میزان تحمل شما چقدر است؟ - صفحه 4 (به ترتیب امتیاز)
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2023/07/abasmanesh-13.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2023-07-24 07:07:592023-07-24 07:09:55میزان تحمل شما چقدر است؟شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
استاد مهربان و مریم بانوی عزیزم سلام
امروز که دوباره به این فایل هدایت شدم خیلی برام قشنگ بود که معنی صبر و تحمل کردن رو یاد بگیرم و دوباره تو ذهنم مرورشون کنم تا برام باوربشه که به قول استاد صبر از قانون تکامل میاد وتحسین شدست و تحمل کردن از شرک و ترس میاد تا یادم باشه هرجا تحمل میکنم از بی ایمانی و شرک منه نه شرایط نه بی عدالتی که خداوند عدل مطلقه.
من یادمه بار اول که وارد محیط کارشدم باحقوق کمتر از میزان لیاقتم و سوادم استخدام شدم اولش بهم گفتن توشروع کن چون سابقه نداری و بعد خودتو نشون بده اونوقته که اونا برای اینکه از دستت ندن مجبورن راضیت کنن و من با این حرف شروع ب کار کردم اما یکی دوسالی که گذشت با وجود اینکه بارهابهم میگفتن تو عالی ترین پرسنل ما هستی اما افزایش حقوقی درکار نبود و من نه تنها افزایش حقوقی نداشتم بلکه داشتم ب جای دونفر کار میکردم وهربار که باخودم میگفتم برم و با مدیریت صحبت کنم به خاطر ترس و نداشتن اعتماد ب نفس همیشه لحظه آخر منصرف میشدم و داستان به همین منوال گذشت تا شرایط شرکت بهم خورد و کلا منحل شد و من از اون اتفاق و ضرر هایی که کردم یادگرفتم که به کمتر از حقم راضی نباشم و تحمل نکنم تو زمینه کاریم البته.
تا اینکه بعد به شرکتی بسیار بزرگتر و عالی تر هدایت شدم برای مصاحبه و بعد از قبولی من تو مصاحبه اونها هم حقوق پایینی پیشنهاد دادن و گفتن که شماخیلی عالی و باسواد هستین اما روال کلی شرکت به این صورته که همه اول باخقوق کم استخدام میشن و بعد ارتقا میگیرن من اینبار نپذیرفتم با اینکه شرایط اون شرکت خیلی عالی بود وگفتم هروقت نیاز به نیروی R&D با حقوق بالا داشتین من هستم و رفتم و جالبه چند ماه بعد باهام تماس گرفتن که ماالان بودجه نیروی بالارو داریم و خوشحال میشیم که شما باماهمکاری کنید و من چقدر یاد گرفتم که تحمل از ترس از باور نداشتن به خودت و بی عزت نفسی میاد و وقتی میری تو دل ترست چقدر شرایط به طور معجزه آسایی تغییر میکنه.
این درس استادو باید اویزه گوشم کنم که تو هییییچ شرایطی نباید تحمل کرد و باید دنبال راه حل گشت و خودمون رو قربانی شرایط ندونیم و بدونیم اگه تو شرایط سختی هستیم به خاطر باورهای خودمونه پس تغییرش بدیم.
اینهم ردپای من در 4 اردیبهشت1403
سلام استاد عزیز و همه اعضای این سایت الهی
زمانیکه کارمند دولت شدم سال 95 بود،همکارانی داشتم همگی باسابقه بالا و از نظر سن و سال از اونها خیلی کوچیکتر بودم، اوایل کارم بخاطر بی اطلاعی از وظایفم، کاری رو که وظیفم نبود داوطلبانه قبول کرده بودم و انجام میدادم ، وقتی متوجه شدم اینکار بر عهده من نباید باشه، بخاطر اینکه اونها بزرگتر بودند، بخاطر اینکه رودروایسی داشتم، بخاطر احترام به اونها، چیزی نمیگفتم و شرایط نامناسب رو تحمل میکردم، بخاطر پذیرفتن وظیفه اضافی،کارای خودم به تعویق میوفتاد و دائم تو ذهنم خودخوری میکردم اما نمیتونستم منطقی بهشون بگم این وظیفه من نیست و خودتون حلش کنید.
شرایط ناجالبو تحمل میکردم چون باور داشتم اگر اعتراض کنم مدیرم ناراحت میشه، اگر اعتراض کنم ممکنه برام بد بشه، اگه اعتراض کنم ممکنه اضافه کارم قطع بشه ،اگه اعتراض کنم ناراحت میشن و روابطم با همکارام بهم میخوره و تنها میشم چون شهر دیگه ای بودم و اونجا کسی رو نداشتم، اگر اعتراض کنم همکارانم دیگه حمایتم نمیکنن چون اونها خیلی با من مهربون بودند و از بدو ورودم خیلی کمکم میکردند و بخاطر همین مسائل سکوت میکردم ،در یک کلام شرک میورزیدم اما متوجه نبودم که اینا شرکه.
من اگر قدرت رو از همکارانم میگرفتم و به رب هدایتگرم میدادم قطعا زودتر هدایتم میکرد و میتونستم خیلی محکم و قاطعانه اعتراض کنم چون از نظر قانونی حق با من بود ولی ترس داشتم که مطرحش کنم.
من اگر عزت نفس بالایی داشتم اگر خودم را ارزشمند میدونستم حتما حرفم را زودتر میزدم و از انجام دادن کار اضافه خودداری میکردم.من اگر آدمها را برای خودم بزرگ نکرده بودم شرایطم بهتر میشد .
به مدت یک سال شایدم بیشتر به همون شیوه قبلی ادامه میدادم یعنی داشتم به زور تحمل میکردم. همون سال با مباحث قانون جذب آشنا شدم، با شکرگزاری آشنا شده بودم برای اولین بار ،نعمتهای زندگیمو میدیدم و شکرگزاری میکردم ،برای اولین بار واژه اعتماد بنفس به گوشم خورد و به سایت آقای امیر شریفی هدایت شده بودم
اونجا فهمیدم برای اعتماد بنفس داشتن باید تمرین کنم و ازمسائل همون لحظه باید شروع کنم.
نمیدونم چیشد و چقدر باخودم کلنجار رفته بودم تا خودمو راضی کنم که حرفمو بزنم ؛ ولی بلاخره قدرت گرفتم و به مدیرم گفتم : من دیگه کار اضافه انجام نمیدم فقط اونچیزی که تو شرح وظایم هست انجام میدم اگر قراره اونکار اضافه رو انجام بدم باید اضافه کار بیشتری پرداخت بشه!!!!
وقتی حرفمو زدم رفتار ناجالب همکارانم را دیدم ولی قاطعانه سرحرفم موندم ،گاهی عذاب وجدان میگرفتم ولی کم نیاوردم ،رفتار اونها بامن بد شد ولی کم نیاوردم.
مدیرم نه ناراحت شد نه چیزی گفت چون حق با من بود ولی همکاران دیگه ام نمیخواستند دیگه منو ببینند به شدت قصد زیرآب زنی داشتند
همکارانم بدون اطلاع مدیرمون ،مخالفت منو از انجام ندادن وظیفه اضافی به یک شکل دیگه ای و همچنین یسری مزخرفات دروغ به اداره کل در استان گزارش داده بودند حتی حضوری با مسئولین استان دراین مورد حرف زده بودند ولی من آروم بودم واقعا آرامش داشتم میگفتم من حرفمو زدم سبک شدم تمام عواقبشم میپذیرم ،برای گزارش اونها اصلا بازخواست نشدم چون حق با من بود فقط یکبار که جلسه استانی داشتیم بعد از جلسه یکی از مسئولین در این مورد ازم پرسید و منم خیلی واضح بدون کم و کاست کل ماجرا رو گفتم وقتی فهمیدن که یکسال وظیفه اونها رو انجام میدادم گفتن اتفاقا باید اونها بازخواست بشن و شما خیلی هم لطف داشتی که یکسال کمک دستشون بودی و دم نزدی ، گفتند چقدر خوب انجام دادی با اینکه تازه سرکار اومدی ما باورمون نمیشد اونکارا رو شما انجام داده باشی و….. !
گزارش دروغ همکارانم و به دنبالش توضیحات من و
روشدن دروغ اونها باعث شد تو استان و بین همکاران و مسئولین استانی شناخته بشم ،روابطم با اونها خیلی عالی شد ماموریتم به استان بیشتر شد و افزایش ماموریتها ،میزان دریافتی و حقوقم رو بیشتر کرد ، هروقت کاری برام پیش میومد همکاران استانی سریع کارمو انجام میدادن،وقت میگذاشتند برام و تو مسائلی که سوال داشتم کاملا توضیح میدادن خیلی کمکم کردند برای پیشرفت و حتی کارهای دیگه ای خارج از زمان اداری بهم پیشنهاد دادند که باعث شد علاوه بر حقوق کارمندی،درآمد دیگه ای داشته باشم چون بواسطه رفت وآمد زیادم به استان و صحبتها وجلسات متعدد همچنین بخاطر همون وظیفه اضافه رو انجام دادن با اینکه درسشو نخونده بودم و تخصصم نبود ولی بصورت تجربی خیلی خوب مهارتشو کسب کرده بودم فهمیدن پتانسیل انجام یسری کارها رو دارم تو ادارات دیگه رفت و آمدم بیشتر شد و حوزه روابطم بیشتر شد .
مدیر خودمم تو اون اداره خیلی بیشتر از قبل هوامو داشت و همیشه کارای منو تو اولویت قرار میداد بعدا فهمیدم مسئولین استانی سفارشمو کردن و گفتن تمام کارای خانم رضائی باید در اسرع وقت انجام بشه که خودم تعجب کردم !!!
مدیرم بهم گفت ازشخصیتت خوشم اومد بقیه فکر میکنند میتونن بهت زور بگن ولی ثابت کردی نمیتونن ! و محیط اداره برام دوستداشتی شده بود کارامم به راحتی پیش میرفت.
خلاصه خداوند اینجوری حمایتم کرد و دلها رو برام نرم کرد چون من قدرتشو باور کردم و نخاستم شرایط قبلی رو تحمل کنم یک قدم حرکت کردم و خدا صد قدم بسمتم اومد.
هرچند که من دیگه کارمند نیستم و استعفا دادم اما همچنان بین مسئولین اداره کل استانی محبوبم و روابط خیلی خوبی با اونها دارم که هرکسی باورش نمیشه و میگه چطور اینقدر راحت بااونها ارتباط برقرار کردی و بعضی همکاران اصلا جرات نمیکنند درخواستی از اونها داشته باشند ولی من برای ساده ترین مسائل ازشون درخواست کمک میکنم حتی الان که دیگه کارمندشون نیستم مثل قبل بامن رفتار میکنند.
قبول دارم که اون موقع دیر حرکت کردم و شرایط ناجالب رو زیادی تحمل کردم ولی همون پاداشهایی که از تغییر کردن گرفتم رو باید مرور کنم تا انگیزه ام بشه برای حرکت.
