میزان تحمل شما چقدر است؟ - صفحه 7 (به ترتیب امتیاز)
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2023/07/abasmanesh-13.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2023-07-24 07:07:592023-07-24 07:09:55میزان تحمل شما چقدر است؟شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
با سلام به استاد خوبم و دوستان
استاد جان من نمیدانم اسم این رو غبطه بزارم یا حسادت وقتی که میبینم بچه های سایتبه نظر من 80 یا 90 درصدشون جوون هستن و بعضی دیگه خیلی جوونن و اصلا نوجوونن هم واقعا لذت میبرم و خدارو شکر میکنم و دعاشون میکنم
اما ی حسرتی ته دلم هست میگم کاش منم وقتی جوون بودم این آگاهیهارو داشتم و قانون رو یاد میگرفتم البته ناگفته نماند ی سری چیزهارو که الان استاد میگن انگار بلد بودم و به خودم میگفتم اما با کوچکترین تضاد برمیگشتم و حرف خودم رو فراموش،میکردم و دلیلش هم اینه که اینهارو به عنوان قانون نمیدونستم میگفتم ی چیزایی رو درک میکنم خب شاید اشتباهه و عمل نمیکردم
من از بچگی همیشه دوست داشتم متفاوت زندگی کنم رها باشم با قوانین خودم زندگی کنم راحت حرفم رو بزنم همیشه بزرگ فکر میکردم تا حدودی با اطرافیانم فرق داشتم مهارت خاصی داشته باشم و استادی کنم خیلی به سخنوری و خطابه علاقه داشتم خیلی دوست داشتم هادی باشم و همیشه توی خونه وقتی تنها بودم راجع به موضوعی سخنرانی میکردم و تصور میکردم عده ای مخاطب نششتند و گوش میدن حتی با مخاطبینم صحبت میکردم و یا سوال میکردم
اما اما اما تو ی خانواده بسته ای بودم که نمیتونستم عقایدم رو بگم حرف دلم رو بزنم و اگر چیزی میگفتم اولا از نظر اونها خیلی پررو شدم و با نگاه پدرو مادرم مخصوصا پدرم بدنم میلرزید و کلا بیخیال میشدم
من خشونتهارو تحمل میکردم چون دختر بودم و حق ابراز حتی حق را نداشتم
دوسال آخر دبیرستانم رو در مدرسه خوبی درس خوندم و کلا من شاگرد زرنگی بودم و کلی برنامه برای سال چهارم برای کنکور ریخته بودم خونمون عوض شد و خانواده منو به مدرسه محل منتقل کردن فکر کنید من یک ماه هم از سال چهارم رو رفته بودم با کلی برنامه ریزی چون کمی راه دور بود و من دختر بودم و نباید راه دور بروم و همین باعث شد تا حدودی افت تحصیلی رو تجربه کردم و تحمل کردم
بعد ازدواج من از خونه پدری اومدم خونه ای که سه خانواده همسرم با هم زندگی کردیم و آزادی من بخاطر شرایط محیط کمتر و کمتر شد و من نمیتونستم روش خودم که دوست داشتم برم چون باز پررو میشدم چون ازدواج فامیلی بود و تحمل کردم
از شرایط مالی صفر و گاهی زیر صفر و سکوت کردم و تحمل کردم چون اینجوری یاد گرفته بودم که زن زندگی باشم و چیزی نگم
هر راه درستی که پیشنهاد میدادم باید از فیلتر خانواده همسرم رد میشد و طبق معمول بی عرضگی شوهرم و مخالفت اونها و تحمل کردم بچهام باید طبق نظر اونها بزرگ میشدند و من و بچه ها قربانی بودیم و تحمل کردم
و خانواده خودم که هیچوقت حق رو به من ندادند و به خانواده همسرم دادند و تحمل کردم
قرض گرفتن و قسطی خریدن بخاطر گذران زندگی و تحقیر شدن رو تحمل کردم
از این شغل به اون شغل رفتن همسرم و گاهی بیکار شدن و بی پولی با سه تا بچه رو تحمل کردم چون میخاستم کسی مشکل مارو ندونه و صورتم رو با سیلیهای فراوان سرخ کردن رو تحمل کردم
و در نهایت بعد از سالها بدبختی و بی پولی و حسرت محکوم شدن به اینکه من زن خوبی نبودم که الان مستاجرم و چیزی ندارم و تحمل کردم استاد جان من کلا تحمل کردم و هنوزم دارم تحمل میکنم
ولی امیدوارم با این آگاهیها که کسب میکنم و به قول استادم سن اصلا مهم نیست بتوانم در تمام جنبه های زندگیم پیشرفت کنم و دیگر تحمل نکنم و خودم رو به داشتن صفت صبر فریب ندهم
البته اگر میخاستم بنویسم چه چیزهایی را تحمل کردم باید تا شب مینوشتم که صد البته علت تحمل کردنهای من بخاطر عزت نفس پایین بود که خرف مردم برای من خیلی مهم بود و مشکل دیگر من خشکه مذهب بودنم بود که همیشه احساس گناه میکردم و عذاب وجدان داشتم
خدایا همه ما را به راست هدایت فرما
دوستون دارم خیلی زیاد
به نام خدایی که در این نزدیکی ایست
سلام مریم عزیز بانوی توحیدی، ثروتمند و سخنور سایت الهی
خوشحالم که به کامنت شما هدایت شدم، نمیدونم الان شما چند سال دارید ولی اکثر اعضا سایت بالای 40 سال سن دارند ولی ماشالله اصلا بهشون نمیاد،.خود من چند وقت پیش یه بانوی زیبا بهم پیام داد فکر کردم 14 تا 15 سالش است بعد رفتم کامنت های قبلی اش را خواندم دیدیم تا متاهل است و بچه داره سر کار هم هست.بعد خودش گفت که من 37 سالم است.
و شما اصلا فکر کن الان 20 سال سن دارید و میخواهید از الان شروع کنید، و برای شروع سخنرانی هیچ وقت دیر نیست تازه سخنران های پخته حس بهتری به آدم میده.
مریم جان در پناه حق روز به روز توحیدی تر و ثروتمند تر و شادتر و جوان تر و موفق تر باشی مهربان بانو.
سلام دوست عزیز و نازنینم ممنونم که کامنت منو با حوصله خوندین و ابراز محبت کردین
از اینکه منو راهنمایی کردین و با جملاتتون دلم رو قرص کردین
واقعا ملاک بالا و پایین بودن سن مهم نیست مهم اینه که الان خداوند من رو تو این مسسر قرار داده و هدایت میکند
مطمئنم که خداوند همه ما شاگردان استاد را حمایت خواهد کرد
خدارو شاکرم که دوستان خوبی مثل شما دارم که امید را در دل انسان بیدار میکند
دوستون دارم
سلام دوست عزیز
من احساس میکنم بیشتر کامنت شما حس قربانی بودن رو داره تا تحمل کردن !
یک احساس قربانی بودنِ همیشگی، گویا در زندگیتون هست که تقریبا در 90 درصد شکستهاتون بقیه و اطرافیان و به هر حال غیر خودتون رو مقصر میدونین، در صورتی که اصل و اساس و بنای آموزه های استاد بر قبول صد در صد مسئولیت زندگی و شرایط مالی و عاطفی و هر چی الان هستی هستش ،
تا وقتی هم با این احساس قربانی بودن ، عملا دنبال مقصر در زندگیتون بابت هر مشکل حتی کوچک پیش آمده بگردین ،به خودتون رجوع نمیکنین که شاید اینها رو خودتون به زندگیتون دعوت کردین !
من پیشنهاد میکنم اگه قصد تغییر دارین، اول هر کس رو به هر دلیلی حتی در حد قتل عمد اگه مقصر میدونین در زندگیتون اونو ببخشید که اصلا هم کار راحتی نیست، اما تا اینکار رو نکنین رها نمیشین و با خودتون به صلح نمیرسین، و تا وقتی که صبح با این نیت از خواب بیدار میشین که خدا لعنت کنه اونایی که من رو به این روز انداختن رو بگین و شروع کنین روزتون رو اوضاع هر لحظه ناگوارتر میشه
مسئول صد درصد اتفاقات خوب یا بد زندگیمون خودمون هستیم بدون شک
از همین لحظه تصمیم بگیرین کلمه مقصر رو چه در مورد شرایط ، اطرافیان و یا حتی خداوند ، از زندگی و از فرهنگ لغتتون حذف کنید و با یاری خدا و تکرار آموزه های استاد عباسمنش خصوصا در جلسه دوم دوره عزت نفس و همه جلساتش انشالله به احسن الحال برسین
ببخشید که اینجوری رک نوشتم برادرانه بود.
موفق باشید
سلام آقا جواد عزیزم
ممنونم که اینقدر درک عالی در مورد کامنت بنده داشتین و این نشان دهنده اینه که شما خیلی خوب روی خودتون کار کردین و باورهای عالی ساختین و پاسخ شما درس بزرگی به من داد بله من شدیدا قربانی بودم و در این مورد در کامنتهام هم نوشتم و کاملا درست گفتین اما متاسفانه من همین قربانی شدن رو هم الگوی خودم قرار دادم و تحمل کردم
البته مدتی است دارم روی خودم کار میکنم و شما خیلی بهتر میدونید که زمان میبره چون اون ریشه تو وجود من هست
ولی من بارها و بارها کامنت شمارو میخونم چرا که تلنگر خوبی بود
دوستون دارم
سلام دوست خوبم
اومدم بگم هیچی واسه هیچ کس دیر نیست
هیچ وقت خودت ناراحت نکن الان اونقدر هیجان دارم جوابت بدم که حد نداره دقیقا شرایط شما رو یکی از آشناهای ما داشت اونم 3تا بچه و خودش 46سال و شوهرش 55اینا بودن هنوز خونه نداشتن چقدر سرکوفت و حرفای دیگران تحمل کردن چقدر نذر و نیاز و دعا و….
یه بار چند تا جمله رو کاغذ نوشتم دادم بهش گفتم اینا تکرار کن
درباره خدا بهش گفتم
درباره باور لیاقت
درباره خواستن
اینکه دقیق خونشو تصور کنه
گفتم تو ذهنت راه میری تصور کن داری رو فرشات تو خونه خودت راه میری
گفتم خونتو با تمام جزئیات تصور کن و نگران پولش نباش
بعد طبق قانون واقعا واسش اتفاق افتاد و بهترین خونه ساختن
جوری که همه بهشون حسودی میکردن
پس شما هم امیدداشته باش از همون لحظه ای که شروع میکنی همه چی به بهترین شکل درست میشه…
سلام به دوست خوبم
ممنونم که کامنت بنده رو خوندین و اینجور با احساس پاسخ دادین
درست میگی عزیزم باید رو خودم کار کنم و تجسم با احساس خوب داشته باشم تا نتیجه بگیرم
ممنون که با مثالتون برای ذهنم منطقی شد پس من هم میتونم
من عاشق این دوستای خوب و همفرکانسیم هستم
دوستون دارم
سلام مریم جان خوشحالم که کامنتم امیدبخش بود
یه مثال دیگه واست بزنم پدر مادر عروس عموم الان حدود 70سالشونه و تا همین امسال خونه نداشتن شرایطی پیش اومد که مجبور شدن حتی مدتی تو چادر زندگی کنن ولی الان یه خونه عالی تو جای خوش آب و هوا دارن
همه چی قابل دست یابیه فقط کافیه بخوایم تضاد ها میان که بفهمیم چی میخوایم
منتظرم به زودی بیای از موفقیتات بگی
بنام تنها فرمانروای آسمان ها و زمین
سلام به استاد عزیز و گرانقدرم
سلام به استادیار مریم شایسته همیشه حاضرم
سلام به دوستان استوار و با ثباتم در مسیر رشد و تغییر
خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا شکرت
اصلا بچه ها میشه کامنت نوشت و تشکر نکرد از استاد جان از خدا؛ ازین پرادایس زیبا، از حضور این موجودات دوست داشتنی که وجودشون پر از درس و نعمته.واقعا و الحق که استاد موافقم برگترین سپاسگزاری من شده همین سپاسگزاری از خداوند متعال و بی همتا برای این قوانین ثابت و بدون تغییری که در جهان حکم فرماست و منو در مسیر درک و عمل به این قوانین قرار داده.
