میزان تحمل شما چقدر است؟ - صفحه 10

812 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    محدثه پیرنیا گفته:
    مدت عضویت: 957 روز

    سلام خدمت استاد عزیز و خانوم شایسته ی مهربان

    چقدر من ممنونتونم بابت ضبط این فایل های زیبا و حال خوب کن .چقدر احساس فوق العاده ی ارامش میگیرم با دیدن این همه زیبایی .این حجم از آگاهی”این حجم از روابط عالی و دوست داشتنی”این حجم حال خوب و احساس عمیق آرامش توی نگاهتان و صحبت هاتون “واقعا متشکرم ازتون واقعا ممنونم خیلی خیلی واقعا دوستون دارم که اینقدر عالی هستین وقوانین رو انقدر ملموس به ما میگید .

    خداروشکر بابت وجود ارزشمند شما….

    از جمله تجربه های کلی که میتونم بگم که اصلا باعث شد در این راه قدم بزارم همین تحمل نکردن یه زندگی شبیه اطرافیانم بود .البته میشه گفت همونطور که استاد فرمودند تا یه جایی تحمل میکنی برای من حدود 20سال طول کشید این تحمل اونم چون ذهنم ساخته ی دیدن و تجربه اطرافیانم شده بود و هیچ کنترلی روی هیچ چیز نداشتم. دقیقا میتونم بگم بیست سال یه زندگی زجر اور رو تحمل کردم چه وقتی بچه بودم چه وقتی بزرگ شدم .لحظه ای که فهمیدم نمیخوام مثل بقیه زندگی کنم وقتی که زندگی اطرافیانم رو میدیدم بیشتر پی میبردم که اصلا این زندگی نیست واز خدا خواستم بهم نشون بده اگه راهی هست برای زندگی بهتر اگه نیست که بهتره بمیرم تا اینکه اینجوری زندگی کنم لحظه ای بود که همه چیز برام شروع به تغییر کرد با انسانهایی آشنا شدم که دارن به راحتی زندگی میکنن و ارامش نه تنها توی کلامشون بلکه توی نگاهشون موج میزد و اونموقع بود که گفتم اینه میخوام یه زندگی اینجوری بسازم قفسی که خودم با ذهن خودم ساخته بودم رو خودم نابودش کردم…و خدا میدونه چقدر خوشحالم که با شما و سبک زندگیتون آشنا شدم و این سایت فوق العاده اعجاب انگیز…

    و دقیقا زمانی که دیدم زندگی خیلی شیرین تر از این حرفا میتونه باشه تغییرات درونی و بیرونی خودشون رو نشون دادن و خدارو شاکرم واقعا …همه چیز بهتر شد روابطم حال خوب خودم کیفیت زندگیم همه چیز ”

    ممنونم ازتون واقعا ممنونم .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  2. -
    Ramezani گفته:
    مدت عضویت: 2272 روز

    به نام خدای بخشنده ی مهربان

    سلام و درود به همگی

    استاد چه موضوع خوبی رو مطرح کردین ،اتفاقاچندساعت پیش داشتم یه مسئله ای پیش اومده بود وقتی که ازین زاویه بهش نگاه کردم دیدم دارم تحملش میکنم…

    واااااای اگه بگم تمام زندگی من همین جمله اس اغراق نکردم استاد!!

    از ریز و درشت کوچیک وبزرگ وقتی به خودم و زندگیم فکر کردم دیدم بیشترش تحمل کردنه …

    و ریشه ی همشون هم :

    ترسه!

    بی ایمانی یه!

    عدم عزت نفسه!

    بی لیاقتیه!

    موندن توی نقطه ی امنِ!

    بخاطر بچه هام دارم خیلی از ناخواسته ها رو تحمل میکنم!

    بخاطر حرف مردم دارم خیلی از ناخواسته ها رو تحمل میکنم!

    و………

    همیشه به خودم میگفتم همینه که هست دیگه ….

    منکه نمیتونم دیگه کاری بکنم من هر کاری از دستم برمی اومده کردم!همه ی تلاشم رو کردم !

    چن درست نشده پس مجبورم که تحمل کنم…راه دیگه ای نداره!

    یا بخاطر تصمیماتی که سالها قبل گرفته بودم و اشتباه بوده همیشه میگفتم بخودم که:

    خودم کردم که لعنت برخودم باد!

    حالا که اشتباه کردم باید نتایجش رو تحمل کنم دیگه اصلا حقمه الان که این ناخواسته هارو تجربه کنم!!!!!

    میزان تحملم خیییییییییییییییییییلی زیاده استاد خیییییییییییییلی…!!!

    خیلی هام بهم میگفتن چقدر خوبه که چقدر توخوب تحمل میکنی !یا بعصیا با تعجب میگفتن توچجوری اینو تحمل میکنی واقعا!! ،،،،یه خصوصیت خوب بود از نظر دیگران و حتی خودم!!

    وقتی این فایل رو دیدم و فکر کردم که اگه این جسارت رو داشته باشم و نپذیرم و تحمل دیگه نکنم….

    واااای استاد چشام بارونی شد که چقدرررررررربه ارامش میرسم ..

    چقدرررررررراین بارهای سنگین و گاری سنگینی که دارم میکشم رو بزارم زمین

    چقدرررررر سبک میشم…

    حتی از فکر کردن بهش حالم خوب شد استاد از تصور کردن و تجسم کردنش احساس رهایی کردم..

    اماااااااا هنوزم میترسم استاد هنوزم خیلی جاها جرات شو ندارم ولیییییی

    باید شروع کنم از کوچیک قدم به قدم مث 12 قدم

    جالبه استاد من اینهمه بار رو دارم تحمل میکنم و یکسره هم دارم روی خودم کار میکنم اماااا

    این بار اینقدر سنگینه که هر چند هفته شاید بتونم یک قدم جلوتر برم و پیشرفت کنم..

    من با این فایل فهمیدم که اول باید اون بارها رو از روی دوشم بزارم زمین (با رفتن توی دل ترسهام)

    بعد سرعت رشد و پیشرفتم بیشتر میشه!

    ترس،ترس،ترس، بزرگترین مانع پیشرفت من ترسه!!!!!!

    باید برم توی دلشون..

    بعدی حرف مردمه استاد ،یکی از بزرگترین پاشنه های اشیلمه که خیلی چیزارو تحمل میکنم بخاطر حرف مردم!!

    آخه از بچگی بهمون میگفتن ادم خوبه اونیه که تحملش بالا باشه!!!!

    برمیگرده به همون باورهای دینی!!

    خیییلی جاهام تحمل کردن رو اسمش رو میزاشتن صبر و میگفتن باید صبور باشی!

    امروز که فرق صبر و تحمل رو گفتین دیدم خیییلی جاها بجای تحمل فکر میکردیم داریم صبوری میکنم و این خوبه!

    خیییییییلی باید روی خودم کار کنم خییییلی…

    خییییلی باید تصمیمات جدید بگیرمو عمل کنم…

    خیییییلی باید برم توی دل ترسهام….

    خییییلی باید روی ایمان و توکلم کارکنم خییییییییلی..

    خدارو سپاس بابت آگاهی امروزم…

    ازتون سپاسگزارم استاد…

    مونس و همدم من مدتیه که فقط شده این سایت…

    خییییلی کم حرف شدم بقول استاد زیپ دهنم رو بستم

    و بیشتر ساعات روزم رو دارم قدم ها رو کار میکنم و توی سایت هستم،از کوچکترین فرصت برای کارکردن و بودن درین فضا استفاده میکنم.

    خیییییییلی تعیرات شخصیتی داشتم با 12قدم تقریبا3ماه ونیمه که 12قدم رو شروع کردم به لطف خدا 2روز پیش واردقدم پنجم شدم…

    باید عمل به مطالب این فایل هم به تغیراتم اضافه بشه،انشالله….

    روزای خوبیه استاد ،،،

    نه جای خاصی میرم نه رابطه ای باکسی دارم رفتم توی غار تنهایی و دارم خودم رو پیدامیکنم،

    تازه بعد این همه سال دارم خودم رو کم کم میشناسم!

    خودم رو کشف میکنم….

    باید ادامه داد و دراین مسیر موند…

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  3. -
    مصطفی پوری گفته:
    مدت عضویت: 1943 روز

    بسم الله الرحمن الرحیم

    استاد عزیز سلام و تشکر ویژه از مریم بانو که کمک کرد تا این ویدیو ضبط بشه

    استاد جدی میگم که الان مفهوم صبر و تحمل واضح شد برام و درک درستی با صحبتهای شما بهم داده شد سپاسگزارم

    اما موضوع اصلی باورهاست که نظر یا صحبت شخصی را باور کردنه ؛ یادمه توی دوره 12قدم در مورد ایجاد باورها که سوالی شده بود این حواب را دادید که چه اتفاقی یا چه کسی اگر چیزی را بهتون بگه باور میکنید واین پذیرفتنِ (باورکردن)که اتفاقات و مسیر و روند زندگی را نشون میده پس برای ایجاد باورها همون طوری که اگر از شخصی که قابل اعتماد یا جایگاه اجتماعی بالایی داره میپذیریم باید به خودمون هم اعتماد کنیم و حرف خودمون را بپذیریم این از موضوع باورپذیرشدن

    2.تحمل یا صبر :صبر یعنی رشد باتکامل و لذت بخش،،،اما تحمل یعنی پس رفت کردن با درد واحساس بد،، درصبر مسیر لذت بخش و صعودی است اما در تحمل مسیر عذاب آور و سقوطی

    ممنون از استاد که باعث میشه با صحبت کردنهاش و شفاف کردن قوانین زندگیمون لذتبخش بشه

    در مورد شکرگزاری که استاد برای ثابت بودن قوانین و اجرای ساده و پاسخ صحیح وسریع دادنشون وبسیار دقیق هستند منم شاکر خداوندم که این قوانین را بینقص آفرید ودر دسترسم به سادگی قرارداده

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  4. -
    الهام 🌳 گفته:
    مدت عضویت: 2348 روز

    سلام سلام استاد

    عجب منظره ای ،عجب رنگایی ،عجب طبیعتی، استاد انقدر که من عاشق یک همچین طبیعتی هستم انقدرررر که دوست داشتم دریا و جنگل باهم داشته باشم ، 2 سالِ که این دوست من ویلایی گرفته ک از پنجره ، از تراس ، از هرجا که نشستی هم جنگل رو همزمان میبینی هم دریارو، بهش گفتم چقدر جالبه ها که هم دریارو داریم هم جنگل، یعنی اگه حتی یدونه ویلا بالاتر گرفته بود ، دریارو از پنجره ها ی تو اتاق ها،نمیتونستیم ببینیم.

    شاید باورتون نشه من تازه به این عظمت پی بردم و یادم افتاد یه همچین چیزی رو درخواستش رو قبلا داده بودم ، حتی پنجره ها هم مثل پرادایس بزرگ و نور از همه جا میاد داخل خانه. و احساس کردم چون 1 ماه است تمرکزم رو تغییر خودمِ و صبح تا شب فایل هارو به صورت جدی گوش میکنم ، چشمم بیناتر شده، وگرنه این زیبایی رو‌دو سالِ داریم. ولی من کور بودم انگار ، 2 روزه از شمال برگشتم الان که یاد اون صحنه ها افتادم شاید باورتون نشه موهای تنم سیخ شد و‌گریم گرفت… واقعا انگار نمیدیدم… فکر کنید همزمان که داشتم فایلای شمارو گوش میدادم تو ویلا با یه عظمتی احاطه شده بودم که سمت چپم جنگل بود ،سمت راست دریا… اونجا خدارو شکر کردم و گفتم خدایا ببخش که ندیده میگیریم این همه نعمت رو.