استاد ازتون تشکر میکنم باهر فایلی که آماده میکنید باعث میشید از زاویه دیگه ای به موضوع نگاه کنم زاویه دیدی که باعث پیشرفتم بشه.
شاید اگر با این مطالب و شما آشنایی نداشتم از این قضیه بعنوان رنج و سختی هایی که در سالهای کارمندی کشیدم یاد میکردم اما با توجه به درکم از قوانین و تغییر نگاهم ،با افتخار میگم من بودم که تغییر کردم و از تضاد به نفع خودم استفاده کردم .
در پناه الله شاد وسعادتمند باشید.
سلام نجمه عزیزم
سپاسگزارم ازت که این کامنت زیبا رو نوشتی لذت بردم از خوندنش
تحسینت می کنم برای عملکرد خوبت و شجاعتت که بالاخره به مدیرت گفتی که دیگه اضافه بر وظیفه ات کاری انجام نمیدی مگر اینکه بهاش به شما پرداخته بشه و با وجود نارضایتی همکارانت قاطعانه سر حرفت ایستادی
و خدا به شجاعان پاسخ می دهد
زیرآبزنی همکاران نتیجه بر عکس داد
عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
بخاطر حرکت و اقدامت نتایج عالی گرفتی خدا رو شکر
خدا رو شکر که بوسیله استاد هدایتمون کرد تا باورهامونو تغییر بدیم و خالق زندگی خودمون باشیم
از خدای مهربان میخوام که شادی و سلامتی و ثروت خیر و برکت در همه زندگیت جاری باشه و سعادتمند در دنیا و آخرت باشی
سلام خانم سلیمی عزیز
خیلی ممنونم که وقت گذاشتید و کامنتم رو خوندید
ممنونم برای تحسینتون ،از آرزوی خوبی که برام داشتید سپاسگزارم.
بودن در این سایت الهی و داشتن دوستانی همچون شما نعمتیه از طرف پروردگار مهربانم
هزاران بار شکر
آرزوی بهترینها رو براتون دارم
یاحق
سلام نجمه جان
احسنت به تو باید بگممن اوایل کارم مثل شما عمل کردم قبول مسئولیت وانجام کارهایی که در شرح وظایف من نبود چقدر تورا تحسین میکنم که خیلی زود تونستی حرفت را بزنی من 15 سال طول کشید البته من بابت کارهایی که انجام میدادم پاداش واضافه کاری میگرفتم ولی کار اصلی خودم انگار مجانی بود وامسال گفتم یه نیرو بگیرید تا ببینم خدا به کدام مسیر هدایتم میکنه چون از خودش هدایت خواستم پا روی تموم ترسها ونگرانیهام گذاشتم
میبوسمت زیبای من
درپناه حق شاد وثروتمند وسعادتمند وسلامت باشید
سلام فهیمه عزیز
امیدوارم در سایه رب هدایتگر ،شاد و سعادتمند باشی.
خیلی برات خوشحالم و ذوق کردم که بعد از 15سال تونستی از تحمل شرایطی که برات سخته خودتو نجات بدی ،کار بزرگی کردی چون 15سال به یک شیوه متعهد بودی و حالا که خلافش عمل کردی انرژی بیشتری لازم داشتی برای کنترل ذهنت.
تحسینت میکنم برای این اراده .
مطمعنم جهان پاداش متفاوت بودن رو خیلی زود بهت میده و خوشحالت میکنه
با توکل به قدرتش هرچیزی امکانپذیره.
به نام خداوند بخشاینده مهربان
پس هرکه را خدا هدایت او خواهد قلبش را به نور اسلام روشن گرداند وهرکه را خواهد گمراه نماید
دل او را از پذیرفتن ایمان تنگ گرداند که گویی میخواهد از زمین برفراز آسمان رود این است که خدا آنان را که به حق نمیگروند مردود وپلید میگرداند .سوره الانعام آیه 125
هرکس کارنیکو کند اپرا ده برابران خواهد بود و هرکس کارزشت کند به قدر مارزشتس مجازات شود وبرانعا اصلا شتم نخ.اهد شد .آیه 160سوره الانعام
با یاد تو که آغاز گر هراغازی وپایانی هستی شروع میکنم که هدایتگر هر جنبنده ای هستی
سلام ودرود به تنها استاد توحیدی واستاد مریم جان عزیزم
استاد صادقانه خیلی دوست داشتم یه موضوعی در مورد تحمل و صبر را بذارید چون من به شخصه خیلی جاها تحمل کردم وبه خودم ظلم کردم
وقتی مفهوم تحمل را به جای صبر اشتباه بگیرم هر چیزی که داره منو اذیت میکنه رابپذیرم وبگم خب صبر میکنم درست میشه
ولی به خدا درست نمیشه
خدا قوانینش درست وعادلانه است به هیچ کس ظلمی نمیکنه
یه موضوعی را میخوام تعریف کنم از چند سالی که تحمل کردم ولی بدتر شد تا اینکه خداوند با قدم برداشتنم قدم های بعدی را برداشت
15 سال پیش در یه زیرزمین که بدون هیچ امکانات نه اتاق داشت نه گاز نه آب نه برق و من به همسرم میگفتم اشکال ندارد تحمل میکنم درست میشه اینجا میمونیم تا صاحب خونه بشیم
ولی هر روز بدتر میشد که بهتر نمیشد
به خاطر شرک به خاطر ترس به خاطر باور کمبود
باورهای اطرافیانم که خونه خوبی داری حالا بساز درست میشه
خودم را گول میزدم وهمون اشغال هایی که زیر مبل پنهان کردم همون احساس عدم لیاقت وعزت نفس که لامسب تحمل چرا
به خودم بگم من هم لیاقت بهترین ها دارم بهترین زندگی و بهترین خانه
چرا باید تحمل کنم
دوره شیوه حل مسائل که خدا هدایت کرد تهیه شد وگرفتم وفهمیدم ای بابا همه چیز راه حل داره
بگرد دنبال راه حلش
به خدا همه چیز باورهست
وقتی که قاطع به همسرم گفتم میخوام منزلم را عوض کنم ترسید وگفت پول ندارم ومنزل ما را اصلا اجاره نمیکنند ویه عالمه ترس که داشت
ولی یه ایمانی در قلبم میگفت فقط قدم بردار نترس
استاد یعنی حرف های شما را باید طلا گرفت
یه قدم کوچولو که اصلا خودم هم فکر نمیکردم جواب داد واون هم گذاشتن در سایت برای اجاره
به خدا دوهفته نشد هم خونه به قیمت عالیرهن رفت هم خونه سه خوابه اجاره کردم
درسته که اجاره هست ولی خداوندحتما من را به بهترین جاها هدایت میکنه
استاد تو این خونه جدید که صاحب خونه عالی داره محیط عالی همه امکاناتی که میخوام باهم برام درست شد
یعنی همه چی باهم اومد
وقتی تحمل نکردم وباور نکردم که من باید شرایطی که دوست ندارم را بپذیرم
یه مورد دیگه الان یادم اومد سالهای قبل همیشه درد معده داشتم وتحمل کردم وتحمل کردم واتفاقی که افتاددیگه کارم به عمل جراحی کشید
تو قرآن که چند روز هست دارم میخونم بیشتر از ظلم به خودمون صحبت کرده وبه پیامبر میگه کافران ایمان نمیآورند
یا رفتار دیگران را با خودم که با بی احترامی بامن رفتار میکردندرا تحمل میکردم
از وقتی که تحمل نکردم وبا قانون آفرینش یاد گرفتم برای خودم ارزش قائل باشم وهرجایی دوست ندارم نرم اجازه به هیچ کس ندم که بی احترامی کنه به خدا همه چی خوب شد احترام بیشتر گذاشته شد به من چون من خودم به خودم احترام گذاشتم وخودم را دوست داشتم
الان وقتی یه خواسته ای دارم و ذهنم چرت وپرت میگه میگم ببین خدایی که جای من را تغییر داد این خواسته من را هم اجابت میکنه
استاد من حتی رنگ میزدم موهام را به خاطر اینکه حرف بقیه را تحمل کنم که مبادا توهین کنند
ولی از وقتی رنگ نزدم وبرام بی اهمیت شد حرف بقیه چقدر با این موهای سفیدم زیباتر شدم
از خدا هدایت میخوام که قلبم را باز کنه برای دریافت هدایت هاش
ممنونم از استاد عزیزم که اینقدر زیبا صحبت کردید واز مریم جون به خاطر فیلمبرداری عالیشون
دلم تنگ پرودایس بود واون باران زیبا که به موقع اومد
خدایی که هدایت کرد باران را همزمان با تموم شدن فایل شما
سلام به همه دوستان عزیز
هیچ کدوم از شمارو ندیدم ولی هر موقع کامنت هارو میخونم انگار هیچ دوستی غیر از شما ندارم(والبته در واقعیت همینه؛از وقتی باسایت آشناشدم و روخودم کار کردم هربار دنیا به یه صورتی من و از دوستانی که فکر میکردم اگه یه روزی نباشن زندگی پوچه،زندگی که توش دوست نداشته باشی ورفیق به درد نمیخوره ازم جدامیکنه)وااااای از خود نگم که قبل از آشنایی باسایت هرجور که شده بقیه رو باچنگ و دندون نگه میداشتم ؛هرجور که شده واقعااااهرجور هااااا
شده بود خودمو کوچیک میکردم ولی تا دقیقه99باید تلاش میکردم
استاد عزیزم قدر خودتون روبدونید؛زمانی که رسیدم به آستانه افسردگی
رسیدم به پوچی محض
رسیدم به تنهایی عمیق
زمانی که زیر پای همه ودنیا به شدم
فقط باتک تک سلول هام ازخدامعجزه خواستم_هدایت خواستم وخیلی راحت رسیدم به شما
دوستتون دارم
امروز که این فایل اومد روبیلبورد گفتم ای واااااای ؛ببین ای بنده خدا این دقیقا کج فهمی های گذشته تو بود هاااا
من 9ساله ازدواج کردم
دوتاپسر دارم
از روزی که فقط عقد کردم؛همسرم شروع کرد به فحاشی و بدوبیراه و بعد یه هفته کتک کاری
من چکار کردم (ورودی های اشتباه)اگه مقاومت کنم و حرف بزنم ،منو بذاره بره؟؟؟چی میشه؟؟؟دیگه به عنوان یه تازه عروس بهم چی میگن
البته الان که خوب فک میکنم اصلا نمیتونستم این کار هم بکنم چون به شدت نیازمند محبت بود،اگه یه روز فقط یه روز قهر میبود انگار من دیگه مردم
گفتم ای بابا؛بشین سرجات زن که اینقد غر نمیزنه
زن باید بساز باشهببین دختر خاله هاتو(شوهر یکی حتی نمیذاره یک نفر از فامیل روبببنهاون یکی رو ببین معتاده_اون یکی رو ببین حتی یه روز نمیره سرکار)حالا تو؛از شانس خوبت شوهرت کارمنده!!!!!!!