واقعا از این همزمانی ها از این فایل هایی که اصلا اینقدر به موقع است گاهی فکر میکنم استاد دقیقا میدونه من چی لازم دارم و کی باید فایل بذارن. اصلا این یعنی عدل خدا، این یعنی قوانین ثابت. کسی که باهدایت الله خودشو هماهنگ میکنه خودشو به موقع همیشه و همه جا میبینه و وقتی درست نگاه میکنه میبینه اینا همش کار خداست، اینا یعنی هدایت الله یکتا، اینا شگفت انگیزترین اتفاقات به ظاهر کوچیکی هستند که منو به وجد میاره. آره اصلا نیاز داشتم تا یک دور توی پرادایس بزنم وبا استاد جان حرف بزنم. دقت کردین جدیدا که نوع فیلمبرداری و ضبط فایل های جدید تغییر کرده یک نشونه و درس بزرگ برای ما بچه های سایت و خانواده صمیمی عباسمنش داره. من این به ذهنم زده که استاد داره میگه پاشو راه بیفت، حرکت کن و درس ها رو بگیر. حرکت کن و از مسیر لذت ببر چون درس گرفتن و رشد کردن لذتت داره. یکجا نشین و نایست با من بیا و همینطور که داری میبینی و لذت میبری درس ها رو بگیر. بارها و باها بشنو و درس ها رو بگیر. اینکه استاد جدیدا دارند در حین حرکت با ما حرف میزنن برام یک درس و یک نشونه بزرگ داره و مطمئن تر شدم که دارم درست پیش میرم. جدیدا منم کامنت های اخیرم رو در حرکت و تو ماشین و مترو نوشتم واقعا الان یادم اومد چه همزمانی شد با این چیزی که از نحوه فیلمبرداری برای خودم متوجه شدم(اینجا دارم بلند بلند فکر میکنم، نمیدونم شاید باز خیلی زیادی فکر میکنم و همه چیز و به همه چیز ربط میدم. این فکر به من قوت قلب داد پس فکر خوبیه حتی اگر زیادی فکر کردن باشه) من اینجوری ام گاهی تو ذهنم با خودمم بحث دارم و مراقبم دارم به چی فکر میکنم و اصلا به فکر کردن هامم کار دارم و دارم ناظر بر افکار بودن رو تمرین میــکنم.خدایا شکرت برای قدرتی که در اختیارم قرار دادی برای قدرت فکر و اندیشه. که به هر شکلی که من بخوام میتونه تغییر کنه.
سپاسگزارم برای این فایل زیبا که شروعش با اون آ]نگ خاطراتی منو برد به جایی که باید میبرد.واقعا ازاین تدوین از این فیلمبرداری ها، از این اشتراک گذاری ها ممنونم.
شما تو ذهنم مثل افرادی شدین که یک مسیری رو رفتین و با ردپاهاتون با ریختن دانه هایی از جنس امید و اشتیاق در این مسیر ما رو راهنمایی میکنید به یک خوان نعمت بی انتها از وفور نعمت و زیبایی و ثروت. این دانه ها میتونه همین آهنگ هایی باشه که بداهه میذارین به همون مقدار لازم، میتونه نشون دادن کلبه روی آب و دریاچه پرادایس باشه، این دانه ها میتونه تلنگرهای استاد جان باشه، این دانه ها و بذرها میتونه قدم های مریم جان و ضبط ویدئو ها بصورت متحرک و در حین راه رفتن باشه، این دانه ها همین احساس هایی میتونه باشه ک با تمام وجودم از فایل ها دریافت میکنم باشه که بهم میگه فهمیه درسته، مسیر رو درست اومدی تا اینجا، کم نیار ادامه بده، کلافه نشو، سردرگم نشو. برو تا برسی به جایی که یک نفس عمیق بکشی و برگردی عقب رو نگاه کنی و بگی دمم گرم از کجا به کجا رسیدم.اصلا این فایل استاد، منو آماده تر کرده برای گرفتن تصمیم اساسی که نیاز به شجاعت بیشتر داره. خدایا شکرت که اینطور با من حرف میزنی و به قلب من آرامشی وصف نشدنی میدی. من نگران هیچی نیستم چون میدونم خدا خودش همه چی رو درست میکنه و اتفاقی که در مسیر باید بهش هدایت بشم در بهترین زمان میفته براحتی و آسانی…(فعلا نمیگم دقیقا تو ذهنم چی میگذره افتاد یا نیفتاد یک فرصت مناسب میام براتون تعریف میکنم)
مـــیـزان تـــحـمل شمـا چـقـدر اســـت؟
منم یک داستان خوب دارم برای موضوع “تحمل کردن”
وقتی که من با همسرم هفت،هفت، نود و یک عقد کردیم و با کلی عشق و اشتیاق دوست داشتیم بریم زیر یک سقف مشترک و زندگی مشترک مون رو شروع کنیم این زمان گذشت و گذشت و میتونم بگم کار از صبر گذشت و به تجمل کردن رسیده بود و شد که ما اردیبهشت 97 عروسی گرفتیم و رفتیم زیر یک سقف و زندگی مشترک مون رو شروع کردیم اونم بعد از بیشتر از 6 سال…داستان ازدواج منو و همسرم جالب بود و جالب تر هم پیش رفت ولی به جاهایی داشت میرفت که دیگه صبر نبود داشتم من به عنوان دختر تحمل میکردم، داشتم به عنوان یک عروس تحمل میکردم. کجای داستان برای من شد تحمل اینکه، اونجایی که بزرگترامون یک قرار ساده و یک جلسه برای تاریخ تعیین کردن و اینکه چطور بریم زیر یک سقف قرار بود هماهنگ کنن و هی هماهنگ نمیشد.
البته من آخر داستان رو میگم تحمل، شایدم از اول داشتم تحمل میکردم اما اونا رو هم اگر قشنگ تو ذهنم بررسی کنم شاید از یکجایی از صبر به سمت تحمل رفت اما موضوع اون تحمل ها یکم فرق داره با این قسمت آخری که میخوام بگم. هرچند که الان که خوب نگاه میکنم ریشه همه ی اونا یک چیزه توحیدی عمل نکردن، شرک داشتن.
من واقعا نمیدونم میزان تحملم چقدره اما میتونم بگم سر این موضوع نتونستم دیگه تحمل کنم و خودم دست به کار شدم.دوست دارم با جزئیاتی که داره یاد میاد بنویسم.اینکه اواخر سال 96 بود که دیگه من تحمل تو عقد موندن و این رابطه رو نداشتم. حتی به خدا جون گفتم اگر قراره تموم بشه و از هم جدا بشیم و قرار نیست با هم بمونیم خودت یکاری کن. یادمه اون روزها که فشار روانی زیادی رو داشتم تحمل میکردم با خدا اینجوری حرف زدم و دیگه میخاستم اگر این دندان خرابه و دندان بشو نیست خودش برام بکشه بندازه دور. اونم منی که وابسته به همسرم بود، اونم منی که نگران قضاوت شدن بودم. اونم منی که میترسیدم بد تموم بشه. خلاصه که اینو خوب یادمه یک همچین درخواست و مکالمه ایی رو برای اولین بار با خدا داشتم و عاجزانه ازش کمک خواستم.(در ضمن من اون زمان نه با استاد نه با سایت نه با قانون آشنا نبودم) خلاصه این عجز من و یک درخواستی که هیچ راه حلی براش نداشتم و فقط خدایی رو داشتم که اون میتونه و اون میدونه ته داستان ازدواج من چی میشه. وای چقدر دیونه بودما گریه و زاری میکردم که خدا چرا من باید اینقدر سختی بکشم، چرا باید اینقدر گره بخوره ازدواجم، چرا من، چقدر دیگه باید زجر بکشم و در بلاتکلیفی بمونم. وای که چقدر از این بلاتکلیفی بیزار بودم و دقیقا سال ها ازش خوردم. چقدر به بلاتکلیفی توجه کردم و داستانم در بلاتکلیفی مونده بود که اصلا نمیدونستم درکش کنم. الان که برمیگردم عقب رو نگاه میکنم قشنگ میدونم اینا حاصل کانون توجه و ترس های خودم بود و البته باورهایی داشتم و دارم.
خلاصه آخر داستان رو میخواستم بگم که چطور من نمیخواستم دیگه تحمل کنم. اینکه یک شب توی پارک با همسرم نشسته بودیم و با هم حرف میزدیم که چطور و کی قراره بریم خونه خودمون. و از اونجایی که میدونستم هیچ پولی نداره هیچ پولی.از اونجایی که میدونستم کارش هم رو هوا شده و یک دوره افسردگی رو هم میگذرونه و از اونجایی که ورشکست شده بود و کلی بدهی هم تو بازار باید جواب میداد اما من نمیدونستم چطور اما با تمام وجودم میخواستم این مسئله حل بشه. اره یادمه من همون موقع هم به این مشکل مون میگفتم مسئله و میخواستم که براش راه حل پیدا کنیم اما فرق الان من با اون موقع به مسائل و راه حل پیدا کردن این بود که اون موقع خودم میخواستم حلش کنم، اون موقع زور میزدم تا مسئله حل کنم، اون موقع با تقلا و تلاش زیاد میخواستم مسئله حل کن زندگی باشم اما الان یاد گرفتم بسپارم بخدا؛ اینقدر روی عقل خودم حساب نکنم، اینقدر الکی تقلا نکنم آرام باشم و بذارم خدا خودش راه حل درست رو نشون بده و درستش کنه.واقعا عجیب تقلا میکردم و زور میزدم الان که یادم میاد.
خلاصه که بهش گفتم و همسرمم حرفی نداشت از طرفی اونم میخواست این قضیه تموم بشه و بشه که کارامون درست بشه بریم زیر یک سقف، از طرفی هم پول نداشت و کلی بدهی، از طرفی هم خانواده حامی و همراهی نداشت.خلاصه که بهش یادم نیست چی گفتم یا چی گفت اما اون شب منو و حسین تقویم رو نگاه کردیم و گفتیم فلان تاریخ باید بریم خونه خودمون. با عروسی بی عروسی، با وسیله بی وسیله.
من یادمه اینقدر جدی بودم که اون تاریخ رو نوشتم روی تخته وایت برد تو اتاقم 1397/02/12
حتی کارت بانکی ام رو عوض کردم رمزش رو این عدد گذاشتم.
حالا منو همسرم کی با هم حرف زدیم اواخر زمستان 96 این تاریخ و عهد رو بستیم.