    خب بریم سر اصل داستان انقدر ذوق کردم گفتم بذار بنویسم تجربم رو، تو کامنت های مختلف در فایلای مختلف نوشتم که من از پانزدهم تیر کشف قوانین رو‌خریدم جلسه اول رو هرروز تقریبا گوش میکنم و هی هدایت میشم به فایل هایی که بیشتر برام باز میکنه قوانین رو ، از اونجایی که همچنان درخواستم از خدا این بود که خدایا کمک کن باز هم بهتر درک‌کنم جلسه 1 رو بعد برم‌جلسات بعدی، این فایل و‌توضیحاتش بهم بیشتر کمک کرد خداروشکر و‌ممنونم ازتون استاد…

    با شنیدن این فایل تو ذهنم آمد جاهایی که پذیرفته بودم همینی که هست و‌سال ها به همون شکل پیش رفتم اما امسال که گفتم نه بابا دیگه اینجوری نمیشه باید تکونی به خودم بدم یکی یکی دارم مسائل رو به کمک هدایت های خدا حل میکنم.

    یکی‌از‌مسائلی که داشتم تضادم با برادرم بود ، یعنی گفتم همینه دیگه من از این خونه برم دیگه عمرا باهاش ارتباط نخواهم داشت ، تا تو این مدتی که دارم لیزری رو‌خودم کار میکنم کمتر از 1 ماه است ، گفتم من خیلی چیز هارا تغییر دادم تو‌خودم و اولین خواسته ام رابطه ی خوب داشتن با خانوادم است پس اینم درست میکنم، همین الان که داشتم این فایل رو‌گوش میدادم اتفاقی افتاد که فهمیدم چقدر تغییر کردم ،چقدر نگاهم به برادرم عوض شده، قبلا فقط حس بد بودم نسبت بهش ،الان راه میره نگاش میکنم ،ذوق میکنم، ازش تعریف میکنم، از شغلش و‌موقعیتی که داره … چون فهمیدم میشه تغییر کرد و‌جهانت رو‌تغییر داد. تازه من امروز درخواست هوای ابری و بارانی داشتم، یکم نیمه ابریه الان ولی همین که تو پرادایس باران اومد و من دیدم انگار درخواستم اجابت شد.

    استاد سپاسگزارم ازتون برای این فایل های جذابی که برامون ضبط میکنید.

    و‌منم از‌خدا برای این قوانین بینظیرش سپاسگزارم برای محصول بی نظیر کشف قوانین هم همینطور .

    و از شما خانم شایسته تشکر میکنم و بینهایت سپاسگزارم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  5. -
    فهیمه پژوهنده گفته:
    مدت عضویت: 2169 روز

    بنام تنها فرمانروای آسمان ها و زمین

    سلام به استاد عزیز و گرانقدرم

    سلام به استادیار مریم شایسته همیشه حاضرم

    سلام به دوستان استوار و با ثباتم در مسیر رشد و تغییر

    خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا شکرت

    اصلا بچه ها میشه کامنت نوشت و تشکر نکرد از استاد جان از خدا؛ ازین پرادایس زیبا، از حضور این موجودات دوست داشتنی که وجودشون پر از درس و نعمته.واقعا و الحق که استاد موافقم برگترین سپاسگزاری من شده همین سپاسگزاری از خداوند متعال و بی همتا برای این قوانین ثابت و بدون تغییری که در جهان حکم فرماست و منو در مسیر درک و عمل به این قوانین قرار داده.

    واقعا از این همزمانی ها از این فایل هایی که اصلا اینقدر به موقع است گاهی فکر میکنم استاد دقیقا میدونه من چی لازم دارم و کی باید فایل بذارن. اصلا این یعنی عدل خدا، این یعنی قوانین ثابت. کسی که باهدایت الله خودشو هماهنگ میکنه خودشو به موقع همیشه و همه جا میبینه و وقتی درست نگاه میکنه میبینه اینا همش کار خداست، اینا یعنی هدایت الله یکتا، اینا شگفت انگیزترین اتفاقات به ظاهر کوچیکی هستند که منو به وجد میاره. آره اصلا نیاز داشتم تا یک دور توی پرادایس بزنم وبا استاد جان حرف بزنم. دقت کردین جدیدا که نوع فیلمبرداری و ضبط فایل های جدید تغییر کرده یک نشونه و درس بزرگ برای ما بچه های سایت و خانواده صمیمی عباسمنش داره. من این به ذهنم زده که استاد داره میگه پاشو راه بیفت، حرکت کن و درس ها رو بگیر. حرکت کن و از مسیر لذت ببر چون درس گرفتن و رشد کردن لذتت داره. یکجا نشین و نایست با من بیا و همینطور که داری میبینی و لذت میبری درس ها رو بگیر. بارها و باها بشنو و درس ها رو بگیر. اینکه استاد جدیدا دارند در حین حرکت با ما حرف میزنن برام یک درس و یک نشونه بزرگ داره و مطمئن تر شدم که دارم درست پیش میرم. جدیدا منم کامنت های اخیرم رو در حرکت و تو ماشین و مترو نوشتم واقعا الان یادم اومد چه همزمانی شد با این چیزی که از نحوه فیلمبرداری برای خودم متوجه شدم(اینجا دارم بلند بلند فکر میکنم، نمیدونم شاید باز خیلی زیادی فکر میکنم و همه چیز و به همه چیز ربط میدم. این فکر به من قوت قلب داد پس فکر خوبیه حتی اگر زیادی فکر کردن باشه) من اینجوری ام گاهی تو ذهنم با خودمم بحث دارم و مراقبم دارم به چی فکر میکنم و اصلا به فکر کردن هامم کار دارم و دارم ناظر بر افکار بودن رو تمرین میــکنم.خدایا شکرت برای قدرتی که در اختیارم قرار دادی برای قدرت فکر و اندیشه. که به هر شکلی که من بخوام میتونه تغییر کنه.

    سپاسگزارم برای این فایل زیبا که شروعش با اون آ]نگ خاطراتی منو برد به جایی که باید میبرد.واقعا ازاین تدوین از این فیلمبرداری ها، از این اشتراک گذاری ها ممنونم.

    شما تو ذهنم مثل افرادی شدین که یک مسیری رو رفتین و با ردپاهاتون با ریختن دانه هایی از جنس امید و اشتیاق در این مسیر ما رو راهنمایی میکنید به یک خوان نعمت بی انتها از وفور نعمت و زیبایی و ثروت. این دانه ها میتونه همین آهنگ هایی باشه که بداهه میذارین به همون مقدار لازم، میتونه نشون دادن کلبه روی آب و دریاچه پرادایس باشه، این دانه ها میتونه تلنگرهای استاد جان باشه، این دانه ها و بذرها میتونه قدم های مریم جان و ضبط ویدئو ها بصورت متحرک و در حین راه رفتن باشه، این دانه ها همین احساس هایی میتونه باشه ک با تمام وجودم از فایل ها دریافت میکنم باشه که بهم میگه فهمیه درسته، مسیر رو درست اومدی تا اینجا، کم نیار ادامه بده، کلافه نشو، سردرگم نشو. برو تا برسی به جایی که یک نفس عمیق بکشی و برگردی عقب رو نگاه کنی و بگی دمم گرم از کجا به کجا رسیدم.اصلا این فایل استاد، منو آماده تر کرده برای گرفتن تصمیم اساسی که نیاز به شجاعت بیشتر داره. خدایا شکرت که اینطور با من حرف میزنی و به قلب من آرامشی وصف نشدنی میدی. من نگران هیچی نیستم چون میدونم خدا خودش همه چی رو درست میکنه و اتفاقی که در مسیر باید بهش هدایت بشم در بهترین زمان میفته براحتی و آسانی…(فعلا نمیگم دقیقا تو ذهنم چی میگذره افتاد یا نیفتاد یک فرصت مناسب میام براتون تعریف میکنم)

    مـــیـزان تـــحـمل شمـا چـقـدر اســـت؟

    منم یک داستان خوب دارم برای موضوع “تحمل کردن”

    وقتی که من با همسرم هفت،هفت، نود و یک عقد کردیم و با کلی عشق و اشتیاق دوست داشتیم بریم زیر یک سقف مشترک و زندگی مشترک مون رو شروع کنیم این زمان گذشت و گذشت و میتونم بگم کار از صبر گذشت و به تجمل کردن رسیده بود و شد که ما اردیبهشت 97 عروسی گرفتیم و رفتیم زیر یک سقف و زندگی مشترک مون رو شروع کردیم اونم بعد از بیشتر از 6 سال…داستان ازدواج منو و همسرم جالب بود و جالب تر هم پیش رفت ولی به جاهایی داشت میرفت که دیگه صبر نبود داشتم من به عنوان دختر تحمل میکردم، داشتم به عنوان یک عروس تحمل میکردم. کجای داستان برای من شد تحمل اینکه، اونجایی که بزرگترامون یک قرار ساده و یک جلسه برای تاریخ تعیین کردن و اینکه چطور بریم زیر یک سقف قرار بود هماهنگ کنن و هی هماهنگ نمیشد.

    البته من آخر داستان رو میگم تحمل، شایدم از اول داشتم تحمل میکردم اما اونا رو هم اگر قشنگ تو ذهنم بررسی کنم شاید از یکجایی از صبر به سمت تحمل رفت اما موضوع اون تحمل ها یکم فرق داره با این قسمت آخری که میخوام بگم. هرچند که الان که خوب نگاه میکنم ریشه همه ی اونا یک چیزه توحیدی عمل نکردن، شرک داشتن.

    من واقعا نمیدونم میزان تحملم چقدره اما میتونم بگم سر این موضوع نتونستم دیگه تحمل کنم و خودم دست به کار شدم.دوست دارم با جزئیاتی که داره یاد میاد بنویسم.اینکه اواخر سال 96 بود که دیگه من تحمل تو عقد موندن و این رابطه رو نداشتم. حتی به خدا جون گفتم اگر قراره تموم بشه و از هم جدا بشیم و قرار نیست با هم بمونیم خودت یکاری کن. یادمه اون روزها که فشار روانی زیادی رو داشتم تحمل میکردم با خدا اینجوری حرف زدم و دیگه میخاستم اگر این دندان خرابه و دندان بشو نیست خودش برام بکشه بندازه دور. اونم منی که وابسته به همسرم بود، اونم منی که نگران قضاوت شدن بودم. اونم منی که میترسیدم بد تموم بشه. خلاصه که اینو خوب یادمه یک همچین درخواست و مکالمه ایی رو برای اولین بار با خدا داشتم و عاجزانه ازش کمک خواستم.(در ضمن من اون زمان نه با استاد نه با سایت نه با قانون آشنا نبودم) خلاصه این عجز من و یک درخواستی که هیچ راه حلی براش نداشتم و فقط خدایی رو داشتم که اون میتونه و اون میدونه ته داستان ازدواج من چی میشه. وای چقدر دیونه بودما گریه و زاری میکردم که خدا چرا من باید اینقدر سختی بکشم، چرا باید اینقدر گره بخوره ازدواجم، چرا من، چقدر دیگه باید زجر بکشم و در بلاتکلیفی بمونم. وای که چقدر از این بلاتکلیفی بیزار بودم و دقیقا سال ها ازش خوردم. چقدر به بلاتکلیفی توجه کردم و داستانم در بلاتکلیفی مونده بود که اصلا نمیدونستم درکش کنم. الان که برمیگردم عقب رو نگاه میکنم قشنگ میدونم اینا حاصل کانون توجه و ترس های خودم بود و البته باورهایی داشتم و دارم.