اووووووه کارمند بودنش که یادم میاد دیگه هیچی؛من هرجور شده باید اینو باچنگ ودندون نگه دارم ،اینو خدافرستاده سمت من(اینم بگم ها من زمانی که مجرد بودم نه استاد میشناختم نه استاد دیگه ای؛اما مدام درحال نوشتن و صحبت کردن باخدا بودم و درخواست)وخیلی دنبال نشانه بودم ولی شجاعت عمل کردن نداشتم
شب خواستگاری هم نشانه خواستم ویه نشونه قدرتمند اومد ولی من همونجا تونطفه خفه کردمگفتم چه بی مزه طرف کارمند از کار دراومدهخوشتیب هم که هستمثل من هم لیسانس دارهدیگه مگه چی بیشتر ازاین میخای
وگفتم نخیر میگرمش وبس
حالا یک سال دوران عقد گذشت از هر 7روز هفته دروغ نگم 4روزشو بهم فحش میدادو کتک میزد گفتم ای بابا تحمل کن؛دوران عقد که میگن سخته همینه(چون فقط همینو شنیده بودم که دوران عقد زمان آشنایی و خیلی زن و شوهر درگیرن)
رفتم خونه خودم_گفتم یه فکر بکر باید بچه دار بشی
دیگه بچه که بیاد همه ی اینها هم تموم میشه
تموم که نشد بدتر هم شد(شرایطم توبارداری تغییر کرده بود و منم سنگین شده بودم)به مادرم گفتم
اونم گفت صداتو درنیار,اینقد ضعیف نباشببین شوهرت خرجی خونه میارهببین اهل خیانت نیستببین هراز گاهی برات لباس مسخره
و….میخای آبرو نذاری برامون جلو فامیل
واونهم تامیتونست منو زجر میداد؛هرموقع که عشقش میکشید قطع رابطه باخانوادهچهار ماه رفتم آموزش پرورش گفت نمیخام زنم سرکار بره(گفتم چشم،چی مهمتر از زندگی منچراباید دستی دستی خراب کنم)ونرفتم
حق نداری لباستو دوستت خواست بهش قرض بدی چون پول لباس و من دادم!!!
وقتی بازار میری فقط کافیه اذان ظهر بیرون باشی؛بعد دیگه دستت اومده چی میشه دیگه؟؟!
ازاونجایی که من هم یه آدم بودم و گاهی فراموش میکردم گاهی مقاومت ولی خب نووووووش میکردم
گذشت وباهمین وضع درب و داغون پسر دومی هم به دنیا اومد
هنوز هم دلم خوش بود و بهم میگفت ببین من سنم بالا بره بهتر میشم توفقط صبر کن
تو بمون و مواظب بچه هات باشراستی به گفته خودش عاشق و دیوانه من بود!!!بگذریم……دیگه داغون شدمبه محض اینکه وارد خونه میشد دست و پاهام مثل یه پیرزن شروع به لرزیدن میکردن_هرمهمونی که میومد باید خداخدامیکردم ناچیزی پیش نیاد وگرنه جلو مهمون شخصیت نمیذاره برا من
من کی بودم؟؟؟خوشگل بودم اینو همه میگفتنلیسانس داشتمنوشتنم ازبس خوب بود چندباری معلم ها میگفتن اگه ادامه بدی نویسنده میشی و ارتباط اجتماعی خوبی هم داشتم
یعنی به معنی واقعی تحمل کردم
به معنی واقعی تغییر نکردم زیر چرخ دنیا له شدم
تا تقریبا 3سال پیش
رفتم عمل زیبایی بینی انجام دادم و موفقیت آمیز نبود(اونم سر اصرار همسرم برا اون دکتری که خودش گفت)ازبس حالم بدشد؛نذاشتم کسی من و ببینه و کلا گوشه گیرشدم
همونجا یه خبر شنیدم که عروس خالم(از من ده سال کوچیکتر بود ولی باهم ازدواج کردیم)رفت و آمدداشتیم تقریبا دوست بودیم،که ایشون رفته از شوهرش شکایت کرده یعنی در واقع پلیس اومده جلو در و اون هم رفته ،الان دوماهه که رفته!!!!!!!!!!!!
من شاخ درآوردم ،اخه چرا؟؟(اونهم تواین چندسال زندگی دوبار خودکشی کرده بود حتی اما توظاهر وپیش بقیه مثل من شیک و مجلسی بود)حتی من که مثلا باهاش دوست بودم نمیدونستم البته خودم هم نمیگفتم؛فقط ازشوهرم تعریف میکردم
این شد اولین جرقه؛گفتم چقدر تو بدبختی ،ده سال کوچیکتر ولی جسارت داره
وبعداون که برگشت و اومد پیشم حرف زدم(حتی درابتدا مقابل ذهنیت اون مقاومت کردم ومثل همیشه گفتم این یعنی آبروریزی و تو نباید همچین کاری میکردی،توحالا بچه داری_تومادرهستی و نباید بذاری بچت تواسترس باشه)ولی اون اصلا زیر بار حرف های من نرفت و منطق خودشو داشت(یعنی منطق الان من)واین شد که خیلی فکر کردم و یه روز شوهرم خواست دست بلند کنه گفتم توحق نداری این کارو بکنی
من و میگی انگار دنیا رو بهم دادن که تونستم اینو بگم(هرچند اونم کار خودشو کرد)
دیگه طولانی نشه
الان سه سال گذشته
من نداشتم و نذاشتم پنداشتم
رفتم کلانتری شکایت دادم
پدرم و درجریان گذاشتم(یه ترمز ذهنی براخودم گذاشته بودم که نباید پدرم بفهمه؛اگه بفهمه درگیر میشن وزندگی نابود شده من نابود میشه)
خیلی خیلی مقاومت کردم؛تمام نشد ولی من جرئت کردم
دیگه حدودا یکسال با استاد آشناشدم(عزت نفسم بالا رفت؛اصلا دیگه وابستگی ندارم؛تنها پشتیبان من تو زندگی فقط خداست اینو خودش میدونه)
رفتم مهریه رو دادم کامل بهش ؛گفتم ببین اینقد میگی اگه مهریه نبود ما راحت تر تصمیم میگرفتیم؛اینم مهریه دیگه غصه نداشته باش براش
من هیچ احتیاجی بهت ندارم؛اگر الان تنها و بدون پول و سرمایه ازت جداشم هیچ غمی ندارم(واقعا هم وقتی برای مهریه ازخدانشونه خواستم ومنو هدایت کرد به یک آیه قرآن)وعمل کردم حتی یک ثانیه هم نگفتم تصمیم اشتباه بود
فقط گفتم خدایا من وهمیشه تواین راه نگه دار(رابطه منو خدا_همیشه مثل الان روش حساب کنم)
وقتی با استاد آشنا شدم بامخالفت صددرصدی شوهرم برای کارولی اصلا اصلا ننشستم اصرار کنم راضی کنم اونویاالتماس بکنم یا باهاش بحث کنم
فقط روکارم تمرکز کردم و به صورت خودآموز یادگرفتم و همه کارها که احتیاج به بودجه داشت برام به رایگان اوکی شد و هدایت شدم به بهترین آموزشگاه شهر و اونجا الان دارم تدریس میکنم
من خوب له شدم_همه چیزمو ازدست دادم مثل معتادی که از اعتیاد زیاد توجوبه افتاد فقط نمرد(منم رسیدم به اون حد ولی فقط نفسم قطع نشد؛خدا من و نگه داشت،برگردوند و به من این لحظات ارتباط قلبی من باخودش روهدیه داد
یه مشکل دارم هنوز؟؟نمیدونم قراره جواب بدید تا جوابم و بگیرم یا باید هدایت بشم به یه نشانه دیگه
اینکه درهفته دوروز کلاس دارم(یک ساعت)ولی هربار که برگشتم شوهرم شروع کرده به بحث کردن (اگه مثل قبلنا باشه که سریع بهم حمله میکرد،ولی چون دیگه الان نمیشه تامرز دیوانگی من و پیش میبره و ذهنم روداغون میکنه)
خیلی هم کار کردم روخودم که انتقاد پذیر باشمچه میدونم سریع خودم و برسونم خونهبحث نکنم باهاشنکات مثبتشو بنویسمازش تعریف کنم نهار وازقبل آماده بذارمبچه هارو بسپارم به یه آدم مطمئن
باهمه ی اینها که همه چی توارامش پیش میره،ولی باز یه چیزی پیدامیکنه که من و عذاب بده
منم الان دوباره پیشنهاد یه کلاس دیگه هم دارم ازهمونجا وخیلی خیلی دوست دارم برم،ولی بخاطر این رفتارهاش تصمیم گرفتم نرم ؛هرچند ته دلم راضی نیست که نرم
خداوندا خودت مثل همیشه بامن واضح حرف بزن و به دادم برس؛شرایط آروم و همراه پیشرفت میخام کمکم کن
مسئله دومم اینه که هنوز هم هراز گاهی (به ندرت ولی هست)شروع به فحاشی میکنه
به من حمله میکنهمثل قبل نمیتونه بهم صدمه بزنه(چون فهمیده که من آدم قبلی نیستمدیگه حرف نمیزنم بهش ثابت کردم که من فقط فقط روخداحساب میکنمفهمیده که من براخودم ارزش قائلمبااون یابدون اون حالم خوبه و……هزار دلیل دیگه که من الان باخودم درصلح هستم و خودمو دوست دارم)
ولی هست هنوز این شرایط نادلخواه
من که میگم من دیگه ترس ندارم
شاید هم دارم خودم خبر ندارم ازش
ولی درکل الان که خودم به خودباوری رسیدم_واونهم فهمیده من باج نمیدم؛دوتابچه هم دارم ؛و درحال حاضر به جز این رفتارش کلی اخلاقای خوب هم داره و اینکه نمیخام سریع به
جدایی فک کنم(یعنی ذهنم و اینجوری نمیخام عادت بدم که تایه مسئله پیش اومد سریع جدایی)
خداوندا شاکرم به خاطر لطف و رحمت بی نهایت تو
سلام زهره عزیزم..خواهر خوبم..
داستان زندگیت رو شنیدم…عزیزدلم هنوز نمیتونم باور کنم هنوز مردایی وجود دارن که دست بلند میکنن کتک میزنن یا ….
شما نگفتین دلیل کتگ زدنای همسرتون چیه..
دوست خوبم قشنگمممممممم…
تنها میتونم بهتون بگم که اگه شما عوض بشید دنیاتون عوض میشه…اون آدم عوض میشه…
خیلی خیلی درکت میکنم عزیزدلم که هرچی شما تجربه میکنید نتیجه باور های شماست ..
باورهای سنتی و غلط خانواده یا اجتمایی که توش بزرگ شدیم و رشد پیدا کردیم..
همینکه زن بسازه وبسوزه و……
عزیزدلم …من مطمعنم شما در جهت شخصیتی رشد کردین…که تونستین بالاخره مقاومت رو بشکنید و به ترس هاتون حمله کنید و سراغ علایق تون برید..
