پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 8 - صفحه 25 (به ترتیب امتیاز)
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2023/07/abasmanesh-15.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2023-07-29 04:11:212024-08-04 11:31:00پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 8شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
به نام سیستم هدایتگر بشر
سلام
ترسهام:
1_تر ساز اینکه سنم بره بالا پدر ومادرم فوت کنن من ازدواج نکرده باشم خانه از خودم نداشته باشم کسی مواظبم نباشه
2_ترس از تنهایی خیلی می ترسم از اینکه تنها بمونم یعنی یکی از دلایلی که از مهاجرت می ترسم همین تنها موندن بدون دوست هم زبونه
3ترس از عدم تائید توسط دیگران؛ ترس از پاسخ منفی شنیدن؛ ترس از سوال کردن؛ ترس از مطالبه کردن؛ ترس از ابراز نظر و عقیده ؛ترس از مخالفت با دیگران؛ ترس از درخواست کردن؛ ترس از تحمل نکردن ترس از تجربه کردن هر چیز جدیدی از ناشناخته ها
4.ترس از مورد تایید دیگران نبودن و در نظر اونا شخص مهمی جلوه نشدن
5ترس از گذشت زمان که به سرعت برق و باد در حال گذشت روز و ماه و سال هست و ترس از گذر عمر
6ترس بعدی من که بشدت تمام زندگیم تحت تاثیر بوده ،ترس از قضاوت شدن توسط بقیه و نگران حرف مردم بودن …من اصلا واسه خودم زندگی نمیکردم، لذتی نمیبردم که مبادا مردم فکر ناجور نکنند که مبادا در چشم مردم بد نباشم.
7_ترس از اینکه هیچ کس نباشه دوستم داشته باشه.
8_ترس از مشهور شدن
9_از رفتن به جاهای جدید مخصوصا جاهای پول دار می ترسم
10_از اینکه تنها باشم خیلی حالم بد میشه
11_ترس از جاهای تنگ و نفس گیر ارتفاع
12_بیکار موندن خانه نداشتن مجرد موندن
13_ترس از آینده
14_ترس از ازدواج
سلام خدمت استاد عزیزم و مریم جان عزیزم و همه دوستان.
الگوی تکرار شونده برای من اینه که هر بار هر موردی برای ازدواج به من پیشنهاد میشه اصلا شروع نمیشه و اصلا حتی به دیدار اول هم نمیرسه!
خیلی عجیب بود برام ولی اینو الان به ذهنم رسید که واقعا چرا تمام موارد برای من همینطور پیش میره؟!!!
یعنی افرادی واسطه هستن و یه مورد به من معرفی میکنن ولی اون آدمی که به من معرفی شده اصلا حتی پیشنهاد نمیده که همو ببینیم!!!
واقعا جالبه، در عرض سه ماه گذشته دقیقا سه مورد برای ازدواج به من معرفی شده ولی هیچ کدوم از اون سه مورد حتی یک دیدار با من نداشتن و اصلا هیچی جلو نرفته!!!
خب من اینو پیدا کردم که این مورد برای من داره تکرار میشه.
اول اینکه خدا رو شکر میکنم که من اینو پیدا کردم و بهش پی بردم. و از اونجا که زندگی من دست خودمه، پس به یاری الله تغییرش میدم.
حالا نشستم فکر کردم دربارش و خیلی خیلی جالبه که گذشتم اومد تو ذهنم.
من در گذشته دقیقا ده سال قبل ، زمانی که سنم کم بود ، یکی از دوستانم به من موردی رو برای ازدواج پیشنهاد کرد، دوست نامزدش رو بهم معرفی کرد.
یه قرار گذاشتیم، دوستم و نامزدش و اون موردی که برای ازدواج بهم پیشنهاد شده بود اومدن تو یه پارک ، منم رفتم. چهار تایی توی پارک نشستیم و صحبت کردیم. هدف فقط دیدن بود.
این اولین موردی بود که برای ازدواج به من معرفی شد.
بعد از اون روز دیگه هیچ خبری از اون پسر نشد!!
من چون سنم کم بود و اینم اولین پیشنهاد ازدواجم بود خیلی منتظر بودم که از اون آدم خبری بشه و رابطمون شروع بشه.
ولی هیچ خبری نشد. از اونجا که من اون زمان هیچی از قانون نمیدونستم و سن کمی هم داشتم و خیلی هم احساسی برخورد میکردم، اون زمان هر شب کارم گریه شده بود !!!! و کلا احساس میکردم خوب نیستم، کامل نیستم، دوست داشتنی نیستم و هزار تا احساس بد دیگه!!!
خب ، این اولین تجربه من از معرفی فردی برای ازدواج بود.
اولین تجربه ها همیشه تو ذهن پر رنگ تره و همونا باور ها رو شکل میده.
خب من هیچی از قانون نمیدونستم، من باور کردم که دوست داشتنی نیستم و اینکه افراد با من آشنا میشن ولی بعد خبری ازشون نمیشه و من باید ناراحت بشم و گریه کنم.
این باور در ناخودآگاه من شکل گرفت.
و من از اون به بعد هیچ موردی برای ازدواج بهم معرفی نشد و همون چند موردی هم که معرفی میشد اصلا جلو نمیرفت!
پس من الان متوجه شدم که چرا این الگو تکرار شده و چرا هر موردی که بهم معرفی میشه اصلا جلو نمیره! چون بخاطر اولین تجربه، باور برام ایجاد شده که رابطه های من جلو نمیره!!
حالا نکته دومی که بهش پی بردم اینه:
همونطور که گفتم ، مواردی که برای ازدواج به من معرفی شدن تعدادشون کم بوده !
باز به اینم فکر کردم و خدا رو شکر میکنم که به جوابش پی بردم.
جوابش یک کلمه هست: ترس.