    خلاصه آخر داستان رو میخواستم بگم که چطور من نمیخواستم دیگه تحمل کنم. اینکه یک شب توی پارک با همسرم نشسته بودیم و با هم حرف میزدیم که چطور و کی قراره بریم خونه خودمون. و از اونجایی که میدونستم هیچ پولی نداره هیچ پولی.از اونجایی که میدونستم کارش هم رو هوا شده و یک دوره افسردگی رو هم میگذرونه و از اونجایی که ورشکست شده بود و کلی بدهی هم تو بازار باید جواب میداد اما من نمیدونستم چطور اما با تمام وجودم میخواستم این مسئله حل بشه. اره یادمه من همون موقع هم به این مشکل مون میگفتم مسئله و میخواستم که براش راه حل پیدا کنیم اما فرق الان من با اون موقع به مسائل و راه حل پیدا کردن این بود که اون موقع خودم میخواستم حلش کنم، اون موقع زور میزدم تا مسئله حل کنم، اون موقع با تقلا و تلاش زیاد میخواستم مسئله حل کن زندگی باشم اما الان یاد گرفتم بسپارم بخدا؛ اینقدر روی عقل خودم حساب نکنم، اینقدر الکی تقلا نکنم آرام باشم و بذارم خدا خودش راه حل درست رو نشون بده و درستش کنه.واقعا عجیب تقلا میکردم و زور میزدم الان که یادم میاد.

    خلاصه که بهش گفتم و همسرمم حرفی نداشت از طرفی اونم میخواست این قضیه تموم بشه و بشه که کارامون درست بشه بریم زیر یک سقف، از طرفی هم پول نداشت و کلی بدهی، از طرفی هم خانواده حامی و همراهی نداشت.خلاصه که بهش یادم نیست چی گفتم یا چی گفت اما اون شب منو و حسین تقویم رو نگاه کردیم و گفتیم فلان تاریخ باید بریم خونه خودمون. با عروسی بی عروسی، با وسیله بی وسیله.

    من یادمه اینقدر جدی بودم که اون تاریخ رو نوشتم روی تخته وایت برد تو اتاقم 1397/02/12

    حتی کارت بانکی ام رو عوض کردم رمزش رو این عدد گذاشتم.

    حالا منو همسرم کی با هم حرف زدیم اواخر زمستان 96 این تاریخ و عهد رو بستیم.

    حالا تصمیم گرفته بودیم که این تاریخ رو به بزرگترامون هم رسما اعلام کنیم و نیاز بود یک دورهمی یک جلسه ایی ترتیب داده بشه. اولین کارمون این بود که به مامان هامون گفتیم تا بدونن ما همچین تصمیمی گرفتیم و هماهنگ کنن حالا یا خونه ما یا خونه اونا یک جلسه و قرار بذارن.وای از اینجا به بعدش اصلا فقط کنترل ذهن میخواد چرا چون برای هماهنگ کردن یک روز یک ساعت دیدار این قضیه چندین هفته یا بهتره بگم یکی دوماهی طول کشید. نمیخوام خیلی وارد جزئیات بشم چرا نمیشد. چه دلیل و بهونه هایی میشنیدیم. فقط چندتاشو بگم مثلا اینکه باید اول به باباها هم بگن. خب همین چند روز طول کشید. حالا سمت من که سریع حل میشد و مامانم به بابام گفت و اصلا بابای من منتظر همچین خبری و جلسه ایی بود چون انگار یکجورایی( من بعدا متوجه شدم از همسرم شنیدم) پدرم به همسرم اولتیماتم داده بود و گفته بود یا تاریخ مشخص میکنی و دست دخترمم رو میگیری و زندگی تشکیل میدین یا طلاق…خلاصه از سمت خانواده ی من تقریبا همه چی برای تشکیل یک جلسه و یک دیدار اوکی بود حتی مامانمم گفت اگر میخوای بگو اونا بیان اینجا حرف بزنیم.وای اصلا هم درست یادم نمیاد (البته خوشبختانه) هم فکر کردن به این موضوع پیش و پا افتاده الان برام خیلی مسخره است که یک جلسه یک دورهمی دوتا خانواده باید چرا اینقدر طول بکشه.واقعا خیلی حرص میخوردم اون موقع ها. اصلا درک شون نمیکردم. اصلا نمیفهمیدم یک خانواده یگ زن و شوهر چرا نباید بتونن با هم حرف بزنن. یا اصلا چرا حواس شون به بچه خودشون نیست اصلا عروس بیخیال.وای که چقدر نمیتونستم درک شون کنم و چقدر روی مخم بود این رفتارها و بی اعتنایی هاشون. خلاصه که من هی از همسرم پیگیری میکردم مامان(مادرشوهرم) گفت، آقاجون(پدرشوهرم) چی گفت، جریان جلسه و صحبت چی شد؟ زمان کی شد؟کی خوبه؟ مامان با آقاجون هماهنگ کرد یا نه؟…اصلا همین پیگیری من از همسرم داشت تبدیل به جر و بحث میشد.یادمه فکر کنم یکبار به همسرم گفتم میخوای خودم اصلا از مامان(مادرشوهرم) بپرسم. میخوای خودم بگم اگر مشکل دارن تا بریم اونجا پیشنهاد بدم بیان اینجا. گفت خودت زنگ بزن. منم با تمام خجالت و استرس زنگ زدم. مادرشوهر عزیز با کلی داستان از اخلاق آقاجون و شرایط خونه گفتن یکجورایی گفت عجله نکن بذار خبر میدم. گذشت یکی دو روز و نزدیک عید و خونه تکونی عید بود و مامان همسرم گفت بذار الان وقت خوبی نیست بذار عید. هم کارامون رو کردیم هم به مناسبت عیددیدنی و ….وای خدای من.(اون موقع هم حرفش برام منطق نداشت و بازم بخاطر اینکه بزرگتر هستن تحمل کردند چون اگر بهونه خونه بود، مامان من مشکل نداشت ولی ایشون میگفت بهتره خونه ما جلسه باشه. اگر برای شلوغ پلوغی و خونه تکونی گفتن خب پارکی رستورانی جایی قرار میشد گذاشت تا موذب نباشن.اصلا برام همون موقع ها هم حرف و بهونه هاش منطق نداشت ولی سکوت کردم و در واقع تحمل میکردم و زمان میکذشت و ما دلمون به عید و عید دیدنی خوش بود.)

    خدایا حالا عید شده و منو همسرم مایل بودیم زودتر این عیددیندنی انجام بشه یکی دوبار که نشد و یا اونا مهمون داشتن یا میخواستن برن بیرون شهر و نبودن و …خلاصه اونم یک دیداری شد اما باورتون میشه هیچ حرفی زده نشد هیچ حرفی از منو و حسین و تصمیم مون گفته نشد. باورتون میشه حتی مامان هامون هم سر حرف رو باز نکردن تا موضوع صحبت به چیزی که باید بره، باز نشد و حرفی نشد. یعنی کارد میزدی از منو همسرم خون نمیچکید. اصلا داغون داغون…فکر کنین بعد 6 سال و 5 ماه بعد از مراسم عقدمون، خانواده هامون مثلا بزرگترامون حرف مستقیم و رسمی از مراسم ازدواج و تاریخ ازداوج و برنامه زیر یک سقف رفتن نزدن. واقعا نمیدونم چه حالی داشتیم دقیقا میدونم قطعا کلی حرص میخوردیم و اون موقع کنترل ذهن رو هم به این شکل بلد نبودیم. فقط اواخر سال 96 من یکجورایی با استاد آشنا شده بودم و یکجورایی یکم متوجه شده بودم که باورهای اشتباه ما در مورد پول هست که ما رو از پول دور میکنه. در همین حد و یک چیز کلی متوجه شدم. از یک طرف فکر و قانون جذب اینا رو هم با مجله و کتاب ها میدونستم و شاید اون موقع ها فقط داشتیم تلاش میکردیم به خواسته مون و اون تاریخ تمرکز کنیم. هر چند تمرکز روی اون تاریخ و برگزاری مراسم هم کار سختی بود. چون فروردین 1397 بود و هنوز حرفی زده نشده بود و تاریخی که ما قول دادیم و تمرکز من روش بود 12 اردیبهشت 97 بودیعنی حدود یکماه. یعنی کمتر از یکماه خونه و وسیله و مراسم…واقعا تمرکز سخت بود چون هیچ چیز امیدوارکننده ایی نبود. خودمون حتی پول کرایه یک خونه هم نداشتیم تا حتی با همین جهازی که

    تا حدی فراهم شده بود،بریم زیر یک سقف بدون هیچ تشریفات و مراسم و …حتی پول یک سفر ساده که به جای عروسی بریم سفر هم نداشتیم.

    الان که فکر میکنم چقدر نداشتیم.

    اما یک چیز مهم رو داشتیم امید و توکل مون به خدا بود که داشتیم.

    الان که فکر میکنم یک ذره به اون شرایط واقعا دیگه اینا اسمش صبر نیست من داشتم تحمل میکردم. داشتم تحمل میکردم تا بزرگترا یک جلسه هماهنگ کنن نه اینکه صبر کنم. به اندازه چند سال صبر کرده بودم تا حرفی بزنن تا اقدام مفیدی انجام بشه.

    خلاصه داستان اینجا جالب میشه که یادم نیست به پیشنهاد منو همسرم بود که گفتیم 13 بدر هماهنگ کنیم با هم بریم بیرون و اونجا حرف بزنیم و زمان زیاده یا پیشنهاد مامان ها بود نمیدونم ولی باید بگم اینم نشد. حتی نشد ما 13بدر خانواده هامون همو ببینن و باز من به مادرشوهرم زنگ زدم از مسیر برگشت بیان اونم نشد.

    دیگه واقعا نمیتونستم تحمل کنم که نمیتونستم قبول کنم که اینقدر نشه و برای یک دیدار یکی دوساعته وقت نذارن و وقت نداشته باشن یا هر بهونه و دلیل دیگه ایی.

    بله عید سال 97 شد، عید دیدنی شد، 13 بدر شد و این همه زمان و فرصت شد و گذشت و نشد که یک جلسه ساده بین خانواده من با پدر و مادر همسرم هماهنگ بشه و این هماهنگ نشدن ها برام غیر قابل تحمل بود و اصلا اینکه اونا بزرگترن و احترام به بزرگتر و از این حرفا برام معنی نداشت. اصلا به همسرم یادمه گفتم اگر اینا بزرگترای ما هستن میخوام نباشن.اصلا من کار ندارم اونا میخوان کمک کنن، حرفشون چیه نظرشون چیه فقط یکبار دیگه تلاش میکنم اگر شد که شد، نشد بیخیال اونا. اینبار یک حسی گفت به جای اینکه زنگ بزنی به مادرشوهر عزیز زنگ بزن مستقیم به پدرشوهرم و با تمام ترس و استرس و خجالت و رو شدن و رو نشدن و اون قوانین و خط کشی و دویارهایی که برای ارتباط با ایشون توی ذهنم بود من زنگ زدم، صدامم فکر کنم میلرزید اما زنگ زد و قبلش هم با خودم مرور کردم قراره زنگ بزنم چی بگم و هدفم از تماس و این جلسه رو بگم فارق از اینکه اگر بخواد ایشون شروع کنه به انتقاد کردن از همسرم یا هر حرف دیگه ایی. چندبار به خودم گفتم فهیمه زنگ میزنی و نهایت گفت نه نمیشه یا نمیایم حرفت رو بزن و بگو من بای احترام و به عنوان بزرگتر خواستم که همه جمع باشیم و صحبت های منو و حسین رو بشنوید. ما اصلا برای پول و کمک نیست که اصرار دارم باشید صرفا احترام و اینکه شما بزرگتر هستید و در جریان قرار بگیرید و اگر بازم نمیخواین همین نقش بزرگتر بودنو بودن تون رو ایفا کنید دیگه من حرفی ندارم. یادمه آخر مکالمه ام همچین جمله ایی گفتم و همین باعث شد من که ظهر زنگ زدم همون شب ساعت 9 شب خونه ی ما جلسه صحبت کردن مون ایجاد بشه.باورتون میشه من خودم باعث شدم و خودم رفتم تو دل این مسئله و خودم تونستم قراری که ماه ها و هفته ها نشد در عرض نصف روز هماهنگ کنم.خدایا شکرت برای شجاعتی که اون روز در من ایجاد کردی تا انجامش بدم.