دوست خوبم زهره جان…
تغییر دادن باور هایی که سالها باشون زندگی کردیم قطعا سخته ..خیلی سخته ولی همینکه فهمیدین دیگه نمیخواین به اون صورت زندگی کنید ..خودش یه تغییر بزرگه…
عزیزم شما میگین خیلی خیلی دوست دارین اون کارو بگیرید…
ولی با اینکه میگید خیلی خیلی دوست دارین و جزو علایقتون هست …اما بجای اینکه روی علایق خودتون متمرکز بشین ..همه حواستون روی ناخواسته هاست ..روی اینکه از همسرتون میترسید و نگران واکنش اون هستید…
عزیزم بیا دفترتو بردار…
و بنویس که چی میخوای…
اصلا وضعیت زندگیتو درنظر نگیر
مهم نیست که شوهرت کیه ..پدرت کیه..کجا زندگی میکنی و…..
اصلا مهم نیست…
فرض کن دوباره متولد شدی و بهت میگن بنویس…فرض کن توی این جهان تنها هستی و میخوای خالق زندگیت بشی از دوباره
اولین کار اینه که بنویسی چی میخوای…
تویی و یک خدا و یک زندگی که دوباره بهت میخواد هدیه بده
بنویس چی دوست داری…
بنویس دوست داری چه آدمایی توی زندگیت باشد
بنویس دوست داری چه کاری رو انجام بدی
بنویس دوست داری همسرت باهات چطوری رفتار کنه ..ببین اینارو جوری بنویس که مثل رویا یا آرزو باشن برات..
چیزی که ته دلت دوست داری اتفاق بیوفته و دلت قنج بره براشون و از خوندنشون هم کیف کنی… احساس خوب بنویس….با ایمان بنویس..با ایمان به خدا..
بگو خدایا من اینارو میخوام..برای تو کاری نداره که منو به آرزوهام برسونی..بگو خدایا بسه دیگه من خسته شدم…کمکم کن….از خدا عزت بخواه…دوست خوبم برای خدا بنویس…از هرچی تو دلته…بگو خدایا من میخوام این راه رو برم..دستامو بگیر و منو ببر به مقصدی که انتهای آرامش هست..دوست خوبم قسم میخورم اگه با ایمان بگی..اگه با ایمان بخوای..خدا بهت میده..
دوست قشنگم قدرت رو از خدا نگیر و به بنده اش نده…
دستاتو بزار توی دست خدا و نگاهت بهش باشه …
اصلا اصلا از شوهرت نترس…
اون یه بنده ناتوان هست..
چرا میترسی ازش؟؟؟؟؟؟ میترسی کتک بزنه؟؟؟ اینهمه سال قدرت دادی بهش …این شد
ایندفعه بیا قدرت رو بده به خدا.. به خودش قسم هواتو داره..قسم میخورم…یه قدم در جهت ایمان و توکل به خدا بردار…اون بقیه مسیر رو چنان برات قشنگ میکنه که از اینکه اینهمه سال شرک داشتی بهش .. افسوس میخوری..
اصلا اصلا واکنش همسرت برات مهم نباشه که بخاطر یک سری رفتاراش ..بخوای از علاقت بزنی..
اگر امروز این کلاس که خیلی دلت میخواد بری ، رو نری.…یعنی خودتو قربانی کردی!!!!!!
یعنی همون شرایط دلخواهی که بخاطر شرایط نادلخواه …قربانی کردی…
حتی یه ذره شک نکن توی انجام دادن کاری که دوست داری..
اگه این کارو انجام بدی..یواش یواش داری قدرت رو ازش میگیری…
اون رفتارهای ناپسندی که همسرت داره چیزی نیست که بخاطر این کار که دوست داری بری …پیش اومده باشه..چیزی بوده که از اول بوده…
تاااااازه این رفتارهای خشن گذشته اش که نسبت به الان که داری طبق علایق خودت پیش میری کمتر شده…مطمعن باش هرچی در جهت علایق خودت پیش بری..بیشتر قدرت رو ازش گرفتی
دوست خوبم زهره نازنینم ، شجاعتت رو تحسین میکنم…. عزیزدلم…تو یک قدم در جهت حال خوب خودت، علایق خودت ..دوست داشتن خودت بردار …جهان به تو خوشی های بیشتری میده…
نوشتی که همه کار کردی …روی عزت نفست کار کردی .. ارتباطت با خدا بهتر شده..نکات مثبت همسرتو نوشتی…توی مسیر درستی هستی..تحسینت میکنم بخاطر این جسارت .. بخاطر اینهمه ایمان ..بخاطر قلب قشنگت که میخوای شادش کنی…تحسینت میکنم..
دوست خوبم اونقدر دوست دارم بیشتر حرف بزنم ..
زهره جان…دفتر بردار بنویس چی دوست داری..چه کاری دوست داری آنجام بدی…این کارا همون شرایط دلخواه هستن که میخوای رقم بزنی برای خودت…
ببین دوست داری چیکار کنی…
وقتی نوشتی فارغ از هیاهوی جهان و شوهرت مو به مو انجام بده…این یعنی دوست داشتن خودت…یعنی عزت نفس..
همه اینارو وقتی داری انجام میدی..حتی یک ذره نباید بترسی از بنده خدا…فقط دستاتو نگاه کن که محکم توی دست های خداست …
دوست خوبم سرتو جلوی بنده خدا خم نکن… فقط نگاهت به نگاه خدا باشه ..با ایمان قوی با حمایت خدا….هرکاری دوست داری انجام بده ..چون تو لایق همه خوشی ها و زیبایی هستی..هیچ انسانی توی هیچ جایگاهی حق نداره حق زندگی به روش خودت رو ازت بگیره…
زهره جان امیدوارم چیزایی که گفتم گره ذهنت رو باز کرده باشه…
عزیزدلم برای آگاهی های بیشتر ..در قسمت عقل کل ..کلمه روابط یا عشق و مودت رو سرچ کن و کامنت هارو بخون ..کامنت های آقای ابراهیم خیلی خیلی میتونه کمکت کنه..حتما حتما کامنت های آقای ابراهیم در قسمت روابط رو بخون…
از خدای بزرگ براس قلب مهربونت شجاعت و ایمان و عشق آرزو میکنم
دوستت دارم
سلام فرزانه ارزشمندم
اگر به خداوندی خدا بدونی که چقدر من اشک ریختم وگریه کردم باخط به خط کامنتت
چقدر هی توذهنم تصمیم گرفتم که پیش برم و باز و تو همین چند ثانیه عقلم بهم حمله کرد مگه خل شدی یعنی میخای ساعت کلاست که هیچ جوره نمیشه تغییرش بدی وباساعت اومدن شوهرت به خونه یکیه،میخای ملتهب تر کنی اوضاع رو
باز ندااومد و یادم آورد که من بی انگیزه ترین و بی هدف ترین ودرواقع بی شخصیت ترین بودم
اما همینکه چنگ زدم به نام الله مشکل ها حل شد(رابطه خانوادم و همسرم و خودم بعداز8سال،فقط با گفتن خدایا دیگه ازش ترسی ندارم
دیگه از برادر کله شقم ترس ندارم
دیگه از حرف بقیه ترس ندارم
به اسونترین،سریع ترین و قشنگ ترین حالت ممکن حل شد)آره یادم اومد دوباره
هرچند خیلی هم نگذشته
اما میبینم نه اون همه خودمو دوست ندارم
شاید هدفم رودوست دارم_رسیدن به استقلال مالی رو
که فقط خداشاهد بخاطر یک میلیون تومان ناچیز باید سه ماه هی یادآوری کنم،بخام،بحث کنم تابشه اونهم وقتی شد بعدش باید کلی تشکر کرد و تا یه هفته هم غر میزنه
نه من این شرایط و دارم تحمل میکنم(اتفاقا دیشب همسرم هواسش نبود داشتم به صورتش نگاه میکردم و بغض گلوم و گرفت ،گفتم خدایا ببین حال منو ؛هرلحظه پیش همیم ولی دریغ از یک نگاه عاشقانه_یاحرف مشترک
حیف،صد حیف بخاطر بالاترین وارزشمندترین نعمت که عمر ،وخداهدیه داده به من
ومن باید فقط روزهاروتحمل کنم تا شاید برسم به استقلال مالی(توذهنم هست اونجاست که میتونم حرفمو به کرسی بنشونم و دیگه نذارم بی احترامی کنه)
ولی نه….میدونم این راه درستش نیست
توزندگی که درآمد داشته باشم ولی محبت نه……واقعا نمیدونم
ترس دارم فرزانه جاااان….از آوارگی بچه هام؛اره من شرک دارم
اینبار شرکم تمام ذهن و قلبمو گرفته،نمیتونم بچه هارو به امان خدا بذارم
میبینی چی نوشتم به امان خدا!!!!آخه ای زهره بنده خدا،چه امانی قشنگ تر وامن تر از خداوند
فقط خدا میدونه که تواین یکسال که روکارم تمرکز دارم 80درصد آرامش و آسودگی از سمت بچه هارو خدابهم داده
میفرستادمشون جلو در حیاط بازی کنن،هربار که میرفتن دلم قرص بود
میگفتم من سپردم به خدا_خدا گفته توپیشرفت کن،من هم دوست دارم وکمکت میکنم
من که نمیذارم تواین شرایط تو ،بچه ها اتفاقی براشون بیفته وتو درگیر بشی
وااااای توکرونا،زمستونا دریغ از دکتر رفتن
دریغ از زخم وزیلی شدن بچه ها
هیچی هیچی هیچی
ولی خدایا میبینی بنده ضعیفتو…راه هم بهش نشون میدی بازهم نمیفهمه
من که همیشه گفتم من حقیرتر ازاونیم که بتونم درکت کنم
ایمانم و به حداعلا برسونم
من فقط میگم من محتاج توام
مثل همیشه محتاجم محتاج نگاه تو،محتاج کلام تو
برمن ببار وبهم قدرت بده
از اموال گذشتم از نفس گذشتم ازبچه نمیتونم
من خیلی راه دارم
دوستان این سایت روچراغ کن برای مسیر تاریکم
دوستت دارم فرزانه جانم
چقدر دوست داشتم میبودی کنارم_نه اینکه بشینم غر بزنم و منفی بگم
نه ….فقط میخواستم بیشتروبیشتروبیشتر در مورد این اعتماد به الله که مشخصه بهش رسیدی برام میگفتی
پروردگارا هزاران بار شکرت؛فقط تویی پشت وپناهم
سلام زهره قشنگم..الهی قربون اون قلب شکسته ات بشم..
قشنگم میدونم که خیلی زیبایی و حتما خیلی خیلی جووونی…
عزیزدلم…میدونم توی چه خانواده ای بزرگ شدی ..میشناسم جنس خانواده های با باور های داغون ، که دست گل هاشونو وارد چه زندگی های اشتباهی نمیکنن…
عزیزدلمممممممم…اینقدر جسته گریخته صحبت کردی ..اونقدر تو دلت ترس و غم حس کردم که نمیدونستی از کدوم بگی…
زهره نازنینم…
میدونی ، میفهممت..
حقوق ناچیزی داری ، اما وقتی میری کلاس احساس خوبی داری ، میدونم بخاطر اون حقوق ناچیز نمیری..
عزیزدلم ببین …من فقط میدونم وقتی تو از پیله ترس اومدی بیرون و یواش یواش داری به ترس هات حمله میکنی…قرار نیست از پله اول به دهم بپری.
برای شما همین که از پیله ات اومدی بیرون.. و یک قدم در جهت چیزی که بهت حس خوبی میده برداشتی …اولین قدم و بزرگترین قدم رو برداشتی …
خب حالا میرسیم به قدم های بعدی که اسمش تکامل هست..تکامل زهره عزیزم که هزار جور دلواپسی داره ..بچه همسر خانواده و…..
عزیزدلمممممممم خدای تو خدای اونا هم هست ..میدونم بچه بحثش فرق داره..
من نمیدونم شما چی میخوای عزیزدلم
ولی با خدا حرف بزن …بنویس اصلا ..هرچی میتونی بنویس هرچی بلدی بنویس ..هرچی درد داری براش فریاد بزن
از خودت بگو …
بگو خدایا کمکم کن ..من دیگه این راه رو برنمیگردم…بگو دستمو بگیر..بگو بهت واضح نشون بده راه درست رو…
بگو خدایا واضح باهام حرف بزن بگو چیکار کنم…
بخدا جوابتو میده الله یکتا
بهش نزدیک شو ..با خدا حرف بزن….بگو خدایا زندگیمو توی دستات سپردم
چراغ راه زندگیم شووو
بگو معجزه کن واسم ..بگو خدایا من نمیدونم چطوری تو میدونی…کمکم کن…از چیزایی که میخوای بنویس..
عشقم قشنگم روی ناخواسته ها تمرکز نکن
مثلا اینکه همسرت بهت عشق نمیورزه…
عزیزم با خدا عاشقی کن…به عشق خدا پناه بیار اول خودتو قوی کن
خودتو دوست داشته باش …
به خودت عشق بورز کارایی که دوست داری انجام بدی رو انجام بده
..باور کن یواش یواش درست میشه
ببین عزیزم ..یکی اینکه همه دلواپسی هاتو به دست خدا بسپار ..ببین وقتی سپردی ..باید ایمان داشت باشی که خدا دیگه هواتو داره ..اینجا باید دیگه حالت خوب باشه ..چون میدونی خدا کنارته و دلت قرصه…بهش پناه آوردی
اگه شک کنی…همون شرکه…
دوست خوبم وقتی با ایمان قوی و اعتماد به قدرت و مهربونی و بخشندگی رب العالمین نگرانی هاتو سپردی …
حالا برو سراغ دوست داشتن خودت..هرکاری که حالتو خوب میکنه انجام بده..به خودت برس ..برا خودت لباس قشنگ بپوش ..بهترین قسمت غذاروخودت بخور…کاری که دوست داری انجام بده..صرف نظر از حقوقش..ببین اینجا صحبت از کاری هست که بهت حس خوب میده..
قانون اینه
حال خوب=اتفاقات خوب
اگر کاری که میخوای انجام بدی، حالتو وحست رو خوب میکنه..شک نکن توی انجامش…صرف نظر از حقوقش..
وقتی حالت خوب باشه .. اتفاقات بهتری رخ میده..
به جاهای بهتری هدایت میشه ..درهای رحمت بیشتری برات باز میشه..
شک نکن عزیز دلم
اصلا دنبال توجه وعشق از همسرت نباش .اصلا به کارهاش اهمیت نده..فقط دنبال راهی برای خوب کردن حال خودت باش
در مورد عزت نفس توی عقل کل مطالعه کن…تمرینات رو انجام بده
عزیزدلم …خودتو دوست داشته باش
دوستت دارم قشنگم
امیدوارم یه روز پیام های نتایج شگفت انکیزتو ببینیم..
به خدای بزرگ میسپارمت
فرزانه دوست مهربانم
متن طولانی نمیکنم
فقط اینو بگم متن دیروز تو خوندم
کلی اشک ریختم و یه ایمان قوی من وبلند کردو زنگ زدم آموزشگاه گفتم کلاس دومی رو بذارید برام
فقط میخام برم تجربه کلاس حضوری رو داشته باشم_واینکه همسرم با آموزش مجازی راضی بود
ولی من نمیخاستم مثل همه ی این سال ها که هرچی اون گفت و من انجام دادم باشه
گفتم باید برم
الان هم شد دوتا کلاس
فقط فقط امیدم به خداست ،دستم و بگیره
شک ندارم به کتاب مقدسش اگه ایمانم ایمان واقعی باشه بسیار کمکم میکنه
سپاسگزارم دوست الهی من
خدارو شکر دوستای قدیمی مو ازم گرفتی وادم های درجهت رشد و پیشرفت برای من سر راهم گذاشتی
سلام به دوست عزیزم وهم فرکانسی خودم ،من الان کامنت شما رو خوندم ،تمام این باورهایی که شما نوشتید ماهم تو خانوادمون داریم ،خیلی ها رو میبینم به خاطر حرف مردم موندن وزندگی میکنن،ولی دوست عزیزم من این کمک رو میتونم بهتون کنم،من زیاد توی سایت جواب کامنت بچه ها رو نمیدم چون اصلا وقت نمیکنم ولی امروز ی ندای درونی بهم گفت که این پاسخ رو بیام وبنویسم ،امیدوارم که کمکتون کرده باشم،دوست عزیز من ،خواهر من،شما فقط وفقط روی خودت کار کن ،روی عزت نفست کار کن ،وقتی که تغییر اساسی کنی وباورهات رو تغییر بدی،واون باورها رو بنویسی وتکرار کنی،مثلا من لایق بهترین رابطه ی عاشقانه هستم،خداوند من رو هدایت میکنه به انسان های هم مسیر خودم،وقتی که اساسی روی خودت کار میکنی و از ریشه اون باورهای اشتباه رو تغییر بدی،جهان کاری که انجام میده اینه که یا همسرت تغییر میکنه واگه تغییر نکنه ،جهان چه خودت بخوای ،چه خودت نخوای، اون رو از زندگیت میبره بیرون ،فقط وفقط روی باورها وعزت نفس خودت کارکن،اصلا به رفتارهای همسرت فکر نکن ،فقط روی خودت تمرکز کن،عزیز دلم امیدوارم که کمکی کرده باشم بهتون،از اعماق وجودم برات زندگی پر از عشق وآرامش رو آرزو میکنم
سپاسگزارم خواهر هم فرکانسی من
من هیچ دوستی درحال حاضر ندارم_بخاطراینکه از فضای ملتهب اونها بیام بیرون باهمه قطع رابطه کردم
ازخداوند خواستم من و به سمت دوست های خردمند واگاه هدایت کنه(الان که خوب فکر میکنم میبینم اینجا دقیقا همون نقطه ای بوده که میخواستم)
همین که نوتیفکیشن ایمیل اومد قلبم به تاپ تاپ افتاد_گفتم سریع فقط برم بخونم مطمئنم خداوند همه پشتیبان و همراه من جواب سوالمو ازطریق دوستام فرستاده
بی نهایت ازتون ممنونم
سلام دوست عزیزم خداقوت میگم بابت این حجم از صبر و تحملی که داری به نظر من شما دوره عزت نفس استاد و تهیه کنید شما فقط داری تحمل میکنی این شرایط رو و این اصلا ربطی به اینکه سریع جدا بشید یا هرچی نداره.خود قران هم گفته اعراض کنید چیزی داره زجرت میده جاتو عوض کن نه اون ادم رو.من هم این مساعل رو با پدرم داشتم و وقتی که ازدواج کردم و خداوند همسری بینظیر به من عطا کرد به طور کامل رابطمو با خانوادم قطع کردم چون حرف ها و کاراشون باعث میشد که من از مسیر خارج بشم توجه به ناخواسته ها کنم عزت نفسم و شخصیتم زیرسوال بره ولی دیگه قدرتی خداوند بهم داد که دیگه نمیبینمشون و به ارامش و عزت نفس و شادی رسیدم و خداوند هم هر روز معجزه داره برام بعد از اون ایمان بخرج دادن و حذف ادم های سمی زندگیم.امیدوارم شما هم اماده دریافت باشید و به قول استاد کسی که به من بی احترامی میکنه هیچ جایی توی زندگی من نداره.خودتو دوست داشته باش و برای آرامش درونت احترام قاعل باش.موفق باشی دوست خوبم.
سپاسگزارم سمانه جان
خیلی بهش فک میکنم
هم نمیدونم چه کاری درسته چه کاری اشتباه
هم تاجایی فک میکردم این طبیعیه؛ولی الان مطمئنم که طبیعی نیست
چرا؟؟چون برای رابطه واقعی عاشقانه الگو پیدا کردم(که قبلاً اینجوری نبودم به لطف الله واستاد تونستم)قبلاً فک میکردم کسی که شوهرش بهش احترام میذاره داره فقط ظاهر بازی میکنند وتوخونه مثل ماهستن
اما الان دیگه فهمیدم و به این باور رسیدم که خیلی میشه عاشقانه تر زندگی کرد
امانه چرادروغ بگم!!خیلی ترمز دارم
خیلی ترس دارم
دیگه نه ازشوهرم_نه ازبی پولی وبی کسی
الان خوب فکر میکنم میبینم دوتابچه دارم
اما گاهی میگم چه فایده ؛فقط جای خواب وغذاکه نیست
بچه ها باید محبت روببینن ،عشق رولمس کنند
گفتم خیلی خیلی خیلی کم شده اون بی احترامی ها و ….ولی مشکل اینه که هست هنوز
جالب اینه که هنوزم وقتی فحاشی و حمله میکنه اعتراض میکنم ،میگه خیلی دیگه توقعت زیاد شده
اینهمه تغییر کردم،بقیشو بذار کم کم
ولی میدونم این جمله کم کم دروغه محضه!!!!
سپاس سپاس سپاس
به نام فرمانروای کل کیهان
استاد عزیزم و مریم عزیز سلام
مطمئنم که مثل همیشه فوقالعاده اید
این فایل رو استاد عزیز دقیقا وقتی گذاشتن رو سایت که من داشتم به همین موضوع و تصمیمات این چند وقت اخیرم فک میکردم.
من مدتها تو شرایط نامناسبی بودم تو یه شرایط پر از تشنج و… که احتمالا میدونید.
تحقیر و توهین و سمی بودن محیط واقعا فضای متعفنی اطرافم ایجاد کرده بود و حتی از نظر مالی هم مورد ظلم قرار میگرفتم. تا قبل از اینکه با استاد آشنا بشم خب خیلی شخصیت ضعیفی داشتم و ترسها منو در بر گرفته بودن. از محیط جدید، از اینکه آیا از پرداخت اجاره بر میام یا نه، با آدمای جدید چجوری سر کنم، کلاسامو چجوری و کجا برگزار کنم. ( من تدریس خصوصی زبان انگلیسی دارم). قبلا کلاسای من حضوری بود که خب دانش آموز میاومد خونه ما و بخاطر همین فک میکردم حالا اگه برم خوابگاه که نمیتونم کلاسمو برگزار کنم. کم کم بعد از کرونا بعضی از کلاسا آنلاین شد، ولی همچنان بعضی از دانشآموزانم بودن که درخواست کلاس حضوری داشتن، و منم بخاطر ارزش قائل نبودن برای اون روندی که خودم میخواستم کلاسمو پیش ببرم، بخاطر شرکی که تو وجودم بود و میترسیدم اون دانش آموزامو از دست بدم و درآمدم کم بشه، بخاطر اینکه فک میکردم خیلیا هستن کلاس حضوری اگه بگم فقط آنلاین اونا رو از دست میدم و… قبول میکردم که دانش آموزای حضوریم بیان. اما وقتی با برنامههای استاد آشنا شدم و کم کم تغییرات رو در خودم به وجود آوردم، به خودم گفتم که نه، اگه من استقامت بورزم رو تصمیم خودم برا کلاس آنلاین، کم کم آدمهایی میان به سمت من که با این شرایط موافقن. خب روزای اول خیلی سختم بود، آدما هنوز زنگ میزدن و درخواست داشتن برای کلاس حضوری و وقتی از مزایای کلاس آنلاین براشون میگفتم قانع نمیشدن و میرفتن، نجواهای شیطان قوی بود هنوز، اما سر تصمیم موندم، و بعد از یه مدت کوتاه آدمهایی سر راه من قرار گرفتن که با شرایط کلاس آنلاین کاملا موافق بودن. خب این قدم اول برای جابه جایی و برای بیرون اومدن از اون محیط. هنوز ترسهایی داشتم و همچنین این موضوع هم تو ذهنم بود که استاد گفتن اگه شما به اندازه کافی تغییر کرده باشین محیط اطرافتون تحت تاثیر شما تغییر میکنه، واقعا هم تا حد قابل توجهی تغییر کرده بود، طوری که اطرافیانم اعضای خانواده منو میدیدن تعجب میکردن که چقدر تو خیلی چیزا عوض شدن. اما یه نفر بود که خب به شدت فرکانسش با این فضا متفاوت بود و من بیشترین آسیب رو هم از همون فرد میدیدم، بقیه هم تغییرات به نظر من جزیی بود. و این فکرم داشتم که من میتونم روی اون افرادی از خانوادم که دارن تغییر میکنن تاثیر بزارم تا اونا رشد کنن و اون فرد نامناسب خودش از بین ما بره یا تغییر کنه. اما دیدم بقیه با وجود اینکه یه مقداری تغییر کردن اما مثل من متعهد نیستن و انرژی منم مقدار زیادیش داره صرف آروم نگه داشتن اونا و محیط میشه که حالا به نظر خودم به خودم بگم که خب اون روابط خوبی که با اعضای خانوادم تو ستاره قطبی امروز درخواست کرده بودم تیک خورد ( یه مقداریشو داشتم خودمو گول میزدم.) اما همزمان هم هی به این فک میکردم که من باید چیکار کنم آیا واقعا باید از اینجا برم؟ یه نگاهی به دور و برم انداختم، به اتاقم، به وسایل توش، با خودم گفتم دل به چی بستی؟ یه چهار تا تیر و تخته؟ به خانوادم نگاه کردم دیدم انقدر لحظههای خوبمون کنار هم کم بوده که واقعا چیزی نیست که دل تنگش بشم، و همزمان هم فایلای از استاد میشنیدم که میگفتن کسی که عزت نفس داره، نمیمونه جایی که داره بهش ظلم میشه، یا آیه های قرآن که آیا زمین خدا را وسیع نکردیم تا در آن سفر کنید، و یه قسمتی از سفر به دور آمریکا که استاد گفتن تاریخ شروع سال قمری از زمان هجرت پیامبره، و اون همه معجزات وقتی اتفاق افتاد که پیامبر هجرت کرد. بازم تصمیم قطعی برای رفتن نگرفته بودم تا اینکه جهان با سیلی محکم هلم داد به سمت حرکت کردن و رفتن از اون خونه. چند روزی رو خونه عزیزی موندم و در همین حین دنبال یه خوابگاه تر و تمیز با یه قیمت مناسب بودم و همچنین سعی میکردم احساسمو خوب نگه دارم، (هر چند با اون سیلی محکم، سخت بود). یه خوابگاه پیدا کردم که موقعیت خیلی خوبی داشت ولی گفتن چون شما کلاس آنلاین داری آرامش خوابگاه بهم میخوره و نمیتونیم اینجا رو بهت بدیم، دوستم گفت سریع پا پس نکش بازم باهاشون صحبت کن. چند بار دیگه باهاشون صحبت کردم و هر دفعه گفتن نه. گفتم دیگه اصرار نمیکنم و از خداوند خواستم منو به جایی که برام بهترینه هدایت کنه. تا اینکه یه خوابگاه پیدا کردم که قدری فاصله داشت با مرکز شهر ولی اتوبوس سریع السیر داشت. نونوایی، سبزی فروشی، سوپری همه چیز بهش نزدیک بود، تمام تشکهای تختها کاملا نو و بسیار تمیز بود، هر اتاق یه یخچال و کولر جداگونه برا خودشون داشتن، و اون اتاقی که به من دادن تقریبا بهترین اتاق اون طبقه بود. من تخت بالا بودم که نور مناسبی برای مطالعه و برگزاری کلاسام داشت، یه کمد دیواری کوچولو قشنگ کنار تختم بود که وسایلمو چیده بودم توش (هر چیزی که میخواستم دم دستم باشه) و کلید کولر هم دقیقا کنار تخت من بود، هر تختم یه پریز جداگانه برای شارژر و این چیزا داشت، و یخچال هم دقیقا کنارم بود که یه سری وسایلامو خوراکیا رو میزاشتم رو سر یخچال. یه روز در میون نظافت چی میومد همه جا رو تمیز میکرد. ماشین لباسشویی و گاز صفحهای داشت، و خود ساختمون هم تقریبا نو ساز بود، یه حیاط خوبم برای هواخوری داشت و قیمتشم تقریبا نصفه اون خوابگاه قبلی بود. من هر روز با تمام وجودم سپاسگزاری میکردم بابت همه این امکانات. چون من دوران دانشجوییم تو خوابگاه بودم و اون موقع خب باورهای خیلی نامناسبی داشتم. تو یه واحد آپارتمانی 18 نفر زندگی میکردن و فقط 2 تا یخچال و یه گاز داشت، همیشه سر نظافت با بقیه بچهها مشکل داشتم، بقیه چیزایی که اون بالا گفتم از امکانات خوابگاه جدید که اصلا اون موقع برامون رویا بود. من حتی بابت اون تضاد و اون خوابگاه نامناسبم از خدا سپاسگزاری میکردم چون اگه اون تضاد رو تجربه نکرده بودم این زندگی الان تو خوابگاه انقدر برام دلچسب نبود. مثل بقیه بچهها که میگفتن مگه اینجا چی داره که تو انقدر خوشحالی از اینجا بودن. حالا یه سری تصادهایی هم بهشون برمیخوردم در همین حین، مثل اینکه یه وقتایی بچهها میخواستن بخوابن و من باید میرفتم تو سالن برای کلاسام و خب اونجا پر رفت و آمد بود و شلوغ. اما سعی میکردم آگاهانه بهشون توجه نکنم و تمرکزمو بزارم رو چیزایی که بابشتون سپاسگزارم. تا اینکه یه شب من تا 12 کلاس داشتم و قانون خوابگاه این بود که 11 و نیم لامپ اتاقا رو باید خاموش میکردیم و میرفتیم تو سالن. ساعت حدود 11 و 10 دقیقه بود که مدیر خوابگاه اومد گفت خانم لامپو خاموش کن، بهشون گفتم تو قراداد نوشته ساعت 11 و نیم خاموشی هست، ایشون با یه حالت برافروخته اومد لامپو خاموش کرد و رفت، منم نمیخواستم این بحثو ادامه بدم و چیزی نگفتم با نوری که از لامپ بیرون میتابید تو اتاقم کلاسمو ادامه دادم. بعد از کلاس دیدم داره از اون رفتار حالم بد میشه اما سریع جلوی خودمو گرفتم و حالمو خوب کردم، رفتم تو سالن با بچهها گفتیمو خندیدیم. و پاداش این کنترل ذهن من بینظیر بود. فردای اون روز مدیر خوابگاه رفت برام بستنی گرفت و خودش اومد ازم عذر خواهی کرد. بعدم بهم گفت یه سری مشکلاتی برای خوابگاه پیش اومده که ما باید تا آخر ماه تخلیه کنیم، من باید برم تهران و کسی نیست بزارم سرپرستی اینجا، تو چون همیشه تو خوابگاهی اینجا میمونی؟ گفتم میمونم ولی اجارهی این دو هفتهای که اینجا میمونم رو بهم برگردونید (یعنی روزی 60 تومن) که خودشون گفتن نه، کمکی که به ما میکنی بیشتر برامون ارزش داره و ما روزی 100 تومن بهت میدیم. اتاق سرپرستی یه سوییت خیلی لوکس و مجهز بود. یعنی من الان تو بهترین اتاق اون ساختمون سکونت داشتم، خودم تنها، یعنی بدون اینکه برای کسی مزاحمت ایجاد کنم یا کسی مزاحم من بشه، راحت به کارم میرسیدم و انگار تمام اینا کاملا رایگان برا من رقم خورد، و علاوه بر این چون روزایی بود بچهها میخواستن تخلیه کنن ، کلی مواد غذایی اصلا استفاده نشده که دیگه نمیخواستن با خودشون ببرن میآوردن میدادن به من. یعنی دو هفته آخر من تقریبا هزینه خورد و خوراکم نداشتم. و اونجا کلی آدم منو و کارمو شناختن و تصمیم گرفتن از خدمات آموزشی من استفاده کنن.
یه مورد دیگه این بود که من با دوتا دیگه از بچههای اونجا تصمیم گرفتیم خونه بگیریم، یه خونه خوب پیدا کردیم تو یه جای خیلی خوب با قیمت مناسب. اما روزی که رفتیم خونه رو تمیز کنیم من انرژی منفی خیلی زیادی رو حس کردم و یه سری رفتارا هم از صاحب خونه دیدم که دیگه اصلا نمیتونستم اونجا رو تحمل کنم، سریع از اون موقعیت اومدم بیرون و فورا زنگ زدم به بنگاه و گفتم که میخوام قرارداد رو فسخ کنم. و هزینشم میپردازم. بعد یه لحظه برگشتم به عقب از خودم پرسیدم من همون مریمم؟ همون مریمی که 10 سال تو یه رابطه عاطفی نامناسب که جز ناراحتی هیچی براش نداشت موند، فقط بخاطر اینکه میترسید کس دیگهای دوستش نداشته باشه؟ من همون آدمیم که این همه مدت تو محیط آلوده زندگی کرد فقط برای اینکه از تجربه دنیای جدید میترسید؟ چه زود تصمیم گرفتم اون خونه رو تحمل نکنم، اشتباهمو بپذیرم، ازش درس بگیرم، اما یه لحظه هم اجازه ندم ادامه پیدا کنه. استاد عزیزم شما چیکار کردی با من؟ من زیر و رو شدم با حرفای شما. بی اندازه عاشقتونم و الله رو بینهایت سپاس بابت وجود با برکت شما و مریم عزیز.