من میترسم از اینکه موردی بهم پیشنهاد بشه، و بعد خبری ازش نشه، ادامه پیدا نکنه ، جلو نره، طرف رغبتی به ادامه نداشته باشه!!!
وای خدای من ، شکرت که من این ترس بزرگ رو پیدا کردم.
بخاطر همین اصلا ناخودآگاه من اجازه نمیداد موردی برام پیش بیاد و حتی اون چند موردی هم که پیش میومد ، ادامه پیدا نمیکرد.
چرا؟ چون من میترسیدم که اگر موردی برای ازدواج به من معرفی بشه، اون فرد آشنایی رو ادامه نده و یا اصلا نخواد با من باشه و میترسیدم و یعنی در واقع ناخودآگاه من دوست نداشت اون ناراحتی و گریه ای که بعد از طرد شدن ایجاد میشه رو دوباره تجربه کنه!!!!!
یعنی اجازه نمیداد موردی بهم برای ازدواج معرفی بشه ،چرا؟ چون یقین پیدا کرده بود که اون آدم رابطشو با من شروع نمیکنه یا ادامه نمیده و بعدش من ناراحت میشم و گریه و زاری و احساس دوست نداشتنی بودن دارم.
برای همین ذهنم این باور رو ساخته بود و چقدر باورها کار خودشونو درست انجام میدن!
چه باور بد و چه باور خوب!
حالا من اینجا باور بد داشتم و به درستی کار خودشو انجام میداد!
خدا رو صد هزار مرتبه شکر میکنم که اینو پیداش کردم.
همین الگوی تکرار شونده و همین باور مخرب و ترس که از اولین تجربم ایجاد شده بود ، باعث شد که من موردهای خیلی کمی بهم پیشنهاد بشه و همه اونها هم اصلا ادامه پیدا نکرد و من بعدش احساس خوب نبودن داشتم و بقیه ماجرای تکراری!!!!!
الان که همه اینا رو متوجه شدم چیکار کردم؟
من گفتم من به لطف الله قانون رو بلدم و همه چیزو به یاری الله تغییر میدم.
همین که من این باور مخرب و این الگوی تکرار شونده و این ترس بزرگ که نکنه کسی برای ازدواج بهم معرفی بشه و بعد رغبتی به ادامه آشنایی نداشته باشه، همین که من اینا رو پیدا کردم خیلی خیلی خیلی خدا رو شکر میکنم .
من نشستم و روی باورام کار کردم.
من این باور رو برای خودم ساختم.
گفتم ، الهه جانم ، اون اولین موردی که به تو برای ازدواج معرفی شد ، متعلق به چه زمانی بود؟
دقیقا ده سال قبل!!!
آیا تو همون الهه ی ده سال قبل هستی؟ نه.
من خیلی خیلی تغییر کردم، من اون الهه ی ده سال قبل نیستم، من خیلی رو خودم کار کردم.
خب ، پس من همون الهه ی ده سال قبل نیستم.
خب پس آیا نتایج الان من ، باید شبیه به نتایج ده سال قبل باشه؟؟؟
معلومه که نتایجم نباید شبیه به نتایج ده سال قبل باشه!
ده سال قبل ، یکی برای ازدواج به من معرفی شد ولی رابطه ادامه پیدا نکرد.
در طی این ده سال ، من هزارررررررر درجه تغییر کردم ، پس نتایجم هم هزاررررررر درجه تغییر میکنه، اگه میبینی که تغییر نکرده این همش بخاطر باور اشتباه خودم بوده که سد راهم میشده و الان خدا رو شکر که اون باور اشتباه رو پیدا کردم و دیگه همه چیز تغییر میکنه، پس من همون الهه ی سابق نیستم پس نتایجم هم اون نتایج سابق نیست.
پس در نتیجه اون اتفاق که رابطه من ادامه پیدا نکرد نباید تکرار بشه.
پس ببین الهه ، ببین تو چقدررررر تغییر کردی، با قانون آشنا شدی و روی خودت کار کردی ، پس منطقیه که اون نتایج سابق رو نگیری و نتایج جدید بگیری.
همین باور همه چیزو برای من تغییر میده خدا رو شکر.
من الهه جدید هستم .
پس نتایج من هم جدیده.
پس اون الگوهای تکرار شونده قبلی برای من دیگه اتفاق نمیفته چون من پیداشون کردم، چون من باور جدید ساختم.
پس من این الگو و این ترس رو پیدا کردم و براش باور جدید ساختم.
و اینکه الگوهای زیادی به خودم یادآوری کردم.
ببین الهه ، فلانی رو ببین که چقدر راحت رابطش رو ادامه داد و چقدر راحت ازدواج کرد. پس همینه پس طبیعیه که همه چیز به راحتی پیش بره.
پس ترسی وجود نداره.
همونطور که برای همه راحت پیش رفته و رابطشون ادامه پیدا کرده و ازدواج کردن ، برای منم راحت پیش میره و ادامه پیدا میکنه و ازدواج میکنم به سادگی.
اینم به خودم یادآوری میکنم که من خیلی تغییر کردم. من الان آگاهی های زیادی کسب کردم و دارم بهشون عمل میکنم. مهم ترینش اینه که من هر لحظه مراقب احساسم هستم و سعی میکنم همیشه احساسمو خوب نگه دارم و به این قانون طلایی عمل کنم. پس در نتیجه ی این قانون که احساس خوب مساوی است با اتفاقات خوب ، پس اتفاقات خوب برام میفته.
من دارم ورودی های ذهنمو کنترل میکنم، تمام توجهم به نکات مثبته و کلی تغییرات دیگه کردم.
باور مخرب رو هم که به لطف الله شناسایی کردم و باور زیبایی براش ساختم.
پس به یاری الله صد در صد نتایجم تغییر میکنه.