    خلاصه که داستان جالب تر هم شد و این جلسه خونه ما با اومدن پدر و مادر همسرم برقرار شد و منم که از قبل با حسین کلی صحبت کرده بودم و روی یک کاغذ پلن ها و چیزهایی که به ذهن مون رسیده بود رو نوشته بودم. سه تا پلن بود

    پلن A، پلن B و پلن C

    وای هیچ وقت یادم نمیره چه چیزهایی نوشته بودم و هیچ وقت یادم نمیره که بهترین پلن رو یک چیزی بین عالی و عالی تر رو خارج از تصور من و همسرم خداوند چید. هم مراسم عالی و باشکوهی در یک تالار زیبا گرفتیم. هم خونه رهن کردیم، هم حلقه هامون رو گرفتیم، هم فیلمبرداری و هم آرایشگاه و لباس عروسی و دامادی و خرید یکسری لوازمی که مونده بود. (البته به غیر از تلویزیون که اونم خودم دوست نداشتم و آخرش هم پول کم اومد و نخریدیم.) باورتون مشه از 14 فروردین 97 تا 11اردیبهشت کمتر از یکماه تونستیم کل کارهای مراسم و گرفتن تالار و خونه و خرید ها و … انجام بدیم. چون من دیگه حاضر به تحمل این نشدن ها نبودم چون اون زمان ناخودآکاه یادگرفتم تسلیم خدا بشم و بگم خدا خودش درست کنه و اون عروسی و اون سلسه اتفاق ها و پول ها و کارهایی که کردیم همش کار و برنامه ریزی خدا بود.چون من هر محدودیتی که بود رو نخواستم قبول کنم، نخواستم بخاطر احترام به مادرشوهر و پدرشوهر و حرف هایی که شده بود و اون زمان میشد خواسته ایی که میخواستم روهم محدود کنم.من این اتفاق برام نمونه ایی از دیدن فرق بین تحمل و صبره. نمونه ایی از اینه که واقعا تحمل نکردم به هر اسم و هر عنوانی خواستم شرایط رو تغییر بدم. خواستم این چیزهای اشتباه و مانع ها رو از سر راهم بردارم و فقط تمرکزم به اون تاریخ و اون خواسته بود.واقعا نقطه عطف زندگی من در یک برهه ایی میتونم بگم اتفاقاتی بود که باعث شد زیباترین و به یادماندنی عروسی رو داشته باشم.که اصلا فکرش رو هم نمیکردم یعنی من کلا بیخیال اون قسمت عروسی بعضی چیزها شده بودم تو پلن هایی که چیده بودم اما انگار وقتی خودتو به خدا و کارها رو به اون میسپاری خداست که میگه همه چی با هم ممکنه به جای کوچک کردن خواسته هات، باورهاتو در حد توکل به من و قدرت و توانایی من بزرگ کن و من خودم همه چی رو برات ردیف میکنم، دل آدم ها رو نرم میکنم و پول ها رو به سمتم میارم تا کارتو راه بیفته.

    باید تحمل نکرد چیزی که اشتباهه

    باید تحمل نکرد حرفی که منطقی نیست، حرفی که توش بوی ترس و نگرانی میده.

    باید تحمل نکرد چون فلانی میگه نمیشه و میگه باید صبرکرد اما میدونی که این اصلا طبیعی نیست. طبیعی اینه بعد یک دوبار هماهنگی بشه که جلسه ایجاد بشه. طبیعی اینه که بشه وقتی دونفر تصمیم جدی برای تغییر و تشکیل زندگی گرفتن بشه. اگر نمیشه حتما یک عفونتی، یک ترمزی یک مانعی هست از اون بگذر اونو رفعش کن و میبینی که چطور خداوند درها و راه حل ها رو برات باز میکنه تا مسائلت بع سادگی حل بشه. چون همه مسائل راه حل دارند راه حل های ساده و آسان. راه حل ها در دل خود مسئله نهفته است فقط باید باور کنیم مسائل حل شدنی هستند و چیزهای زجر آور و حرص آور رو قبول نکنیم. فقط باید صبر رو با تحمل اشتباه نگیریم. فقط باید تحمل نکرد چیزی که اشتباهه رو درستش کرد.

    این داستان هم برای من درس بزرگی شد تا تحمل نکنم هر حرفی رو که منطقی نیست حتی اگر از بزرگترهام میشنوم.

    با گفتن این داستان فکر کنم به همه ی سوال های این فایل جواب دادم.

    چه جاهایی در زندگی خود، شرایط نادلخواه را پذیرفتید و تحمل کردید؟

    اونجایی که برای یک هماهنگی جلسه بین بزرگترا نمیشد که روز و ساعت مشخص بشه و تحمل میکردم تا بزرگترا کاری کنن.

    چه باورهایی باعث شد تا آن شرایط نادلخواه را تحمل کنید؟

    باور اینکه چون اونا بزرگترن.

    زشته من عروسم یا خانواده عروس نباید اینقدر پیگیر زمان عروسی باشه یا اینقدر اصرار برای ایجاد یک جلسه داشته باشه.

    باور اینکه پدرشوهرم خیلی بدقلقه و فقط مامانش میتونه راضی اش کنه و ایشون باید باهاشون حرف بزنه. باور اینکه همیشه مامان همسرم واسطه هستن برای حرف زدن.منم باید قانون خونه ی اونا رو رعایت کنم.

    چه باورهایی را اگر تغییر می‌دادید، باعث می‌شد آن شرایط نادلخواه را نپذیرید و تحمل نکنید؟

    باور حرف مادرشوهر و پدرشوهر و همسر و مادر و پدر خودم (حرف مردم)

    باور اینکه بزرگترا در اینجور مواقع پا پیش میذارن و اقدامی و حرفی میزنن و شروع میکنن.

    باور اینکه همسرم باید کاری بکنه.

    و شاید باورهای دیگه ایی که تغییر دادم و اون حرکت و حرف رو زدم.

    همچنین بنویسید وقتی دیگر آن شرایط نادلخواه را تحمل نکردید و «همین که هست» را نپذیرفتید، به چه راهکارهایی هدایت شدید و چه درهایی برای شما باز شد؟

    هدایت شدم به اینکه تاریخ مشخص کنم و روی اون تاریخ متمرکز بشم.

    هایت شدم تا آدم هایی سر راهمون قرار بگیرن و حرف هایی زده بشه و از اونا ایده بگیرم.

    هدیت شدم تا خودم تماس بگیرم و دست به عمل بشم برای ایجاد یک جلسه بین بزرگترامون و نگفتم همینی که هست ما شانس نداریم از بزرگتر. همینی که هست خانواده هامون با هم هماهنگ نمیشن. نه نیومدم اینو بگم همینی که هست و باز هم تحمل کنم و راه حلش به من گفته شد و تو دل این مسئله راه حل بود. و چه درهایی باز شد و چه پول هایی از چه افرادی به سمت ما سرازیر شد که اصلا فکرش هم نمیکردیم.

    چه خونه ایی برای رهن پیدا شد با مبلغ مناسب و اونم آماده و تخلیه.

    به چه تالاری و مدیر تالاری هدایت شدیم که تاریخ 11 اردیبهشت که نیمه شعبان بود و همه 6ماه قبل رزرو کرده بودن برامون جور شد چه جوری اونم بعد یکی دو روز تماس گرفتن گفتن فلان تاریخ مون خالی شد چون از بستگان درجه یک داماد فوت کرده و کنسل کردن. اون تالار و اون تاریخ مال ما بود و من میدونم که اینا برناه ریزی و هدایت های خدا بود برای ما.یعنی داستان عروسی مون اینقدر اتفاقات و همرمانی و شگفتی و ردپای خدا رو میشه به وضوح دید که اصلا با عقل جور در نمیاد. یعنی صد هزار تومن تو حساب مون نباشه ولی بریم جلو و خدا برامون بفرسته.

    و در نهایت به چه شکل مسئله‌ای که سال‌ها آن را تحمل می‌کردید، حل شد؟

    بله با تحمل نکردن اون شرایط نادلخواه که هیچ جوره تو کــتم نمیرفت اون مسائل براحتی حل شد و ما بعد از بیشتر از 6 سال رفتیم زیر یک سقف اونم با یک جلسه که از تاریخ جلسه که 14 فروردین 97 بود تا 11 اردیبهشت زمان زیادی نبود برای انجام و مدیریت کارها. ولی انجام شد اونم به عالی ترین شکل ممکن. اینا یعنی خدا خیلی کارش درسته وقتی شرک ها رو برمیداری و توحیدی عمل میکنی وقتی تسلیم اون میشی. وقتی سعی میکنی توحیدی عمل کنی. اینا یعنی هیچ مسئله ایی نیست که حل نشه. الان که کامنتم رو نوشتم و برگشتم به اون سال ها واتفاق ها خوشحالم که میتونم ردپای قانون و خدا رو در اون روزها ببینم و درس های زیادی ازش بگیرم و به یاد بیارم.

    استاد جان واقعا سپاسگزارم که امروز رو جوری منو به یاد خودم انداختید که شک ندارم که خدا به خوبی صدامو میشنوه و به همین وضوح پاسخم رو میده.استاد جان واقعا بینهایت سپاسگزار و مشتاق دیدن تون هستم که باهاتون تو پرادایس قدم بزنم و از قانون و درس های زندگی بگیم و رشد کنیم.واقعا استاد عزیزم بی نهایت و از صمیم قلبم سپاسگزارتم.

    _———–

    واقعا درسته با پوست و گوشت و استخوانم این موضوع رو که تفاوت عظیمی بین تحمل و صبـر هست رو درک کردم و تجربه سنگینی از تحمل کردن و تحمل نکردن دارم.

    معنای صبر: صــبــر به معنای درک قانون تکامل هست. مثل کاشتن گیاه و صبر برای رشدشون.

    توی هر زمینه ایی که قانون تکامل رو درک میکنیم “کلمه صبر” در جای درستش قرار گرفته.

    برای خیلی از مسائل ما صــبـــر میکنیم چون یک رونـــدی باید شکل بگیره تا اون اتفاقه بیفته.

    معنای تحمل: تــحـمل به معنای اینکه من دارم زجر میکشم و تحمل میکنم.

    بخاطر ترس ها، بی ایمانی و شرک ها، بخاطر دلیل و بهونه هایی که میاریم یک چیزی رو تحمل میکنیم و میپذیرم.

    با تحمل کردن یک چیزی ایراد دار برطرف نمیشه.

    مــن باید به مغزم بگم که هیچ چیز رنج آوری طبیعی نیست.هر چیزی راهی داره.

    در زندگیتون هیچ چیزی رو تحمل نکنید: 1. اگر یک چیزی خوب پیش نمیره یک ایرادی توش هست. فکر نکنید اگر هیچ کاری نکنید خودبه حود درست میشه.

    هیچ چیزی خود به خود درست نمیشه، هیچ چیزی خود به خود درست نمیشه.شما باید تغییر کنید تا درست بشه.