بنام نامی او
سلام به استاد نازنینم ومریم بانوی عزیز
وخانواده عزیزو دوست داشتنی خودم
استاد جان چقدر زیبا از تفاوت واژه های صبر وتحمل گفتین
واقعا چه جاهایی ما فقط تحمل کردیم و فکر کردیم که درست میشه
چه جاهایی به خاطر ترس و بی ایمانی مون رفتیم زیر بار ظلم و توحید رو رها کردیم
خدایا شکرت که منو تو این مسیر قرار دادی که فرق شرک و توحید رو بفهمم
بفهمم که شناخت تو با دل وجان یعنی چه
بفهمم که ایمان قلبی یعنی من مال توام و تومال من
خداجونم میدونم که تو این مسیر اول راهم و خیلی راه دارم اما دلم روشنه چون ایمان به تو چراغ راهمه
استادم سخت ترین کار واسه من تو دنیا فکر کرد به خودم بود به تجزیه و تحلیل کردن رفتارهام و کارهام
به شدت ازش فراری بودم با اینکه انسان کاملا منطقی هستم(یعنی همه چیزو با منطقش میپذیرم)اما از تحلیل خودم بیزار بودم شما یادم دادین که این یعنی خودشناسی
این یعنی شناخت خود و این یعنی راه رسیدن به خدای درونت
استاد جانم من اومده بودم فقط کامنت های بچه هارو بخونم و ازش درس بگیرم اما یه ندایی بهم گفت برو کامنت بذار
این حرفا همش دلیه که مینویسم بدون فکر و تجزیه و تحلیل
تو شرایطی که الان هستم نیاااااز دارم بارها به خودم بگم که من مسئول شرایط الانم هستم و من باید با تغییر خودم اتفاقات رو تغییر بدم گفتنش خیلی راحته اما درکش واقعا سخته و درد داره
اینکه هر بار بعد مشکلات بقیه رو مقصر ندونی
اینکه فکر نکنی تو بدشانسی دیگه کاریش نمیشه کرد
اینکه بپذیری دلیل رفتار بد همسرت با تو خودتی خیلیییییی درد داره
اما باید بپذیری تا رشد کنی تا دیگه تحمل نکنی
تا دیگه نگی با تحمل درست میشه
اینا همه از شرک و ترس میاد
چون تو میترسی که تحمل میکنی
چون تو میترسی که حقتو بخوای
چون تو میترسی که رها بشی
چون تو میترسی که پشت سرت چی میگن
چون تو میترسی که دیگه دوست نداشته باشن
اما یه جا باید این سیکل معیوب تموووم بشه اگه با تحمل همه چی درست میشد باید خیلی از مسایل ما تا الان حل شده بود اما نه تنها حل نشده بلکه بیشترم شده
پس راهش این نیس
به قول انیشتین که گفتن احمق کسیه که هربار همون راه قبلی رو بره و منتظر نتیجه جدید باشه.
خدایا تنها عشق من جاوید من
کمکم کن و دستم رو بگیر که دیگه از این به بعد هرجا که خواستم تحمل کنم یادم بیفته که
تحمل =ترس
و
ترس=شرک
خانواده عزیزم و استاد مهربونم دوستون دارم و ممنونم از زحماتتون برای ایجاد همچین بستر فوق العاده ایی
در پناه الله یکتا شاد و خوشبخت و سعادتمند باشید.
به نام خدای هدایتگرم.
سلام به استاد عزیز و خانم شایسته دوست داشتنی و همه دوستان
چقدر خوب که فرق بین تحمل و صبر بفهمیم هر جا تحمل هست احساس بد هست هر جا صبر احساس خوشایند هست من خودم قبل از قوانین آستانه تحملم تو همه چیز بی نهایت بالا بود الان خیلی بهتر شدم ولی خیلی جا داره روی خودم کار کنم یک مورد توی کار با اینکه بهترین دانشگاه درس خوندم و خیلی توانمندی دارم به خاطر باورهای نادرست کار بسیار سخت انجام می دادم و افرادی که نه توانایی من داشتند نه مدرک من خیلی راحت کار می کردند تو دوره 12قدم یاد گرفتم روی باورهای کار کنم و هدایت شدم به کار راحت تر ولی باز هم آن چیزی که می خواهم نیست چون نتونستم درامدم بیشتر کنم و روی باورهام خیلی کار می کنم نمی دونم شاید باید مهاجرت کنم ولی هنوز آن شجاعت ندارم کیف بذارم روی دوشم و حرکت کنم اصلا نمی دونم کدام طرف برم ولی اگر هدایتی دریافت کنم حتما می روم در مورد سلامتی من قبلاً همیشه معده درد داشتم البته آدمی نبودم زیاد دکتر برم از آن اول وجودم دارو را نمی پذیرفت دارو می خوردم فایده نداشت دو روز خوب بود دوباره همان تحملم بی نهایت بالا بود که دیگران تعجب می کردند وقتی وارد این مسیر شدم آرامشم بیشتر شد معدهام خوب شد الان هم چشام ضعیف است دوست ندارم عینک بزنم یعنی نمی پذیرم می گم باید راهی باشه این همه آدم ها با کامپیوتر و غیره کار می کنند چشام های قوی دارند و از خدا هدایت می خواهم راحت تربت مسیر به من نشان بده در مورد چیزی که خیلی تحمل می کردم ناراحتی و مشکلات خواهر برادرم و چه ضربه هایی خوردم به خاطر عدم درک قانون و شرک ها و غیره داشتم و چقدر از خواسته هام دور شدم الان خیلی خیلی بهتر شدم چون اصلا دیگه نمی تونم خودم اذیت کنم ولی هنوز م باید روی خودم کار کنم چون این تو خانواده ما خیلی ریشه دار تر از این حرف ها هست تو کارم خیلی شرایط ارتباطی بدی را تجربه می کردم وقتی وارد این مسیر شدم چون خیلی خیلی تغییر کردم کلا در همان مکان خیلی جدا هستم شرایط خیلی تغییر کرده ولی من هنوز چیزی که می خواهم نیست من بالاتر. می خواهم چون واقعا خودم سعی می کنم خیلی عالی عمل کنم می دونم باید تو خودم تغییرات ایجاد کنم احساس لیاقتم بالا ببرم ایمانم بیشتر کنم و این جا صبر دارم می کنم تا بیشتر رشد کنم استاد جان این بابت فایل ها سپاسگزارم
سلام دوست عزیز
من سالها قبل شماره چشمم نزدیک چهاربود لازک کردم سریع خوب شدم یک دکتر بسیار محترم و مسئولیت پذیر در رشت.
قبلش هم تحمل عینک نداشتم لنز میزدم .
بعد از لازک میگفتم خدایا شکر که بدون وسیله راحت دنیا و قشنگیاشو می بینم.
بعضیاباید لیزیک کنن و بعضیا لازک و الان راه های جدید هم صددرصد کشف شده….ان شاءالله با چشمان خودت این دنیای رنگی رو به بهترین نحو ببینی و خدارا هر صبح و شام شکرگزاری کنی . دیگر از بخار گرفتن عینک در زمستان هم خبری نباشد….