چقدر پیدا کردن باورهای اشتباه ، باعث میشه آدم احساس خوبی داشته باشه.
من الان خیلی حس خوبی دارم. نمیدونم چجوری احساسمو توضیح بدم .
فقط خیلی خدا رو شکر میکنم که هدایتم کرد .
استاد عزیزم ازتون ممنونم که این آگاهی های ارزشمند رو با ما به اشتراک میذارین.
سلام الهه جان کامنتی که نوشتین به قدری با جزییات بود که من هم یاد گرفتم اون طور کار کنم ممنونم ازت که به اشتراک گذاشتی موفق باشی متوجه این شدم که دنبال ترس و الگوی تکرار شونده باشم ولی نمیدونستم چطور منطقی کنم و باور درست رو جایگزین کنم که با کامنت شما یادگرفتم
سلام الهه جانم از خداوند بزرگ میخوام برات عالی ترین ها اتفاق بیفته
ممنون بابت کامنتت ک هم درد رو نوشتی هم دوارو
چون منم دقیقا مشکل شمارو دارم دقیقا خیلی ها برای خاستگاری کلی اصرار میکردن اما بعدش ک اجازه میدادیم دیگه پیداشون نمیشد در حدی بود ک همه میگفتن تو طلسم شدی و این حرفا
الان میفهمم من خودم باورهایی دارم ک اجازه نمیده کسی سمتم بیاد ، باورهایی مثل : ازدواج آزادی آدمو میگیره ، اگه هم فرکانسم نباشه چی؟! بعدش آدم باید بچه بیاره من بچه نمیخوام ، من دوس ندارم اسم کسی بیاد تو شناسنامم ک باز مجبور باشم چندین سال وقت و انرژی بزارم تا پاکش کنم ،من حوصله بد بودن فامیل شوهر و حرفاشونو ندارم
و آخرش میگفتم خدایا اگه مورد مناسب من نیست پس اصلا نیاد نه وقت منو بگیره نه وقت خودشو
و جهان هم چون من از قبل فرکانس تماما منفی میفرستادم میگفت چشم هر چی تو بخوای ، و من فکر میکردم عه چون ب صلاحم نبوده خدا ردش کرده
ممنونم الهه جان ک صادقانه کامنت گذاشتی و بهم کمک کردی
خداروهزاران مرتبه شکر بابت اینکه هدایتمون کرد
از خدا میخوام همسر عالی سراغت بیاد
سلام یاسمن عزیزم ،
ممنون که کامنت منو خوندی .
اون چیزی که گفتی از خدا میخواستم که اگه به صلاحمه بشه و اگه به صلاحم نیست نه وقت منو بگیره، نه وقت خودشو.
و بعد فکر میکردی لابد به صلاحت نبوده و خدا ردش کرده.
کاملا با حرفت موافقم.
یعنی این ما هستیم که با فرکانس منفی، اون شرایط خوبی که میتونست برامون اتفاق بیفته را رد میکنیم!
من خودم قبلا همینطوری بودم.
هر اتفاق خوبی که نزدیک به رخ دادنش بود ، من به خدا میگفتم اگه به صلاحمه اتفاق بیفته ، اگر به صلاحم نیست اتفاق نیفته.
و دقییییییقا همیشه اون اتفاق خوب برام نمیافتاد!!!
چرا ؟ چون من قبلش فرکانس منفی رو ارسال کرده بودم!!!!
و جالبه که منم مثل شما فکر میکردم که عه ، خب حتما به صلاحم نبوده و خدا ردش کرده برام!!!!
پی بردن به این نکته خیلی مهمه.
استاد تو دوره راهنمای عملی دستیابی به رویاها ، کامل در مورد این نکته صحبت کردن.
و من از اون روز که اینو یاد گرفتم دیگه نگفتم خدایا اگه صلاحمه بده ، اگر به صلاحم نیست نده!
دیگه هیچوقت اینو نگفتم.
خدا رو هزاران مرتبه شکر میکنم که در مدار این آگاهی ها قرار گرفتم .
یاسمن جان منم برات کلی آرزوهای خوب دارم ، انشالا زود زود بیای و از اتفاقات قشنگ زندگیت برام بنویسی.
به نام انرژی قدرتمندی که از رگ گردن به من نزدیکتر است و جهانی زیبا و سرشار از نعمت و فرصت و ثروت و فراوانی خلق کرده
و من را از بدو تولد موجودی ارزشمند و بالیاقت آفریده، که لیاقت برخورداری از تمام نعمتهایش و داشتن بهترین نوع زندگی را دارد.
سلام به تمام خوبیها، زیباییها و آدمهای خوب
—————————————————————————————————————————————————————————————————————-
تمام اتفاقات زندگیمون رو با افکار و باروها و کانون توجهمون بوجود میاریم.
یعنی هر آنچه در زندگی ما اتفاق میفته، چه خواستهها و چه ناخواستهها، داره توسط خود ما بوجود میاد، نه هیچ عامل بیرونی دیگهای.
هیچ عامل بیرونی نیست که زندگی ما رو تحت تاثیر قرار بده.
هر اتفاقی که داره میفته، هر شرایطی که داره پیش میاد، ما خودمون داریم خلق میکنیم.
واکنشهای ما به اتفاقات و شرایط هم، باعث میشه اون جنس اتفاقات بیشتر یا کمتر بشه.
به هر آنچه بیشتر توجه میکنیم، از جنس همون بیشتر وارد زندگیمون میشه.
به ی ماشین توجه کن، همش تو خیابون اون رو میبینی و…
اگر یک اتفاق یا یک الگوی تکرارشونده توی زندگی ما هست، نشون میده که اون افکار و فرکانس رو دارید ارسال میکنید که داره اون اتفاق بوجود میاد.