    چقدر ما بخاطر حرف مردم تحمل کردیم ولی میتونستیم تحمل نکنیم و هدایت بشیم به راه حل های درست و آسان.

    2. اگر ما حرف مردم(حرف اون پزشک) رو نمپذیرفتیم این تحمل روهم نمیپذیرفتیم.

    تــحـمل با صبر یکی نیست،

    صـــبـر توش امیده، صــبر توش تکامله، صـبـر توش ایمانه، صـبر توش توکله…

    تــحمل تسلیم شدن در مقابل بدبختی هاست.

    تـحـمل یعنی اینکه راه حلی وجود نداره.

    تـحـمل یعنی اینکه من نمیتونم بهتر از این عمل کنم.

    تــحـمل یعنی همینی که هست…

    تحمل تفاوت داره با گیاهی که میکارم و با صبرو امید منتر رشدش هستم.

    من تــحمل نمیکنم

    من هیچ بی احترامی رو تـحمل نمیکنم.

    من هیچ کمبودی رو تحمل نمیکنم.

    من هیچ رفتار نامناسبی رو تحمل نمیکنم.

    من خودمو تغییر میدم تا شرایط اون چیزی باشه که من میخوام من هیچ چیزی رو تحمل نمیکنم که جالب نیست.تحمل نمیکنم چـون راه داره.اگر ما تحمل نکنیم و بدونیم که راه داره بهش هدایت میشیم.اول باید باور داشته باشیم که راهی هست و راه داره.

    من براونی رو که دیدم با خودم گفتم این اسب زیبا هم تحمل نکرد گرما رو و راه رو پیدا کرده تا خودشو خیس کنه و گرنه با تحمل کردنش شاید گرما از پا دربیارش.و گفتم آفرین براونی که تحمل نکردی، آفرین گود بوی که میدونی که راه هست ممنون که هستی پسرخوب.

    سپاسگزارم و با عشق نوشتم برای تک تک شما عشق ها

    سپاسگزارم برای خدایی که ابرها رو گسترانید و به ما نشون داد که باز هم وقتی در مسیر هدایتش عمل میکنی باز هم در بهترین زمان و بهترین مکان قرار میگیری…سپاسگزار خدایی هستم برای ین قوانین و واکنش جهان به رفتارها و باورهای ما.سپاسگزارم برای این عدل بی نهایت خداوند که هر اتفاقی که برامون می افته بخاطر فکر و باور و فرکانس هامون هست.واقعا سپاس خدای مهربونم برای این سایت، این دینا ، این بهشت این زندگی این استاد، این کلمات خدایا سپاسگزارم برای همه چیز…

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 20 رای:
    • -
      نگین گفته:
      مدت عضویت: 1252 روز

      سلام

      به فهیمه عزیزم که جقدر اسمتون برازنده تون هست

      چقدر با فهم و کمالات و چقدر عالی و با جزئیات نوشتید

      واقعا لایق ستاره طلایی هستید

      و اینکه جزو کامنتهای برتر این فایل بشه کامنت شما

      ولی ما که برای برتر شدن نمینویسیم

      همین که کامنت شما نور امیدی تو قلب من زنده کرد و اشک شوق ریختم و از خدای خودم از ته ته قلبم سپاسگزاری کردم خودش برترین پاداشه

      نمیدونید چقدر نکته تو کلامتون بود چقدر عاااالی داستان تسلیم شدن تون رو توضیح دادید اونم زمانی که با این آگاهی ها آشنا نبودید

      احسنت

      دست مریزاد

      باریکلا

      گل کاشتی

      خیلی حالم خوب شد

      خوب بودم بهتر شدم

      خدایا شکرت

      دلم نیومد ازت تشکر نکنم و ننویسم نگم که چه کردی با دل من

      با ایمان من

      با عشق و اعتماد من به خدا

      بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم ولی واقعا امروز هدایت شدم به این فایل و این کامنت فوق‌العاده

      ازت بینهایت ممنونم دوست خوبم

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
      • -
        فهیمه پژوهنده گفته:
        مدت عضویت: 2169 روز

        سلام به شما دوست ارزشمندم

        سلان به شما نگین جانم

        چقدر خوشحالم از دیدن نقطه آبی رنگ کنار اسمم. چقدر خوشحالم که خدا بهم امروز گفت به مو میرسونم ولی پاره نمیشه.نمیدونی من الان در چه وضعیتی هستم و خدا با رسوندن پیام زیبا و پر مهر شما بهم نشونه داد و پیام داد.

        حال و هوام یک حالیه که فقط میخوام بنویسم ولی نمیدونم از چی و از کی…شاید میخوام از همه چی و هیچی بنویسم. از اون خدایی که اینقدر از رگ گردن به من نزدیکتره و حسش میکنم و قلبم رو به تپش میندازه.

        من خوب میدونم که داستان ارزشمند و خوبی رو برای این موضوع داشتم و اینکه حالا چقدر تونستم خوب منظورم رو برسونم و اون مطلب رو انتقال بدم نمیدونم. من ایمان دارم برای اینکه این نوشته و این داستانی که با کلی ایراد نوشتم ارزشش بیشتر از این حرف هاست و هرکسی شاید نخونه. چون طولانیه، چون باور لیاقت من برای دیده شدن پایینه، چون تکاملم رو باید طی کنم، چون من نوشتم تا کار درست رو انجام داده باشم و اونی که باید میخونه در زمان درستش.

        حالا همین حرف ها رو فکر کن من بتونم بارها در مورد هدفم به خودم بزنم. در مورد کتابی که قراره یک روز نوشتنش تموم بشه و چاپ بشه و دیده بشه. من به شدت ترس از شکست و موفق نشدن دارم. اعتراف میکنم که این ترس رو هم دارم تحمل میکنم البته بهتره بگم داشتم تحمل میکردم چون از همین دقایقی پیش به خودم قول دادم برم تو دلش. برم تو دل ترسم. اصلا خونده نشه، اصلا دیده نشه، اصلا موثر نباشه اصلا شکست بخوره. مهم اینه کار درست رو انجام بدم.

        نگین عزیز واقعا ازت ممنونم که برام نوشتی نمیدونی خودت با این جملاتی که نوشتی برام چقدر نشونه شدی. چقدر کلماتت به موقع به من رسید و خدا اینطوری داره با من حرف میزنه:

        “همین که کامنت شما نور امیدی تو قلب من زنده کرد و اشک شوق ریختم و از خدای خودم از ته ته قلبم سپاسگزاری کردم خودش برترین پاداشه”

        همین که خودت یک تنه کلی صفت های زیبا نثار من کردی خودش برای منی که چند دقیقه پیش یک قدم برداشتم برای توی دل ترس رفتنم. اصلا دنیایی از دیده شدنه و اونی که باید میدید دید. اصلا مهم نیست چند نفر و کجای این صفحه است نوشته ی من. مهم اینه اونی که باید ببینه دیده و تاثیر گرفته و این یعنی من میتونم، من نباید بترسم. من باید بخاطر این راهی که راهی مهاجرت شدم و اون زندگی رو که شاید به سختی تشکیل دادم خراب کردم رو ادامه بدم و توکلم فقط بخدا باشه که همیشه و سر بزنگاه حواسش به من هست و با من اینگونه حرف میزنه و قلب منو آروم میکنه.

        آره فهیمه دنبال چی میگردی

        آره فهیمه عقل رو بفرست تعطیلات تابستانی و فقط با دل پیش برو و حرکت کن و دلو بزن به دریا و وا بده بذار خودش ببردت. عقل خاموش. چون من بخدا اعتماد دارم. چون من شرک وجودم رو که مخفیانه داشت در تاریکی شب عقلم در روی سنگ سیاه مثل یک مورچه کوچیک و بی آزار سیاه حرکت میکرد دیدم. آره وقتی پروژکتور نور توحید رو روشن کنی مورچه های کوچولو سیاه رو میتونی ببینی و یک قدم برمیداری خدا برات ده ها قدم برمیداره و شگفت زده ات میکنه.

        واقعا نمیدونم چطور ازت سپاسگزاری کنم نگین جان که خودت هم لایق ستاره های طلایی بیشتر و پایدارتری و تحسین برانگیزی که مدال خرید دوره کشف قوانین زندگی رو هم داری و در مسیر رشد و پیشرفتی. قدر خودت و گوهر وجودت رو بدون نگین زیبا و دوست داشتنی من.واقعا سپاسگزارتم که نوشتی برام.

        ارادتمندت فهیمه

        برات از الله یکتا بهبودهای دائمی بیرونی و دورنی رو خواهانم.

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
        • -
          نگین گفته:
          مدت عضویت: 1252 روز

          فهیمه عزیزم

          انقدر از کامنت ساده و کوتاه پن تعریف کردی که خودم کنجکاو شدم ببینم چی نوشته بودم که انقدر تاثیرگذار بود و اینهمه دل تو دوست خوبم رو شاد کرد

          خدای من

          منم مثل استاد عاشق تنهایی م و همیشه میگم من دوستان زیادی ندارم

          اما امروز تو به من فهموندی که خدا به حای اون دوستای درب و داغون حقیقی چقدر دوستای عالی مجازی فوق العاده ای نصیبم کرده

          خدای من

          این روزا نمیدونم چرا بعد از ماه‌ها خشکی چشم هام که هیچ اشکی نمیریختم نه از خوندن کامنتها نه از سر شوق و فکر میکردم چقدر سنگدل شدم من، حتی تو مراسم محرم هم میرم برا اباعبدالله هم یه قطره اشک نمیریزم ، دو سه روزه چنان خدا رو تو تک تک نفسهام و کنار خودم حس میکنم که بی اختیار اشک میریزم اما جنس این اشکها فرق داره

          انقدر هدایت‌ها داره از در و دیوار میاد که دیوونه کننده ست. هدایت شدم به گفتگو بادوستان قسمت 54 آریای کرد زبان دوست داشتنی و کامنت زیباش که در تکمیل مصاحبه ش با استاد بسیار زیبا نوشته بود و خدا میدونه خدا چه هدایت‌های زیباتری برام کنار گذاشته

          این دوسه روز ورد زبونم این شده

          خدایا داری با من چیکار میکنی؟؟

          دیدی یه مسابقه ی مهمی رو یکی میبره از در و دیوار روش برف شادی و کاغذهای‌ برلق و طلایی رنگ روش انقدر میریزن که خود اون برنده دیده نمیشه زیر اونهمه باران جوایز شگفت انگیز ؟؟؟

          من این حس و دارم که خدا از در و دیوار برام هدایت‌های دیوانه کننده میفرسته

          اونم تو چه شرایطی؟

          تو اوج فشار ، تو اوج سختی، چرا؟

          چون بهش،تعهد دادم خدایا من نمیخوام بقیمت بدبخت شدن یه بنده ت من به خواسته هام برسم، خودت دستم و بگیر

          قابل توضیح نیست واقعا چه اتفاقاتی افتاد برام ولی این لحظه لحظه حس کردن خدا خواب رو از من گرفته

          من که سر به سنگ میزاشتم میخوابیدم این روزا فقط دارم اشک میریزم

          چشمه اشکم خشک نمیشه

          چشام پف کرده و دلم میخواد یکم بخوابم ولی باز از ذوق آگاهی ها و هدایت‌های جدید خوابم نمیبره

          فهیمه ی قشنگم خدا میدونه واقعا داستان عروسی ت که نوشتی چه کرد با روح و روان من

          چه ایمانی به من داد

          تو کامنت قبلی هم میخواستم بنویسم هی یادم رفت که بگم چه قلم رسایی داری

          من به غلط املایی و انشای کلمات و کلا به زبان فارسی تعصب خاصی دارم ، جایی غلط املایی می بینم یا جمله بندی ناقص ه ، ناراحت میشم