سلام به زهرای عزیز
من قبلاً چشمم جراحی کردم دکتر من بسیار انسان باسواد محترمی بود
آن موقع می گفت این نوع جراحی عمل لیزیک نمی شه حالا الان نمی دونم چون خیلی وقته که دکتر نرفتم حتما کامنت شما یک نشانه از طرف خداوند که شاید راه های جدیدی آمده باشه به هر حال از شما سپاسگزارم
سلام خدمت همه بندگان هدایت شده که موهبت حضور در این سایت نصیبشون شده
عرض احترام و تشکر خدمت استاد عباسمنش عزیز بخاطر بی نظیر ترین و بهترین سایت و مجموعه دنیا که محفلی برای انسانهای شرح صدر شده ایجاد کردید که پاسخ و راه هدایتشون رو از این سایت و آموزه های شما استاد گرامی پیدا کنن
میخوام از یه معجزه ی هدایتی که از طریق دیدن فایل ها و در مسیر آموزه های این سایت قرار گرفتن برام امروز اتفاق افتاد براتون بنویسم که شاید 100 درصد به موضوع این فایل که زیرش مینویسم مربوط نباشه و بیشتر در مورد قرار گرفتن در مدار و فرکانس این سایت و استاد عزیز هست
مدت زیادی نیس که با استاد عزیز آشنا شدم تقریبا از اوایل امسال ولی قبلا با قوانین یه سری آشنایی هایی داشتم از طریق اساتید و منابع دیگه ولی به صورتی که این سایت جذبه و شدت اثر گزاری داشته برام تا حالا نبوده، به طوری که از وقتی با این سایت و آموزههای های بی نظیر استاد آشنا شدم به طور معجزه آسایی شرایط برای ادامه و میشه گفت استارت کار کردن روی خودم و باورهام برام فراهم شده به طوری که قبلا شرایط کاریم از لحاظ زمانی و حضور فیزیکی به طوری بود که فرصت اصلا نداشتم فایل ها رو بیشتر و چندباره گوش بدم و فشار کاریم اونقد بود واقعا ظرفیتی تو ذهنم نمیموند که فایلهایی رو که گوش میدم رو عمل کنم و تمرین کنم تا زمانی که حدودا یه ماه پیش اتفاقات به صورت واقعا غیر قابل باور و معجزه آسا تو کاری که هستم عوض شد و 360 درجه شرایط کاریم عوض شد که واقعا تو شرایط عادی غیر قابل باور هست که الان کارم کلا دور کاری شده و اینطوری بگم نهایت ساعتی یکبار در حد چند دقیقه تماس یا پیام تلفنی جواب میدم با همون درآمد قبلی و حتی بیشتر داخل همون شرکت و همون عنوان شغلی که باور نکردنی هست هنوز هم برا خودم و این نتیجه چیزی نیست جز قرار گرفتن در مدار فرکانسی همچین استاد و مجموعه ای که واقعا قبل این اتفاق من وقت و آزادی ذهنی برای کار کردن رو خودم استفاده از فایلها رو ندارم ولی فقط به حرف های استاد فکر میکردم که کافیه که بخوای و خدا مسیر رو برات فراهم میکنه
الان با توجه به شرایط معجزه آسایی که پیش اومده هر روز بیشتر و بیشتر به فایلها گوش میدم روشون تدبر میکنم و رو اجراشون کار میکنم
موردی هم که امروز برام اتفاق افتاد واقعا اثرات ماورایی قرار گرفتن تو همچین مدار فرکانسی رو برام عیان و آشکارتر کرد این که بعد از چندین سال سیگار کشیدن شاید حدود 13 سال چند روزی بود فکر ترک سیگار بودم ولی واقعا راهی به ذهنم نمیرسید که امروز صبح بعد از نگاه کردن به چند فایل استاد از جمله همین فایل و قسمتی از دوره عزت نفس یکباره تصمیم گرفتم سیگار رو کنار بزارم اولش با قدرت بود این تصمیم ولی ساعت ها که میگذشت وسوسه سیگار کشیدن داشت شدت میگرفت که بدجور داشت اذیت میکرد یک لحظه این حرف استاد که میگن تو فقط بخواه خدا مسیر رو نشون میده به ذهنم رسید و از خدا خواستم یه مسیر راحتی بهم نشون بده چند دقیقه ای طول نکشید که بر حسب اتفاق داخل تلگرام اسم استاد عباسمنش رو سرچ کردم که ببینم داخل تلگرام هم کانالی دارن یا نه که یک کانالی آورد که کلیپهای انگیزشی داخلش بود و داخلش یکی از کلیپهای کوتاه استاد بود یه صوت دقیقه ای استاد رو روی یه تصویری گذاشته بودن که اونم اتفاقا در مورد هدایت بود اونو نگاه کردم و بعد دیدم دقیقا پیام بعدی کانال یه 6 تا فایل تصویری بود در مورد ترک آسان سیگار به روش آلن کار واقعا یه لحظه بهت زدم و مطمئن از این که این هدایتی بود که از خدا خواستم و جمع شش تا فایل 4 ساعت بود که نشستم نگاه کردم حالا توضیحش بماند که چقدر خوب بود و چقدر ذهنم راحت و مطمئن شد از ترک سیگار ولی بعد اتمام فایلها واقعا نشسته بودم و به این معجزه ای که رخ داد داشتم گریه میکردم
هر روز که بودن تو این سایت و مجموعه میگذره واقعا برا خود من ایمان و باورم چندین و چند برابر میشه که اینطوری مسیرها داره باز میشه و راه ها نشون داده میشه برام
مطمئنم انشالله به لطف آموزه های توحیدی استاد تو این سایت و عمل به اون ها و باورشون خدا هر روز بیشتر و بیشتر هدایتم میکنه و از نتیجه هام براتون مینویسم
سلام به استاد عباس منش و خانم شایسته و همه دوستان عزیزم
امروز 4بهمن 1403 وقتی برای چندمین بار این فایل رو شنیدم به خودم گفتم که چه چیزهای رو دارم تحمل میکنم؟ دیدم به به ماشالله یکی دوتا نیست و من در بجای قدرت تغییر و صبر چقدر در تحمل کردن قوی شدم و نتیجه گرفتم درسته در تحمل کردن قوی شدم و این قوی شدن یک ضعف بزرگه. اما قوی شدن با نوعی رنج همراهه که انگار دیگه چیزی حس نمیشه و تو داری خیلی عجیب پیش میری مثل داستان قورباغه و آب جوش که احتمالا همه شنیدید مدتی هست به خودم میگم بیا شروع کن اون چیزهای که داری تحمل میکنی رو بنویس و متاسفانه این تحمل کردن چون برام آشناست نمیخام با ی حس خوب تغییر که غریبیست عوضش کنم واسه همین مث ی موتور روی دیوار مرگ دور خودم میچرخم بالا پایین میرم. نمیدونم باید چیکار کنم خیلی از تغییراتی که داشتم نتیجه گرفتم و همیشه اونها رو به خودم میگم ولی تو خیلی جاها هم موندم. باید مثل استاد تو مثال فرزندش از خودم آزمایش(اهرم رنج و لذت )بگیرم و ببینم چه ایراداتی دارم و ی دارو به خودم تجویز کنم و با حال خوبم، حال کنم.
اگر کسی از دوستان هم راهکاری داره که بتونه به من کمک کنه که بتونم از این چرخیدن دور خودم خلاص بشم خیلی ممنون میشم ازش.
از استاد عباس منش عزیز و خانم شایسته بی نهایت سپاسگذارم.
سلام دوست عزیز
بنظرم اگه دوره لیاقت رو ندارین دوره لیاقت رو تهیه کنید خیلی بتون کمک می کنه
فرکانسی که دوره لیاقت ایجاد می کنه که گیرنده قوی داشته باشیم و ادامه بدیم خیلی از گیرهای ذهنمون باز میشه شادی من مستقیم نتونستم به سوال شما جواب بدم ولی حسم بم گفت این دوره رو بتون پیشنهاد کنم
انشالله همیشه در مسیر درست و راست هدایت بشیم
سلام دوست عزیز، بیشترین چیزی که میتونه بهتون کمک کنه ، ساختن یک اهرم رنج و لذت قوی هست بشینید و نتیجه ی ادامه ی تحمل کردن رو کامل و مورد به مورد بنویسید و همینطور نتیجه ای که تغییر این موضوع بهتون خواهد داد و با ساختن یک اهرم رنج و لذت درست، میبینید چقدر مشتاقید برای تغییر و بعد دونه دونه کارهایی که باید بکنید در هر روز، در هر ماه و.. تا این تغییر رخ بدهد و به نتیجه برسد رو بنویسید و هر روز چک کنید که چه کاری انجام شده و یا چه کاری بابد اضافه بشه به لیست
موفق باشید
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام و درود فراوان براستاد عزیز و خانم شایسته مهربان
مثالی که من دارم در رابطه با نپذیرفتن این حرف که
میگن تنها راهش اینه و (همینیه که هست) شغل امه
استاد من از زمانی ک وارد دبیرستان شدم و تو اون مقطع همه ی بچها درگیر تعیین رشته و شغل و مسائل مربوط به دانشگاه بودند همیشه ی تصویر از خودم دراینده داشتم اونم کارمندی بود بنا به دلایلی اون زمان خیلی علاقمند بودم کارمند بشم
اما هیچ علاقه ای به دروس دانشگاهی نداشتم کلا سیستم اموزشی رو به اندازه ی سر سوزن قبول نداشتم و بنظرم وقت تلف کردن بود و بیهوده چون در نهایت میدیدم هیچ کمکی در انتخاب و موفقعیت درشغل افراد زیادی نمیکرد از نظر من ک هیچ فردی اما خب به احترام اون دست از افرادی ک میگن مدرک دانشگاهی مهمه جمع نمیبندم … من همچنان باورم اینه مهارت داشتن تو زمینه ای ک علاقه داریم و تمرکز داشتن روی یک موضوع مهمه .. برسیم ب موضوع علاقه ام و راه رسیدن به اون
بلااستثنا همه میگفتن:
-باید بری دانشگاه این تنها راهشه
-باید مدرک دانشگاهی داشته باشی
-مگ تو توی دهه فلان بدنیا اومدی ک نمیخوای بری دانشگاه
-مردم چی میگن میخندن بهت خجالت بکش
-یکی ازت پرسید مدرکت چیه چی میخوای بگی
-بابا طرف نظافت چی میخواد میگ مدرکت چیه
-هیچ ارگان دولتی ای نیست ک بدون مدرک دانشگاهی قبولت کنه تازه ی چیزی هم بهت میگن
-وووو تا بینهایت حرف ک من شنیدم
اما واکنش من به همه اینا این بود ک برام مهم نیست شما چی میگین و چی میشه شما راه خودتون رو برید منم راه خودمو
این روند هیاهوی هم کلاسی هام همچنان ادامه داشت تا اینک دبیرستان به اتمام رسید و هرکدوم از بچها مسیر خودشون رو رفتن
من تصمیم گرفتم برم دنبال شغل برخلاف فشارهایی ک روم بود اما خیلی جدی تصمیم گرفتم چون برام فقط داشتن شغل ملاک بود اینک من بااااااید پول دربیارم و دیگر هیچ …. بطور اتفاقی وارد محیط جدید شدم اولین شغلم بعد از اتمام دوران تحصیلی ام ورود به یک محیط ناشناخته در یک شهر جدید
یکسالی که مشغول بکار بودم کلی رشد کردم و بزرگ شدم. بودن با ادم های جدید و با ویژگی های متفاوت و همکاری کردن بااونا خیلی برام درس داشت روزهای خیلی خوبی بود هرچند حقوق کمی میگرفتم اما ارزش داشت باعث شد خیلی قوی بشم و به ی سری از ترس هام غلبه کنم
بعد از یکسال تصمیم گرفتم تغییر مسیر بدم و بطور اتفاقی از طریق اقوامم شنیدم ک یه ارگان دولتی داره جذب نیرو میکنه
منم پیگیر شدم و استاد باورتون میشه من یه شغلی رو بدست اوردم که هزار برابر از حدتصورم بهتر بود
من اون زمان فقط اسم و پرستیژ کارمندی رو دوست داشتم اما یه سری از شرایط کاری و محدودیت های شغلی شو اصلا نمیتونستم تحمل کنم
ببینید خداوند چیکار کرد و به درخواستم چطور پاسخ داد شرایط کاری من طوری بود ک اصلا محدودیت خاصی نداشت من میتونستم هرساعتی ک میخوام کار کنم تویه محیط کاری ک اصلا نود درصد ساعت کاریم ازاد بودم و میتونستم به کارای دیگ ای برسم و کتاب بخونم ساعت کاریم حدودا فقط چهار ساعت بود
بین ساعت کاری هرموقع میخواستم میتونستم برم
درواقع من فقط داشتم پول حضورم رو دراون محیط میگرفتم و کاری هم اگر بود براحتی آب خوردن انجام میشد من بدون مدرک دانشگاهی اونم به قول دیگران ک میگن تو این دوره زمونه مگ میشه مگ داریم
نپذیرفتم محدودیت ها رو غیرممکن هارو و….
نکته جالبش این بود ک بعد از استخدام من قوانین عوض شد و فقط کسانی میتونستن توی آزمون استخدامی شرکت کنن که مدرک دانشگاهی مرتبط باید تحویل میدادن وبه کل قانون و شرایط پذیرش عوض شد به همین راحتی شما میگین قوانین جهان به نفع شما تغییر میکنه همینه واقعا ..قشنگ احساس کردم منتظر من بودند و دروازه ورود به قصر بعد من بسته شد
ممنونم از شما استاد یادآوری این موضوع خیلی بهم انرژی میده برای ادامه مسیرم
و باید همیشه یادم باشه برای من هیچ غیر ممکنی وجود نداره
هیچ همینی ک هست و باااااااااید قبول کنی وجود نداره و به هیچ وجه نمیپذیرم این حرفو حالا همینی ک هست و راه دیگ ای وجود نداره بااااید تحمل کنی
من چندین بار خلافش رو ثابت کردم باز هم میتونم
دوستتون دارم