حالا تصمیم گرفته بودیم که این تاریخ رو به بزرگترامون هم رسما اعلام کنیم و نیاز بود یک دورهمی یک جلسه ایی ترتیب داده بشه. اولین کارمون این بود که به مامان هامون گفتیم تا بدونن ما همچین تصمیمی گرفتیم و هماهنگ کنن حالا یا خونه ما یا خونه اونا یک جلسه و قرار بذارن.وای از اینجا به بعدش اصلا فقط کنترل ذهن میخواد چرا چون برای هماهنگ کردن یک روز یک ساعت دیدار این قضیه چندین هفته یا بهتره بگم یکی دوماهی طول کشید. نمیخوام خیلی وارد جزئیات بشم چرا نمیشد. چه دلیل و بهونه هایی میشنیدیم. فقط چندتاشو بگم مثلا اینکه باید اول به باباها هم بگن. خب همین چند روز طول کشید. حالا سمت من که سریع حل میشد و مامانم به بابام گفت و اصلا بابای من منتظر همچین خبری و جلسه ایی بود چون انگار یکجورایی( من بعدا متوجه شدم از همسرم شنیدم) پدرم به همسرم اولتیماتم داده بود و گفته بود یا تاریخ مشخص میکنی و دست دخترمم رو میگیری و زندگی تشکیل میدین یا طلاق…خلاصه از سمت خانواده ی من تقریبا همه چی برای تشکیل یک جلسه و یک دیدار اوکی بود حتی مامانمم گفت اگر میخوای بگو اونا بیان اینجا حرف بزنیم.وای اصلا هم درست یادم نمیاد (البته خوشبختانه) هم فکر کردن به این موضوع پیش و پا افتاده الان برام خیلی مسخره است که یک جلسه یک دورهمی دوتا خانواده باید چرا اینقدر طول بکشه.واقعا خیلی حرص میخوردم اون موقع ها. اصلا درک شون نمیکردم. اصلا نمیفهمیدم یک خانواده یگ زن و شوهر چرا نباید بتونن با هم حرف بزنن. یا اصلا چرا حواس شون به بچه خودشون نیست اصلا عروس بیخیال.وای که چقدر نمیتونستم درک شون کنم و چقدر روی مخم بود این رفتارها و بی اعتنایی هاشون. خلاصه که من هی از همسرم پیگیری میکردم مامان(مادرشوهرم) گفت، آقاجون(پدرشوهرم) چی گفت، جریان جلسه و صحبت چی شد؟ زمان کی شد؟کی خوبه؟ مامان با آقاجون هماهنگ کرد یا نه؟…اصلا همین پیگیری من از همسرم داشت تبدیل به جر و بحث میشد.یادمه فکر کنم یکبار به همسرم گفتم میخوای خودم اصلا از مامان(مادرشوهرم) بپرسم. میخوای خودم بگم اگر مشکل دارن تا بریم اونجا پیشنهاد بدم بیان اینجا. گفت خودت زنگ بزن. منم با تمام خجالت و استرس زنگ زدم. مادرشوهر عزیز با کلی داستان از اخلاق آقاجون و شرایط خونه گفتن یکجورایی گفت عجله نکن بذار خبر میدم. گذشت یکی دو روز و نزدیک عید و خونه تکونی عید بود و مامان همسرم گفت بذار الان وقت خوبی نیست بذار عید. هم کارامون رو کردیم هم به مناسبت عیددیدنی و ….وای خدای من.(اون موقع هم حرفش برام منطق نداشت و بازم بخاطر اینکه بزرگتر هستن تحمل کردند چون اگر بهونه خونه بود، مامان من مشکل نداشت ولی ایشون میگفت بهتره خونه ما جلسه باشه. اگر برای شلوغ پلوغی و خونه تکونی گفتن خب پارکی رستورانی جایی قرار میشد گذاشت تا موذب نباشن.اصلا برام همون موقع ها هم حرف و بهونه هاش منطق نداشت ولی سکوت کردم و در واقع تحمل میکردم و زمان میکذشت و ما دلمون به عید و عید دیدنی خوش بود.)
خدایا حالا عید شده و منو همسرم مایل بودیم زودتر این عیددیندنی انجام بشه یکی دوبار که نشد و یا اونا مهمون داشتن یا میخواستن برن بیرون شهر و نبودن و …خلاصه اونم یک دیداری شد اما باورتون میشه هیچ حرفی زده نشد هیچ حرفی از منو و حسین و تصمیم مون گفته نشد. باورتون میشه حتی مامان هامون هم سر حرف رو باز نکردن تا موضوع صحبت به چیزی که باید بره، باز نشد و حرفی نشد. یعنی کارد میزدی از منو همسرم خون نمیچکید. اصلا داغون داغون…فکر کنین بعد 6 سال و 5 ماه بعد از مراسم عقدمون، خانواده هامون مثلا بزرگترامون حرف مستقیم و رسمی از مراسم ازدواج و تاریخ ازداوج و برنامه زیر یک سقف رفتن نزدن. واقعا نمیدونم چه حالی داشتیم دقیقا میدونم قطعا کلی حرص میخوردیم و اون موقع کنترل ذهن رو هم به این شکل بلد نبودیم. فقط اواخر سال 96 من یکجورایی با استاد آشنا شده بودم و یکجورایی یکم متوجه شده بودم که باورهای اشتباه ما در مورد پول هست که ما رو از پول دور میکنه. در همین حد و یک چیز کلی متوجه شدم. از یک طرف فکر و قانون جذب اینا رو هم با مجله و کتاب ها میدونستم و شاید اون موقع ها فقط داشتیم تلاش میکردیم به خواسته مون و اون تاریخ تمرکز کنیم. هر چند تمرکز روی اون تاریخ و برگزاری مراسم هم کار سختی بود. چون فروردین 1397 بود و هنوز حرفی زده نشده بود و تاریخی که ما قول دادیم و تمرکز من روش بود 12 اردیبهشت 97 بودیعنی حدود یکماه. یعنی کمتر از یکماه خونه و وسیله و مراسم…واقعا تمرکز سخت بود چون هیچ چیز امیدوارکننده ایی نبود. خودمون حتی پول کرایه یک خونه هم نداشتیم تا حتی با همین جهازی که
تا حدی فراهم شده بود،بریم زیر یک سقف بدون هیچ تشریفات و مراسم و …حتی پول یک سفر ساده که به جای عروسی بریم سفر هم نداشتیم.
الان که فکر میکنم چقدر نداشتیم.
اما یک چیز مهم رو داشتیم امید و توکل مون به خدا بود که داشتیم.
الان که فکر میکنم یک ذره به اون شرایط واقعا دیگه اینا اسمش صبر نیست من داشتم تحمل میکردم. داشتم تحمل میکردم تا بزرگترا یک جلسه هماهنگ کنن نه اینکه صبر کنم. به اندازه چند سال صبر کرده بودم تا حرفی بزنن تا اقدام مفیدی انجام بشه.
خلاصه داستان اینجا جالب میشه که یادم نیست به پیشنهاد منو همسرم بود که گفتیم 13 بدر هماهنگ کنیم با هم بریم بیرون و اونجا حرف بزنیم و زمان زیاده یا پیشنهاد مامان ها بود نمیدونم ولی باید بگم اینم نشد. حتی نشد ما 13بدر خانواده هامون همو ببینن و باز من به مادرشوهرم زنگ زدم از مسیر برگشت بیان اونم نشد.
دیگه واقعا نمیتونستم تحمل کنم که نمیتونستم قبول کنم که اینقدر نشه و برای یک دیدار یکی دوساعته وقت نذارن و وقت نداشته باشن یا هر بهونه و دلیل دیگه ایی.
بله عید سال 97 شد، عید دیدنی شد، 13 بدر شد و این همه زمان و فرصت شد و گذشت و نشد که یک جلسه ساده بین خانواده من با پدر و مادر همسرم هماهنگ بشه و این هماهنگ نشدن ها برام غیر قابل تحمل بود و اصلا اینکه اونا بزرگترن و احترام به بزرگتر و از این حرفا برام معنی نداشت. اصلا به همسرم یادمه گفتم اگر اینا بزرگترای ما هستن میخوام نباشن.اصلا من کار ندارم اونا میخوان کمک کنن، حرفشون چیه نظرشون چیه فقط یکبار دیگه تلاش میکنم اگر شد که شد، نشد بیخیال اونا. اینبار یک حسی گفت به جای اینکه زنگ بزنی به مادرشوهر عزیز زنگ بزن مستقیم به پدرشوهرم و با تمام ترس و استرس و خجالت و رو شدن و رو نشدن و اون قوانین و خط کشی و دویارهایی که برای ارتباط با ایشون توی ذهنم بود من زنگ زدم، صدامم فکر کنم میلرزید اما زنگ زد و قبلش هم با خودم مرور کردم قراره زنگ بزنم چی بگم و هدفم از تماس و این جلسه رو بگم فارق از اینکه اگر بخواد ایشون شروع کنه به انتقاد کردن از همسرم یا هر حرف دیگه ایی. چندبار به خودم گفتم فهیمه زنگ میزنی و نهایت گفت نه نمیشه یا نمیایم حرفت رو بزن و بگو من بای احترام و به عنوان بزرگتر خواستم که همه جمع باشیم و صحبت های منو و حسین رو بشنوید. ما اصلا برای پول و کمک نیست که اصرار دارم باشید صرفا احترام و اینکه شما بزرگتر هستید و در جریان قرار بگیرید و اگر بازم نمیخواین همین نقش بزرگتر بودنو بودن تون رو ایفا کنید دیگه من حرفی ندارم. یادمه آخر مکالمه ام همچین جمله ایی گفتم و همین باعث شد من که ظهر زنگ زدم همون شب ساعت 9 شب خونه ی ما جلسه صحبت کردن مون ایجاد بشه.باورتون میشه من خودم باعث شدم و خودم رفتم تو دل این مسئله و خودم تونستم قراری که ماه ها و هفته ها نشد در عرض نصف روز هماهنگ کنم.خدایا شکرت برای شجاعتی که اون روز در من ایجاد کردی تا انجامش بدم.
خلاصه که داستان جالب تر هم شد و این جلسه خونه ما با اومدن پدر و مادر همسرم برقرار شد و منم که از قبل با حسین کلی صحبت کرده بودم و روی یک کاغذ پلن ها و چیزهایی که به ذهن مون رسیده بود رو نوشته بودم. سه تا پلن بود
پلن A، پلن B و پلن C
وای هیچ وقت یادم نمیره چه چیزهایی نوشته بودم و هیچ وقت یادم نمیره که بهترین پلن رو یک چیزی بین عالی و عالی تر رو خارج از تصور من و همسرم خداوند چید. هم مراسم عالی و باشکوهی در یک تالار زیبا گرفتیم. هم خونه رهن کردیم، هم حلقه هامون رو گرفتیم، هم فیلمبرداری و هم آرایشگاه و لباس عروسی و دامادی و خرید یکسری لوازمی که مونده بود. (البته به غیر از تلویزیون که اونم خودم دوست نداشتم و آخرش هم پول کم اومد و نخریدیم.) باورتون مشه از 14 فروردین 97 تا 11اردیبهشت کمتر از یکماه تونستیم کل کارهای مراسم و گرفتن تالار و خونه و خرید ها و … انجام بدیم. چون من دیگه حاضر به تحمل این نشدن ها نبودم چون اون زمان ناخودآکاه یادگرفتم تسلیم خدا بشم و بگم خدا خودش درست کنه و اون عروسی و اون سلسه اتفاق ها و پول ها و کارهایی که کردیم همش کار و برنامه ریزی خدا بود.چون من هر محدودیتی که بود رو نخواستم قبول کنم، نخواستم بخاطر احترام به مادرشوهر و پدرشوهر و حرف هایی که شده بود و اون زمان میشد خواسته ایی که میخواستم روهم محدود کنم.من این اتفاق برام نمونه ایی از دیدن فرق بین تحمل و صبره. نمونه ایی از اینه که واقعا تحمل نکردم به هر اسم و هر عنوانی خواستم شرایط رو تغییر بدم. خواستم این چیزهای اشتباه و مانع ها رو از سر راهم بردارم و فقط تمرکزم به اون تاریخ و اون خواسته بود.واقعا نقطه عطف زندگی من در یک برهه ایی میتونم بگم اتفاقاتی بود که باعث شد زیباترین و به یادماندنی عروسی رو داشته باشم.که اصلا فکرش رو هم نمیکردم یعنی من کلا بیخیال اون قسمت عروسی بعضی چیزها شده بودم تو پلن هایی که چیده بودم اما انگار وقتی خودتو به خدا و کارها رو به اون میسپاری خداست که میگه همه چی با هم ممکنه به جای کوچک کردن خواسته هات، باورهاتو در حد توکل به من و قدرت و توانایی من بزرگ کن و من خودم همه چی رو برات ردیف میکنم، دل آدم ها رو نرم میکنم و پول ها رو به سمتم میارم تا کارتو راه بیفته.
باید تحمل نکرد چیزی که اشتباهه
باید تحمل نکرد حرفی که منطقی نیست، حرفی که توش بوی ترس و نگرانی میده.