          کلی

          شما واقعا انگار یه داستان کوتاه شنیدنی نوشتی که آدم دلش می‌خواست یه رمان بلند باشه و تموم نشه

          من عاشق فیلم‌ها و داستان‌های واقعی هستم اونم از زبان بچه های این سایت گرانبها که از جون و دل و صادقانه می‌نویسن و چه زیبا بر دل می نشینه

          واقعا استعداد خارق‌العاده ای در نوشتن داری

          مرحبا

          حتی میتونی تو کانال هایی که توی ایتا یا تلگرام داستان های آموزنده و واقعی می‌نویسن منتشر کنی و تکامل ت رو طی کنی

          امیدوارم من اولین خواننده ی رمان قشنگ زندگی تو باشم عزیزم

          نمیدونی تو چه شرایطی کامنت تو نور امید رو تو قلب من روشن کرد

          واقعا نمیتونم بگم چه کردی با دل من

          امیدوارم خدا چراغ دلت و روشن کنه

          میبوسمت

          خوشبخت و سعادتمند باشی در دنیا و آخرت

          میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  6. -
    مژگان یاوری گفته:
    مدت عضویت: 1057 روز

    با سلام به استاد عزیزم و خانم شایسته عزیزم. بسیار لذت بردم و در فکر فرو رفتم. در 15 سالگی با جبر و تهدیدات پدرم تن به ازدواج اجباری با مردی دادم که هیچ عشق و کششی بهش نداشتم. چون سنم کم بود و از پدرم هم خیلی میترسیدم تسلیم شدم و با این آقا به زندگی ادامه دادم. یک همسر خوب و مدیر و خانه دار و یک مادر نمونه در بین فامیل و دوست و آشنا شدم. به خودم قبولاندم که باید دوسش داشته باشم و تا حد زیادی هم اینکارو کردم. ولی همسرم مرد بسیار پرتنش و پرخاشگر و خود شیفته و خودخواه و آزار دهنده ای است و طوری که من الان که 34 ساله که دارم با ایشون زندگی میکنم 28 ساله که داروهای اعصاب مصرف میکنم. از نظر زیبایی و مهربانی و فرهنگ زبانزدم. با هزار بدبختی و تلاش فراوان و کار شکنیهای همسر بیمارم، میگم بیمار چون پزشکم با شنیده های من بیمار بودن همسرم رو کاملا تایید کرده خلاصه دوتا فرزندم رو به کانادا فرستادم و بچه های بسیار خوب و توانمندی هستن. واز این بابت خداوند رو هر روز سپاسگذارم. این اواخر این آقا خیانت هم به رفتارهای دیگه ش اضافه شد و در برابر اعتراضهای من بارها من رو به شدت کتک زد و زندگی رو برام خیلی سخت کرد. به فکر جدایی افتادم چون دیگه خیالم از بابت بچه هام راحت شد که یکی از دلایل مهمم برای ادامه دادن با همسرم بود ولی این آقا وقتی دید دارم اقدام به جدایی میکنم به دست و پام افتاد و با گریه و التماس سعی کرد منو منصرف کنه من بخشیدمش ولی دیگه اون علاقه ای که با تسلیم شدن در ازدواجم با ایشون و یا وابستگی به خاطر زندگی چندین ساله باهاش پیدا کرده بودم رو هم دیگه کاملا از دست دادم. هییییچ حس و علاقه ای بهش ندارم. هنوزم رفتارهای آزار دهنده ش رو داره. رفتارهایی که از هزاران مورد اگر حتی یک موردش رو هم براتون بگم به حالم شدیدا تاسف میخورید. ولی من دارم تحمل میکنم و الان فقط به یک دلیل،نیاز مالی. بله من هیچ در آمد مالی ندارم و چون همیشه از نظر مالی در حد نسبتا خوبی در رفاه بودم در خودم نمیبینم که چطور باید زندگیم رو بگذرونم. بله به خاطر همین مساله دارم تحمل میکنم. مسائل دیگری مثل ضربه نزدن به روحیه بچه هام و حرفها و نارضایتی پدر و مادرم و حرف مردم تا حدودی وغیره هم هست ولی مهمترینش همین نداشتن در آمد و پشتوانه مالی هست که من رو مجبور به تحمل کرده. البته نمیدونم این از قلب رئوف و یا حماقتم هست که به فکر آبروی همسرم جلوی فامیلها و آشنایانش و یا اینکه چون به قول خودش منو دوست داره و بعد گناه داره و این چیزها هم هست که بهش فکر میکنم ولی مهمترین دلیلش فقط مالی هست. منتظرم تا اتفاقی بیفته و یا راهی برام باز بشه و از این بابت امیدوارم. و امروز با شنیدن صحبتهای ارزشمند شما به فکر فرو رفتم و میخوام این فایل رو بارها و بارها گوش بدم و فکر کنم و به فکر راه حلی باشم. بله میدونم که اگر خودم بخوام لایق یک زندگی با آرامش و یک رابطه ای هستم که توش عشق و احترام و خوشحالی باشه. استاد عزیزم بهتون قول میدم که آگاهانه عمل کنم و خودم رو از فشار تحمل زندگی که در اون رابطه عاطفی شاد و مورد دلخواهم رو ندارم و هیچ نقطه اشتراک و تمایلی به همسرم رو ندارم را رها کنم. دوستون دارم و بسیار از این فایل تاثیر گذارتون ممنونم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
    • -
      نگین گفته:
      مدت عضویت: 1252 روز

      مژگان عزیز، زیبا و دوست داشتنی

      سلام

      کاملا مشخصه چه انسان با کمالاتی هستی عزیزم

      تراژدی زندگی شما داستان تکراری و کپی برابر اصل صدهاهزار زن ایرانی ه که از این باور مخرب سرچشمه گرفته که زن خوب زنی هست که با وجودیکه خیلی برتری ها نسبت به همسرش داره و بقول معروف سَر ه از همسر و خانواده ی همسرس ، تیکه تیکه از وجود با ارزش خودش بکَنه و زندگیش و با چنگ و دندون حفظ کنه و بچه هاش و به سر و سامون برسونه و انقدر نجیب باشه که صداش رو هم کسی نشنوه

      و بسیار کم توقع و کم خرج باشه

      هیچوقت فکر نکردیم این خصلتها مختص چه انسانی هست؟

      خب معلومه

      یک انسانی که خودش پشیزی ارزش نداره

      من یه واقعیتی رو چند سال پیش متوجه شدم که نمیخوام زیاد بازش کنم چون بسیار زجر آور و ناراحت کننده هست در مورد عروسک‌های جنسی لولیتا

      که یک پزشک جراح دختران نوانخانه های اروپا رو در منزل خودش با جراحی به عروسک‌های جنسی تبدیل می‌کرد و میفروخت

      جزئیاتش رو نمیگم چون ….

      دیگه بیشتر نمیخوام ورود کنم بهش

      میخوام بگم ما زنهای فداکار ایرانی شدیم نمونه واقعی همون عروسک‌ها که هیچی برای خودمون نمیخوایم و همه باید از ما استفاده کنن و به به و چهچه کنن که به به عجب زنی

      و خودمون از درون فرو باشیم

      و ثمره ش افسردگی و دلخوری و نارضایتی از خدا باشه

      اگه شکری هم هست فقط لق لقه ی زبان اونم واقعیت اون شکر های زبانی منت گذاشتن سر خدا هست که ببین من چه بنده ی خوب و ایثارگری هستم

      از خودم گذشتم تا بنده های دیگه ت شاد و خوش باشن

      درصورتیکه همون خدا میگه عزیزم من هستم

      اون فرزند تو ، همسر تو ، خانواده تو ، هم من رو دارن

      تو برای اونا نمیخواد خدایی کنی

      دست از خدایی کردن برای اونا بردار و بزار من وظیفه م رو انجام بدم

      چرا فکر میکنی بهتر از مم میتونی براشون خدایی کنی؟

      مژگان عزیزم ، آیا فکر میکنی اگه بچه هات به ثمر رسیدن کار تو بوده؟

      اگر تو نبودی اونا باز به اینجا نمیرسیدن؟

      چرا

      اونا با فرکانس های خودشون به اینجاها رسیدن

      حتی اگه تو هم نبودی میرسیدن

      ولی الان بقیمت نابود کردن خودت ، روح و روانت و شخصیتت و جسمت رسیدن

      یک نفر ، یک انسان با ارزش این وسط نااااابود شده تا اونها به اینجا برسن

      در صورتیکه اگه تو مثل مادر موسی به خدا می‌سپردی باز به همینجا و بلکه بهتر از اینجا میرسیدن

      چون احساس عذاب وجدانی که الان دارن که مادر ما بخاطر ما اینهمه زجر و تحمل کرد و نفرت و کینه ای که از پدرشون بخاطر دیدن بدرفتاری های ایشون با شما تو دلشون مونده ، رو دیگه نداشتن یا کمتر داشتن

      میدونی؟؟

      وقتی یه پدر و مادری از هم جدا میشن ، تنها غصه ی اون بچه ها فقط اینه که پدر و مادر ما از هم جدا شدن

      ولی وقتی به زور همدیگه رو تحمل میکنن بخاطر حرف مردم ، بخاطر شرک و بی ایمانی به خدا که اگه طلاق بگیریم روزی من دست همسرم ه و قطع میشه و… بچه ها هر روز شاهد این بی حرمتی ها و تنش ها هستن و روح و روانشون بخاطر حرف مردم و ترس از بی پولی و… نابود میشه

      ما اگه ببینیم بچه هامون یا خودمون وسط آتیش هستیم عاقلانه ترین کار اینه که خودمون و نجات بدیم

      نه اینکه وایسیم تحمل کنیم نکنه بیرون از آتیش از گشنگی بمیریم یا مردم چی میگن و…

      اون باور مخرب چادرسفید و کفن سفید چه بلاها که سر ما زن های ایرانی نیاورده

      بریزیم دور انشالله

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
    • -
      S گفته:
      مدت عضویت: 736 روز

      سلام خانم یاوری من متن شما خوندم میخوام یکم باهم گپ دوستانه بزنیم،خب اولا شما باید بشینی با خودت خواهر گلم بررسی کنی آیا به ته زندگی مشترکت رسیدی یا نه آیا اصلا این شرایط از زندگی که شما از کم و کیفیش حرف میزنی لایق وجودیت خودت هست یا نه؟ برای رسیدن به این جواب هم فقط خودت به خودت میتونی کمک کنی نه مادر نه پدر نه بچه هیچ کسی فقط خودت باید با خودت صادق باشی و جواب منطقی به خودت بدی، من نه شما میشناسم نه همسرتون و ممکنه پا صحبت ایشونم بشینیم به روایت دلخواه خود داستان رو تفسیر کنند پس شما الان راوی داستان به طعم مزه خودت هستی و من این حرفام رو به طعم مزه حرفاتون میزنم با فرض اینکه شما حرفاتون واقعا درست و حق با شما باشه باید بشینید ببینید تو زندگی مشترک با این اقا چقدر پیشرفت داشتید از هر نظر مالی عاطفی شخصیتی و خیلی چیزها و آیا تا این حد که هستید لایقش هستید یا نه و اینکه اگر ته زندگی خود نرسیدید برای بهتر شدن شرایط زندگیتون چقدر خودتون تمایل چقدر اون اقا تمایل داره پس برای این کار باید با همسرتون یه روز بشینید مفصل صحبت کنید حرفاش گوش کنید حرفاتون بهش بی پرده بزنید و ببینید ایشون اصلا برای ادامه حیات زندگیش چقدر تقلا میخواد بزنه گاهی میبینید ایشون هم اصلا تمایل دیگه نداره به تقلا و تلاش و اصلا بیفایده هست شما خودتو صرف انرژی یه طرفه کنید و اینم بگم خدمتت خواهر عزیز دنبال تغییر اون فرد نباش تغییری رخ نمیده ادما هر مدل هستند همونند دنبال این باشید اگر برای ادامه حیات زندگی خودت قراره تقلا دوطرفه بزنید مشترکات همون پر رنگ تر کنید تفاهم های همو بیشتر شاخ و برگ بدید