یعنی یکسری باورها (باورهای بنیادین) در مورد یکسری مسائل در ذهن شما هست که اونقدر قوی که هر بار داره این فرکانس رو ارسال میکنه که یکسری الگوهای تکرارشونده رو داره بوجود میاره.
الگوهای تکرارشونده میتونه از همه چیز باشه؛ برای مثال، هر چند وقت یکبار ی چیزهایی رو گم میکنی، یا هر چند وقت یکبار مریض میشن، یا پول از دست میدن، یا بحث میکنن با کسی یا هر چندوقت یکبار ماشینشون خراب میشه و…
یعنی یکسری اتفاقات و شرایط داره تکرار میشه تو زندگی اون آدمها و اونها یواشیواش پذیرفتن که این جزئی از زندگیشون هست. (نکته اینجاست که این آدمها یواشیواش میپذیرن این اتفاقات و شرایط رو.)
باور یک فکری هست که بارها و بارها تکرار میشه.
یکی از راههایی که بفهمیم ما چه باورهایی داریم، اینه که ببینیم چه اتفاقات مشابهی دارند توی زندگی ما تکرار میشن.
اگر یک اتفاقی داره برای شما تکرار میشه، بدون شک باورها و برنامه ذهنی شما داره اینها رو رقم میزنه.
اگر یک اتفاقی داره تکرار میشه، تو داری با باورهات اونها رو خلق میکنی.
—————————————————————————————————————————————————————————————————————-
قبل از اینکه بخوام به سوال جواب بدم، دلم میخواد به دو تا موردی که به تازگی برام رخ دادن اشاره کنم.
من حدود دو ماه پیش، با خودم گفتم مریم بیا بشین ی سری باور خوب برای خودت بساز و اونها رو تکرار کن. رفتم روی گوشیم کانتر هم نصب کردم و از همون موقع چندین باور رو شروع کردم به گفتم. مدام اونها رو توی ذهنم تکرار میکردم. میدونستم این جملاتی که با خودم تکرار میکنم باید خیلی خیلی بیشتر از این حرفها تکرار بشه تا تبدیل بشه به باور ، تا ملکه ذهنم بشه. حتی بعضیهاش رو ذهنم اولها باور نمیکرد؛ به قول استاد ذهن محدودیتها رو میبینه. همش شرایط فعلی رو میدیدم و نجواهای ذهنی شروع میشد که نه بابا چطوری آخه اینطور بشه و… و همون موقع هم سعی میکردم به این نجواهای شیطانی مهر خاموشی بزنم و دوباره به خودم میگفتم چطوریش به من ربط نداره، کار کارِ خداست، خودش هدایت میکنه، خودش راه رو نشون میده. جالبه که ظرف مدت کمتر از دو ماه یکی از اون جملاتی که نوشته بودم عملی شد خدا رو هزار بار شکر. یکی از اون جملات این بود که دلم میخواد خیلی راحت و با لذت پول دربیارم.(نمیخوام وارد بحث شغل ایدهآل و بحث درآمد بشم. حرفم اینجا فقط تکرار ساده یک جمله بود که نتیجه داد.) خلاصه الان من نشستم پشت سیستم، در حالی که تسکهای امروز رو خیلی زودتر از موعد تکمیل کردم و با لذت انجامشون دادم و راحت دارم پول درمیارم. جزئیاتش بماند ولی به لطف خدا به ی مسیرهایی هدایت شدم که الان دارم هم با لذت و هم خیلی راحتتر پول میسازم. خدا رو واقعا شکر.
مورد دوم مربوط میشه به بحث تضاد. من اوایل که استاد میگفتن تضاد فلانه بهمانه، واقعا درک نمیکردم منظورشونو. ولی به خودم میگفتم درست مثل زمان دانشگاه، مگه از همون اول انتگرال رو متوجه شدی. کلی تمرین کردی و بعد چون درکش کردم، اصلا خوشم میومد برم انتگرال حل کنم. خب الانم همینه،قرار نیست همیشه همه چیز رو بار اول متوجه بشم. با اینکه خیلی هوش قوی دارم خدا رو هزار بار شکر، ولی اینم جز روند یادگیری بود. گفتم اوایل که اصلا تو کتم نمیرفت که تضاد خوبه، ارزش تضاد چیه. چند ماه پیش یکم اوضاع داشت بهتر میشد، داشتم قبول میکردم که تضاد با اینکه بده ولی لازمه. یکم زمان برد ولی الان به یک دستاورد بزرگ رسیدم؛ بهطوریکه الان فقط منتظرم ببینم تضاد بعدی چیه تا درسم رو بگیرم و مسیر برام مشخص بشه. الان به این نتیجه رسیدم که تضاد هم نعمته. خدا رو هزار بار شکر که به درک قابلقبولی از این موضوع رسیدم. چون خیلی دوست داشتم اینها رو بگم، تصمیم گرفتم توی نشانه امروز بنویسم. هم از خدا خیلی ممنونم، هم از استاد عباسمنش، هم خودم و هم شمایی که خوندی.
—————————————————————————————————————————————————————————————–
سوال:
چه ترسهایی هست که هنوز نتونستید بر اونها غلبه کنید؟
من از تنهایی سفر رفتن میترسم. حالا نه که تنهایی جایی نرفته باشم، رفتم، اما مال دوران دانشجویی بود و مجبور بودم اون زمان. الان مدتهاست که میخوام ی سفر خارج از کشور برم، اما از تنها رفتن میترسم. نجواهای ذهنی هم که احتمالا میدونین چه جولانی میده. خیلی با خودم دارم کلنجار میرم که برو مریم برو، تا جوونی برو، این همه آدم میرن سفر، میرن راههای خیلی خیلی دور، تازه سنشون هم از تو کمتره، خیلی هم لذت میبرن و خیلی هم راضی برمیگردن خونه. تا جوونی تجربه کن، تا جوونی بر ترسهات غلبه کن. ولی هنوز در تقلام. راستشو بگم، دارم به دوستان نزدیکم میگم ببینم اونها شرایط سفر دارن که با بیان بریم ی سفر چند روزه. این داغترین ترس این روزهای منه که ماههاست درگیرشم.
ولی از راهنماییهای استاد میتونم بگم ترسهام در زمینههای دیگه هم هست. من به شدت از شکست میترسم متاسفانه و دقیقا همونطوری که استاد گفتن، به دلیل همین ترس، خیلی اوقات اصلا کاری که باید رو شروع نمیکنم. این ترس از ریجکت شدن رو دارم؛ حالا نه در حد خیلی زیاد ولی دارم. از ناشناختهها هم تا حدودی میترسم و ترجیح میدم شرایط دست کم قدری برای من فمیلییر باشه. ولی واقعا از تغییر و تنوع به اون شکل نمیترسم. در واقع خیلی مشتاقم همش تنوع باشه در زندگیم و تنوع ایجاد کنم توی کارها، حالا هر چقدر کوچیک یا بزرگ. اصلا همینکه میگم میخوام تنها برم سفر، برای این هست که میخوام هم بر ترسهام غلبه کنم، هم چیزهای جدید تجربه کنم. یعنی مایل هستم به تغییر ولی ترس تنهایی انجام دادم رو برای بار اول دارم. مشکل من دقیقا همیشه بار اول هست؛ الان یک نفر با من سفر اول رو بیاد، من سفرهای بعدی رو تنهایی میٰرم. توی کارمم همینه وقتی ی تسک یکم پیچیده میشه، یکم دستپاچه میشم و تقلا میکنم و وقتی منیجر ما ی نمونه کار میده گاهی، از فرداش همه کارهای رو در حد عالیتر از اون نمونه پابلیش میکنم. از تنها موندن ترس ندارم؛ مثلا من همین الانشم دارم بیشتر روز رو تنهایی با خودم سپری میکنم. خیلی هم از همراهی خودم لذت میبرم. بیشتر روز رو توی اتاق زیرشیروونی هستم و دارم کارم رو میکنم. موقع کار کردن برای خودم موزیک موردعلاقمو میزارم و باهاش میخونم. چون تایم غذا خوردن من با خانوادهام فرق میکنه و مثلا من اصلا صبحانه نمیخورم و گاهی شام و نهار هم یکی میکنم، برای همین غالبا دارم تنهایی غذا میخورم؛ حالا حرفم اینه که میرم برای خودم تنهایی غذا رو گارنیش میکنم، بهترین مواد دم دست رو برمیدارم برای خوردن، با لذت تمام هم میخورم. تازه گاهی میام مثلا میبینم غذا زیاد هم نوتریشس نیست یا پر چربه یا فول کربوهیدراته، با اینکه وسط کار هم هستم میٰرم برای خودم ی چیز خیلی سالم و خیلی خوشگل درست میکنم (دقیقا مثل سریالهای کرهای که غذا برای امپراطور میزارن از همه چیزهای خوب ی ذره :)) دقیقا همینطوری میرم آماده میکنم و میخورم. چقدر در مورد غذا گفتم، معلوم شد شکمو هستم :) حالا حرفم اینه که از تنهایی خودم و سلیقهام و چیزهایی که انتخاب من هستن خیلی خیلی لذت میبرم و دوستشون دارم و انتقاد دیگران اصلا اندازه ارزن در این زمینه برام مهم نیست. حالا شاید اندازه ارزن مهم باشه ولی دقیقا اندازه ارزن، نه بیشتر. استاد من قبلا عادت دشاتم همه رو راضی نگه دارم؛ حالا همیشه هم موفق نمیشدم :) ولی اینطور فکر میکردم که این خصلت خوبیه و باید put others first رو رعایت کنم؛ اما الان همچنان که بقیه رو دوست دارم و دلم میخواد که خوشحال و راضی باشن، اما با توجه به حرفهای شما توی تمام فایلهای رایگان و پولی که تا الان گوش دادم اینطور متوجه شدم که من اگر سعی کنم افکار و باورهام رو اصلاح کنم، دنیای من تغییر میکنه، زندگی من تغییر میکنه و همه چیزهایی که لازمه خودش رخ میده. یعنی تمرکزم روی خودمه، مابقی حاشیه هست. یعنی میخوام به کسی کمکی کنم، اول میام به خودم کمک میکنم، چون با کمک به خودم، به اون هم کمک میشه. از کسی دلخور میشم مثلا، نمیرم واکنش نشون بدم دیگه، میرم کانون توجه خودمو میزارم روی نعمتها و زیباییهای زندگی خودم و میبینیم قضیه کلا بهطور معجزهآسا حل میشه، اونهایی که باید بیان، میان. اونهایی که باید برن، میرن. اون فرصتی که باید پیش بیاد، میاد. اون دری که باید باز بشه میشه. اون مسیری که باید روشن بشه میشه. یعنی همه چیز تو ذهن منه، نتوی جان منه. من خالق زندگیم هستم و بقیه خالق زندگی خودشون؛ حالا چطور همه داریم توی این جهان زیبا با هم زندگی میکنیم و هر کسی با توجه با افکار و باورهاش داره شرایط خواسته و ناخواسته خودش رو تجربه میکنه، اینو دیگه خدا میدونه؛ اینو دیگه خدای مهربون با قانونهای زیبایی که وضع کرده داره ترتیب میده. من سفر خودم رو دارم نتوی این زندگی بسیار زیبا و بقیه زندگی زیبای خودشون رو.
—————————————————————————————————————————————————————————————————
من باور دارم که در جهانی بسیار زیبا و سخاوتمند که سرشار از خوبی و زیبایی و فراوانی و نعمت و فرصت و ثروت و برکت و آدمهای خوب هست زندگی میکنم
و قرار هست زندگی فوقالعاده زیبا و عاشقانهای رو تجربه کنم
و بسیار خوشبخت و ثروتمند باشم
و نقشی در گسترش این جهان زیبا داشته باشم
و اثر خوبی از خودم به جا بزارم
و در آخر کار، هم خودم از خودم راضی باشم و هم خدا از من راضی باشه.
من باور دارم که تجربه خوشبختی و ثروت پایدار، روند طبیعی زندگی منه؛ چراکه ذات من بسیار لایق و ارزشمنده.
خدایا شکرت
باسلام
نشانه عالی بود
ترس
من هنوز از چیزهایی می ترسم
شبها دیر وقت در مسیرهای خلوت رفتن یا شب تو جنگل و صحرا و..
….
از تغییر شغل
……
از فقر
……
از مهاجرت و..
……
از سگ
و….
گرچه با دورهای استاد به میزانی که کار می کنم بهتر شدم اما احساس می کنم نیاز به کار دارم
انشالله امسال جدی تر دنبال کنم دوره های استاد را
……..
………
……….
من دوره کشف قوانین را دارم باید مرور دوباره داشته باشم
با سلام
الگوی تکرار شونده من دقیقا در مورد خرید طلا و زمین است هر وقت ما میخریم گران و میفروشیم ارزان و بعد از فروختن قیمت بالا میرود والان که فکر میکنم همیشه این جمله را شنیدم که ما تو زمین و طلا و ملک شانس نداریم به ما نیومده داشتن اینها ، ولی فلانی شانس داره توی بیابان هم زمین بخره چند برابر سود میکنه
ترسهای من ترس از رانندگی همش فکر میکنم اگه پشت فرمان بشینم هول میشم نمیتونم تمرکز کنم وکار سختیه هم زمان حواست به همه طرف باشه ،کلی موتور سواری که اصلا قانون را رعایت نمیکنند ریخته تو خیابون ،منم درست رانندگی کنم بی ملاحظه زیاده
ترس دیگه من هنوز دوره آموزش حسابداری من تموم نشده فکر میکنم نمیتونم و بلد نیستم حسابداری کنم و خیلی کار سختیه و فقط به خاطر اینکه شنیدم کار پر در آمدیه رفتم سراغش یا اینکه همش احساس میکنم دوستش ندارم
ثروتمند و سعادتمند باشید
سلام به استاد و خانم شایسته عزیزم و سلام به بهترین و فعالترین دوستان خوبم در سایت
من در رابطه به این سوال میخوام بگم من از تنهای میترسم نه که فکر کنین اگه تنها تو خونه بمونم میترسم نه؟
از زمانی ترس دارم که همسرم دیگه هیچ زمان کنارم نباشه و من تنها زندگی کنم
ولی بچه ها یه چیزی میگم کلی به حرفم میخندین خخخخخخ
همسرم همیشه پیش همه میگه من زمانی که از این دنیا رفتم همسرم حق ازدواج نداره بقدری براش مال و منال میذارم که دیگه احتیاج مالی نداشته باشه که بخواد ازدواج کنه نمیدونم چه فکری تو سرش هست ولی من اصلا به فکر مال دنیا نیستم فقط از تنهایی میترسم نمیدونم چرا همسرم فکر میکنه آدمها به خاطر کمبود پول ازدواج میکنن تا زندگیشون روی روال باشه ولی من به ارامش و محبت بیشتر توجه میکنم من و همسرم از لحاظ تفکر به اخلاق و روحیات یگدیگه خیلی فرق میکنیم اون ترس از ازدواج دوباره من بعد از مرگ خودش داره من ترس از تنهایی دارم و تلاش میکنم که روی ترسام کار کنم و روزی برسه که تنهایی به سفر برم چه برسه به تنهای زندگی کنم و ترس دیگرم از حیوناتی مثل سگ و گربه است دارم سعی میکنم تو خیابون که راه میرم از کنار اونا عبور کنم تا بتونم به ترسم غلبه کنم خیلی جالبه به جز این دو مورد از چیز دیگه ای نمیترسم وهمیشه در همه جا توکلم به خدای یکتاست از کامنتای شما بچه ها خیلی لذت میبرم امیدوارم در پناه عالم هستی شاد و نترس و سالم باشید
به نام یکتای هدایتگرم
سلام به استادم
سلام به مریم نازنین
سلام به دوستان مسیر آگاهی
الهی هزار بار شکرت که مرا به بهتربن مسیرها هدابت میکنی
الهی هزار بار شکرت که من رو در بهترین زمان، به بهتربن مکانها و نزد بهترین افراد هدابت میکنی که حالم رو بیشتر از قبل خوب میکنه و متوجه میشم و درک میکنم در مسیر خوبی هستم، در مسیر آرامش هستم، در مسیر خوف و حزن کمتر هستم
استادم خدا بهتون قوت بده که اینقدر عمیق در فکر رشد خودتون و بهتر کردن اطرافتون هستید
آگاهانه سوالهایی رو مطرح میکنید که ناخودآگاه ما رو به چنان کنکاشی در وجودم میبره که ناگزیرم میکنه از نوشتن
یعنی باید بنویسم
داشتم کامنت میخوندم و اصلا فکر نوشتن نداشتم، اما گفتم بذار بیاد تا بنویسم تا برام واضح تر بشه و خودم رو بریزم در قالب کلمه ها و جمله ها و ببینم چقدر ترس دارم؟؟ چه ترس هایی دارم که باعث میشه نتونم خیلی حرکت کنم، رشد کنم و تجربه های بهتری داشته باشم؟؟
اولش انگار ذهنم خالی میشه، وقتی سوال رو میبینم یه لحظه انگار هیچی نمیاد تو ذهنم، ولی هی که جاوتر میرم و بیستر فکر میکنم و آگاهانه تر خودم رو واکاوی میکنم میبینم آره منم خیلی ترس داشتم و هنوزم دارم ولی شاید خیلی از اونا کمتر شده اما بازم هستن و با هر فایل، با هر توجه و تمرکز و خودباوری بیشتر، اون ترس کمتر میشه و من به من بهتری تیدیل میشه
ترس از قضاوت بقیه ( به نظرم زیاده)
ترس از تاریکی ( از بچگی بوده چون تریونده شدم اما خیلی بهترم)
ترس از ترد شدن
ترس از خارج شدن از محیط امن( البته خیلی نیست)
ترس از دست دادن ( حالا توجه بقیه با از دست دادن چیزهایی که دارم یا موقعیتی که دارم)
ترس از بد دیده شدن ( یه همسر بد یا آدم بد دیده شدن)
.
.
.
امروز خیلی جالبه به یه ترسی غلبه کردم و ناخود آگاه گفتم بابد انجام بدم
من برخی مواقع از بیان برخی چیزا به همسرم ترس داشتم ابنکه قضاوتم کنه
اما امروز چیزی که توی دلم بود رو براش پیام کردم و گفتم که باید خواستم رو بگم و با ابنکه جواب اون چیزی که فعلا نظرم بود ، نبود اما باز خیلی خوشحال شدم که گفتم و نترسیدم و همه خواسته و حسم رو بیان کردم
چند شب پیش باغمون بودیم
داریم طبقه بالا رو آلاچیق میزنیم و خیلی زیبا شده چون ویو روبروش واقعا رویاییه
یه سب که توی حیاط تنها نشسته بودم گفتم منم بابد مول مریم جون که تنها در پرادایس توی تاریکی میگرده، منم بابد این کار رو حتما به شب انجام بدم و ان شاالله بزودی انجام میدم و در موردش مینویسم
من از ابنکه یه نفر یه کاری بخواد و نتونم، میترسیدم اما چند روز پیش یه کار جدبد برای به دوست انجام دادم و کاملش کردم و انگار خیلی حس خوب و اعتماد به نفسی بهم داد
یه چیز دیگه اینکه من شب دیر ووقع تنهایی رانندگی نمیکنم و انگار اونقدر همسرم گفته بود شب خطرناکه، خودمم انجام نمیدلدم اما دیشب خونه دوستم بودم و موقع برگشتن، همسرم گفت بیام تا دوتایی با ماشین برگردیم اما گفتم نه خودم تنها میام و خودم تنها رفتم خونه و خیلی حس خوبی بهم دست داد
من قبلا ترس از سگ و گربه هم داشتم اما حالا با سگا خیلی رابطه خوبی دارم و حتی بغلشون میکنم
من حتی سگای دور و بر باغ رو هم کنارشون راه میرم و میرم نزدیکشون و خیلی خیلی حس خوبی دارم و نمیترسم در حالیکه سالهای سال من از سگای ولگرد میترسیدم ولی الان میبینم چقدر آرام و مظلوم هستن و این ما هستیم که اونارو میترسونیم
و تازه بگم از تجربم با گربه ها
جدبدا یه بچه گربه میاد توی باغمون دنبال غذا و اینقدر ناز و اهلیه که من بهش فذا میدم و حتی دستاشو نوازش میکنم، گوشاشو دست میکشم و حتی گربه هم با من بازی میکنه و حتی یه بار دستمو گرفت و برد توی دهنش
خودم میبینم هنوز یه ترسهایی دارم اما واقعا به خودم تبریک میگم که اینقدر بهتر دارم عمل میکنم
من از استاد اینو باد گرفتم که خیلی از ترسا فقط اسمشون ترس داره و تا نری توی دلشون و اقدام نکنی، از بین نمیرن و من دقیقا دقیقا دارم درک میکنم و میبینم که واقعیت و اصل همینه
ترس نداشتن مهم نیست، مهم اینه که بدونی ترس داری اما برای غلبه بر اون ترس، کاری کنی، حرکت کنی و هر بار بهتر بشی و حس خودت رو بهتر کنی
خودت باعث حس خوبت، رشدت و افزایش اعتماد به نفست بشی
الهی شکر که نوشتم و اینقدر حال خوبی دارم
الهی شکر که قدم برداشتم و برای همه این حرفها، این خودافشایی ها نه ترس دارم نه غم دارم
باز هم با عشق خواهم نوشت
تا بعد …
من از آدمهای آنرمال میترسم و در برابرش ن مقاومت دارم و الگوی تکرار شونده من بوده مادرم پدرم شوهرم و حالا بچم….
وهمیشه برام سواله که چرا تمام آدمهای مهم زندگی من کسانی هستند که از نظر اعصاب و وروان یه مشکلی دارند و سرو کله زدن باهاشون خیلی سخته
به نام خدایی که به تنهایی کافیست
سلام به استاد عزیز.
کلید: توانایی به نام خودشناسی.
فایل:الگوهای تکرار شونده 8.
استاد طی کردن تکامل خیلی مهمه من دارم الگوهای تکرار شونده رو از اول گوش می دم وسوال فایل رو جواب می دم وهر دفعه بهتر می فهممش الان که رسیدم به قسمت 8 دیدم قبل از عید برای این فایل کامنت گذاشتم ومثل اینکه اصلا به سوال توجه نکردم و بیشتر در مورد الگوهایی که تکرار شده نوشتم و دیدم چقدر خوبه هر چیزی رو از ابتدا گوش بدی وتکاملت طی بشه الان سوالات رو بهتر درک می کنم
.
اما سوال ترس
ترس از رانندگی که تا حالا فکر می کنم بیشترین موردی که توی سوالهای الگوهای تکرار شونده بهش اشاره کردم همینه پس باید خیلی جدی دنبال حل این مشکل باشم.
ترس از سکوت وتنهایی وقتی روز تعطیل هست وخیابونها ساکت از تنها موندن توی خونه حس بدی می گیرم وحشت می کنم البته حالا که سایت رو دارم با گوش دادن به فایلها آروم می شم.
وقتی شوهرم جایی میره که مدتی طول می کشه ونیست می ترسم وفکرهای بد می کنم واین رو هم سعی می کنم با گوش دادن به فایلها حواسم پرت بشه بهش فکر نکنم.
ترس از رفتن به یه شهر دیگه تنهایی می ترسم جایی که می خوام برم پیدا نکنم بلد نباشم.
سوار شدن به ماشین وتاکسی توی شهر غریب تنهایی فکر می کنم این هم به خاطر حرفهای ناجوری هست که می شنیدم در مورد راننده ها که مسافرها رو می بردندو…
ترس از تنها کار کردن تو مغازه بدون شوهرم.
ترس از اینده پسرم البته اینم کمی بهتر شدم فایلهای توحید در عمل خیلی کمکم کرده.
ترس از حشرات وحیوانها که خیلی زیاده حتی ترس از زنبور ومگس.
ترس از بچه دار شدن دوباره برای حرف مردم وترس از مشکل.
ترس از مصاحبه ازمونی که ثبت نام کردم .
خدایا شکرت.
استاد متشکرم.
در پناه خدا.
سلام و درود
من کارم املاکه
خیلیییی به شغلم علاقه دارم
و جالبه بدونید من سالی یبار معامله انجام میدم با وجود اینکه تو کارم خیلی خبره شدم موقعیت های زیاد رو تجربه میکنم در کارم مشتری زیاد دارم تا انتها و انجام معامله پیش میره اما به سرانجام نمیرسه
خیلی جالبه که من سالی یبار فقط ماه های انتهایی سال معامله انجام میدم این یعنی الگوهای تکرار شونده و داشتن یک باور مخفی خیلیییییی ریز در ذهنم که جلوی ورود پول رو به زندگیم گرفته و زندگیمو مختل کرده
حالا چی هست خدا میدونه و همیشه موقع انجام معامله ترس ها به سراغم میاد که نکنه دوباره نشه اگه نشه چی میشه
خیلی دارم رو خودم کار میکنم که رها باشم
بدون استرس و ترس
رو باورام دارم کار میکنم در کنار کار کردن روی دوره ثروت 1
شک ندارم بالاخره اون باور مخرب خیلیی ریز رو پیدا میکنم و جریانی از پول و فراوانی وارد زندگیم میشه
به امید خدا
سلام به همه ی عزیزان بخصوص استاد و مریم خانم
خب چند وقته دارم دوره ی عزت نفس رو کار میکنم و خیلی از ترساهام رو از بین بردم شاید در ظاهر، زندگیم تفاوت بزرگ و چشم گیری نکرده باشه، اما من حس میکنم که دارم راحتتر زندگی میکنم، دیگه نمیترسم و وقتی شب همسرم سر کاره خودم تنها خونه میمونم و مجبور نیستم برم خونه بابام یا خانواده ی همسرم، خودم میرم روی چهارپایه و بالای کمد رو مرتب میکنم یا هر وسیله ای رو بخوام میارم، به نبودن جای پارک ماشین فکر نمیکنم چون به راحتی پارک دوبل میکنم و دیگه نمیترسم، و ترسی که خیلی ذهنم رو درگیر کرده شنا کردنه، من حدود شش ساله که استخر نرفته بودم، چند سال پیش تو عمیق شنا میکردم اما نه با راحتی کامل، چون کنار لبه استخر شنا میکردم و شیرجه میزدم، میگفتم نمیتونم کامل عرض استخر رو شنا کنم چون ریه ام ضعیفه و نفس کم میارم، و وقتی یه نفر بهم گفت تو میترسی!!! خییلی برام درد داشت اون موقع حرفی نزدم ولی بهم برخورد، اما الان هی یه چیزی میگه برو شنا کن برو شنا کن، رفتم استخر و خداروشکر دیدم شنا کردن یادم نرفته! اما نتونستم برم تو عمیق سعی کردم تو ذهنم تجسم کنم اما تو ذهنم هم ترس داشتم مدام خودم رو میدیدم که دارم دست و پا میزنم تو عقل کل سرچ کردم که فهمیدم باید به تجسم ادامه بدم تو عمقی که برام راحتتره و اول ترس رو تو تجسم و تو ذهنم از بین ببرم. بعد شروع کردم به نوشتن.
به ذهنم اومد که :
#مامان و بابا، منو خواهرم رو فرستاده بودن کلاس شنا (فک کنم سال 76 یا 77 بود و در تمااام این سالها این ترس باهام مونده و مدام تکرار شده تو زندگیم) اما هی به من که کوچیکتر از خواهرم بودم میگفتند تو عمیق نری هااا با اینکه مربی همراهمون بود! ولی میگفتن یاد هم نگرفتی مهم نیست، اما به خواهرم چیزی نمیگفتن، حس ناتوانی میکنم از این حرف، خیلی تو ذهنم مونده، چهار دوره کلاس آموزشی رفتم ولی هنوز نمیتونم به راحتی تو عمیق برم.
#یه فیلم دیدم حتی نمیدونم اسمش چی بود و انگار فقط همین صحنه رو دیدم چون اصلا ماجراش یادم نیست، مهاجرای غیر قانونی به استرالیا رو انداختن تو اقیانوس، و اون صحنه که بازیگر وسط آب مونده بود تو ذهنم مونده.(همینه که استاد میگن سعی کنید اصلا فیلم و سریال نبینید)
خیلی جالب و خوب بود که حالا که من میخوام ترسم رو از بین ببرم استاد این سوال رو پرسیدن، استاد ازتون ممنونم.