باید تحمل نکرد چون فلانی میگه نمیشه و میگه باید صبرکرد اما میدونی که این اصلا طبیعی نیست. طبیعی اینه بعد یک دوبار هماهنگی بشه که جلسه ایجاد بشه. طبیعی اینه که بشه وقتی دونفر تصمیم جدی برای تغییر و تشکیل زندگی گرفتن بشه. اگر نمیشه حتما یک عفونتی، یک ترمزی یک مانعی هست از اون بگذر اونو رفعش کن و میبینی که چطور خداوند درها و راه حل ها رو برات باز میکنه تا مسائلت بع سادگی حل بشه. چون همه مسائل راه حل دارند راه حل های ساده و آسان. راه حل ها در دل خود مسئله نهفته است فقط باید باور کنیم مسائل حل شدنی هستند و چیزهای زجر آور و حرص آور رو قبول نکنیم. فقط باید صبر رو با تحمل اشتباه نگیریم. فقط باید تحمل نکرد چیزی که اشتباهه رو درستش کرد.
این داستان هم برای من درس بزرگی شد تا تحمل نکنم هر حرفی رو که منطقی نیست حتی اگر از بزرگترهام میشنوم.
با گفتن این داستان فکر کنم به همه ی سوال های این فایل جواب دادم.
چه جاهایی در زندگی خود، شرایط نادلخواه را پذیرفتید و تحمل کردید؟
اونجایی که برای یک هماهنگی جلسه بین بزرگترا نمیشد که روز و ساعت مشخص بشه و تحمل میکردم تا بزرگترا کاری کنن.
چه باورهایی باعث شد تا آن شرایط نادلخواه را تحمل کنید؟
باور اینکه چون اونا بزرگترن.
زشته من عروسم یا خانواده عروس نباید اینقدر پیگیر زمان عروسی باشه یا اینقدر اصرار برای ایجاد یک جلسه داشته باشه.
باور اینکه پدرشوهرم خیلی بدقلقه و فقط مامانش میتونه راضی اش کنه و ایشون باید باهاشون حرف بزنه. باور اینکه همیشه مامان همسرم واسطه هستن برای حرف زدن.منم باید قانون خونه ی اونا رو رعایت کنم.
چه باورهایی را اگر تغییر میدادید، باعث میشد آن شرایط نادلخواه را نپذیرید و تحمل نکنید؟
باور حرف مادرشوهر و پدرشوهر و همسر و مادر و پدر خودم (حرف مردم)
باور اینکه بزرگترا در اینجور مواقع پا پیش میذارن و اقدامی و حرفی میزنن و شروع میکنن.
باور اینکه همسرم باید کاری بکنه.
و شاید باورهای دیگه ایی که تغییر دادم و اون حرکت و حرف رو زدم.
همچنین بنویسید وقتی دیگر آن شرایط نادلخواه را تحمل نکردید و «همین که هست» را نپذیرفتید، به چه راهکارهایی هدایت شدید و چه درهایی برای شما باز شد؟
هدایت شدم به اینکه تاریخ مشخص کنم و روی اون تاریخ متمرکز بشم.
هایت شدم تا آدم هایی سر راهمون قرار بگیرن و حرف هایی زده بشه و از اونا ایده بگیرم.
هدیت شدم تا خودم تماس بگیرم و دست به عمل بشم برای ایجاد یک جلسه بین بزرگترامون و نگفتم همینی که هست ما شانس نداریم از بزرگتر. همینی که هست خانواده هامون با هم هماهنگ نمیشن. نه نیومدم اینو بگم همینی که هست و باز هم تحمل کنم و راه حلش به من گفته شد و تو دل این مسئله راه حل بود. و چه درهایی باز شد و چه پول هایی از چه افرادی به سمت ما سرازیر شد که اصلا فکرش هم نمیکردیم.
چه خونه ایی برای رهن پیدا شد با مبلغ مناسب و اونم آماده و تخلیه.
به چه تالاری و مدیر تالاری هدایت شدیم که تاریخ 11 اردیبهشت که نیمه شعبان بود و همه 6ماه قبل رزرو کرده بودن برامون جور شد چه جوری اونم بعد یکی دو روز تماس گرفتن گفتن فلان تاریخ مون خالی شد چون از بستگان درجه یک داماد فوت کرده و کنسل کردن. اون تالار و اون تاریخ مال ما بود و من میدونم که اینا برناه ریزی و هدایت های خدا بود برای ما.یعنی داستان عروسی مون اینقدر اتفاقات و همرمانی و شگفتی و ردپای خدا رو میشه به وضوح دید که اصلا با عقل جور در نمیاد. یعنی صد هزار تومن تو حساب مون نباشه ولی بریم جلو و خدا برامون بفرسته.
و در نهایت به چه شکل مسئلهای که سالها آن را تحمل میکردید، حل شد؟
بله با تحمل نکردن اون شرایط نادلخواه که هیچ جوره تو کــتم نمیرفت اون مسائل براحتی حل شد و ما بعد از بیشتر از 6 سال رفتیم زیر یک سقف اونم با یک جلسه که از تاریخ جلسه که 14 فروردین 97 بود تا 11 اردیبهشت زمان زیادی نبود برای انجام و مدیریت کارها. ولی انجام شد اونم به عالی ترین شکل ممکن. اینا یعنی خدا خیلی کارش درسته وقتی شرک ها رو برمیداری و توحیدی عمل میکنی وقتی تسلیم اون میشی. وقتی سعی میکنی توحیدی عمل کنی. اینا یعنی هیچ مسئله ایی نیست که حل نشه. الان که کامنتم رو نوشتم و برگشتم به اون سال ها واتفاق ها خوشحالم که میتونم ردپای قانون و خدا رو در اون روزها ببینم و درس های زیادی ازش بگیرم و به یاد بیارم.
استاد جان واقعا سپاسگزارم که امروز رو جوری منو به یاد خودم انداختید که شک ندارم که خدا به خوبی صدامو میشنوه و به همین وضوح پاسخم رو میده.استاد جان واقعا بینهایت سپاسگزار و مشتاق دیدن تون هستم که باهاتون تو پرادایس قدم بزنم و از قانون و درس های زندگی بگیم و رشد کنیم.واقعا استاد عزیزم بی نهایت و از صمیم قلبم سپاسگزارتم.
_———–
واقعا درسته با پوست و گوشت و استخوانم این موضوع رو که تفاوت عظیمی بین تحمل و صبـر هست رو درک کردم و تجربه سنگینی از تحمل کردن و تحمل نکردن دارم.
معنای صبر: صــبــر به معنای درک قانون تکامل هست. مثل کاشتن گیاه و صبر برای رشدشون.
توی هر زمینه ایی که قانون تکامل رو درک میکنیم “کلمه صبر” در جای درستش قرار گرفته.
برای خیلی از مسائل ما صــبـــر میکنیم چون یک رونـــدی باید شکل بگیره تا اون اتفاقه بیفته.
معنای تحمل: تــحـمل به معنای اینکه من دارم زجر میکشم و تحمل میکنم.
بخاطر ترس ها، بی ایمانی و شرک ها، بخاطر دلیل و بهونه هایی که میاریم یک چیزی رو تحمل میکنیم و میپذیرم.
با تحمل کردن یک چیزی ایراد دار برطرف نمیشه.
مــن باید به مغزم بگم که هیچ چیز رنج آوری طبیعی نیست.هر چیزی راهی داره.
در زندگیتون هیچ چیزی رو تحمل نکنید: 1. اگر یک چیزی خوب پیش نمیره یک ایرادی توش هست. فکر نکنید اگر هیچ کاری نکنید خودبه حود درست میشه.
هیچ چیزی خود به خود درست نمیشه، هیچ چیزی خود به خود درست نمیشه.شما باید تغییر کنید تا درست بشه.
چقدر ما بخاطر حرف مردم تحمل کردیم ولی میتونستیم تحمل نکنیم و هدایت بشیم به راه حل های درست و آسان.
2. اگر ما حرف مردم(حرف اون پزشک) رو نمپذیرفتیم این تحمل روهم نمیپذیرفتیم.
تــحـمل با صبر یکی نیست،
صـــبـر توش امیده، صــبر توش تکامله، صـبـر توش ایمانه، صـبر توش توکله…
تــحمل تسلیم شدن در مقابل بدبختی هاست.
تـحـمل یعنی اینکه راه حلی وجود نداره.
تـحـمل یعنی اینکه من نمیتونم بهتر از این عمل کنم.
تــحـمل یعنی همینی که هست…
تحمل تفاوت داره با گیاهی که میکارم و با صبرو امید منتر رشدش هستم.
من تــحمل نمیکنم
من هیچ بی احترامی رو تـحمل نمیکنم.
من هیچ کمبودی رو تحمل نمیکنم.
من هیچ رفتار نامناسبی رو تحمل نمیکنم.
من خودمو تغییر میدم تا شرایط اون چیزی باشه که من میخوام من هیچ چیزی رو تحمل نمیکنم که جالب نیست.تحمل نمیکنم چـون راه داره.اگر ما تحمل نکنیم و بدونیم که راه داره بهش هدایت میشیم.اول باید باور داشته باشیم که راهی هست و راه داره.
من براونی رو که دیدم با خودم گفتم این اسب زیبا هم تحمل نکرد گرما رو و راه رو پیدا کرده تا خودشو خیس کنه و گرنه با تحمل کردنش شاید گرما از پا دربیارش.و گفتم آفرین براونی که تحمل نکردی، آفرین گود بوی که میدونی که راه هست ممنون که هستی پسرخوب.
سپاسگزارم و با عشق نوشتم برای تک تک شما عشق ها
سپاسگزارم برای خدایی که ابرها رو گسترانید و به ما نشون داد که باز هم وقتی در مسیر هدایتش عمل میکنی باز هم در بهترین زمان و بهترین مکان قرار میگیری…سپاسگزار خدایی هستم برای ین قوانین و واکنش جهان به رفتارها و باورهای ما.سپاسگزارم برای این عدل بی نهایت خداوند که هر اتفاقی که برامون می افته بخاطر فکر و باور و فرکانس هامون هست.واقعا سپاس خدای مهربونم برای این سایت، این دینا ، این بهشت این زندگی این استاد، این کلمات خدایا سپاسگزارم برای همه چیز…
سلام
به فهیمه عزیزم که جقدر اسمتون برازنده تون هست
چقدر با فهم و کمالات و چقدر عالی و با جزئیات نوشتید
واقعا لایق ستاره طلایی هستید
و اینکه جزو کامنتهای برتر این فایل بشه کامنت شما
ولی ما که برای برتر شدن نمینویسیم
همین که کامنت شما نور امیدی تو قلب من زنده کرد و اشک شوق ریختم و از خدای خودم از ته ته قلبم سپاسگزاری کردم خودش برترین پاداشه
نمیدونید چقدر نکته تو کلامتون بود چقدر عاااالی داستان تسلیم شدن تون رو توضیح دادید اونم زمانی که با این آگاهی ها آشنا نبودید
احسنت
دست مریزاد
باریکلا
گل کاشتی
خیلی حالم خوب شد
خوب بودم بهتر شدم
خدایا شکرت
دلم نیومد ازت تشکر نکنم و ننویسم نگم که چه کردی با دل من
با ایمان من
با عشق و اعتماد من به خدا
بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم ولی واقعا امروز هدایت شدم به این فایل و این کامنت فوقالعاده
ازت بینهایت ممنونم دوست خوبم
سلام به شما دوست ارزشمندم
سلان به شما نگین جانم
چقدر خوشحالم از دیدن نقطه آبی رنگ کنار اسمم. چقدر خوشحالم که خدا بهم امروز گفت به مو میرسونم ولی پاره نمیشه.نمیدونی من الان در چه وضعیتی هستم و خدا با رسوندن پیام زیبا و پر مهر شما بهم نشونه داد و پیام داد.
حال و هوام یک حالیه که فقط میخوام بنویسم ولی نمیدونم از چی و از کی…شاید میخوام از همه چی و هیچی بنویسم. از اون خدایی که اینقدر از رگ گردن به من نزدیکتره و حسش میکنم و قلبم رو به تپش میندازه.
من خوب میدونم که داستان ارزشمند و خوبی رو برای این موضوع داشتم و اینکه حالا چقدر تونستم خوب منظورم رو برسونم و اون مطلب رو انتقال بدم نمیدونم. من ایمان دارم برای اینکه این نوشته و این داستانی که با کلی ایراد نوشتم ارزشش بیشتر از این حرف هاست و هرکسی شاید نخونه. چون طولانیه، چون باور لیاقت من برای دیده شدن پایینه، چون تکاملم رو باید طی کنم، چون من نوشتم تا کار درست رو انجام داده باشم و اونی که باید میخونه در زمان درستش.
حالا همین حرف ها رو فکر کن من بتونم بارها در مورد هدفم به خودم بزنم. در مورد کتابی که قراره یک روز نوشتنش تموم بشه و چاپ بشه و دیده بشه. من به شدت ترس از شکست و موفق نشدن دارم. اعتراف میکنم که این ترس رو هم دارم تحمل میکنم البته بهتره بگم داشتم تحمل میکردم چون از همین دقایقی پیش به خودم قول دادم برم تو دلش. برم تو دل ترسم. اصلا خونده نشه، اصلا دیده نشه، اصلا موثر نباشه اصلا شکست بخوره. مهم اینه کار درست رو انجام بدم.
نگین عزیز واقعا ازت ممنونم که برام نوشتی نمیدونی خودت با این جملاتی که نوشتی برام چقدر نشونه شدی. چقدر کلماتت به موقع به من رسید و خدا اینطوری داره با من حرف میزنه:
“همین که کامنت شما نور امیدی تو قلب من زنده کرد و اشک شوق ریختم و از خدای خودم از ته ته قلبم سپاسگزاری کردم خودش برترین پاداشه”
همین که خودت یک تنه کلی صفت های زیبا نثار من کردی خودش برای منی که چند دقیقه پیش یک قدم برداشتم برای توی دل ترس رفتنم. اصلا دنیایی از دیده شدنه و اونی که باید میدید دید. اصلا مهم نیست چند نفر و کجای این صفحه است نوشته ی من. مهم اینه اونی که باید ببینه دیده و تاثیر گرفته و این یعنی من میتونم، من نباید بترسم. من باید بخاطر این راهی که راهی مهاجرت شدم و اون زندگی رو که شاید به سختی تشکیل دادم خراب کردم رو ادامه بدم و توکلم فقط بخدا باشه که همیشه و سر بزنگاه حواسش به من هست و با من اینگونه حرف میزنه و قلب منو آروم میکنه.
آره فهیمه دنبال چی میگردی
آره فهیمه عقل رو بفرست تعطیلات تابستانی و فقط با دل پیش برو و حرکت کن و دلو بزن به دریا و وا بده بذار خودش ببردت. عقل خاموش. چون من بخدا اعتماد دارم. چون من شرک وجودم رو که مخفیانه داشت در تاریکی شب عقلم در روی سنگ سیاه مثل یک مورچه کوچیک و بی آزار سیاه حرکت میکرد دیدم. آره وقتی پروژکتور نور توحید رو روشن کنی مورچه های کوچولو سیاه رو میتونی ببینی و یک قدم برمیداری خدا برات ده ها قدم برمیداره و شگفت زده ات میکنه.
واقعا نمیدونم چطور ازت سپاسگزاری کنم نگین جان که خودت هم لایق ستاره های طلایی بیشتر و پایدارتری و تحسین برانگیزی که مدال خرید دوره کشف قوانین زندگی رو هم داری و در مسیر رشد و پیشرفتی. قدر خودت و گوهر وجودت رو بدون نگین زیبا و دوست داشتنی من.واقعا سپاسگزارتم که نوشتی برام.
ارادتمندت فهیمه
برات از الله یکتا بهبودهای دائمی بیرونی و دورنی رو خواهانم.
فهیمه عزیزم
انقدر از کامنت ساده و کوتاه پن تعریف کردی که خودم کنجکاو شدم ببینم چی نوشته بودم که انقدر تاثیرگذار بود و اینهمه دل تو دوست خوبم رو شاد کرد
خدای من
منم مثل استاد عاشق تنهایی م و همیشه میگم من دوستان زیادی ندارم
اما امروز تو به من فهموندی که خدا به حای اون دوستای درب و داغون حقیقی چقدر دوستای عالی مجازی فوق العاده ای نصیبم کرده
خدای من
این روزا نمیدونم چرا بعد از ماهها خشکی چشم هام که هیچ اشکی نمیریختم نه از خوندن کامنتها نه از سر شوق و فکر میکردم چقدر سنگدل شدم من، حتی تو مراسم محرم هم میرم برا اباعبدالله هم یه قطره اشک نمیریزم ، دو سه روزه چنان خدا رو تو تک تک نفسهام و کنار خودم حس میکنم که بی اختیار اشک میریزم اما جنس این اشکها فرق داره
انقدر هدایتها داره از در و دیوار میاد که دیوونه کننده ست. هدایت شدم به گفتگو بادوستان قسمت 54 آریای کرد زبان دوست داشتنی و کامنت زیباش که در تکمیل مصاحبه ش با استاد بسیار زیبا نوشته بود و خدا میدونه خدا چه هدایتهای زیباتری برام کنار گذاشته
این دوسه روز ورد زبونم این شده
خدایا داری با من چیکار میکنی؟؟
دیدی یه مسابقه ی مهمی رو یکی میبره از در و دیوار روش برف شادی و کاغذهای برلق و طلایی رنگ روش انقدر میریزن که خود اون برنده دیده نمیشه زیر اونهمه باران جوایز شگفت انگیز ؟؟؟
من این حس و دارم که خدا از در و دیوار برام هدایتهای دیوانه کننده میفرسته
اونم تو چه شرایطی؟
تو اوج فشار ، تو اوج سختی، چرا؟
چون بهش،تعهد دادم خدایا من نمیخوام بقیمت بدبخت شدن یه بنده ت من به خواسته هام برسم، خودت دستم و بگیر
قابل توضیح نیست واقعا چه اتفاقاتی افتاد برام ولی این لحظه لحظه حس کردن خدا خواب رو از من گرفته
من که سر به سنگ میزاشتم میخوابیدم این روزا فقط دارم اشک میریزم
چشمه اشکم خشک نمیشه
چشام پف کرده و دلم میخواد یکم بخوابم ولی باز از ذوق آگاهی ها و هدایتهای جدید خوابم نمیبره
فهیمه ی قشنگم خدا میدونه واقعا داستان عروسی ت که نوشتی چه کرد با روح و روان من
چه ایمانی به من داد
تو کامنت قبلی هم میخواستم بنویسم هی یادم رفت که بگم چه قلم رسایی داری
من به غلط املایی و انشای کلمات و کلا به زبان فارسی تعصب خاصی دارم ، جایی غلط املایی می بینم یا جمله بندی ناقص ه ، ناراحت میشم
کلی
شما واقعا انگار یه داستان کوتاه شنیدنی نوشتی که آدم دلش میخواست یه رمان بلند باشه و تموم نشه
من عاشق فیلمها و داستانهای واقعی هستم اونم از زبان بچه های این سایت گرانبها که از جون و دل و صادقانه مینویسن و چه زیبا بر دل می نشینه
واقعا استعداد خارقالعاده ای در نوشتن داری
مرحبا
حتی میتونی تو کانال هایی که توی ایتا یا تلگرام داستان های آموزنده و واقعی مینویسن منتشر کنی و تکامل ت رو طی کنی
امیدوارم من اولین خواننده ی رمان قشنگ زندگی تو باشم عزیزم
نمیدونی تو چه شرایطی کامنت تو نور امید رو تو قلب من روشن کرد
واقعا نمیتونم بگم چه کردی با دل من
امیدوارم خدا چراغ دلت و روشن کنه
میبوسمت
خوشبخت و سعادتمند باشی در دنیا و آخرت
به نام خالقی که مرا خالق زندگی خود آفرید
سلام خداقوت
این فایل منو خیلی درگیر کرد و افکارم را به چالش انداخت و هی بهش فکر میکردم
و دوتا تحمل جالب برام روشن شد
یکی اینکه از وقتی به سن قاعدگی رسیده بودم تا قبل دوره سلامتی درگیر نا منظم بودن این دوره بودم و چقدر این دکتر و اون دکتر میرفتم و چقدر آزمایش های مختلف ازم میگرفتند و هیچی به هیچی و به جایی رسیده بود که من بگم خب همینه که هست درصورتی که برام احساس بدی داشت تا وقتی که دوره سلامتی را شروع کردم و دیگه خبری از اون نا نظمی و اذیت ها و درد ها نبود
خدایا شکرت
و مورد بعدی اینکه من از وقتی ازدواج کردم وقتی با مامانم حرف به حرف میشد و از بی احساسی همسرم تو رابطه زناشویی حرف میزدم همش مامانم میگفت از یه سنی خوب میشه فکر کنید همسرم 10سال از من بزرگتر قرار بود از چه سنی خوب میشه و منم هی تحمل و دنبال اینکه این شرایط را تغییر بدم
و 12سال گذشت و گذشت وگذشت و…..
بله استاد ما گاهی الکی الکی فقط زندگی میکنیم و تحمل میکنیم و دنبال یه معجزه یهویی هستیم
و چون یه بله گفتیم انگار باید به تمام ناخواسته ها هم بگیم بله
چقدر خوبه این فایل هاتون کاش نترس تر از الانم بشم و یک تصمیم جدی بگیرم
وقتی ابن کامنت را مینویسم که در راه برگشت از قم هستم و پراز احساس خوب از این سفر دو نفری با خدا جونم
بنام خداوند مینو سرشت.
السلام علیک یا ابا عبدالله
تسلیت عرض میکنم تاسوعا و عاشورای حسینی رو به تمام دوستان عزیزم توی این سایت الهی …
سلام بر عارفه ی دانا و عارف
حالتون عالی و متعالی
خداوند رو شکر میکنم برای سلامتی تون …
که هدایت شدید به قانون سلامتی .
جملات عالی گفتید …
انشالله بر تمام ترس هامون غلبه کنیم .
سفر سلامت ، الله نگهبان شما ، مواظب خودتون باشید ..
احساس تون عالی و متعالی
باد … درتمام ثانیه به ثانیه ی زندگیتون.
ای دختر دانا
سلامتی و حال خوب
رفیق همیشگیت…
سلام سید عظیم عزیز
انشاالله تک تک ما هم مثل امام حسین از پیله خودمون در بیام و به اون شکوه جلا برسیم و پرواز کنیم
ممنون از تبریکتون
تازه وقتی استاد این فایل را گذاشتند متوجه میشیم چقدر زندگیمون را باری به هر جهت جلو بردیم
معلم خوب نداشتیم میگفتیم همینه که هست
جایی حقمون نا حق میشد میگفتیم همینه که هست
زندگی سخت بود و بی پولی و…. اذیتمون میکرد میگفتیم همینه که هست
ولی حالا میگیم میخوای پس بسازش و ایمان داشته که رقم میخوره
من وقتی میبینم از وقتی با خدا رفیق شدم درونم رنگ و لعاب بهتری میگیره چرا این رفیق را ول کنم
من قبلا داشتم متوجه تیره شدن قلبم میشدم
ولی اون ریسمان نازکی که هنوز بهش وصل بودم به کمکم اومد الحمد لله
منم برات بهترین هارا آرزو دارم
درسته نمیدونم چندساله هستید و اهل کجایید ولی میدونم هممون تیکه ای از خدا هستیم و به هم وصلیم وخوشحالم تو این خانواده بزرگ هستم
بنام الله مهربان
سلام و عرض ادب خدمت خواهر دانای خودم که اینقدر دقیق و میزون هستید.که هرکی با شما زندگی کنه افسرده میشه …خخخخ
از بس جدی و کنجکاو هستید …
الحق اسمتون هم برازنده شماست. به معنای دانشمند و عارف
نقطه ی آبی شما رو دریافت کردم . و خیلی خوشحال شدم.
بذار نگم چند سالمه
انشاءالله هم عکس میذارم و هم توی قسمت هدایت به سایت.
توضیح مفصلی از خودم برای دوستانم مینویسم.
خواهر بی نظیرم عارفه ی عزیز.
خیلی ممنون که برام وقت میذاری و وقت ارزشمند خودتون رو به ما میدید.
منم در این روز عزیز روز استجابت دعا (عاشورای حسینی )
از خداوند متعال می خوام بهتون
معنویت
سلامتی
ثروت
روابط عالی
بهتون بده …
ازتون بی نهایت سپاسگزارم
درپناه ، رب العالمین
باشید … منتظر کامنت های خوب و تاثیر گذار تون هستیم .
ای دختر دانا و جد
سلام سید جان
خداقوت
امید وارم هر روزتون پر از آگاهی بوده باشه
قسمت اول صحبت تون را متوجه نشده
فرمودید هرکی با من باشه افسرده میشه؟؟
اینجا را نفهمیدم منظورتون چیه
جالبه یه نکته ی دیگه که درمورد تحمل الان متوجه شدم این بود که من از بچگی به ماشین و اتوبوس سوار شدن بد بودم و حالم بد میشد و این اواخر قرص زد تهوع مصرف میکردم تا تو مسیر طولانی دوام بیارم
ولی باز به لطف قانون سلامتی این مورد نا پدید شده و من چند روز پیش رفتم قم با اتوبوس و انگار نه انگار شاداب و سرو حال بودم
خدایا شکرت
بنام خداوند روشن ضمیر،
خداوند روشنگر بی نظیر
سلام و درود فراوان بر خواهر و جواهر ارزشمند عارفه ی دانا…
خیلی خوشم اومد از جمله اول کامنتت و مخصوصا از خدا قوتت (اتفاقا زمانی نقطه ی آبی شما رو دریافت کردم که خسته بودم و توی دلم گفتم انگار عارفه می دونست، خودمم میدونم که شما عاشق این هم زمانی ها هستید )
مرسی ازتون
بسیار بسیار سپاسگزارم.
خیلی خوشحال شدم برای سلامتی تون و گفتید مشکل تون حل شده (منم اینجوری بودم وحشتناک و قبل از اینکه سوار ماشین بشم، حالم بهم میخورد. و خیلی ببخشید دل و رودم بهم میخورد و خیلی خجالت میکشیدم کسی کنارم بشینه )
خیلی ریز بینانه و زیر کانه مطالب استاد رو پیگیری و از این خصلتت خیلی خوشم میاد و جدی هستی … و به همین خاطر گفتم ازبس همه چیز رو به جد پیگیری و بلدی
طرف مقابلت افسرده میشه ازباهوشی شما.
به قول یکی از دوستان استاد گفته بود شوهر من از بس بلده و باهوشه من دیگه افسرده شدم )
تحسینت میکنم که اینقدر خوب خودتو شناختی و روی خودت کار میکنی .مطمئنم بهترین نتایج میان سراغت ،
خیلی ممنونم که برامون مینویسی و وقت میذاری و اینقدر با حوصله و ظرافت مسائل رو کالبد شکافی میکنید…
مشخصه مطالب استاد رو به جد پیگیری… آفرین بر شما
آرزو میکنم بهترین معمار زندگیت باشی .ستون خانه ات همه ازعشق
سقف خانه ات بلوری و شفاف
فضای خانه ات همیشه پراز مهر
روز گارت شاد شاد
منم بهتر ینها رو براتون از الله مهربان خواستارم
ای دختر توحیدی و فوق العاده
مرسی از کامنت قبلی که برام نوشتی و کلی لذت بردم.
مواظب خودتون باشید
سایتون برقرار و مستدام
بنام خدای مهربان
سلام به استادِ جان
سلام به مهر بانوی عزیزم مریم جان
سلام به دوستان یکتا پرست و خوبم
خدای بینهایت مهربانم رو سپاسگزارم که باز هم بمن فرصت حضور در این مکان مقدس و اجازه نوشتن کامنت داد
خدا رو شکر که دیروز صبح همزمان با دیدن این فایل و تماشای بارون سیل آسای انتهای ویدیو اینجا در تهران هم باران رحمت الهی در حال باریدن بود و تا یک ساعت بعد از ظهر هم ادامه داشت
سلام به پارادایس زیبا که یه جورایی انگار خونه همه ما اعضای سایت هست
هر وقت میبینمش احساس فوق العاده ای بمن دست میده چون همه اش یاد آور خاطرات خوشی از
کلام و آموزشهای پر ارزش استاد
و صحبتها و رفتارهای دلنشین و آموزنده مریم جان
و توجه و تمرکز بر دیدن زیباییها و نکات مثبت
و ایجاد بهبودهای مستمر و… برای من هست
پارادایس همیشه زیبا..و امروز که تماشای اون همراه بود با شنیدن آهنگ زیبای ابتدای فایل دیگه من نتونستم رو مبل سر جام دوام بیارم و فقط سرمو تکون بدم پاشدم رسماً شروع کردم به بالا و پایین پریدن از بس که حالمو عالی کرد
خدا رو میلیاردها بار شکر
خدا رو شکر که با آموزه های استاد تفاوت بین صبر و تحمل رو یاد گرفتم
صبر یعنی درک قانون تکامل
صبر توش امیده، تکامله، ایمانه، توکله
اما
تحمل تسلیم شدن در مقابل بدبختیهاست
تحمل یعنی زجر کشیدن
تحمل یعنی اینکه راه حلی وجود نداره
تحمل یعنی اینکه من نمی تونم بهتر از این عمل کنم
تحمل یعنی همینی که هست
و خدا رو شکر که حتی قبل از آشنایی با استاد هم نا آگاهانه و بدون دونستن قوانین اونقدر آدم تحمل کردن نبودم بخصوص اگر از طرف دیگران نسبت بمن بود
و چند مورد از جاهایی که شرایط نادلخواه رو نپذیرفته و تحمل نکرده بودم رو در کامنتی که سال گذشته برای این فایل گذاشتم نوشته بودم، رفتار ناجالب از طرف همسرم نسبت به خودم رو در اوایل ازدواجمون نپذیرفته بودم هر چند که همسرم هم اون موقع مثل خودم کم سن و سال بود و علاوه بر نپذیرفتن خودم ایشون هم به بلوغ بیشتری رسید و از اون زمان تا بحال هر دو به هم بسیار احترام میگذاریم،
یا اینکه حرف دکترها رو درباره بیماری دختر چند ماهه ام نپذیرفتم و دنبال راه حل گشتم و خداوند ما رو به دکتر گیاهی و راه حل هدایت کرد
یا اینکه سردردهای میگرنی ام رو که چندین سال منو گرفتار کرده بود نپذیرفتم و با آموزشهای بینظیر استاد و هدایت خداوند درمان شد
یه نمونه هم اینجا می نویسم که درباره رفتارهای خودم بوده
من قبلاً گاهی وقتها میشد که ظرفهای غذام رو شب نمی شستم، و تا فرداش میموند حتی یه وقتهایی پیش اومده بود که تا دو سه روز هم بمونه و ظرفهای جدید بهش اضافه میشد
و چقدر هم هر بار که اینطوری میشد زمان زیادی رو صرف شستشو و تمیز کردن می کردم و خسته می شدم اصلاً هم دوست نداشتم این شرایط رو و خیلی هم اذیت می شدم مخصوصاً وقتی که همسرم اشاره ای می کرد و یا یکی از نزدیکانم سرزده خونه ما میامد که دیگه بیشتر اذیت می شدم، و دلم میخواست که تغییر کنم و چند بار هم سعی کرده بودم ولی ثبات قدم و اراده کافی نداشتم، و بعدش هم پذیرفته بودم که همینی که هست، این باور اشتباه رو پذیرفته بودم که من ذاتاً آدم مرتب و منظمی نیستم، و این وضعیت ناجالب رو تحمل می کردم
تا اینکه چند سال پیش که دختر بزرگم نسرین چند روزی از کانادا اومد تهران دیدن ما یه تلنگری به من خورد و من دیدم بعد از هر بار غذا خوردن تا ظرفها رو تو ماشین نزاره و قابلمه و ماهیتابه رو نشوره و شیر آشپز خونه و روی کابینتا رو دستمال نکشه نمیاد بشینه، در صورتی که سالهای قبل اینطوری نبود
همونجا بود که تصمیم گرفتم به این رنج و تحمل پایان بدم و گفتم من بعد از این بخودم قول میدم که ظرفهام نشسته نمونه حد اقل حتی اگر هر وعده انجام ندادم ولی حتماً حتماً شب ظرفهای نشسته توی سینک باقی نمونه
و همون شد که تا به امروز به جرأت می تونم بگم که حتی یک شب هم ظرفهای نشسته توی سینک باقی نموند و مثل نماز خوندن بر خودم واجب کرده بودم و بقول استاد که تو بعضی از فایلها میگن هرگز و هرگز و هرگز به شیوه قبلی برنگشتم
و الان هم که خیلی وقته که نه فقط شبها بلکه همیشه سینک آشپز خونه تمیزه و برق میزنه، وچقدر هر وقت نگاه می کنم لذت میبرم از تمیزیش، و بیاد میارم که اگر چیزی داره بد پیش میره این طبیعی نیست این ایراد داره، و نباید تحملش کنم،چون که راه داره و اگر من باور کنم که راه داره بهش هدایت میشم خدا منو به راه حلش هدایت می کنه
همه چیز راه داره بشرط اینکه ما باور کنیم که راه داره
بشرط اینکه نپذیریم که هیچ راهی براش نیست و اون وقت راهها پیدا میشه
خودم روتحسین می کنم و آفرین میگم که به لطف الله مهربان وقتی بخودم قولی میدم و تصمیمی در جهت بهبودی خودم میگیرم تعهدم ستودنیه، اونقدر که همسرم و فرزندانم هم اینو میگن
مثل همین مورد و خیلی از موارد دیگه مثل پیاده روی هر روزه مثل ورزش و تمرینهای تقویت عضلات مثل هر روز فایل گوش کردن و خوندن کامنتهای دوستان و… و همه کردیتش رو به خدای خودم میدم که اوست که منو هدایت می کنه
خدا رو شکر برای این فایلهای ارزشمند و آگاهیهای گرانبها
بینهایت از استاد عزیزم برای این کلام سراسر در و گوهر سپاسگزارم
و از مریم جانم هم بسیار ممنونم که فایلها رو به این ترتیب زیبا روی سایت قرار میده و براش سؤال و توضیح میده
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی هَدَانَا لِهَٰذَا وَمَا کُنَّا لِنَهْتَدِیَ لَوْلَا أَنْ هَدَانَا الله
شاد و سالم و خوشبخت و ثروتمند باشید
و سعادتمند در دنیا و آخرت
بنام خداوند یکتای مهربان
سلام خدمت استاد عباسمنش عزیز و همه دوستان گلم
.
تحمل کردن واقعا زجر آور است
یادمه 12_13سالگی قبل از دوره قاعدگیم بود ک همه خانوم های دور و ورم از درد پریودی مینالیدن
زمانی ک پریود شدم هیچ دردی نداشتم و اینقدر تحت تاثیر اطرافیان قرار گرفتم ک اونا درد دارن چرا من ندارم و یجورایی انگار دلم میخاست درد بکشم
گذشت و گذشت یک سال بعد من هرماه ک پریود میشدم درد کمی حس میکردم و این درد با مرور زمان بیشتر شد
فک و فامیلامون چندین مورد بودن ک رفته بودن دکتر و دکتر گفته بود این کاملا طبیعیه و ی قرص میدادن که گویا اون قرصه آرومشون میکرد اونم موقت (من خودم ازون قرص ها مصرف نکردم)
منم چون باور کرده بودم ک طبیعیه و پذیرفتمش
دقیقا یادمه جوری درد میکشیدم و چشام باز نمیشد یک روز تا شب من مثل مار میپیچیدم دور خودم
عصابم خورد بود داد و گریه و عصاب خوردی و زجر بود همش
یکمی هم برای جلب توجه اطرافیان بود ولی واقعن درد میکشیدم
دوره دوازده قدم رو شروع کردم و اروم اروم شروع کردم از سلامتیم درست کردن
و الان من اینقدررررر راحت پریود میشم
اینقدر این دوران برام شیرین و لذت بخشه و از هر زمان دیگه ای بیشتر به خودم محبت میکنم و خدارو صد هزاران مرتبه شکر که دیگه هیچ دردی ندارم فقط چایی میخورم که اونم نمیدونم تاثیری داره یا ن ولی کمی حس میکنم بدنم داغ میشه و حس خوبی بهم میده
وقتی یادش میوفتم ک جحوری درد میکشیدم واقعن انگار من داشتم تحمل میکردم
چقدر ما راحت میپذریم هر چیزی ک میشنویم رو
از خداوند مهربونم میخام هدایتم کنه به سمت بهترین باورها و بهترین مسیر ها
درپناه الله یکتا باشید خدانگهدار
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
استاد عزیز تا دو سال پیش تقریبا همه چی رو پذیرفته بودم که همینی که هست،هست.یا یه کم بهتر در حال مبارزه بودم که حداقل از اثراتش کم کنم.
اما از زمانی که با شما آشنا شدم و بصورت تکاملی با مباحث شما آشنا شدم متوجه یه باگی توی فهم ودرکم شدم و اونم این بود که صحبتهایی شما میگفتید با آموزه های من بعضی جاها در تضاد کامل بود مخصوصا بحث های مذهبی
اصلا من فکر نمیکردم اینقدر خدا بهم نزدیک باشه و من راحت بتونم باهاش ارتباط بگیرم و احساس واقعی خوب بودن رو تجربه کنم.
الان حال واحساسم عالیه و زمانی که کمی بد میشه میبینم شیطان رو که دوست داره چکار کنه وبعد تلاش میکنم برگردم به حالت احساس خوب
قبلا موندن در حال بد رو تحمل میکردم چون مطمئن بودم هیچ راهی ندارم و الان فقط اوضاع مالیم رو دارم صبر میکنم چون باید تکامل طی بشه و نشانه اشم بهبود اوضاع و تصمیمهای درسته و البته یه خورده از شاخ و برگاش گیر کرده به عذت نفس که در حال بازیابی هستم
تو دوره حل مسئله که داشتم فکر میکردم چه کارهایی بوده که قبلا حل کردم،خدا شاهده اصلا یادم نمیومد چه کارهایی کردم یعنی این شیطان ذهن این کارها رو با آدم میکنه در صورتی که من در طول عمرم کلی کارهایی انجام دادم و مسائلی رو حل کرده بودم که خیلی افراد از ترس دورو برش هم نمیرفتن،نه فقط از خودم بلکه از شرکتها و شهر و انجمن و….
دوستان عزیز فقط یه چیزی رو تحمل نکنید ،نزارید شیطان به هر دلیلی وارد بشه و راه خدا رو ببنده،ما خودمون نماینده خدا روی زمین هستیم،همه ابزارها رو هم داریم که استاد خیلی قشنگ برامون معرفی میکنه
فقط وفقط فقط جهاد اکبر میخاد ،همه ما باید از زندگیمون لذت ببریم و احساس خوب داشته باشیم و شکرگزار باشیم،چرا نباشیم یه نگاهی به خودمون بندازیم ،چی رو ما خلق کردیم،پاها،دستها،انگشتان،سیستم ایمنی،سیستم گردش خون،سیستم تنفسی،سیستم گردش خون،سیستم عصبی و تمام اندامها داخلی خارجی و….
مگه خدا اینا رو به ما نداده،مگه روحش رو در ما ندمیده، مگه عقل وشعور وفکر به ما نداده ،آسمون وزمین و همه برکاتش،آب شیرین وگیاهان و انواع میوه ها و…..همه رو داده……………حالا راه خلق زندگی عالی رو هم به ما گفته و استاد به بهترین نحو میگن پس فقط شکرگزاری میکنیم و فقط خلق خواسته میکنیم که خدا همه خواسته های ما رو استجابت میکنه…….
حرف زیاده انشالله عمل کنیم به گفته هامون…
استاد خوش تیپ و قشنگم سپاسگزارم،استاد شایسته خوش قلب سپاسگزارم از فیلمی که گرفتید ،چه فضایی،چه بارونی ،چف فواره ودریاچه ای،چه لک لک زیبایی پشت فواره،چه اسب و بزغاله قشنگی،چه عطر وبویی تو فضا پیچیده،بوی عطر خدا همه جا رو گرفته
گوارایتان این زندگی زیبا ،این آزادی مالی،زمانی،مکانیتان
خدایا شکرت که مرا با استاد آشنا کردی
خدایا شکرت از داشتن نعمت به این بزرگی
خدایا شکرت از نعمت راهنمایی…..
سلام و درود خدمت انرژی مقدس خالق و فرمانروای کل کائنات ، انرژی جاری و ساری در تک تک مخلوقات خود ، و خالق آفرین من ،،
سلام و درود خدمت آرمی بزرگ عباس منش ،،
خدای مهربونم صد هزار مرتبه شکرت که ی روز پر انرژی و ی فرصت بی نظیر و ناموسا یونیک دیگه بهم عطا کردی ،،
دیگه اصلا یونیک تر از این داریم خاص تر از زندگی داریم ،،
خاص تر از نفس کشیدن داریم ؟؟
پس ای نجواهای فلان فلان شده ذهن من بشنوید که دارم فریاد میزنم من عشق خداوند ،، همه چیز در بهترین شرایط ممکن قرار داره ،،
من سلامت و قدرتمند و محبوب درگاه خداوند دارم به نفس کشیدن ادامه میدم و فرصت تجربه بی نهایت لذت و آرامش و سادی و رفاه تو دنیا و آخرتم دارم خدایا شکرت ،،
آره بچه ها ،، درسته ،، این الکی قانع شدن خودش سم مهلک ،، تحمل سختی های بی دلیل ،، گذراندن ،، هیچ فکر کردیم گرانبهاترین چیز دنیا همین فرصت که با تحمل تو شرایط گند میریزیمش تو جوب غفلت ،، الله اکبر وقتی استاد عزیزم این مثال رو زدن چقدر لحظه ها برام تو ذهنم روشن شد که ای بابا اونجا هم من دقیقاً همین کارو میکردم ،، دیدی چهارسالم اونا رفت و همینطور تا اینکه باز رسیدم به دوره مقدس قانون سلامتی و خدارو صد هزار مرتبه شکر میکنم ،،
خدایا صد هزار مرتبه شکرت برای دوره بی نظیر احساس لیاقتت خدایا شکرت ،،
خدایا کمکم کن هر لحظه هر ثانیه هر دم و بازدم خودم لمست کنم ببینمت توی تمام امورم ،،
خدایا ای کریم مطلق منو آسون کن برای آسانی ها ،،
آسون نفس بکشم ،،
آسون بخوابم ،،
آسون پول دربیارم ،،
آسون غذا بخورم ،،
آسون ورزش کنم ،،
آسون برقصم ،،
آسون لذت ببرم از زندگیم ،،
آسون عشق بورزم ،،
آسون لمس کنم ،،
خدایا صد هزار مرتبه شکرت برای این همه فراوانی و ثروت و سلامتی و زیبایی که عطا فرمودی ای کریم ای سخاوتمند مطلق ،،
سکرت شکرت شکرت خدااااجونم ،،
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام خدمت دوستان و استاد عباس منش و خانم شایست عزیز
بینهایت خداوند رو سپاسگزارم بابت این باران رحمت الهی این اسب و بز زیبا این پرادایس زیبا و بزرگ این دریاچه و این کلبه چوبی روی اب و اسمان ابی با ابرهای سفید بسیار زیبا و فواره زیبا و پرنده زیبا که گوشه تصویر فواره روی درخت نشسته بود
خدایا شکرت بابت این همه نعمت و فراوانی که تو این دنیا بوجود اوردی
خدایا صد هزار مرتبه شکرت بابت همزمانیها
در مورد تمرین این جلسه
میزان تحمل شما چقدر هست ؟ و چرا؟ و چطور تونستید اون شرایط نادلخواه رو با افکار درست برطرفش کنید ؟
من میخوام مثال از بیزنسم بزنم که اتفاقا دیروز در موردش تو دوره کشف قوانین کامنت گذاشتم
من تو بیزنسم بارها این الگو برام رخ میداد که تو چند معامله که انجام میدادم میدیدی تو یکی از معاملات یکی از کشاورزها که قرار بود محصول رو برام بفرسته بار بیکیفیت برام ارسال میکرد و وقتی بار دست مشتری من میرسید مشتری کلی شاکی میشد و باعث میشد اعتبار من زیر سوال بره
اون زمان من تحمل میکردم به این دلیل که میگفتم همین دیگه کشاورزها همشون اینجوریند و چون تو بازار قیمت محصول برای کشاورز برای فروش قیمت مناسب نداره بنابراین زیاد دل به کار نمیده و دقت نمیکنه و هر کاری کنید باز بار بیکیفیت برات میفرستند
البته اوایل کار باورهام خیلی خراب بود و یه جورایی خودم رو مسئول فروش بار کشاورزها میدونستم که انگار وظیفه انسانی منه هر جور شده بهشون کمک کنم تا جنسشون رو بفروشم حتی اگر بار بیکیفیت هم میداشتن
حالا چرا این باور رو داشتم ؟
چون دوست داشتم تو بازار اعتبار بدست بیارم
و بدست اوردن اعتبار رو تایید گرفتن نظر اونها میدیدم حتی اگر با تحمل کردن سختی و فروش محصول بیکیفیت باشه
مثلا اینکار رو انجام میدادم کشاورزها بین خودشون میگفتن اره ما محصولمون رو نمیتونستیم بفروشیم مثلا اقای نوری اومد کمک کرد تا ما راحتر بفروشیم
این نوع رفتار تنها بمن کمک نکرد حتی همون کشاورز سالهای بعد وقتی که محصول خوب برای فروش داشت با اختلاف قیمت بسیار ناچیزی حاضر میشد به کسی دیگه بفروشه و بمن بار نمیدادن
حالا حساب کن قبلا که همین کشاورز مشکل فروش داشت التماس منو میکرد ولی الان …
البته این هم بخاطر باورهای شرک آلود من بود که بجای اینکه من از خدا بخوام کمکم کنه تا تو بازار اعتبار خوبی بدست بیارم به اشتباه میاومدم از دیگران انتظار داشتم بمن تایید بدن تا تو بازار شناختهتر بشم
بنابراین وقتی وارد دوره کشف قوانین شدم دیگه این شرایط رو تحمل نکردم
و گفتم هر جور شده من راهش رو پیدا میکنم اوضاع رو تغییر میدم و شرایط رو بابت میل خودم در میارم
اولا اومدم این ذهنیت رو تو خودم درست کردم که من هیچ مسئولیتی نسبت به هیچ کسی ندارم
اگر کشاورزی بار بیکیفیت داره و نمیتونه بفروشه بمن هیچ ربطی نداره مقصر خودشه که نتونسته خوب رسیدگی کنه و چون معامله کردن برای من هیچ منفعت و سود نداره بنابراین خیلی راحت با اعتماد بنفس خوب بهش جواب رد میدم حتی اگر جز کشاورزهای قدیمی من باشه
( اتفاقا دیروز روی یکی از کشاورزهام اجراش کردم )
بنابراین از این بعد تو معاملاتم قبل از اینکه از کشاورز خرید کنم ازش میخوام از محصول و کیفیت بار قبلش کلی فیلم و عکس بفرسته و بعد اگر اوکی بود تو مرحله بعد باهاش قرارداد میبندم و ازش میخوام طبق تعهداتی که تو قرارداد ذکر شده باید طبق همون محصول رو اماده کنه برام بفرسته وگرنه هر اتفاقی رخ بده مسئولیش با خودشونه
وقتی اینکار رو انجام دادم اولا کشاورز تعجب کرد که چرا اینقدر من سختگیری دارم میکنم ( چون قبلا کامل منو میشناخت )
دوما این ایده رو وقتی که اجرا کردم خداشکر به طرز جادویی کیفیت بار چندین برابر افزایش پیدا کرد چرا ؟
خود کشاورز بیشتر از من محتاطتر شد که کار درست و دقیق انجام بشه که ایرادی تو کار در نیاد و بهانه دست کسی نده که باعث بشه خودش متضرر بشه
در صورتی قبلا اینجوری نبود من با اعتماد کردن بیجا و تمرکز کافی نذاشتن روی کار همین جوری بصورت زبانی از کشاورزها خرید میکردم و هر چندبار در میان که بار ارسال میشد ، میدیدی یه بار بیکیفیت ارسال میشد که باعث میشد مشتریام بپرند و خرید نکنند و یا سفارششون رو کمتر کنند
بنابراین من با افکار و باورهای درست دیگه اوضاع رو تحمل نکردم و نگفتم همینی که هست
و گفتم حتما راهش بهتر وجود داره که با همین شرایطی که من دارم بشه بدون هزینه ، بدون نیاز به تلاش فیزیکی بیشتر ، کار با دقت و کیفیت بالاتر انجام بشه
و اینو همیشه با خودم تکرار میکردم که بعدش هدایت شدم قبل از خرید از کشاورز ازش بخوام عکس و فیلم برام بفرسته و اگر اوکی بود باهاش قرار داد ببندم و طبق اون چیزی که من میخوام بار رو برام اماده و ارسال کنه
تمام این کارها بصورت غیرحضوری و انلاین خیلی راحت و اسون قابل اجرا بود برای من
و من کلا با همین تغییر کوچولو تو بیزنسم خیلی خیلی بهتر دارم کارم رو کنترل میکنم که باعث شد کیفیت کار من خیلی بالاتر و بهتر شود و از اون طرف بخاطر کیفیت محصول و فروش با قیمت مناسب باعث شد من تو بازار اعتبار خیلی خوبی بدست بیارم تا حدی که دیروز خود صاحب کارخانه بمن گفت اقای نوری شما خودتون کلا تامین محصول بار کارخانه ما رو برعهده بگیرید و ما فقط از شما خرید میکنیم
خدایا شکرت این دقیقا چیزی بود که من قبلا میخواستم که تامین کننده کارخانهها باشم
و از وقتی که ترمزهام رو به لطف دوره بینظیر کشف قوانین پیدا کردم و برطرفش کردم این نعمت خیلی راحت و طبیعی بمن داده شد بدون اینکه من اصلا هیچ زوری بزنم
دوست داشتم تو این تمرین در مورد اینکه وقتی که شرایط رو تحمل کردم چه بلاهایی سرم اومد و وقتی که اومدم با افکار و باور درست قبول نکردم که همینی که هست با انجام چند کار و ایده ساده شرایط رو تغییر دادم براتون تعریف کنم
که نتیجه چندین برابر از همه لحاظ به نفع من شد که حتی خودم هم تعجب کردم از اینکه چرا زودتر نیومدم اینکار رو انجام بدم
عاشق همه تون هستم
انشالله هر کجا از این کره خاکی هستید در پناه رب شاد ، سالم ، خوشبخت ، ثروتمند و سعادتمند در دنیا و اخرت باشید
فعلا
یا حق
سلام استاد جان عزیزم و مریم جان بزرگوارم
من جدیدا شروع کردم به کامنت گذاشتن و هرروز فایلهای سایت رو میبینم اگر فایل جدید بذارید اونپ میبینم وگرنه میرم ادامه فایلهای سریال زندگی در بهشت رو میبینم و از دیدن این مسیر تکاملی که طی کردید تا به این پارادایس زیبا ،این اندام زیبا و این ارامشی که سرتاسر زندگی دارید لذت میبرم و میبینم که هیچ چیزی یکشبه به دست نیمده و پشتش سالها روی باورها کار کردن و البته تلاش فیزیکی هست که در کنارش تلاش متافیزیکی همه چی رو راحتتر جلو برده.
استاد گفتید در کجای زندگی چه چیز زجر آوری رو تحمل کردید
برام سخته بیان کردنش ولی من به چشم نقطه عطف زندگیم بهش نگاه میکنم چون از اون موقع زندگی من تغییر کرد و یه شخصیت قوی و خود ساخته رو ساختم
من 5سال پیش متوجه شدم که همسرم در طول ده سالی که باهم زندگی کرده بودیم مدام به من خیانت میکرده و با زنهای مختلف بوده و رابطه جنسی میگرفته و هربار با یک دروغ و کلک من رو توجیح میکرد که توهم برم داشته و من شکاکم.من هم باورم شده بود که من واقعا مشکل دارم مدام من روتحقیر میکرد من رومقصر بحثها میدونست و اوهمیشه قیافه حق بجانب میگرفت،من هم به این تحقیر کردنش عادت کرده بودم و فکر میکردم که من لیاقتم اینه که حرف زور بشنوم و مدام سرم داد بزنه و منم باید سکوت کنم.وقتی دستش برام روشد باز هم از بی عزت نفسی از بی اعتماد بنفسی التماسش کردم که دوباره میسازیم زندگیمون رو ولی اون همیشه ازم طلبکار بود که از دست من خسته شده.
استاد به هر زوری بود زندگیمون برگشت ولی به چه قیمتی،به قیمت بی ارزش شدن من به قیمت کوچک کردن خودم،
من اون موقع میترسیدم یه دختر ضعیف 30ساله با دوتا بچه کوچک که همه زندگیش رو در دست یک مرد میدونست و گمان میکرد اگر اون مرد نباشه زندگی براش تموم شده است.
خسته شده بودم از زندگی از همه چیز خسته شده بودم از همه بریده بودم هیچکسی به کمکم نیمد و تنهام گذاشتن خیلی روزهای سختی بود ،
من موندم یک قلب شکسته و یک درد غیر قابل تحمل،
نیاز داشتم به یک همدمی که محرم حرفهام باشه و سنگ صبورم باشه ،راهنما و مشاور من باشه ،و بهم کمک کنه تا به ارامش برسم
یادمه با خدا قهر کردم من دختر خیلی مذهبی بودم ولی مشرک ،مشرکی که از خدا کمک میخواست ولی از بقیه هم کمک میخواست درددل میکرد قضاوت میکرد غیبت میکرد
گفتم خدا تو کمکم نکردی تو من رو انداختی تویه اتفاق تلخ مگه من مهم بودم برات و تو منو دوست نداری و…
همون روزها خدا من رو اورد تو مسیر مثبت اندیشی و با قانون جذب اشنا شدم مسیری که من روتغییر داد و من رو به آگاهی رسوند آگاهی که فهمیدم این من بودم مسبب این اتفاقات ،وقتی تو خودت برای خودت احترام قایل نیستی ارزش قائل نیستی خودتو دوست نداری اون محبتی که به همسرت داری یه ذرش رو به خودت نداری خودتو له میکنی فدا میکنی تا یکی دیگه ازت راضی باشه،وقتی وابسته ای و شریک واسه خدا قرار دادی ،چه انتظار دیگه ای داری ؟اگر غیر از این بود جای تعجب داشت!!!
خلاصه استاد شخصیتم از نو ساخته شد باورهام از نو ساخته شد،ذهنیتم مثبت شد زیبابین شد ،شدم اهل شکرگذاری و تمرین انجام دادن،مراقبه انجام دادن و روی هدفهای خودم تمرکز کردن
((((من زندگیم رو مدیون خدام هستم ))))
تو این 5سال کلی پیشرفت داشتم که بهم میگن چقدر تغییر کردی ،خودم باورم نمیشه که چه ادم ضعیفی بودم و الان اصلا قابل مقایسه نیستم با قبل.
توی این سالها فرکانسم بالا اومده خیلی هنوز باید کار کنم روی خودم ولی خیلی هم رشد کردم و هیچ چیزی نمیتونه من رو از پا دربیاره چون این قدرت خداست که در روح و جسم منه
همسرم همون ادم سابقه با ذهنیت و باورهای منفی و یک انسان ناشکر
استاد من متوجه شدم که باز رفته سراغ رابطه های…
الان به روی خودم نیاوردم که موضوع رو فهمیدم و
ولی من اون زن ضعیف نیستم که خودمو ببازم یا مثل قبل به فکر خودکشی بیفتم
هیچ وابستگی عاطفی ندارم بهش تنها وابستگی مالیه که من رو ازار میده
بدنبال کار هستم تا از این وابستگی دربیام و از عهده زندگیم بربیام و تصمیم بگیرم که بمونم یا برم.
زهره ی الان قرار نیست دیگه تحمل کنه این نادیده گرفتن شدنها رو این سواستفاده شدن ها .
من پیشرفتم رومدیون همسرمم او اگر با من این رفتار رونمیکرد من هم هیچموقع تغییر نمیکردم روی پای خودم وای نمی ایستادم و قوی نمیشدم،او بهم یاد داد که باید قدر خودمو بدونم و برای خودم ارزش قایل باشم
الان دنبال به درامد رسیدنم با مهارتی که در کارم پیدا کردم و ایمان دارم که خدا من روهدایت میکنه بسمت عالیترینها و بهترینها
همونطور که من رو به سمت شما و استاد عرشیانفر هدایت کرد
خدا هزاران ساله که خدایی کرده و کارش رو بلده.
خدایا شکرت
به نام خدای مهربان
سلام به استاد بی نهایت عزیز و مریم جان عزیز
اول از همه تشکر فراوان بابت همه زحمتهایی که میکشید و فایل های عالی برای ماها ثبت میکنید، ازتون سپاسگذاریم.
در مورد این فایل بگم که واقعا تحمل کردن خیلی خیلی کار اشتباهی هست که تقریبا همه تو زندگیهاشون تجربه کردن،
خودم سالهای پیش بخاطر وضعیت بد زندگی که داشتم همیشه تحمل میکردم، تقریبا، 7.5 سال، بخاطر داشتن بچه همیشه با خودم میگفتم باید تحمل کنم چون بچه دارم، فامیل اگه خبر بشن ما جدا شدیم چی میگن، چون تو فامیل ما کسی جدا نشده بود برای ما خیلی حرف بزرگیه که جدا بشیم و این رفته بود تو مغز من که باید تحمل کرد، خلاصه همیشه تحمل میکردم اون وضعیت بد زندگی رو و روز به روز هم بدتر میشد و من همچنان بخاطر حرف مردم و اینکه بچه دارم و به تنهایی نمیتونم بزرگشون کنم هی تحمل میکردم، تحمل در حدی که همش داشتم حرص و جوش میخوردم، تا اینکه بعد از یک اتفاق بدتری که تو زندگیم رخ داد دیگه تحمل من تموم شد، دیگه نتونستم تحمل کنم و به پدر و مادرم گفتم که من دیگه نمیتونم این زندگی را تحمل کنم، میخوام جدا بشم، و اونا هم پذیرفتن و گفتن زندگی خودته و خودت میتونی تصمیم بگیری. وقتی دیدم از سمت خانواده من هیچ کس پافشاری نکرد که من برگردم و ادامه بدم، با خودم گفتم چرا اینقدر به خودم سخت گرفتم.
خلاصه وقتی جدا هم شدم تا یک مدتی بازم بخاطر دید مردم که جدا شدم داشتم تحمل میکردم که مردم الان در مورد من چی فکر میکنن، نکنه فکر کنن من مقصر بودم، خلاصه خود درگیری داشتم تا یک مدت، تا اینکه گذشت، گذشت و با خودم گفتم اصلا هر فکری مردم در مورد من میکنن،بکنن مهم نیست، مگه مردم تو زندگی من بودن که ببینن من چه کشیدم. اصلا اگه بخوایم به فکر حرف مردم باشیم، اصلا نباید نفس بکشیم.
خلاصه که همانطور که استاد گفتن تحمل کردن واقعا کار اشتباهی هست، و با آگاهیهای الانم با خودم میگم چرا الکی تحمل کردم اون همه سال و همش حرص خوردم،و هیچ لذتی از زندگیم نبردم.و میتونم بگم که مقصر خودم بودم که اون شرایط را تحمل کردم،میتونستم نکنم.
وقتی آدم خودش را ارزشمند بداند و حرکت کند خدا کمکش میکند و خیلی درها به رویش باز میشود،
آرامشی که الان تو زندگیم با دوتا بچه هام دارم تجربه میکنم با هیچ چیزی عوضش نمیکنم، و پیشرفتهایی که بعد از جدایی کردم خیلی خیلی قابل قدر هست و به خودم افتخار میکنم که تونستم به تنهایی یک زندگی عالی و زیبایی برای خودم و دوتا بچه هام فراهم کنم. و خدا را صد هزار مرتبه شکر که همیشه همراهم بود و تنهام نذاشت، خدایاااااااااا هزاران مرتبه شکرت