      حالا اگر تحت هیچ شرطی این ادامه حیات وجود نداره و به قولی طلاق عاطفی قطعی رخ داده خب باید شما ببینی چقدر روحیه مستقلی داری؟

      اولا زندگی که توش محبت نباشه زندگی نیست یه زن مگه چی از همسرش میخواد یه همدم یه دوست و رفیق یه کسی گاهی فقط ساعت ها همسرش رو بغل کنه ساعت ها فقط سنگ صبور حرف های خانمش باشه ساعت هایی فقط برا خانمش حرف بزنه و ارومش کنه گاهی ساعت ها براش شومینه گرم کردن وجود خانمش باشه متاسفانه مردای ما فکر میکنند غرورشون میشکنه به خانومشون بگن عاشقتم و این حرفا

      حالا ببینید مژگان خانم چرا باید دارو اعصاب بخورید؟؟؟ شما اول باید عزت نفست بالا ببری اول باید خودت دوست داشته باشی وقتی قرص میخوری یعنی داری به واسطه اون داروها خودت یه مرده متحرک وابسته میکنی ببخش رک میگمتون

      شما اولین کار اینه قرص ها ترک کنی نگید نمیشه اتفاقا میشه

      بخواهید میشه پس وقتی این دارو ها مصرف میکند عزت نفستون پایین میاد چون لقب مریض اعصاب و روان روتون میاد و دنبال وابستگی و ترحم طلبی میرید ولی جاش ورزش کنید هر ورزشی که حالتون خوب میکنه

      جاش کلاس هایی برید که روحتون اروم میکنه

      جاش مواد غذایی بخورید که حالتون خوب میکنه

      و اینم بگم بهتون مگر طلاق چیز بدیه؟ مرگ لکه ننگ هست؟ شما وقتی راهی اشتباه میری بدونی میانبر نداره به هدفت برسی دنده عقب نمیری؟

      خب وقتی اون زندگی براتون قابل تغییر نیست یه طرف نخواد چاره چیه؟ بمونید با سیلی صورتتون سرخ برای حرف و دهن مردم کنید؟ مردمی که فراموش کارن و اینم بگم چند سال پیش با تهدید پدر ناچار شدید الان با افکار منفی و ترس خود و حرف های مردم تسلیم بشید؟ دیگه خسته نشدید از این تسلیم های بی چون و چرا و بی منطق؟

      وقتی شما حالت خوب نگهداری قطعا تصمیم های عالی می‌گیرید کم کم دست به حرکاتی میزنید نشأت از خرد و تعقل تا احساسات و هیجان

      حالا من جا شما باشم دیگه گذشته و خاطرات منفی برا خودم مرور نمیکنم به چیزهای خوب فکر میکنم به چیزهایی که حالم خوب کنه

      شما وقتی حالت خوب بشه قطعا راحت میتونی جدا بشی

      بعد چرا ترس از مسایل مالی؟ مگر به خدا اعتقاد نداری که ترس دارید؟

      شما خدا رو دارید خدایی که برای بنده هاش کافیه اون به شما نان و دندان داده پس جان هم میده

      ابدا از الان نشینید به اینکه من بعد طلاق چکار کنم چی میشه یا کلی انرژی منفی بدید شما اول به تصمیم جدایی مصمم بشید بعد کم کم تو هر زمان و مکان میشه تصمیم گرفت

      فقط اینو بهتون بگم تو زندگی که فقط یه بار شما متولد میشی باید اونچه لایق شماست براش تلاش کنی فدا شدن و تسلیم شدن اشتباهه و بعدا خودتون به خودتون مدیون میشید که میتونستید ولی قدم بر نداشتید اینکه ترس از اینده بچه ها داشته باشید اشتباهه اولا ترس از هر چی داشته باشید سرتون میاد پس محکم باشید نه اولین خانمی هستید که قراره طلاق بگیره نه اخری و اینکه برای بعدش ابدا نگران نباشید اونچه خدای شما براتون بخواهد رقم میزنه پس نگرانی نداشته باشید تا خدا رو دارید ابتدا قوت قلبی تون به خدا بالا ببرید بعد به خودتون و راهتون ایمان بیارید نمیدونم تونستم یکم حالتون آروم کنم یا نه

      اینم بهتون بگم من حاصل بچه طلاقم ولی به خودم می‌بالم تو سن کمم تونستم مالی و تحصیلی پیشرفت کنم هر بچه ای که طلاق بشه قرار نیست معتاد یا دزد یا بزه کار بشه

      من خدا بخواد کم کم دانشجو دکترا میشم

      الان مجددا کار خوب پیدا کردم بهترین کار که ماهی 25 تا 30 حقوق با 28 سال سن و خیلی چیزها

      پس ترس از اینده بچه ها نداشته باشید وابستگی الکی درست نکنید بزارید رو پا خودشون باشن و اینکه من دیدم نوشتید ترس از رفتن ابرو شوهرم… شما اول گفتم ببینید به ته زندگی خود رسیدید یا نه چطور شما به ابرو اون اقا فکر میکنید ولی اظهار دارید خیانت هم کردن خب اون اقا چطور به فکر ابرو خودش نیست؟؟؟ جالبه یه خانم هم میگفت من یه برهه به اقا گفتم برو با یکی اونم رفت و جالبه با افتخار اون اقا میامده از رابطه اش با شخص سوم هم میگفته ته بیشرفی بوده بنظرم خانم هم با لذت می‌نشسته گوش میداده اینم از بی عزت نفسی خانم بوده این مدل زندگی ها هم برای ده های 50 هست دهه های 60 ریشه کن شد و دهه های 70 دیگه قربانی نیستند یعنی باز شد زن سالاری هیچ دختر دهه 70 نیست عزت نفسش بزاره یه اقا این مدلی خرد کنه

      حالام ترس مالی نداشته باشید شما اگر به خودتون نگاه کنید زمانه ای بوده کارهایی کردید که الام نگاه میکنید میگید من بودم این کارها انجام دادم!!! الانم مطمن باشد اگر واقعا به این زندگی که وفق دلتون نباشه خاتمه بدید راحت تر میتونید برای بعدش تصمیک بگیرید هیچ وقت به ته ماجرا به الفور و در اینده سیر نکنید به حال تصمیم بگیرید

      من مادرم از خانواده شجره دار بود و پزشک عمومی پدرم هم دانشجو دکترا مکانیک از خانواده پولدار ولی کنار هم نتونستن اروم بگیرن چون همش منم منم بود چون همش مگفتن تو اونی من اینم

      تهش شد 15 سال زندگی تحملی با اینکه هر دو موقعیت مالی عالی من مادرم سال 80 حدودا رونیز داشت که هر کسی نداشت یا پدرم سال 80 اینا جنسیس کوپه ولی ارامش تو زندگی ما نبود با کلی اذیت هایی که همو میکردن جدا شدن مادرم رفت اسپانیا ادامه تخصص پدرم موند و کار کرد میخوام بگم این دوتا برا هم نبودن از اول راه اشتباه رفتن وقتی راه اشتباه باشه باید دنده عقب گرفت

      امیدوارم اول از همه داروها ترک

      دوم دو تا کلاس خوب برید حالتون عالی بشه چیه قرص همش عوارض داره

      سوم شما تا عزت نفست بالا نبری تا خودت پیدا نکنی تا دنبال حرف پچ پچ مردم نباشی پیشرفت نمیکنی

      شب خوش

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  7. -
    سمیرا سعیدی گفته:
    مدت عضویت: 1693 روز

    سلام به استاد عزیز سلام به مریم جان پر مهر سلام به دوستان عزیز سایت، سلام به پرادایس زیبا و نورانی ، سلام به ابرهای تو در توی سفید و پنبه ای، سلام به دریاچه رویایی پر از برکت، سلام به آفتاب پشت ابر، سلام به درختان بلند قامت و سبز ، سلام به چمن های خوش رنگ تمیز و مرتب پرادایس، سلام به آفریده زیبای خدا اسب زیبا و بز با نمک پرادایس، سلام به کلبه پر از عشق وسط دریاچه، سلام به دوردست های امید در فلوریدا و سلام بر باران و سلام بر عشق

    استاد چه موضوعی رو مطرح کردین

    قدر تأمل برانگیز بود چقدر به فکر فرو رفتم تو زندگیم چرخیدم چه تحمل ها که نکردم و به اسم صبر تو ذهن خودم جا انداختم ولی پر از رنج بود برام و حتی استناد از قرآن برای خودم می آوردم که ( ما انسان رو در رنج آفریدیم) چه مضحک بود این توجیه

    سالها بی پولی و فقر رو پذیرفتم و تحمل کردم سالها نخوندن رو به دلیل حرام بودن در ایلام و دین رو پذیرفتم با زجر، سالها حال بد و سرویس دادن زیادی رو تحمل کردم به دلیل اینکه پذیرفته بودم رسالت من کمک به دیگرانه، سالها بی حرمتی و نادیده گرفتن رو تحمل کردم به دلیل پذیرفتن اینکه بزرگتر هستن پدر و مادر هستن و اشکالی نداره، سالها پذیرفتم جسمم ضعیفه و نمیتونم زیاد کار کنم و تحمل کردم ، سالها پذیرفتم که حجاب اجباریه و خدا من و اینجوری بیشتر دوست داره در صورتی که فقط با عذاب تحمل میکردم و بهم سخت می‌گذشت چون قلبن حجاب رو دوست نداشته و قبول نداشتم با وجود اینکه عاشق مد و فشن و بسیار با استعداد در طراحی لباس بودم، سالها آزادیم رو از دست دادم و تحمل کردم به اسم صبر که خدا راضیه و اون دنیا جوابم رو میده ، در صورتی که همه ی اینها رو فقط با نپذیرفتن می‌تونستم تغییر بدم و الان در جایگاهی صدها برابر بهتر از الآنم باشم

    اما خودم رو سرزنش نمیکنم چون من اون موقع آگاهی نداشتم و الان هزاران بار و هر لحظه خدارو شکر میکنم برای آگاهی هام و مسیر درستی که پیدا کردم و حال خوبم و از شما خیلی سپاسگزارم که باعث شدید جان دوباره ای بگیرم استاد، و ممنون که دلتون نمیاد تنهایی لذت ببرین و ما رو هم سهیم میکنید در دیدن لحظه های ناب زندگیتون. آنقدر منظره زیبا بود من کلن حواسم پرت میشد و باید صوتی گوش بدم دوباره و دوباره

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  8. -
    محمد دِرخشان گفته:
    مدت عضویت: 1929 روز

    به نام خدا

    سلام و صد سلام بر استاد عزیز،خانم شایسته گل و دوستان عزیزم

    چه جاهایی در زندگی خود، شرایط نادلخواه را پذیرفتید و تحمل کردید؟

    جاهایی که به خاطر اینکه پسر خوب در نزد دیگران جلوه کنم از خودگذشتگی که نه خودم را فدا کردم و نادیده گرفتم سعی کردم که بیخودی دیگران را بالا ببرم که واقعا الان متاسفم برای اون کارهام،گر چه سعی میکنم گذشته را کمرنگتر کنم در نظرم ولی بعضی از کارها را نه هنوز

