلقش کن.
ممنونم از استاد عزیزم بات این همه آموزه عالی خیلی تحسینتون میکنم.
بنام خداوند مهربان
سلام به استاد عزیزم
مریم جانم که این تصاویر زیبارو ثبت میکنن
و همه دوستانم
تجربه ای از صبر کردن بگم:
از موقعه ای که بیاد دارم،تو خانواده به دختر صبور معروف بودم
دختری که تو سن 14 سالگی ازدواج کرد
سال اول زندگی مشترک سرایدار خانومی شد که حتی بچه های خودش نمیتونستن تحملش کنن
امامن صبر کردم!
چرا میگم صبر
چون حالم خوب بود
مهاجرت کرده بودیم به شهر،که یکی از آرزوهای بچگیم بود
هر روز تجربه های جدید
هر روز آدمهای جدید
و اونقدر اون خانوم به من اعتماد کرده بود که تمام زندگیش و حساب و کتابش دست من بود
بخاطر همین هر موقع که فشار روحی بهم وارد میشد
میگفتم نمیخاد همینطور بمونه که
ما یکی دوسال اینجاییم و بعدش همه چی درست میشه
و واقعا همسرمم تمام تلاشش رو میکرد
تا اینکه همسرم بعد شیش ماه که مغازه برادرش کارگر بود،تونست برا خودش مستقل مغازه اجاره کنه
و بعد از دقیقا 2 سال که اونجا بودیم
یه خونه دوخواب نو ساز رو تونستیم اجاره کنیم
اونجا بود که من تونستم صبر کنم!!!
اما خیلی جاها به خیال اینکه دارم صبر میکنم،با توضیحات شما متوجه شدم که شرایط رو تحمل میکردم
بعد از اون خونه دوخواب کلید نخوره،که یکسال اونجا بودیم،بنا به شرایطی الان تو خونه ای هستم که 7 ساله اینجا مستاجریم
هر موقع که تاریخ تمدید میرسه
من به همسرم میگم بیا از اینجا بریم
اما همسرم با این حرفها که صاحب خونمون مرد خوبیه،خونه نزدیک مغازس،اگه از اینجا بلند شی جای بدتر گیرت میاد با اجاره زیادتر،تو توی جامعه نیسی از قیمت ها خبر نداری و….
اینجا رو تمدید میکنه
ومن به هوایی که دارم صبر میکنم
با ترس قبول میکردم و میگفتم
همینه دیگه چاره ای نیس
در صورتی که من خودمو لایق یه خونه بهتر نمیدونستم
بخاطر ترسهای مسخره خودمو از تجربه داشتن یه خونه با امکانات محروم میکردم
من به قدرت خداوند ایمان نداشتم
من مشرک بودم
.
.
واقعا سپاسگزار خداوند هستم برای حیاط بزرگی که دارم
بخاطر همسایه های خوبی که دارم
بخاطر ساختمون ساکت و آرومی که دارم
بخاطر محله امنی که زندگی میکنم
بخاطر نزدیک بودنم به مغازه همسرم
اما من سقف آرزوهام بزرگتر از اینه
من میخام با ترسم روبرو بشم،و مطمئن هستم خداوند پاداش بزرگی بهم میده
اگه این شرایط خوبیه،میتونه بهتر از این بشه
اگه تونستم بدون دونستن قانون خونه دو خوابه رو بدست بیارم
الان که از قانون آگاهم با الگوهایی که توی همین سایت میببنم و میخونم
اون خونه ای که دوست دارم رو میتونم بدست بیارم
به شرط حال خوب و دیدن نکات مثبت این خونه
از خداوند میخام که هدایتم کنه…
به نام خداوند بخشنده و مهربان
سلام به استاد عزیزم و همه دوستان
این فایل رو به واسطه دیدگاهای که برام میاد دوباره تماشا کردم
میخاستم دیدگاه بنویسم
یهو به ذهنم اومد که ببینم آیا دیدگاهی نوشتم برای این فایل یا نه
وقتی دیدگاه و خوندم مو به تنم سیخ شد
اول اینکه چقدر خودم رو تحسین کردم بخاطر ایمانم،بخاطر جسارتم،و بخاطر تحمل نکردن شرایط
دوم اینکه من این دیدگاه رو تو مرداد ماه پارسال نوشتم
و مرداد ماه امسال ما خونه خریدیم!
ینی وقتی تاریخ دیدگاه رو دیدم واقعا حیرت زده شدم
فقط یکسال از این دیدگاه میگذره
و دقیقا تو همین یکسال و دقیقا تو مرداد ماه امسال ما خونه خریدیم
اونم دو خواب
خدای من….
اصلا نمیدونم چی بگم
فقط میتونم بگم خدایا هزاران مرتبه شکرت
بازم با همون ایمانی که دیدگاه قبل رو نوشتم،مینویسم باز هم به این قانع نیستم
من لایق داشتن بهترین نعمات هستم
خدا میدونه سال دیگه بیام و این دیدگاه رو بخونم چه نعمتهایی وارد زندگیم شدن
الهی شکرت
سلام استاد عزیزم
سلام مریم نازنینم
سلام بچه های سایت عباسمنش
دیروز قبل خواب رفتم تعداد کامنت هایی ک نوشتم و نگاه کردم دیدم 6تا هست گفتم خدایااا شکرت
من تازه ک شروع کرده, بودم ب نوشتن کامنت خیلی سخت روزی نهایت یکی می نوشتم چرااا
چون ذهنم مقاومت میکرد
و بعضی دوستان و نگاه میکردم روزی مثلا 3تا مینوشتن یا بیشتر
ب خودم میگفتم خدایاا یعنی میشه منم بتونم روزی 3تا کامنت بنویسم چقد عالیه
والان دوبرابر اون عدد یعنی6تا نوشتم این موفقیت بزرگیه برای من وخودمو تحسین میکنم بابتش
و خداروشکر میکنم این نشون میده دارم بهبود پیدا میکنم
دارم رشد میکنم
دارم بزرگ میشم الهی شکرت
بعد از شمردن کامنت ها حسم گفت برو گزینه ای و بزن ک تا حالا نزدی
جام دستاوردها
پس زدم روش
خداااای من خدااای من
من عاشقتمممم بخدااا
دیدم نوشته پیش ب سوی مرحله ی بعد
10تا پاسخ مفید:90%و رفتی
کتاب خوان:28%و رفتی
این درحالی بود ک چند ساعت قبل پیامی از طرف الله توسط اسداله عزیز بهم رسیده بود:
ک ازاین ب بعد رشد وتغییراتت شتاب بیشتری میگیره
خدای من در من تحول عظیمی درحال بوحود اومدنه
مخصوصا جام دستاوردها رو ک دیدم چن دقیقه نگاش کردم
عشق کردم
لذت بردم وخداروشکر کردم
وازش شات گرفتم ک بازم نگاش کنم و لذت ببرم
بعد نگاه کردم ب سه کلمه
ده پاسخ مفید
دیدم دارم درست میرم مسیرو و پروفایل گروه تحقیقاتی عباسمنش
نگاه کردم
ای جانممم
مریم خوش قلبم هست
خوندم پروفایلشو کلی ایمانم قوی ترشد
چقد تحسینش کردم ولذت بردم از شاد بودن ودرصلح بودن باخودش
ی جای اشاره کرده بود مریم جان
ک من عاشق تنهایی باخودم هستم
وباخودم درصلح هستم
حتی اگر درکنار بهترین مرد دنیا زندگی کنم
بازم از تنهایی خودم لذت میبرم
همچین چیزی دریافت کردم
چقد تحسینت کردم مریم عزیزم
و عاشقت شدم دختر
تو چقدر بی نظیری
و لایق بهتربن هابی
ی اگاهی خییلی ارزشمند ک دریافت
کردم یعنی الان درمدارش قرار گرفتم اینه ک
خدا همون حس خوبیه ک تجربه میکنی
حالتو خوب میکنه
من این حسو این روزها خیلی بیشتر دارم تجربه میکنم الهی صدهزار بار شکرت
عاشقتمممم
بنام خداوند بخشنده و مهربان
سلام و درود فراوان خدمت استاد عزیزم و مریم جان شایسته و همشاگردی های مثبت اندیش و فوق العاده ام . قبل از هرچیز هزاران بار از شما و مریم خانم سپاسگزارم بابت وقت و انرژی و احساسی که می ذارین برای آماده سازی و تدوین این فایلهای بی نظیر و آگاهی بخش که دیدنشون حسابی حالمون رو خوب و دگرگون و متعالی می کنه و حسابی مارو به تعمق و تفکر و تامل وا میداره و ذهنمون رو حسابی درگیر میکنه. مثالهای عالی شما در عین سادگی حسابی تامل برانگیزند و باعث میشن به درون خودمون رجوع کنیم و با حرف زدن با خودمون و خدامون باگها و ترمزهامون رو پیدا کنیم و از خدا برای رفع اونها هدایت همیشگی بخوایم. تحمل، درد مشترک خیلی از ما ایرانیهاست که از بچگی بهمون یاد دادن بسوزین و بسازین یا اینکه عادت می کنین یا اینکه همینی که هست و شرایط برای همه همینه. من یک مثال عالی و جذاب دارم از تفاوت تحمل و صبر. جایی که تحملم سر اومد و احساس کردم که باید شرایطم رو تغییر بدم تا رسیدن به جایی که صبر پیشه کردم تا جوانه کسب و کار شخصیم تبدیل به یک نهال سرسبز و جوان و پویا بشه. من سال 1396 و تقریبا پنج ماه قبل از اخراجم از کار کارمندی به این نتیجه رسیدم که این کار هیچ سرانجام مثبت و موندگاری برای من نداره و علاوه بر اینکه حسابی آزادی من رو گرفته و محدودم کرده بلکه خرج و برجم هم با هم نمی خونه و من باید هرماه مساعده بگیرم تا امورات اون ماهم بگذره. تازه من سِمتم مدیر شعبه بود و حقوق نسبتا بالایی می گرفتم و یک خونه دربست و شیک و نوساز و بزرگ هم در بالاشهر اون شهری که ماموریت رفته بودم بهم داده بودن بعلاوه کلی مزایا و هزینه رفت و آمد با هواپیما به تهران برای هر سه ماه. اما شما مجبور بودی هر روز از ساعت 8 صبح تا 5 عصر بری شرکت و یکسری کار روتین و حوصله سر بر و بی هیجان رو انجام بدی و مدام گزارش کار بنویسی و این داستان هر روز تکرار می شد تا اینکه اوایل سال 96 تصمیم گرفتم شرایطم رو تغییر بدم و خیلی اتفاقی با مجله موفقیت آشنا شدم که عنوان روی جلدش یه چیزی تو مایه های تغییر شغل بود و خیلی زود بعد از آشنایی با مجله موفقیت و خوندن دو سه شماره از اون من با سایت بی نظیر استاد عباسمنش آشنا شدم و به فاصله یکماه بعد از آشنایی با استاد از کار اخرج شدم! که نه تنها من و همسرم ناراحت نشدیم بلکه کلی هم خوشحال بودیم که از بند کار کارمندی راحت شدیم و می تونیم برگردیم تهران. یکماه بعد که اومدیم تهران من کسب و کار شخصیم رو تو خونه شروع کردم . خودم کار بازاریابی و حمل
نقل و بسته بندی و تحویل سفارش رو انجام میدادم و به خودم و همسرم هم قول دادم تحت هیچ شرایطی برای مصاحبه و استخدام به هیچ شرکتی نرم و حتی اگر نون هم برای خوردن نداشتیم وسوسه نشم برم اسنپ یا مسافرکشی و شش دونگ تمرکزم رو کارم باشه که نتیجه صبرم این شده که الان چهار پنج ساله مدیرعامل شرکت خودم هستم و دو طبقه دفتر و انبار و واحد بسته بندی دارم به همراه شش کارمند و یک کسب و کار شخصی موفق و معتبر و پولساز که از طریق اون هم اقدام کردم برای اقامت در دبی و ثبت شرکت که همین هقته پیش کارت اقامت و مدارک شرکتمون در دبی به دستمون رسید به لطف الله مهربان . نتیجه اون تحمل در دوران کارمندی این شده بود که من همیشه عصبی و پرخاشگر بودم و به همین دلیل و بخاطر حجم استرس و فشار کار هم دچار زخم معده شده بودم و هم شنوایی گوش چپم رو از دست دادم و خودم و خانواده ام رو از خیلی از آزادی ها و سفرهایی که می تونستم تو اون پنج سال کار کارمندی داشته باشم محروم کردم و نتیجه صبرم شد استقلال مالی و استخدام پرسنل و راه اندازی وبسایت فروشگاهی پربازدید و فعال و رفاه و حال خوب و گشت و گذار و لذت و تفریح و کار باعشق و علاقه و استقلال زمانی.
مورد دیگه ای که سالهاست تحملش می کردم تا همین یکی دو ماه پیش، وضعیت نامرتب دندونهام بود که چون از بچگی گفته بودن که جنس دندونای خانواده ما ژنتیکی خوب نیست و ضعیفه، من هم پذیرفته بودم و تا دردی احساس می کردم یا می رفتم دندونم رو می کشیدم یا با خوردن قرص و مسکن موقتا آروم می شدم و بجای رسیدگی و ترمیم دندون اون رو به حال خودش رها میکردم تا می پوسید و مجبور می شدم باز برم بکشم دندونم رو. از یک طرف شکل ظاهری دندونهام نامرتب بود و با اینکه من هیچوقت از ظاهر دندونهام راضی نبودم خیلی هم تلاشی برای رفع یا بهبود این وضعیت نمی کردم. همیشه می گفتم حالا بالاخره یه طوری میشه یا حالا سر فرصت میرم درستشون می کنم. همیشه خودم رو از بلند خندیدن در جمع و یا لبخند زدن در عکسها محروم می کردم چون وضعیت ظاهری دندونهام اوکی نبود. تا اینکه حدودا دو ماه پیش تصمیم گرفتم بطور اصولی و اساسی به دندونهام رسیدگی کنم و ظاهر اونها رو زیبا و مرتب کنم و به همین دلیل رفتم سراغ متخصص ارتودنسی و با اینکه همه می گفتن تو چهل سالگی برای این کار دیره و یا تو چه حوصله ای داری میخوای یکسال رو دندونات سیم ببندی و یا بجای ارتودنسی برو با کامپوزیت سرو تهش رو هم بیار اما من مطمئن بودم که باید راه حل اساسی و درست رو انتخاب کنم و با پیشنهاد دکتر ارتودنسی اول رفتم برای ترمیم دندونهای خرابم و دیشب هم رفتم جلسه اول ارتودنسی رو انجام دادم و انشالله به کمک خدای عزیز میخوام این یکسال رو با وجود درد مختصری که در دندونام ایجاد میشه و تغییری که تو ظاهرم به وجود اومده به درستی صبر کنم تا هم روند تکاملی کار ارتودنسی انجام بشه و هم نتیجه ای که به دست میاد یه نتیجه مادام العمر و درست باشه .
به عنوان یکی از معدود چیزهایی که تقریبا یکساله دارم تحمل می کنم و واقعا داره اعصاب خردکن و ناجور میشه بحث مهاجرته که منتظرم ببینم چی میشه که بالاخره بتونم با خانواده ام مهاجرت کنم و هنوز با وجود دریافت کارت اقامت و ثبت شرکت تو دبی نتونستم شجاعتش رو به دست بیارم که به راحتی مهاجرت کنم. شرایط خاص و عجیبی که سالهاست تو ایران حاکمه مثل بحث فیلترینگ،سومدیریت،آموزش و پروش بی برنامه و ضعیف، کیفیت افتضاح خودروهای داخلی و قیمتهای عجیب و غریب و بی ربطشون، قیمت های نجومی خودروهای خارجی و محدودیت عرضه اونها، عدم دسترسی به لوازم خانگی با کیفیت از برندهای معتبر جهانی، عدم استفاده از آخرین تکنولوژی موبایل آیفون در ایران، غرغرای همیشگی اکثریت آدمها، ترافیک و وارونگی هوا، توصیه های مداوم و همیشگی به کاهش مصرف آب و برق و گاز، امر به معروف و نهی از منکر،مواد غذایی ضعیف و بی کیفیت، عدم نظارت در سازمانها و شرکتها و کارخونه ها، تصمیمات لحظه ای و بی تدبیر، بحث حجاب اجباری، نداشتن دسترسی به اقتصاد آزاد و عدم دسترسی به مراودات بانکی با جهان، عدم استفاده از خیلی از تکنولوژیها و نرم افزارها به دلیل تحریم ،دخالت و توقع بی جای خانواده ها و اطرافیان و حرفهای خاله زنکی و غیبت و تهمت،فرهنگ رایج رشوه گیری و خیلی از مسایل مختلف باعث شده که هر روز بیشتر و بیشتر به مهاجرت فکر کنم و با عدم تحمل این شرایط بتونم دست خداوند رو هم باز بذارم که هم من رو در مسیر کسب درآمد فراوان درهمی و دلاری قرار بده هم جایی زندگی کنم که با میزان و نحوه مصرف آب و برق و گاز شما کاری ندارن و هم با تمام جهان در ارتباطی و هم کلی نعمتهای فراوان که در مسیر مهاجرت قرار داره رو به دست بیاری و با آرامش و لذت استفاده کنی. این فایل یه تلنگر عالی و به موقع بود که دیگه تحمل کردن بسه و باید با شجاعت تمام و با توکل به الله رزاق و وهاب و هدایتگر برم تو دل داستان مهاجرت که بتونم پاداش عالی و درست و حسابی از جهان بگیرم چون من و خانوده ام بطور طبیعی و به راحتی لایق زندگی کردن با بهترین شرایط و کیفیت هستیم و انشالله خیلی زود میام از اتفاقات مثبت و جذابم در مسیر مهاجرت بهتون می گم .
همگی شما عزیزان رو به خدای بلندمرتبه و غنی و صمد می سپرم و امیدوارم شاهد پیشرفت های بزرگ و روزافزونتون باشم. استاد جان و مریم خانم گل ارادت قلبی و ابدی دارم خدمتتون و امیدوارم در پناه الله یکتا شاد و سالم و موفق و ثروتمند باشید تا ابد . یا حق
به نام الله هدایتگرم
به نام بکتای مهربانیها و زیبایی ها، او که تو را ساده میکند برای زیباییها و لمس و تجربه بهترینها
الهی شکرتتتتتت
سلام به استاد بزرگوار و آگاهم
سلام به مریم شایسته به حق شایسته
و سلام به دوستان هم مسیرم در این سایت الهی
هر دم از ابن باغ بری میرسد، تازه تر از تازه تری می رسد
استاد ما چی بگبم از بس شما میتقیم میزنید به وسط خال و دست میزارید همونجایی که باید، همون زخم ها، همون ضعف ها، همون پاشنه های آشیلی که سالها باعث شد فقط بپذیریم، دم نزنیم و تازه فکر کنیم خیلی هم انسان خوب و قانعی هستیم
شما دست میذارید روی همون عدم اعتماد به نفسی که سالها باعث میشد حرف نزنیم، درخواست نکنیم تا زن قانع و زن زندگی باشیم و همه ازمون تعریف و تمجید کنند مخصوصا منی که از یه شهر با یه فرهنگ متفاوت، رفته بودم به یه شهر دیگه با یه فرهنگ کاملا متفاوت دیگه و فقط کارم این بود که بپذیرم، تحمل کنم، بقیه رو راضی کنم و راضی نگه دارم تا همه بگن ای ولا، بابا ما فکر نمیکردیم زن غریبه و از یه شهر دیگه، اینقدر میتونه خوب باشه!؟!؟!
یعنی قضیه من، قضیه همون ضرب المثل بود که میگفت: داخلم خودمو کشته و بیرونم بقیه رو
من نمیخوام کالبد شکافی کنم یابهای قبلمو
یعنی آگاهانه نمیخوام بهشون فکر کنم تما دویت دارم بگم که من با پذیرفتن اینکه میتونم یه فرد دیگه با یه تجربه دیگه بسم، الان در چه حالی هستم
استادم و دوستان نازنینم، سربال زندگی در بهشت اونقدر در وجود من تغییر ایجاد کرد که خدا میدونه من بعد از این سریال، چقققققدددددررررر تجربه های ناب و لذت بخش داشتم
به یه باغی هدایت شدم ( همسرم خرید که همه لذت میبرن از ابن باغ) و تجربه هایی داشتم که وقتی رخ میداد همش میگفتم و میگم دقیقا مثل زندگی استادم در پرادایس
الان در این لحظه در سفرم، شمال رویایی، روستای جواهر ده، و فقط خدا میدونه ابنجا چقدر زیباست و چه حس و حالی داره، چه آرامشی
همون مه پرادایس الان دقیقا تا جلو صورتم اومده
همون اسلایدینگ درهای پرادایس که ویو فوق رویایی داره، همون خونه چوبی همون وبو ها و ساید زیباتر رو الان دقیقا در همین لحظه با سه تا همسفر عالی و هم مدار و خوش سفر، دارم تجربه میکنم و این کی اتفاق افتاد؟؟ اقاا چی سد که من بعد یالها، الان دو یال متوالی هست که به چنین سفرایی هدایت میشم؟؟؟
از وقتی که خواستم دیگه تحمل نکنم، از وقتی دیگه فهمیدم که نباید شرایط فعلی رو بپذیرم و باید خوایته داشته باشم، هر چه بیشتر بهتر
(الان صدای پرنده ها داره دبوانم میکنه)
از وقتی فهمیدم ولی هنوز کامل در وجودم نرفته که باید از ندا بخوام، بیشتر و بیشتر بخوام و خداوند با مناعت طبع، با روی باز و با عشق میگه چشششششم، شما جون بخاه، سفر شمال که جای خود داره، من به زیباترین و رویایی ترین مکان ها در کل دنیاااااااا هدایتت میکنم، تو فقط ایمان داشته باش و بدون شک، بدون تردید و رها، فقط بخواه و حال خودتو خوب نگه دار
ایمانتو حفظ کن و بلکه بیشترش کن و اونوقت هست که بهشت رو میندازم زیر پاهات و تو فقط ساده یاده عشق کن و لذت ببر
همین خدا داره چنان رابطه من و همسر نازنین و مهربونم رو خوب و رویایی میکنه که هر بار بهش زنگ میزنم یا پبام میدم فقط میگه: همیشه خوش باشی، خیلی بهت خوش بگذره و من با عشق، یپاسگذاری میکنم و از درونم از خدای خودم بارها و بارها یپاسگذارم که چنین تجربه های نابی رو برام رقم زده و قطعا زیباترش رو هم رفم میزنه
اونقدر حالم خوب بود که فقط خواستم بنویسم
اصلا آیدیا نداشتم اما سروع کردم و فقط کلماتی که اومد رو نوشتم، حتی همین جمله
الهی هزاران بار یپاس
خدا اگر تو رو نپرستم و بنده و تسلیم تو نباشم، نا سپاس ترینم
خدایا شکرت که حالم با تو عالیه
الهی سکرت که بهتر از قبل میشناسمت و تو و من فقط دوستیم، دوستایی که فقط به هم عشق میدن و کارشون فقط حال همدیگه رو خوب کردنه
دوستی تو ابدیه
اگر فقط تو باشی، دیگه هیچ کمبودی ندارم، تنهایی با تو، عمق عشقه
الهی ممنونتم، ساده، به همین سادگی….
عاشق همه شما عزیزانم هستم
از کامنتاتون کلی عشق و حال عالی و درس یاد میگیرم و بهتربنها رو برای هممون در این مسیر سراسر زیبایی آرزومندم
پنجشنبه عصر ساعت 5 و 12 دقیقه، تراس با ویو ابدی روستای جواهر ده
تا بعد …