    چه باورهایی باعث شد تا آن شرایط نادلخواه را تحمل کنید؟

    باور اینکه اگه از خودگذشتگی کنی خدا هم یه جا دستتا میگیره و جبران میکنه مثال همیشگی تو نیکی میکن و در دجله انداز

    باور اینکه فداکاری کار فوق العاده ای است

    باور تعریف و تمجید شنیدن از زبان دیگران

    باور کوتاه بودن عمر و دنیا

    بلور ارزش نداشتن دنیا

    باور بنی آدم اعضای یکدیگرند و حتما باید در مشکلات به داد دیگران رسید تا دیگران هم در مواقع دشواری جبران کنند

    چه باورهایی را اگر تغییر می‌دادید، باعث می‌شد آن شرایط نادلخواه را نپذیرید و تحمل نکنید؟

    اگه عزت نفس داشتم و خود کم ارزشی نداشتم و ارزش خودما حفظ میکردم و برای خودم ارزش قائل بودم و دیگران را فکر و نظرم بُلد نمیکردم و در همون جایگاهی که هستن حفظ میکردم و همچنین دلسوزانی بی جا و نا به جا نمیکردم

    همچنین بنویسید وقتی دیگر آن شرایط نادلخواه را تحمل نکردید و «همین که هست» را نپذیرفتید،

    به چه راهکارهایی هدایت شدید و چه درهایی برای شما باز شد؟

    هدایت شدم به آشنایی با استاد،خدا را شناختم و منی که تا دیروز از خدا طلبکار بودم تبدیل شدم به دوست و رفیق جون جونی خدا،همه چیز و همه کس را آنطور که هست پذیرفتم و سعی نکردم کوچکترین تغییری بدم و تمام زمان و انرژی ام را صرف تغییر خودم و زندگیم کردم

    و در نهایت به چه شکل مسئله‌ای که سال‌ها آن را تحمل می‌کردید، حل شد؟

    به راحترین شکل با پذیرش قانون دنیا،با پذیرش هر شخصی منحصر به فرد است،با پذیرش اینکه خودما و دیگران را دوست داشته باشم،پذیرش اینکه در بیرون از من مشکلی وجود ندارد و تمام مشکلات از درون من نشات میگیره

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 23 رای:
    • -
      عارفه گفته:
      مدت عضویت: 1213 روز

      سلام محمد عزیز

      هر بار کامنت هات را میخونم کیف میکنم از اینکه خواستی و اقدام کردی به تغییر

      دقیقا وقتی کامنتت را خوندم یاد خودم افتادم که شده بود با دوتا بچه دوقلو از کاشان (چون اون موقع کاشان زندگی میکردم) زودتر میومد خونه مامان که مهمونی داشت که وایسم کمک کنم و نشون بدم من خیلی فعالم

      و چون مامانم هم کلا خیلی اهل مقایسه بچه هاش باهم بود من کلا شرطی شده بودم

      و بی احترامی هایی که خانواده همسرم بهم می‌کردند و هربار فاصله میگرفتم بعد هی میگفتم آخر که جی خانواده همسرم هستند بابد برم و بیام و هی تحمل بی احترامی های بدترشون

      عارفه واقعا چرا تو انقدر خودت را کوچیک میدیدی

      امروز با عرفان پسرم سر دوست و رفیق داشتن شد

      داشتم بهش میگفتم مامان تنها باشی بهتر از اینه رفیق بد داشته باشی

      منم خودت یک عمر فقط برلی اینکه احساس بودن بکنم تن به هر رابطه ای میدادم تا وجود خودم را ثابت کنم ولی هر بار احساس بدتری به خودم تقدیم میکردم و الان تنهام ولی حالم بهتره

      گفت آخه مامان من هیچ دوستی ندارم گفتم بخواه تا اتفاق بیفته

      و بعد گفتم عرفان مامان یک سری چیز ها با حرف گفتن فایده نداره منم دنیا حسابی چرخوندم تا گوشم به حساب بیاد

      ولی هیچ وقت خودت را کم نبین تا بهترین ها نسیبت بشه

      محمد عزیز گاهی به خودم میگم عارفه کجا و تو چه دنیایی داشتی زندگی میکردی

      خوبه دوام آوردی خوبه له این ریسمانه هر چند نازک شده بود ولی وصل بودی

      خیلی لذت بردم از کامنتت بهترین هارا براتون آرزو دارم

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  9. -
    الهه عالی گفته:
    مدت عضویت: 1184 روز

    استاد عزیزم شکر گزار خداوندم که شاگرد شما هستم.

    این فایل عالی بود .طبق حرف های خودتون تو یه فایل.

    که گفتید

    هیچ چیز و به قطعیت نپذیر .همیشه بگو بهتر از این چی

    این جمله که من پذیرفتم

    از سر راه خودت برو کنار

    هیچ چیزی بیرون نیست

    همه چی از درونه .پس تحمل نکن

    باورهاتو عوض کن ازسر راه خودت برو کنار

    دوستون دارم ،

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  10. -
    Samira گفته:
    مدت عضویت: 1779 روز

    سلام استاد عزیزم و خانوم شایسته عزیزم

    استاااااد واقعا به معنای واقعی روانی شدم با دیدن این فایل

    چقدر اخه درست زمانی که من ذهنم درگیر یه مساله ای میشه ناخودآگاه هدایت میشم به سمت شما و یه فایل جدید میبینم رو سایت که وقتی گوش میکنم انگار دقیقاااااا دارین جواب سوالاتی که تو ذهن منه رو میدین

    استاد نمیدونین چقدر لذت بردم از دیدن این فایل

    دفعه اول من فایل رو تصویری دیدم و انقدر محو اون بک گراند زیبای این ویدئو میشدم اصلا نمیتونستم تمرکز کنم چقدر این طبیعت زیبا بود چقدر فوق العاده بود و همینطور تغیرات فیزیکی شما که واقعا حس میکنم کلی جوون تر شدین هم چهرتون هم از لحاظ فیزیکی و با همه این زیبایی هایی که میدیدم اما بازم جسته گریخته چیزایی رو میفهمیدم که هی تو مغزم جرقه میزد هی میگفتم اخ دقیقا درسته اره واقعا همینه ببین سمیرا ببین چطور داری بخاطر تحمل کردن از اون نعمت ها و لذت هایی که از خدا خواستی و بهتم داده استفاده نمیکنی و برعکس داری خودتو عذاب میدی

    استاد من همونطور که قبلا گفتم یکی از نقاط ضعفم اینه که تایپ کردن برام سخته و با اینکه چند تا از محصولات شما رو گرفتم و نتیجه های فوق العاده ای هم گرفتم اما ننوشتم تو سایت مگر اینجور وقتایی که انقدر فایل ها تاثیرش روم زیاده که انگار یه چیزی منو هل میده و دستام ناخودآگاه شروع به نوشتن میکنن (البته که خیلی وقتا فایل هاتون منو به وجد میارن ولی مقاومتم برای نوشتن نمیذاشت بیام بنویسم)

    استاد من یکی از مسائلی که تحملش برام آزار دهنده شده داستانش از اینجا شروع میشه که من و همسرم بشدت باهم مشکل داشتیم و هیچکدوم هم آدم های غیر نرمالی نبودیم اما سیستم اخلاقی و خواسته هامون انگار خیلی باهم در تضاد بود و این باعث میشد که ما همیشه در کشمکش و جنگ باشیم تا اینکه تصمیم به جدایی گرفتیم و من بیشتر مشتاق بودم برای این جدا شدن چون دائم فایل های شما رو گوش میکردم و به این باور رسیده بودم که زور زدن اشتباهه تحمل کردن اشتباهه هر چیزی که داره سخت پیش میره یعنی مسیرش غلطه و روزی من دست خداست و نباید وقتی این زندگی داره منو فرسوده میکنه از ترس مسائل مالی و از ترس اینکه بچم چی میشه و حرف مردم ادامش بدم ولی چون یه حس بیقراری در من بود که پس کی پس چطوری پس چرا نمیشه بقولی چسبیده بودم بهش باعث میشد انگار این جدایی رو هی به تعویق مینداختیم و واقعا در یک حالت برزخ و بلاتکلیفی بودیم چون همسرم هربار میگفت من قول میدم فلان کنم اینطوری بشه و هی برمیگشتیم سر خونه اول که در نهایت اواخر تابستون پارسال من دوره عشق و مودت در روابط رو خریداری کردم و بعد از بار ها و بارها گوش کردنش به یک آرامشی رسیدم و همه چیز رو رها کردم در یک اتفاق معجزه آسا بدون اینکه من حضور داشته باشم همسرم خودش از من وکالت گرفت و اینطوری زندگی مشترک ما به پایان رسید و من البته اولش یمقدار برام سخت بود این تغیر چون باید عادت هام رو تغیر میدادم باید با خیلی مسائل جدید روبرو میشدم و حلشون میکردم و خلاصه این در اومدن از روش قبلی و سکون حدودا سه چهار ماه زمان برد تا شرایط من استیبل بشه و چیزی که همش آرومم میکرد این بود خواسته من به همین قشنگی و به همین راحتی اجابت شد و من خلق کردم چیزی رو که حتی همسرم هم هنوز باور نمیکنه چطور اتفاق افتاده که خودش رفته همه چیو تموم کرده!

    و مساله ای که بهش برخوردم این بود که خانواده های ما در جریان جداشدنمون نبودن و این اتفاق خیلی یهویی تموم شد و من مونده بودم چطور به خانوادم بگم مخصوصا بخاطر بیماری قلبی پدرم بشدت نگرانش بود و این مساله رو نگفتم و هنوزم بعد از 9 ماه بهشون نگفتم و الان مجدد گیر کردم تو یه وضعیتی که نمیدونم چطور باید اینو باهاشون درمیون بزارم و فک میکنم این باور های مخرب من هست که مانعم شده باور به اینکه اگه بفهمن دور از جون سکته میکنن باور به اینکه اگه بدونن شروع میکنن به زیر فشار بردن من باور به اینکه اگه بفهمن منو کنترل میکنن و و و ازین دست باور ها و این تحمل کردن شرایط فعلی که نجواهای ذهنی درمورد اینکه نمیدونم چطوری بهشون بگم این مسئله رو کلی فکرم رو درگیر کرده و واقعا چنان ذهنم رو قفل کرده که نمیدونم چطور باید از این شرایط رها بشم و حتی از لحاظ مالی هم منو استاپ کرده

    گاهی میگم دلو بزنم به دریا و همه چیزو بگم ولی قدرت نجوا ها و ترس هام غلبه میکنه و منو میشونه سرجام

    ولی این فایل یه حس آرامش عمیقی بهم داد و احساس شجاعتم رو بیشتر کرد و واقعا میخوام تلاش کنم اول باور هام رو درست کنم که همون خدایی که برام درست کرد شرایط رو که این جدایی به این راحتی اتفاق بیفته خودش هم ارامش میده به خانوادم برای پذیرش این مساله

    و در آخر هم بینهایت ازتون سپاسگزارم برای این فایل های فوق العاده که به جرات میتونم بگم کلام خداست که از زبان شما جاری میشه

    بی نهایت سپاسگزارم ازتون

    و اون بارووووون اون بارون و صداش منو آخر فایل واقعا دیوونه کرد و کشوند اینجا که اینارو بنویسم و واقعا دستام خودشون دارن مینویسن

    (راستی استاد تو پرانتز اینم بگم لطفا یکم میکروفن رو بالاتر بزارین یا یه حرکتی بزنین که صدای فایل بلند تر باشه ممنونتون میشم عاشقتونم)

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای: