درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 1 - صفحه 5
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2025/03/abasmanesh-7.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2025-03-19 05:37:312025-04-30 07:31:22درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 1شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
چقدر فایل جالبی!
دقیقا در همه موارد زندگی مان به همین شکل است.
تا زمانی که ما فکر می کنیم تخصص ما که ارزش خاصی ندارد- این تخصص رو همه دارند هیچ وقت به سمت ثروت و مشتری های خوب هدایت نمی شویم!
ولی شخص دیگری با همین تخصص ما و با همین علم ما حتی خیلی خیلی خیلی خیلی کمتر درامد خیلی خوبی دارند.
——
همه چیز به باور ها و افکار ما نسبت به خود ما و محصول و زندگی ما بر میگردد.
جهان از همان نوع افکاری وارد زندگی ما می کند که ما بهش باور داریم.
——
برای مثال:
آموزش آفیس و کار با افیس رو لاقل از هر ده نفر 6-7 نفر بلد هستند (حتی بیشتر)
و اگر به من و شما بگوییند که این اموزش ها میلیونی به فروش میرسند.
میگیم مگه میشهههه
بله میشه ! و الان خیلی پیج های اینستایی رو من میشناسم کههه از آموزش آفیس خیلی کسب درامد خوبی می کنند.
ولی خیلی هاا مث ما اگر همان محصول رو تولید کنیم و همان مطالب را ارائه دهیم
چون به خودمان و تخصص مان ایمان نداریم ( همان چیزی که در این فایل گفته شد ) و بارمون اینه که خب اینو که همه بلدن – کسی نمیاد آموزش افیس بخره
خب قطعاا ایده ها و.. رو به سمت خودمون کور می کنیم.
——
وقتی هر چیزی رو باور کنیم همون می شود در این مصاحبه باورهای افراد مزه ها را تغییر میدادند.
—-
وقتی یک استادی در ذهن ما بزرگ می شود یا بزرگ می کنند با نظرات = ما با شرکت در اون دوره های آموزشی خیلی خفن نتیجه میگیریم.
به نظر من تمام اتفاقات زندگی ما فقط ارزش دهی ذهنی به محصول و خدمات مان هست
بسم الله الرحمن الرحیم
شکر الله بابت این فایل جدید که روی سایت گذاشته شد!
شکر الله بابت این آگاهی های سایت و اینکه چقدر میتونه تو زندگی مون بهمون کمک کنه!
چقدر این داستان توت فرنگی و شراب یا ادکلنه جالب و جادویی بود و چقدر برا من کمک کننده بود که بدونم بحث سر توانایی خاص نیس – بحث این نیست که من تخصص چطوره یا چقدر درس خوندم و.. اگر باور کنم که می شود اون وقت لاجرا همان چیزی می شود که من میخواهم!
اگر من صبح تو تمرین ستاره قطبی به خودم بگم که امروز بهترین ناهار رو میخورم به فرض – لاجرم من هر غذایی رو که بخورم حس حوبی ازش میگیرم و لذت بیشتری نسب به ی فرد معمولی میگیرم!
چقدر ذهن قدرتمند هست و چقدر عالی میشه اگر من به این باور برسم که خدا من رو هدایت میکنه و خداوند قراره امروز من رو سوپرایز کنه!
اگر من بتونم ی مدت وقت بگزارم روی این ذهن سرکش – ذهنی که خودش من رو به این سو و ان سو میبره!
و بعد به خودم بگم که من اشرف مخلوقاتم یا اینکه من روح ام یا من ی لول بالا تر هستم و میتونم بر ذهنم دستور بدم که چطور فکر کنه!
اون وقته که من میشینم پای کار کردن رو ذهن و به خودم میگم من بهش دستور میدم که چطور فکر کنه – من بهش میگم و اون باید همان طور پیش بره
و اون وقت اگر من اون ذهن سر کش رو رام کنم زندگیم جوری میچرخه که به من کمک کنه روند زندگیم راحت تر بشه – چرخ دنده ی زندگیم عالی تر بشه!
اگر من سختی موقت کار کردن رو ذهن سرکش رو به جون بخرم بعدا ذهنم رام میشه و سواری خیلی خوبی بهم میده!
من به خودم تعهد میدهم که در هر صورت روی خودم و ذهنم یا باور هام کار کنم تا روند زندگیم هی بهتر و بهتر بشه!
شکر الله بابت این روند عالی و جادوییی!
بنام خدای مهربان
سلام خدمت شما استاد عباس منش عزیز و مریم جان شایسته و بچه های عزیز این سایت الهی
خداروشکر میکنم ک فرصتی ب من دست داد تا بیام و ی کامنتی بنویسم از درکم از قانون جهان ب امید خدا
استاد بی نهایت ازتون سپاسگزارم واقعاً
این فایل ب شدت فوق العادست و درس داره برای من و کاملاً هماهنگه با اتفاقاتی ک این روزها داره برام رخ میده و البته تعبیری ک من نسبت ب اونها در ذهنم از قبل داشتم
درس هایی از توت فرنگی 19 دلاری
استاد سپاسگزارم از شما ک ما هم بواسطه ی آموزش های شما از چیزهایی ک باید بدونیم و اطلاع داشته باشیم ب این سبک اطلاع پیدا میکنیم و ی جورایی ما هم ب روز میشیم
نکته اول اینکه ؛ این توت فرنگی 19 دلاری بخاطر قیمت و بهای بالایی ک داره ، خیلی متفاوت تر هست از توت فرنگی معمولی 35 سنتی
یعنی خیلی ارزشمندتر هست
استاد این ایده ب ذهنم رسید ک مثلاً ی وسیله مثل ی هواپز ک اتفاقاً چند روز پیش خریدم ب لطف خدای مهربونم و سپاسگزار خداوند هستم بخاطر این نعمت فوق العاده ، این وسیله توی ی فروشگاه معمولی ی قیمتی داره ، اما همین وسیله با همین مدل توی ی فروشگاه لاکچری در بالا شهر ی تفاوت قیمت 2 برابری داره !
در حالی ک هردو یکی هستن و هر دو ی مدل هستن . پس این تفاوت قیمت چیه ؟
دقیقاً میرسیم ب صحبت شما و اون پیش فرض هایی ک ما نسبت ب مثلاً این موضوع داریم و انتظاری ک ب طبع این پیش فرض در ذهنمون داریم و میسازیم
چون افراد فکر میکنن اونی ک گرون تره حتما اصل هست و حتما ارزش بالاتری داره نسبت ب اون یکی ، وگرنه گرون تر نبود !
خیلی از افراد از این شیوه استفاده میکنن برای اینکه محصول یا اجناسشون رو با قیمت بالاتری بفروشن
و انگار این شیوه توی کل دنیا مرسوم هست
چون ک همه جای دنیا افرادی هستن ک ب این شکل فکر میکنن
یعنی اگه مثلاً ما بریم ی جنسی رو از جایی بخریم ک قیمت پایین تری داره و باورمون هم این باشه ک ؛ اونی ک قیمت پایین تری داره کیفیت پایین تری هم داره ، اون وقت انتظار ما از اون وسیله اینه ک حتما کیفیت پایینی داره و نباید انتظار زیادی ازش داشت و ما این انتظار و داریم ک بعد از ی مدتی این وسیله خراب خواهد شد و این همینه دیگه !
بازهم جمله ی طلایی شما : این ذهنیت ماست ک تجربیات ما رو ایجاد میکنه .
استاد ی دفعه ی ایده ای ب ذهنم رسید درباره ی همین روزهای عید و خرید عید و سال جدید :
من این ذهنیت رو دارم ک ؛ اگه برای سال جدید لباس نو نخرم ، اگه سال عوض بشه و من لباس نو نخریده باشم ، در سال جدید دیگه نمیتونم لباس نو بخرم یا اگرم بخرم ، دیگه بهم نمیچسبه .
این ذهنیت با من و هرکسی ک ب این شکل فکر میکنه کاری میکنه ک ؛ اولاً نتونم لباس جدید بخرم یا اینکه ب سختی و با دردسر این خرید اتفاق میوفته و اگرم اتفاق بیوفته ، نصفه نیمه انجام میشه و در نهایت همون ذهنیتی ک من دارم اتفاق میوفته و من اون احساس رضایت قلبی رو نسبت ب این موضوع نمیتونم تجربه کنم و این موضوع ممکنه تا سال های بعد هم در ذهنم بمونه ، فقط و فقط بخاطر ذهنیتی ک من از این موضوع در ذهنم ساختم ک کاملاً ساختگی هست و میشه راحت تغییرش داد ب نفع خودم
در واقع سال جدید یک اتفاقی هست ک ب خودی خود معنی خاصی نداره و فقط یک حالت فکری هست ک در وجودمون اتفاق میوفته
در واقع این ما هستیم ک ب سال جدید با ذهنیتی ک داریم معنا میدیم و الان ک بهش فکر میکنم میبینم ک ؛ این تغییر ذهنیت چقدر میتونه کارها رو برای ما ساده تر و راحت تر کنه و چقدر میتونه نگرانی ها و عجله کردن ها رو از ما دور کنه و در عوض آرامش رو ب زندگی مون بیاره و چقدر درک این موضوع ، مهم ارزشمند و زندگی ساز هست.
برای من یکی ک خیلی خیلی زیاد مهم ارزشمند و آرامش آفرین هست . خدایا شکرت .
استاد اینجای صحبت هاتون یاد تمرین داشتن انتظارات مثبت افتادم ک توی دوره کشف قوانین زندگی ب ما آموزش دادین .
میخوام از خودم ی مثالی بزنم
من زمانی ک میرم باشگاه ، در 99 درصد مواقع و حتی بیشتر ، شرایط طوری پیش میره ک برای انجام حرکت بعدی – هر حرکتی ک باشه – اون دستگاه مورد نیاز یا اون دمبل های مورد نیاز یا حتی اون نیمکت یا میز مورد نیاز من از قبل برای من آماده و محیا هست و قبل از اینکه حرکت قبلی تمام بشه ب شکلی هدایت میشم ب وسایل و شرایطی ک برای حرکت بعدی نیاز هست و ب محض دیدن این شرایط ب خودم میگم : ببین ، همه چیز از قبل برای من آماده و محیا هست .
و این باوری هست ک من آگاهانه برای خودم ساختم و بازهم در حال ساختنش هستم و میخوام این باور رو ب تمام جنبه های زندگیم تعمیم بدم مثل تجربه ی روابط عاطفی و عاشقانه ی دلخواهم و هر شرایطی ک دوست دارم تجربه کنم
در واقع من میتونم این باور عالی رو ب همه چیز و در تمام موضوعات زندگیم تعمیم بدم و ازش استفاده کنم و نتیجه ی دلخواهمو باهاش بسازم
استاد یاد این عادت فوق العاده شما افتادم ک همیشه قبل از انجام هر کاری مثل رفتن ب جای جدید یا مسافرت یا خرید کردن یا حتی ضبط ی فایل جدید ، از این جمله آگاهانه استفاده میکنید ک ؛ خدا میدونه ک چ اتفاقات جالب و فوق العاده ای قراره بیوفته یا خدا میدونه ک چ آگاهی های فوق العاده ای قرار گفته بشه … و این همون عملگرا بودن شما ب آموزش های خودتون و در واقع زندگی کردن شما با این آگاهی هاست
من بی نهایت از شما سپاسگزارم
استاد ی مثال میزنم از اتفاقی ک دیروز افتاد برام
دیروز قبل از اینکه برم باشگاه ، سر ی موضوعی ک قبلاً ب مادرم گفته بودم ی بحث کوچیکی داشتیم
اون موضوع این بود ک ؛ گفته بودم وقتی من میخوام برم بیرون ب من نگو ک مثلاً فلان کارو انجام بده بعد برو
چون قبلش گفته بودم ک کاری داری با من یا ن ؟ یا اینکه چیزی میخوای برگشتنی بگیرم ؟
استاد ی چیزی هم این وسط بهم الهام شد ک ؛ با این مدل رفتار این باور در ناخودآگاه ما شکل گرفته ک ؛ اگه میخوای جایی بری یا بری تفریح کنی برای خودت ، قبلش باید ی کار مفید انجام بدی و بعدش میتونی بری اونجا ک دلت میخواد بری .
من توی دوره فوق العاده احساس لیاقت ب این ترمز توی ذهنم رسیدم ک خیلی هم در من قوی بود و هنوزم هست البته ک با درک من از این موضوع کمتر شده اما هنوزم هست ، چون هنوزم این مقاومت رو توی وجودم احساس میکنم وقتایی ک میخوام برم بگردم و تفریح کنم برای خودم
در واقع ما ذاتا خودمون رو ارزشمند و لایق تجربه ی خواسته هامون نمیدونیم و حتما باید ی کار مفید انجام بدیم تا این لیاقت و ارزشمندی بواسطه ی انجام اون کار در ما ایجاد بشه و بعد میتونیم بریم و ب کار یا تفریح خودمون برسیم
در واقع احساس لیاقت و ارزشمندی ما وابسته شده ب عوامل بیرونی ک باید روی این باور کار کنیم تا انجام کارهامون برامون راحت تر و ساده تر و لذت بخش تر بشه
بریم سراغ ادامه داستان : خلاصه مادرم دیروز گفت : « اول برو فلان کارو انجام بده ، بعد برو »
حالا اینجا اینو بگم ک ؛ من خودم الان فکر کردم ک ؛ اگه من ازدواج میکردم ، الان دیگه از این مسائل نداشتم .
درصورتی ک هیچ فرقی نمیکرد
چون این اتفاق بواسطه ی باور من داره رخ میده ن بواسطه ی ی اتفاق بیرونی
یعنی اگر ازدواج هم کرده بودم بازهم این حرف رو از خانمم میشنیدم و اینو دوست دارم ب خودم یادآوری کنم
من قبلاً ب مادرم گفته بودم ک در همچین مواقعی ازم همچین درخواست هایی نکن
ی جورایی حد و مرز در روابطم تعیین کردم
من میتوانستم برم و توجهی ب حرف مادرم نکنم و ب احتمال زیاد توی راه این افکار توی سرم شروع میکرد ب چرخیدن و ب من احساس گناه یا عذاب وجدان میداد یا اینکه اون کارو انجام بدم و بعد برم
من دومین راه رو انتخاب کردم و البته ی بحثی هم با مادرم کردم و رفتم
توی راه این افکار حاصل از اون بحث اومدن و من هر کاری کردم تا مومنتوم منفی در ذهنم شکل نگیره و با گوش کردن فایل تا رسیدن ب باشگاه ، ذهنمو کنترل کردم
وقتی رسیدم ب کوچه ی باشگاه ، ی لحظه سر من چرخید و نگاهم افتاد ب ی سنگ مر مر از نمای ی خونه ک بالای در خونه گذاشته بودن ک روی اون سنگ نوشته بود : « انا فتحنا لک فتحا مبینا »
آقا من این آیه رو سرچ کردم توی برنامه قرآنی نور و دیدم اولین آیه از سوره مبارکه ی فتح هست و ترجمه اش رو ک خوندم انقدر لذت بردم ک ی لبخندی از رضایت و احساس خوب روی لبام نشست …
« براستی ما برای تو پیروزی آشکاری فرآهم آوردیم»
و من ب خودم گفتم ک : اینم پاداش و وعده ی خداوند ب تو هست ک سعی کردی و ذهنتو کنترل کردی
و بطرز عجیبی دیگه اون نجواهای قبلی محو شدن و از بین رفتن
چون زور و ایمانی ک این هدایت الله یکتا ب من داد بارها و بارها بیشتر از اون نجواها بود
و البته ک من تمام سعیمو کردم ک مومنتوم نگیرن و جالب اینکه من جلسه اول دوره هم جهت با جریان خداوند رو کار کردم و بعد آماده شدم برم باشگاه ک این اتفاق رخ داد و ی جورایی خداوند منو آماده کرده بود از قبل و چقدر این اتفاقات هماهنگه با این باور من ک : همه چیز از قبل برای من آماده و محیا هست
و من همیشه در بهترین زمان در بهترین مکان قرار دارم
خلاصه من توی باشگاه و حین تمرین هم هربار یاد این آیه میوفتادم ، کلی لذت میبردم و ب خودم امید میدادم و شاد میشدم
الان ک داشتم ب این موضوع فکر میکردم ، الهام شد بهم ک ؛ هدایت شدن ب این فایل الهی و فوق العاده و درک این موضوع و این الهامات هم جزئی از همین پیروزی آشکار و وعده داده شده ی دیروز هست ، بخاطر کنترل ذهنی ک سعی کردم انجام بدم و این تجربه ی واقعاً لذت بخشی بود و این باور در من قوی تر شد ک : خداوند بیشتر از من میخواد ک من شاد تر سالم تر آرام تر و سعادتمند تر باشم
و بعداز این فایل ترجمه آیه 3و2 این سوره مبارکه رو ک خوندم ، دیدم ک چقدر هماهنگ هست با اتفاقی ک برام رخ داد و کنترل ذهنی ک ب لطف خداوند داشتم و این نویدی ک ب من داده شد و آیه 3و2 داره اون اتفاقات رو برای من توضیح میده …
حالا سئوال اینجاست ک : اگه من سعی نمیکردم ذهنمو کنترل کنم چ اتفاقی میوفتاد ؟
آیا این تجربیات زیبا و فوق العاده برام رخ میداد ؟
آیا ایمانم ب قانون و وعده های حقیقی خداوند بیشتر میشد ؟
بنظر من معلومه ک خبری از این اتفاقات اصلا و ابدا نبود و من متوجه ترمز خودم نمیشدم و اهمیت این فایل رو درک نمیکردم و اصلا در مدار این آگاهی ها قرار نمیگرفتم و این آگاهی ها رو دریافت نمیکردم
من واقعاً از صمیم قلبم از شما استاد عزیزم سپاسگزارم
و نتیجه گیری : اینکه ذهنیت ما چقدر تأثیرگذاره روی اتفاقات و شرایطی ک تجربه میکنیم .
به نام خداوند بخشنده مهربان
سلام استاد عزیزم
من به شدت در دوره بینظیر
( هم جهت با جریان خداوند ) در مورد خودم متوجه شدم که چقدر یک عمر ذهنم را عادت داده بودم به غصه خوردن به اینکه هر اتفاقی را بدترین شرایطش را در نظر میگرفتم
و همه اینها به صورت ناخودآگاه از کودکی درونم بود و هیچ وقت بهشون آگاهی نداشتم و خدارو شکر در این دوره این موضوع را متوجه شدم
متوجه شدم حتی زمانهایی که همه چی خوبه من به صورت پیش فرض به بدترین حالت ممکن فکر میکنم و همیشه در ذهنم بد قضیه را میسازم
الان که در این فایل در مورد توت فرنگی 19 دلاری صحبت کردید دوباره یاد خودم افتادم که من از کودکی تا الان اینگونه بودم و خبر هم نداشتم از خودم
با وجود اینکه چند ساله در سایتم و فکر میکردم دارم روی خودم کار میکنم
اما همیشه به خودم میگفتم چرا من اون نتایجی که میخواهم را ندارم
استاد عزیزم
مثالی که در این فایل زدید در مورد ذهن خیلی از ادم ها درست مثال ذهن منه
من همیشه افکار نگران کننده به جهان ارسال میکردم یک آدم همیشه نگران و همچنین یک آدمی که کلی ترس داره از آینده و همیشه هم از نوع این احساسات را تجربه میکردم
نا آگاهانه
و دیگه اینکه من همیشه انتظار خوب نداشتم انتظار ناخوب داشتم در مورد همه چی
استاد من الان دقیقا متوجه ذهنم شدم و توی این چند هفته از همین منظر دارم روش کار میکنم با تمرینات دوره هم جهت با جریان خداوند و روی باورها کار میکنم ولی استاد
باورتون میشه انقدر سالهای متوالی به اون سبک ذهنم را عادت دادم برام خیلی سخته که طور دیگری فکر کنم واقعا رفتم درون ناخوداگاهم و دارم شخم میزنم ذهنم را
اما نا امید نمیشم و تا این ذهنیت اشتباهم را درمورد نگرانی ها و ترسها و انتظارات منفی که داشتم درست نکنم از پا نمیشینم حالا هر چقدر میخواد طول بکشه
فقط یه چیزی میدونم شبانه روز از خدا هدایت میخواهم و خدا با فایلهای شما و از در و دیوار و به هر شکلی داره هدایتم میکنه تا ذهنم و درستش کنم
خدایا شکرت
استاد من میخواهم از ذهنیت همیشه نگران و ذهنیت ترسهام بیام بیرون و برم روی احساس شادی احساس سپاسگزاری من میخواهم از همه چی از جهان فقط خوبی بخواهم تا خوبی دریافت کنم پس باید همه چی را خوب ببینم و احساس خوبی بابت همه چیز و همه افراد داشته باشم تا نتیجه بگیرم
من میخواهم انتظارهای دیگری از ذهنم داشته باشم بر خلاف قبلا هایم من میخواهم از ذهنم بخواهم و باورهایش را بسازم که تو هم میتوانی هر آنچه را بخواهی بسازی انتظار داشته باشم که نگرانی معنی نداره اگر من نگران باشم یعنی بی ایمانم یعنی توکل ندارم یعنی خدارا باور ندارم
واقعا همه چی باورهای ما هست همه چی ذهنیت ما هست که به هر مسئله ای از چه زاویه ای بهش نگاه کنیم و باورش داشته باشیم
امیدوارم از همین سال جدید که فردا روز اول سال نو هست همه ما بتوانیم باورهامون را تغییر بدیم اونجور که قوانین جهان هست و و باورهای مناسب را به طور اصولی بسازیم و پایبند بهشون باشیم
خدا بینهایت شکر به خاطر آگاهی هایی که به ما میدهی
استاد تشکر میکنم
در پناه الله یکتا باشید
یه مثال دیگه از زندگی خودم مرتبط به این درس می نویسم
حدوداً یک ماه پیش با مدیر مجموعه صحبتی داشتیم و ایشون از من درخواست کرد: آقای تجلی لطفاً شما آگهی استخدام بگذار ، من هم پذیرفتم
وقتی اولین جلسهی استخدام برگذار شد و اتفاقاً اون فردی که اومده بود برای استخدام ، یه خانم بود و همراه ایشون یه خانم دیگه هم اومده بود که دوستشون بود ، من قشنگ می فهمیدم چه فشار روانیای روی من هست و چقدر استرس گرفتم و به سختی دارم سعی می کنم صدام نلرزه و محکم صحبت کنم …
(این پاراگراف بالا/اول رو گوشهی ذهنتون داشته باشید)
حالا نکته اینجاست من همون آدمیام که سال هاست دارم با خانم ها جلسات قرارداد رو برگذار می کنم و بارها پیش اومده که حتی هیچ کدوم از همکاران در دفتر نبودند ، خودم کارشناس اون قرارداد بودم و خودم هم نشسته بودم پشت سیستم داشتم تایپ می کردم و در نهایت خودم قرارداد رو می خواندم و امضا ها رو می گرفتم و در مرحلهی آخر کمیسیون رو دریافت می کردم
و به لطف خدا همه چیز هم عالی … منظورم خیلی عالی پیش می رفت …
گاهی وقت ها مخاطب های من دوتا آقا بودند ، که خب کار برایم خیلی راحت بود
گاهی وقت ها مخاطب های من یک طرف خانم و یک طرف آقا بودند ، باز هم کار خیلی راحت بود
(منظورم از کار ، کارهای فیزیکی که انجام میدهم نیست ، منطورم کنترل ذهن و حفظ کردن اون صلابت ، اقتدار و عزت نفسی هست که بایستی داشته باشم)
گاهی وقت ها طرفین ، هر دو خانم بودند کار سخت بود ولی فقط یه کمی و می توانستم از پسش بر بیام
چرا؟؟ چون من پشت میز مدیریت نشسته بودم و اون میز و جایگاه بود که باعث میشد نفوذ کلام داشته باشم و طرفین به شکل دیگه ای به من نگاه کنند
یعنی توی ذهن من تفاوت بود بین اینکه من روی مبل ها در کنار طرفین بشینم و باهاشون صحبت کنم یا نه ، اتفاقاً مدیر مجموعه نباشه و من خودم بنشینم در جایگاه مدیر و خودم صفر تا صد کارها رو پیش ببرم
و دقت کنید به این حرف ها … این ها شکل ذهنی منه ها … این ها هموم دلایل اصلی انجام شدن یا نشدن یه قرارداد من هستش ، الان که دارم می نویسم اونقدررررر مثال توی ذهنم میاد چه اون جاهایی که قرارداد انجام نشده و چه اون جاهایی که انجام شده که ذهن من نمی توانه کتمان بکنه که آره واقعاً من هستم که دارم اتفاقات و شرایط رو خلق می کنم
(برگردیم به ادامهی صحبتم در همون پاراگراف اول)
چرا با اینکه اوضاع و شرایط بیرونی همه جوره بر وقف مراد بود و من هم از قبل خودم رو آماده کرده بودم برای مصاحبه ، باز هم باید به سختی جلوی لرزش دست هام و صدام رو می گرفتم؟؟
چرا ؟!
این همون اتاق قرارداد بود ، همون میز مدیریت بود و اتفاقا هیچ کسی هم در اتاق نبود که مثلاً ذهنم بگه خب اینا حواسم رو پرت کردند یا بهم استرس دادند!!
برای اینکه برسیم به دلیل اون استرس و اون ضعف نشون دادن در اولین جلسهی مصاحبه نیازم دارم یک فلش بک بزنم به اتفاقاتی که حدوداً بین 3 سال تا یک سال اخیر حدوداً برای من رخ داده
من قبلاً بارها و بارها به خودم گفته بودم که من توی آموزش دادن خوب نیستم ، من اصلاً آدم آموزش دادن نیستم ، من به درد این کار نمی خورم
با اینکه الحق و الانصاف آدم بسیار توانمندی هستم در صحبت کردند و آموزش مفاهیم
و الحق و الانصاف سطح اطلاعات و تخصص و مهارت هایی که در شغلم دارم مثال زدنی هستش
ازتون خواهش می کنم چند لحظه برید این صفحه رو باز کنید ، به یاد بیارید صحبت های استاد رو در مورد تکامل و بعد برگردید و بیایید ادامهی دیدگاه رو بخوانید
abasmanesh.com
استاد به خوبی توی این فایل توضیح داد که اگر من بیام و به یه فردی که تا حالا راکت دستش نگرفته یه حجم زیادی از اطلاعات در مورد بازی بدهم و بخواهم در همین اولین بارها بتوانه حداقل ده پونزده بار توپ رو پس بزنه و بازی کنه و اون نتوانه …
اولین فکری که طرف می کنه اینه که من به درد پینگ پنگ نمی خورم
من استعدادش رو ندارم
من عرضه ندارم …
و دیگه این بازی رو ادامه نمیده ، نه به خاطر اینکه فکر می کنه بازی خوبی نیست یا دوستش نداره ، به خاطر اینکه احساس می کنه ، این بازی داره تحقیرش می کنه – به خاطر اینکه احساس می کنه ، این بازی داره شخصیتش رو می بره زیر سوال
در سال های اخیر پیش می اومد که مدیر املاک به صورت مستقیم یا به واسطهی منشی از من درخواست می کرد که : آقای تجلی لطفاً شما به فلان شخص (حالا خانم یا آقا) که تازه وارد هست آموزش بده
و مشکل از اونجایی شروع میشد که من به دلیل عدم آگاهی ـ به دلیل عدم درک صحیح از قانون تکامل میاومدم حجم زیادی از اطلاعات رو وارد ذهن اون آدم می کردم و اصلا اون بندهی خدا گیج و حیران می ماند
یا همون روز از بازی املاک لفت می داد یا یه مدت بعدش
چون فکر می کرد چقدرررر این شغل وحشتناک و سخته ، حالا حقیت اصلا این نبود ها ، ولی اون خانم یا اون آقا اینجوری فکرررر می کرد چون می دید نمی توانه از همین الان اونجوری که باید عمل کنه و فکر می کرد بی استعداد هست یا اصلا مال این شغل ساخته نشده
یا وقتی فردی دیگه با توانایی ها و مهارت هایی که انصافا نصف من هم نبود ، می اومد آموزش میداد و اون فرد مستقیماً به خودم یا غیر مستقیم به گوش من می رسوند که شما اصلاً این کاره نیستی!! شاید هم اصلا بندهی خدا همچین کاری رو نمی کرد و این ذهن من بود که از کاه کوه می ساخت ولی چون دنبال فیدبک بودم و میخواستم خودم رو اصلاح کنم(چون این باور رو داشتم و دارم که خودم هستم که خالقم نه عوامل بیرونی) و چون درک نمی کردم که باید فاکتور قانون تکامل رو در آموزش دادن هایم اعمال کنم این اتفاق می افتاد که…
البته طی یک مدت یکی دو ساله دیگه…
اینکه من اصلاً مال آموزش دادن ساخته نشدم ، اصلاً من توانایی اش رو ندارم و …
.
.
.
(حالا برگردیم به ادامهی صحبت قبلی و همون سوالی که مطرح شده بود…)
چرا با اینکه اوضاع و شرایط بیرونی همه جوره بر وقف مراد بود و من هم از قبل خودم رو آماده کرده بودم برای مصاحبه ، باز هم باید به سختی جلوی لرزش دست هام و صدام رو می گرفتم؟؟
چرا ؟!
این همون اتاق قرارداد بود ، همون میز مدیریت بود و اتفاقا هیچ کسی هم در اتاق نبود که مثلاً ذهنم بگه خب اینا حواسم رو پرت کردند یا بهم استرس دادند!!
دلیلش این بود که من این انتظار رو توی بک گراند ذهنم داشتم که احتمالاً من به درد مصاحبه کردن و استخدام کردن هم نمی خورم
(در اصطلاح سگ زرد برادر شغال است)
ولی من به چشم خودم دیدم که در مصاحبهی بعدی بهتر عمل کردم
و
الان که دیگه به این درک عظیم تر رسیدم ، مطمئن هستم اگه این درس رو همواره به یاد داشته باشم و دوباره مبحث استخدام رو بپذیرم مطمئن هستم بهتر عمل می کنم و فیدبک های بهتری می گیرم
شاید به ایده آل خودم نرسم ولی مطمئن هستم از اولین بار بهتر هستم و با تمرین کردن و دریافت فیدبک ها و اصلاح فکرهایم و رفتارهایم میرسم به اون شخصیت مناسبی که می خواهم
– به نام خدایِ قدرت –
عجب فایلی بود استاد. چقدر ذهن زود گول میخوره و زود باور میکنه.
راستش این فایل یه حس راحتی و خوب بهم داد؛ از این جهت که با خودم گفتم عه حدیث؛ پس تو کااااملا توانایی این رو داری باورهایی که دوست داری داشته باشی و قدرتمنده رو به خوردِ ذهنت بدی و اجازه بدی باورهات تجربیات زندگیتو رقم بزنه.
چقدر فکر کردم بهش استاد. فکر کردم که من چه تجربیاتِ این مدلی ای داشتم!؟
من یه دبیر ادبیات دارم که چند باری برای هم درمورد چیزهای مختلف نوشتیم و درمورد موضوعات مختلف و شعر و حال خوب باهم حرف زدیم. برای هم موزیک فرستادیم، من عکسای زیبایی که گرفته بودم رو براشون فرستادم و خلاصه که، انگار ارتباطمون فراتر از درس و مدرسه بود. این باور درون من شکل گرفته بود که من برای این دبیر دانش آموز خیییییلی متفاوتی هستم. به خاطر همین هررررر رفتاری که با من میکنه، من حس خوب میگیرم چون باور کردم که اون با من متفاوت رفتار میکنه. مثلا اگر با من و همکلاسیم یکسان رفتار میکنه، من با خودم میگم نه، من مطمئنم که جنس رفتارش با من یه جور دیگهست. به خاطر همین هیییییچوقت خودم رو با بقیه مقایسه نمیکنم چون میدونم این دبیر جوری که با من رفتار میکنه متفاوته. حتی نوع نگاهش، لحن حرف زدنش، خندیدنش…
یه چیز دیگه اینکه من توی بعضی از جمع ها آدمِ خیلی با اعتماد به نفسی ام و توی بعضی جاهای دیگه به نظر خودم خیلی بی اعتماد به نفسم. مثلا من توی مدرسه همیشه به عنوان یه دختر شجاع با استعداد خوش برخورد فهمیده شناخته میشم اما وقتی توی جمع دوستای تئاترم قرار میگیرم، احساس میکنم خیلی کوچیکم. چند وقتی همش برای خودم سوال بود که چرا!؟ مگه وقتی آدم اعتماد به نفس داره، همه جا نداره!؟ پس چرا ما توی بعضی جمعا حالمون خوبه و فکر میکنیم آدم بزرگی هستیم و توی بعضی جمعا حس خوبی به خودمون نداریم!؟ الان جوابمو گرفتم. میدونم که من باور کردم جلوی بچه های تئاتر کمم. هیچی نیستم. و طبیعیه که رفتار دیگران با من هم متناسب با باور خودمه. مثلا توی مدرسه همیشه با من با احترام رفتار میشه اما توی تئاتر با اینکه رفتار بقیه خیلی عادیه اما من همش حس میکنم بی اعتماد به نفسم. خوشحالم که ریشهی باورم رو پیدا کردم.
چقدر راحت باورهای ما داره زندگی ما رو رقم میزنه. چقدر راحت ذهن ما فراموش میکنه.
خدایا شکرت که انقدر همه چیز قانون منده.
خدایا شکرت که حالم انقدر خوبه.
خدایا شکرت که روز به روز دارم بیشتر خودم رو میشناسم.
– درس هایی از یک توت فرنگی 19 دلاری –
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 25 اسفند رو با عشق مینویسم
رد پای امروزم خیلی مرتبط بود با این فایل جدید امروز گفتم اینجا هم بنویسم ،چون من از روزی که 12 اسفند کار نقاشی دیواری رو از خدا هدیه گرفتم دیدگاهم رو تغییر دادم و هر روز دارم معجزه هاش رو میبینم مثل امروز
امروز دومین روز از 6 امین دیواری بود که نقاشی کشیدیم ،یه دیوار پر از گل و پروانه
خدایاشکرت
وقتی میخوام درمورد فایلی و یا درمورد دوره که دارم کار میکنم بنویسم ،سعی میکنم در طول روز با عمل کردن به آموخته هام یاد بگیرم و بعد با جزئیاتش بنویسم که چیکار کردم و کجاها چه قسمتی از فایل رو یادم آوردم و اجرا کردم
اینجوری خیلی بهتر میشه برام ،که یاد بگیرم
هر روز که بیدار میشم با یه ذوق خاصی میرم برای نقاشی دیواری ،به قدری حالم با نقاشی کشیدن خوبه که بسیار بسیار لذت میبرم
امروز که تمرین ستاره قطبیم رو انجام دادم و حاضر شدم تا برم سرکار
سرکار؟
وای خدایا گفتن این جگله چقدر شیرینه
برم سر کار
من هر روز دارم تو بهشت خدا ،که خدا بهم هدیه داده و اون نقاشی کشیدنه ،با لذت نقاشی میکشم
چند روزیه با شلوار رنگی که سر کار نقاشی، رنگی شده ،میرم سرکار و دیگه برام اهمیتی نداره که یکی بگه شلوارش رنگیه
از مسیر خونه تا جایی که نقاشی میکشیم با بی آر تی میرم و حتی شده با دستای رنگی و شال رنگی رفتم
اگر طیبه قبل بودم خجالت میکشیدم اما الان دیگه هیچی برام اهمیت نداره
به قدری خوشحالم
به قدری لذت بخشه که حرف هیچ کس برام اهمیتی نداره
از 12 اسفند ،روزی که کار نقاشی دیواری رو شروع کردم ،انگار دارم یاد میگیرم که هیچی برام مهم نباشه و فقط و فقط لذت ببرم از لحظه به لحظه روزهای فرابهشتیم
من امروز هدفون بی سیم بلوتوثی که دیشب خریدم رو گذاشتم تو گوشم تا امروز رو فقط گوش بدم ،به قدری خوشحال بودم که بسیار بسیار لذت بخش بود و فقط خداروشکر میکردمکه میتونم از امروز سر کارم ، به فایلا ویا صدای خودم برای باورهای قوی گوش بدم
البته یه تشکر و سپاسگزاری ویژه از ربّ ماچ ماجی خودم داشته باشم که این چند روزی که نمیشد گوش بدم به فایلا تک تک نقاش هایی که باهاشون کار کردم هر 5 نفرشون ، دقیقا با رفتارها و حرف هاشون قوانین خدارو به یادم میاوردن و به قدری خدا گونه بودن که من نه تنها در سرکار با لذت نقاشی میکشیدم ،بلکه یه کلاس درس بسیار معنوی بود که 5 نفر آقای خداگونه با کلام و رفتارشون به من درس های خداگونه ای یاد میدادن و اینا همه و همه از جانب خداست که دستانش رو به سمت من فرستاد تا من وقتی هدفون نداشتم بتونم در طول روز باز هم خدارو در همه جا ببینم و قوانینش رو به یاد بیارم
بی نهایت تر از بی نهایت تر از بی نهایتی که خودت میدونی ربّ من ،ازت سپاسگزارم ماچ به کله ماهت و نورانیت ربّ ماچ ماجی خودم
خیلی دوستت دارم
وقتی رسیدم کار رو هنوز شروع نکرده بودن ، لباسای کارمو پوشیدم و آماده برای نقاشی دیوار و یه تجربه جدید شدم
آقای نقاش زیر ساز گفت ، امروزم باید بالای داربست بری، میتونی؟ اگر نتونی و میترسی مشکلی نداره اصرار نمیکنیم
،من دوباره کمی سختم بود و تو دلم میگفتم کاش کمربند میبستم اما نبستم
با خودم فکر میکردم و صحبت های استاد عباس منش رو یادم میاوردم
اینکه قانون جاذبه اینه که من بگم باورمو تغییر میدم خودمو میندازم پایین و هیچی نمیشه
و اینو به خودم گفتم که طیبه درسته که فاصله کمه و حدود دو متر و نیمه ،اما ایمنی رو رعایت کنی بهتره و از نگرانی در میای و به خدا توکل کن
و مثال های استاد برای واکسن و چیزای دیگه یادم میومد
وقتی رفتم بالای داربست و نشستم رو تخته ها تا کار رو شروع کنم ،همین که رنگ سفید رو خواستم برای گل بذارم ،نقاشی که روز اول باهاش کار کردم و با جدیت درمورد کار صحبت کرد ،بهم گفت مگه بهت نگفتم سفید به تنهایی پوشش نداره ،باید با یه رنگ ترکیب کنی
من دوباره دست و پامو گم کردم و نتونستم رنگ بسازم بعد خودشم اومد و کنارم کار کرد وقتی کار میکردیم آقای نقاش خداگونه اومد و با لبخند و آرامش همیشگیش بهم گفت رفتی بالای داربست؟!
من داشتم خط میکشیدم گفت کمی کج شده و درستش کن و درستش کردم
وقتی کار میکردم و خودش نشسته بود و داشت با همکارش صحبت میکرد ،همکارش گفت اگر مادرت ببینه رو داربستی فکر کنم از فردا نمیذاره بیای اینجا ،نمیذاره بری بیرون
خندیدم و گفتم آره نمیذارن ،اما تو دلم گفتم چرا میذارن چون وقتی من فرکانس قوی بودن رو به جهان هستی فرستاده بودم و با کار کردن نقاشی دیواری من هیچ مخالفتی نکردن ،درصورتی که سال ها بود مخالفت میکردن
پس وقتی اونو موافقت کردن و حتی تشویق هم کردن ،صد در صد به این بالا رفتن داربست من هم هیچی نمیگن
خدایا شکرت
بعد آقای خداگونه گفت ،نه دیگه بالای داربست نیست که ، ببین چقدر راحت انگار رو مبل نشسته ارتفاعشم کمه
وقتی من کار کردم و طرحم تموم شد ،زمان ناهار شد و آقای خداگونه اومد و برای همه مون ناهار خریده بود، یه بنر داشتن هر بار که پهنش میکنن نقاش زیر ساز میگه قالیچه سلیمان هست و بیاین بشینین
منم رفتم و دیدم به من گفتن اگه موذبی برو تو ماشین ناهارتو بخور گفتم نه میشینم و نشستم پیششون
کفشامو درنیاوردم و کمی پشت کردم به نقاشی که روز اول کنارش کار کردم ، اما متوجه این رفتارم نبودم که بی احترامیه و باید درست بشینم و نگفتم ببخشید پشتم به شماست
ناهار هر کس رو که دادن ،گفتن پیاز و نوشابه میخوری ؟ گفتم نه
و گفتن چقدر کم خرجی تو ،و عجیب بود براشون که چرا خیلی چیزارو نمیخورم
من خیلی چیزا از این گروه یاد گرفتم هربار که صحبت هاشون رو میشنوم قوانین رو به یادم میارم و انگار فایلای استاد عباس منش برام تکرار میشه ،جالبه ، من تو این 14روز خیلی فرصت نکردم که در طول روز فایلارو گوش بدم ،
اما وقتی شبا برمیگردم خونه گوش میدم ، ولی در طول روز خیلی چیزا دارم یاد میگیرم
خدایا سپاسگزارم به خاطر افراد خوب و مودب و با احترام و خداگونه ای که سر راهم قرار دادی
وقتی ناهار تموم شد و داشتن صحبت میکردن نقاش هی پشت به من مینشست و من تو دلم میگفتم چرا صاف نمیشینه ،یهویی متوجه شدم اول، این من بودم که کج نشستم و این فرکانس رو ارسال کردم که بی احترامی میشد و سبب شد که متقابل به خودم برگرده و بعد که سعی کردم درست بشینم دیدم معذرت خواهی کرد و درست نشست
،5 تا مرد بودن و من تنها ،به صحبتاشون گوش میکردم و خنده ام میگرفت ،
رفتارهایی رو میدیدم که تا به حال تو عمرم ندیده بودم ،یادمه در دوره عشق و مودت در روابط استاد میگفت وقتی با مرد ها ارتباط برقرار میکنید باید بشناسید شون تا بفهمید چجوری باید رفتار کنید تا یه سری رفتارهاشون که با هم جنس های خودشون دارن رو یاد بگیرید و خیلی چیزهای دیگه
اینکه 5 تا همکار در اصل دوستی صمیمی اما در عین حال با احترام با همدیگه صحبت میکردن و عین چند تا برادر بودن
و وقتی با هم صحبت میکردن ،من چون تا حالا تو عمرم با هیچ همکار مردی چند ساعت سپری نکرده بودم ،رفتارهاشون برام جالب بود
شاید دوران دانشگاهم چند ماهی در اداره دارایی برای گذروندن کارآموزیم رفتم و با همکاران مرد همکاری کردم
اما این اولین باری بود که کاملا متفاوت بود
متفاوت؟؟؟؟
چرا؟؟؟
چون نگاهم نسبت به مرد ها تغییر کرده بود
از کی؟
دقیقا از روز اولی که من با اینگروه خواستم شروع به کار کنم
این نگاه سبب شد تا به امروز ،هر روزی که داریم کار میکنیم ازشون یاد بگیرم
این نگاه رو هر روز تکرار میکنم که من دارم با خدا برای خدا صحبت میکنم ،از دستان بی نهایتش ،از صحبت هاشون دارم یاد میگیرم و پاره ای از وجود خدا هستن و قراره به من پیام خدارو برسونن و من باید گوشامو تیز کنم تا درس هامو دریافت کنم و سعی کنم که در عمل اجرا کنم
حتی وقتی افکار ناخوب میومد سراغم و درمورد مردها بود سریع این جملات رو میگفتم و ادامه میدادم که ببین طیبه تو داری با خدا صحبت میکنی
دقیق باش ببین چی میگن
و این سبب میشد که من هر روز رفتارهای خداگونه ای از تک تکشون ببینم
و جنبه خدا گونه شون رو بکشم بیرون که بی نهایت ویژگی های خوب خدارو میتونستم دروجودشون ببینم
مدام تکرار میکردم که وقتی داشتم همکاری میکردم فقط سعی داشتم به این فکر کنم که دارم از تک تکشون یاد میگیرم و خدا از بی نهایت دستانش داره به من یاد میده و شاخک هام تیز بود تا از زبان نقاش ها پیام های خدا رو دریافت کنم
این دیدگاه بود که همکاری من رو با مرد هایی که بی نهایت خداگونه بودن ،متفاوت میکرد
اینکه هربار و هر روز و هر لحظه با حرف زدن با تک تکشون ،خدارو به یاد میاوردم و تو دلم میگفتم خوب گوش بده به حرفاش ، داره از طرف خدا به تو پیامی میرسونه
گریم میگیره وقتی مینویسم ،چون خدا ریز تر از ریز تر از ریز تراز اون چیزی که فکرش رو میکردم به من نزدیکه
و داره هدایتم میکنه و بهم میگه ببین طیبه جانم ،عشق دلم ،من برای تو ،که در این یک سال اجازه دادی تا هدایتت کنم و وقتی دیدم داری تلاشت رو میکنی ، یه نقاش شدم، نقاشی شدم که بهت اعتماد کردم ،چون تو اعتماد کردی به من و من در اندازه اعتماد تو انسان هایی رو سر راحت قرار دادم که منو به یادت بیارن
خدایا شکرت
دستمو زیر چونه ام گذاشته بودم و داشتم به حرف هاشون گوش میدادم و خنده ام میگرفت ، یهویی آقای خداگونه گفت اون نوشته روی دستت چیه ؟
دستبندی که اسم رمز من و خداست که اوایل تغییرم با خدا آشنا شدم و اسم رمز، با علامت بی نهایت ، دوستت دارم رو به انگلیسی ساختم ،ddramset, و یه دستبند که سارای عزیز از اعضای خانواده صمیمی عباس منش چند ماه پیش اومده بود جمعه بازار و همدیگه رو دیدیم و بهم یه دستبند با نوشته خدا بامن است هدیه داد که هردو همیشه دست چپم هستن
دستمو نزدیک تر بردم تا خودش نوشته رو بخونه
وقتی گفت خدا با من است
پرسید یعنی خدا فقط با شماست و با ما نیست؟
جالبه من بعدش که فکر کردم با خودم ،گفتم من چقدر به جا و درست جواب دادم و این خدا بود که جواب رو به زبونم جاری کرد
درجوابش گفتم نه ،خدای من با منه ،خدای شمارو نمیدونم با شماست یا نه
خدای من آره همیشه با منه
از 5 تا نقاش 4 نفرشون کرد زبان بودن و آقای نقاش کرد زبان کرمانج بود که فکر کنم همه شون سنی بودن و نقاش زیر ساز لر بود
نقاشی که از روز اولی که اومدم تو گروهشون ،که همیشه قصد داره بهم یاد بده و ایراد کارامو میگه متعجب شد ،گفت یعنی چی؟ مگه یدونه خدا نداریم ؟؟
و درمورد حضرت محمد گفت ،گفت چرا خدا پیامبرش کرد و به من گفت شما محمد رو قبول داری علی رو قبول داری ولی ما قبول نداریم و برگشت گفت چرا منو پیامبر نکرد؟ و خندید
و گفت چی داری میگی؟ خدای من و خدای تو و هر کس یه خدا داره!!!اینجوری که خدا زیاد میشه
تو اون جمع 6 نفره فقط آقای خداگونه منظور منو سریع فهمید و جوابشو داد
گفت راست میگه، خدایی که خانم مزرعه لی قبولش داره تو قبولش نداری پس میشه خدای ایشون
و خدای من و تو هم طبق فکریه که از خدا داریم
و ادامه داد ،در ضمن تو خوب باش ،و رفتارهات رو خوب کن خدا تو رو مثل حضرت محمد میکنه
وقتی آدما برای مثال، سرهم کلاه میذارن و یا کارای ناخوب انجام میدن بعد انتظار دارن خدا سر راهشون افراد خوبو بیاره؟
تو مهربان باشی فرد مهربان باهات روبه رو میشه
و گفت نه دیگه عزیز من ،خود تو هرجور که باشی ،همونجور هم تو زندگیت میاد
هرچی فکر کنی همون تو زندگیت میاد
خوب باشی و سمت خدا باشی ،انسان های خوب میان سمتت
خیلی جالبه برام ، من از روز اول ، همیشه میگم درسته از قوانین شاید چیزی ندونه و در سایت استاد عباس منش نباشه ،اما خیلی خیلی خوب میتونه همه این ها رو درک و در عمل اجرا کنه
و بعد دوباره همون نقاش سرشو رو به آسمون کرد و زیر لب حرفی گفت ،آقای خداگونه پرسید چی گفتی ؟
گفت به خدا گفتم هرچی تو بزنی ما به سازت میرقصیم
یه جواب خیلی خوبی بهش داد
گفت خدا رو در وجودت بگرد و یکی از نقاشا که استاد خطاطی و نقاشی بود و ایشون هم بسیار مرد خوب و آروم و خداگونه ای هست و تازه تو جمع گروهشون اومده بود گفت،
اگه میخوای به خدا برسی اول خودتو بشناس
از خودشناسیه که به خدا شناسی میرسی
آقای خداگونه هم ادامه داد که تو افکارت مریضه ،اگر زندگیت روالشو طی نمیکنه و هر روز غر میزنی و شکایت میکنی ،خدا مقصر نیست ، اگر افکارت رو اصلاحش کنی خدای تو هم عوض میشه
تو باید خودتو تغییر بدی تا خدا به تو جواب بده
وای دقیقا داشت صحبت های استاد عباس منش رو میگفت
خیلی خیلی برام عجیب بود
این همه هماهنگ بودن و درصلح بودن با خودش ، نمیدونم، اما تا جایی که یادم میاد از بچگی تا به الان بعد از آشنایی با سایت و استاد عباس منش ،مردی رو ندیده بودم تا این حد آرام،خداگونه ،مودب،با احترام، و با خودش درصلح باشه و خیلی ویژگی های خداگونه دیگه که همه رو دروجودش داره
و خوشحالم از اینکه نتیجه باورهامو دارم میبینم که با انسان هایی آشناشدم و 14 روزه دارم کار میکنم که احساس میکنم عمیقا میشناسمشون و خانواده ام هستن
خیلی حس خوبی بود
هر روز دارم یاد میگیرم
و این خداست که داره از بی نهایت دستانش به من یاد میده
وقتی کار رو شروع کردیم و ادامه دادیم یه قسمت از دیوار که کمی داربستش بلند تر بود قرار شد برم بالای داربست ، بازم میترسیدم ،اما مدام میگفتم باید شجاع بشی ،خدا مراقبت هست
به خدا فکر کن
من رنگ زدم و وقتی کارم تموم شد اومدم پایین
وقتی من میخواستم برم بالای داربست یه پسر اومد و گفت منم بیارین تا کار کنم و اونا گفتن نه
یه چیزی خیلی خیلی جالب بود برام
تو این چند روز بارهادیدم چند نفر اومدن و درخواست کردن که درگروهشون باشن ،اما میگفتن نه
وقتی فکر کردم گفتم ببین طیبه یادته یک سال پیش هرجا میرفتی ،نه میشنیدی ؟!
اما اینبار رفتی و گفتی و بله شنیدی و به ساده ترین شکل ممکن رفتی و نقاشی دیواری رو شروع کردی با این گروه
این یعنی چی؟؟؟؟؟؟
یعنی باور
یعنی باورت در اندازه ای که به این خواسته ات برسی و مولفه هاش یکی یکی کنار هم قرار گرفته بودن ،یهویی بوووووووم
رخ داد
و خدا به باورهای تو پاسخ داد
اینکه با افراد خداگونه داری کار میکنی
اینکه یهویی و خیلی خیلی ساده و بدیهی و طبیعی اومدی کار کنی
پس وقتی این خواسته ات رخ داد ،صد در صد خواسته های دیگه ات هم رخ میدن ،کافیه هر روز آگاهانه تر عمل کنی و مومنتوم مثبت رو حفظ کنی در همه جنبه ها
و لذت ببری که داری آرزوهات رو زندگی میکنی ،و سپاسگزار باشی که این لحظات رو داری با عشق کار میکنی
وقتی غروب که شد نقاشی این دیوارها به اتمام رسید و قرار بود فرداش بریم دیوارای دیگه رو رنگ کنیم که تو بزرگراه بسیج بود
من تو جمع کردن رنگا کمک کردم و همگی باهم جمع کردیم تو وانت و آقای خداگونه اومد و بهم گفت اگر پول لازم بودی بهم بگیا ،ما دیگه یه خانواده ایم ، درسته فعلا از شهرداری به صورت جمعی پرداخت نکردن ،اما به وقتش حقوقت رو پرداخت میکنم
و اگر الان نیاز داری بگو که موقع پرداخت حقوقت از حسابت کسر میکنم
من گفتم نه هرموقع برای بقیه پرداخت کردین ،عجله ای ندارم
با اینکه روز 12 اسفند که اولین روز بهم گفت برو لباس کار بیار و کار کن و حتی گفت که چون تازه کاری شاید هیچ مبلغی بهت ندم و کم باشه
اما امروز گفت پرداخت میشه
با اینکه میگفت پرداخت میشه اما من مثل قبل دیگه زیاد پیگیر حقوق و پول و چیزای دیگه نبودم
اولین باری بود که من داشتم با عشق کار میکردم که کاری که انجام میدادم برام لذت بخش بود و به فکر گرفتن سریع پولش نبودم
و یه جورایی اطمینانی داشتم که دیگه از این به بعد ورودی مالی میاد ،حتی از جایی که فکرش رو نمیکنم به حسابم واریز میشه
یاد حرف استاد عباس منش میفتم که میگفت برید دنبال شغلی که وقتی کار میکنین عاشقانه کار کنین و حتی اگر مبلغی بابتش دریافت نکردین بازهم عاشقانه کار کنید و من داشتم عاشقانه کار میکردم
من عاشق نقاشیم و حس میکنم نقاشی دیواری و بیشتر از نقاشی دیواری ،علاقه ام به کشیدن تابلوهای نقاشی با ایده هایی که خدا بهم میگه هستم اما باید درمورد این موضوع که ایده های خدا رو با کمک خدا به تصویر بکشم باورهای قوی بسازم چون حس میکنم باورهای محدود زیادی نسبت به این موضوع و علاقه ام دارم
وقتی خواستیم بریم بهم گفت الان همکارمون خیلی دوره و پیاده اگر بری یک ربع طول میکشه تا لباستو از ماشینش برداری و برسونتت خونه تون
و گفت این الان باید برای تو یه نشونه باشه که پولایی که از نقاشی دیواری جمع میکنی ،سریع ماشین بگیری تا به راحتی خودت بری خونه تون و خودت بیای سر کار و در روند کار ما هم پیشرفت باشه
این حرفارو آقای نقاش خداگونه بارها تو این چند روز بهم گفت و گفت سریع ماشین بگیر ،جوری تاکید داشت که انگار من پول دارم که همین فردا میتونم ماشین بخرم و انقدر این جملاتش رو با همکارش تکرار کردن تو این دو هفته ،که من باورم شده که میتونم ماشین بخرم و میتونم به خواسته های دیگه ام برسم
وقتی به صحبت های استاد عباس منش فکر میکنم میگم آره دقیقا درسته وقتی استاد میگه دنبال الگوهایی باشید که خودشون به جایی رسیدن و حرف برای گفتن دارن و میتونن که به شما بگن چیکار کنی میتونی به خواسته ات برسی و این نقاش ها دقیقا الگویی بودن که تو این چند روز به من تاکید و تکرار میکردن که در عرض دو هفته به قدری باورم قوی شده که من هر قدمی که تو خیابون میرم ماشین kmcو یا دنا میبینم و وقتی از کنارشون رد میشم صدای چیک چیک قفل کنترل درماشینشو که دستم گرفتم و باز میکنم رو میشنوم
خدایا شکرت
(یاد یه جریان میفتم :قبلنا که از فامیل و یا آشنا و کسانی که میگفتن نمیشه و الگوی مناسبی نبودن صحبت میکردم باورهام رفته رفته میشد شبیه همون آدما
اما الان فقط دو هفته هست که من دارم صحبت های آقای نقاش خداگونه رو میشنوم که از شغل نقاشی ،که همکارش تعریف میکرد و میگفت از همین کار نقاشی دیواری خودش به قدری دستش سریع هست در نقاشی کشیدن که به تنهایی یک روز یه دیوار چند متری رو کار میکنه و در یک سال 4 میلیارد به تنهایی از نقاشی دیواری درآمد داشته ،جدا از کارهای تیمی که داشتن و درآمد ادن جداست
همه اینارو وقتی میشنوم میگم میشه
از نقاشی میشه به درآمد تیلیاردی و میلیون دلاری هم رسید
وقتی این نقاش تونسته پس منم میتونم )
(یه موضوع دیگه هم که هست اینه که خواب کمتره که باید الگوهاشو برای خودم تکرار کنم تا برای ذهنم منطقی بشه که وقتی نقاش هایی مثل نقاش خداگونه ،استاد فرشچیان و استاد رنگ روغنم که میگن روزی دو ساعت میخوابیدن و همیشه در حال طراحی و نقاشی بودن ،پس برای من هم میشه که خوابم رو به دو ساعت برسونم و زمان بیشتری رو برای طراحی بذارم و حتی با تکرار این الگوها به خودم بگم ببین پوست صورت و بدنشون چقدر شفاف و عالیه پس یادت باشه که اگر نخوابی پوستت باز هم شفاف و زیبا میمونه و در اصل تک تک سلول های بدنت هم به قدری مشتاقن که تو مهارتت رو پیشرفت بدی که باهات همکاری میکنن و در ساختن سلول های جوانسازی به کل بدنت ،همکاری میکنن به اذن خدا و تو هر روز با لذتی که داری از نقاشی ،کاملا سلامت و خداگونه عمل میکنی )
اینارو که میگفت ،نقاش دیگه گفت شما با کی میرین ،اگه میخواین برسونمتون، که گفتم باید برم لباسامو بردارم
خیلی خیلی انسان های مودب و با احترامی هستن ،من و یه نقاش باهم رفتیم و منو رسوند تا لباسامو بردارم و خودشم لب تاب و لباساش اونجا بود برداشت و رفت ومن با نقاش زیرساز رفتم که منو برسونه خونه
وقتی خواست راه بیفته و با وانت پر از رنگ دوباره منو برسونه دم درخونه مون ،گفت خانم مزرعه لی من اگر ناراحت نشید یه چیزی ازتون بپرسم ،اولش ذهنم سریع شروع کرد به افکار زیادی که خودمم متعجب شدم تو چند ثانیه چقدر افکار زیادی اومد به سرم
دیدم گفت ببخشید چون شما تو این مدتی که اومدید گروه ما و هرچی میگیم مثلا چای با قند و یا نوشابه و فلافل و سوسیس و … نمیخورین ،مشکلی هست که هر بار چیزی نمیخوردین ؟!
براش سوال شده بود و با آقای خداگونه درمورد این جریان چیزی نخوردن من، باهم نگران شده بودن
خنده ام گرفت گفتم نه چیزی نیست تغذیه غذاییم رو تغییر دادم
تو دلم داشتم به دوره قانون سلامتی فکر میکردم که خرید کنم و تغذیه غذاییم رو برای سلامتی بیشتر اصلاح کنم
وقتی گفتم چند سال قبل تیروئیدم مسئله ای داشت وبیشتر هم برای اون مراعات میکنم و شنید و گفتم چیزی نیست ،تغذیه غذایی هست ،و خیالش راحت شد و گفت خداروشکر خیالم راحت شد ، شروع کرد دوباره به صحبت کردن
یهویی گفت یه همکار دارن طلا ساز و طلا فروشه وقتی حقوقت رو گرفتی میتونیم طلا بخریم ازش و ارزون میفروشه و میتونیم سرمایه گذاری کنیم ، جالب بود ،گفتم عه چقدر جالب من طراحی طلا و جواهرات هم انجام دادم میتونم طرح هامو نشون بدم بهشون؟
که گفت بعد عید هماهنگمیکنه
اما من یه چیزی هم دارم یاد میگیرم ،اینکه پیگیر حرف آدما نباشم و بذارم جریان خدا منو هرجایی که میخواد ببره ،ببره ، حرفایی که گفت و شنیدم درسته خوشحال شدم اما گفتم اگر صلاح و خیری باشه طراحی طلا و جواهراتم رو نشون میدم
هرچی خیر هست همون بشه
و درمورد طرح مدرسه پسرونه گفت که مونده بود تو ماشین ،تا به آقای نقاش خداگونه نشون بده
چند روزی بود هی میگفتن یه گوشی میخریم برات
و ماشین بخری خودت بیای
یا یه دوربینمیخریمو میدیم دستت تا کارای فیلم و عکاسی رو از کارا انجام بدی
بعد گفت شماره کارتتو بده تا مبلغی رو واریز کنم و نزدیک عیده بری خرید ،وقتی حقوق نقاشارو پرداخت کرد نقاش خداگونه. ،از مبلغی که سهمت هست کسر میکنه
خندیدم و بازم تو این فکر بودم که من وقتی پولی به حسابم میاد دوست دارم وسیله نقاشی و یا دوره های استاد عباس منش رو بخرم و برای خودم سرمایه گذاری کنم و دیگه لباس خریدن مثل قبل تو اولویتمنبود
و یاد استاد میفتادم که میگفتن هرچی پول داشتن کتاب میخریدن
بازم خیلی صحبت کرد که من فقط گوش میدادم و یهویی گفت فکر میکنم تو جمع این گروه معذب باشی ؟
خندیدم گفتم نه من در کل آرومم و کم صحبت میکنم من از همون روز اولی که درگروهتون اومدم و وقتی رفتار آقای خداگونه رو دیدم به قدری راحت بودم که فکر میکردم اعضای خانواده ام هستید و خیلی حس نزدیکی داشتم
چون من کل روز رو به جای اینکه زیاد حرف بزنم بیشتر سعی داشتمگوش بدم و یاد بگیرم و هرچی که میگفتن ،گوشامو تیز میکردم تا پیام های خدارو دریافت کنم
اما حس میکنم باید یاد بگیرم ارتباط برقرار کردن در جمع رو ،چون این چند روز رو حس میکنم خیلی خیلی ساکتم و زیاد صحبت نمیکنم ،
باید سوالاتی از خودم بپرسم که چرا ساکتم ؟
آیا باوری هست که سبب میشه صحبت نکنم؟
تا به جواب برسم و خدا هدایتم کنه
الان که این سوالات رو پرسیدم چند تا موضوع برام پر رنگ شد ،اینکه من تاحالا در جمع مردونه صحبت نکردم و شاید عزت نفس اینو ندارم که درجمع مردونه نظراتم رو بیان کنم و یا اینکه هم صحبت بشم باهاشون
و یا اینکه میگم چی بگم وقتی دارن با خودشون صحبت میکنن من گوش میدم و نمیشه بپرم وسط حرفشون
یا اینکه اگر حرف بزنم بگن این دختر پر حرفه چی و خوششون نیاد من حرف بزنم ؟ همه اینا باورهای محدوده که الان به یادم اومد که باید باورهای قوی بسازم و تکرار کنم
بعد سوالی که چند روزی بود برام سوال بود و ازش پرسیدم و گفتم شما چجوری با آقای خداگونه آشنا شدید و درمورد آشنایی خودش گفت خیلی جالب بود که از طریق برادرش باهاش همکار شده که فاصله سنی 14 سال باهم داشتن
یهویی برگشت گفت خدا شمارو به گروهمون رسوند
اینکه استاد عباس منش میگفت خدا خودش میرسونه کسی که باید در جایی و مکانی قرار بگیره خدا همزمانی هارو بوجود میاره
و خیلی جالبتر این بود که درمورد دختری که قبلا باهاشون کار میکرد صحبت کرد
می گفت هر کس اومده در گروه ما یا ازدواج کرده و رفته و یا یه کار خیلی خوبتر پیدا کرده و از گروهمون جدا شده
شما اولین خانمی نبودی که درگروه ماهستی
این حرفش سبب شد که من به خودمبگم قرار نیست همیشه اینجا کار کنی طیبه این کار نقاشی دیواری جزئی از مسیر تکاملت هیت و وقتی مدارهارو طی کردی و باورهات قوی و قوی تر شد و زمانش که برسه میری به مداربالاتر و کارها و ایده های جدید تر
بعد درمورد یه سری افکار خودش صحبت کرد که به خودم میگفتم ،طیبه هیچ تاثیری در تو نداره این صحبت هاش چون داره افکار و باورهای خودشو بیان میکنه و تو باورهای خودت رو داری میسازی و نه تو میتونی روی آدما تاثیر بذاری و نه اونا میتونن روی تو تاثیر بذارن
این خود تویی که با کنترل ذهنت و ورودی هات زندگیت رو میسازی و این سبب میشد که از شنیدن باورهای نقاش اذیت نشم که مثلا مثل قبل بگم وای من الان میشنوم و تاسیر میذاره روی من
خداروشکر که این نگاهم هم تغییر کرده
و جالبه وقتی به صحبت های نقاش زیر ساز فکر میکنم من که نگاهمو تغییر دادم الان دیگه افکار آدما اذیتم نمیکنه و میدونم که هرحرفی میزنن باورهای خودشونه که فقط و فقط روی خودشون تاثیر میذاره و هیچ تاثیری درمن نداره و من نتیجه باورهای خودمو میبینم
وقتی رسیدیم خونه من حاضر شدم و رفتم بیرون تا پیاده روی کنم
من به این فکر بودم که واقعا چی میخوام از نقاشی
و شب پیاده میرفتم و با خدا صحبت میکردم و میگفتم من چیکار باید انجام بدم که تابلوهایی بکشم که 974 میلیون دلار به فروش برسن ،که نوشتم و به دیوار اتاقم چسبوندم
یهویی بهم یادآوری شد که طیبه یادت باشه قانون تکامل رو
تو کار نقاشی ، یادته از دست فروشی شروع کردی و الان کار نقاشی دیواری رو انجام دادی ،آزاد و رها باش بذار تکاملت درمورد نقاشی طی بشه ادامه قدم هاتو خدا میگه که چیکار باید انجام بدی
دوباره فکر میکردم که اگر من تو این شغل بمونم و به خواسته هام که کشیدن تابلو رنگ روغن ایده های خداست نتونم برسیم چی ؟
که داشتم با خدا صحبت میکردم وباز هم به زبونم جاری شد عجله نکن ،این نقاشی دیواری جزئی از تکاملت هست و مثل کارهای دیگه ای که در این یکسال انجام دادی ،این هم جزئی از مسیره
مدارت رو باید طی کنی طیبه
عجله نکن
باید درس هات رو بگیری و بزرگ بشی و به درخت هایی که جوانه دار شده بودن نگاه میکردم و لذت میبردم و به آهنگ پیشنهادی خدا برای من گوش میدادم و سپاسگزاری میکردم
در کل روزمبه قدری درسهام زیاده و به قدری از لحظه لحظه زندگیم لذت میبرم و با خدا صحبت میکنمکه یه عالمه اتفاقات ناب و درس هایی داره که شاید یادم نباشه و ننویسم. اما هرچی خدا یادآوری کنه به من مینویسم
من هیچی نیستم و هرچی هدایت و عشق هست از آن خداست و داره کارهای من رو انجاممیده
خدایاشکرت
سپاس بی کران مخصوص خدایی هست که این روز بهشتی رو به من عطا کرد و من از لحظه لحظه اش دارم لذت میبرم
خدایا شکرت
نو خدا به شکل شادی و سلامتی و آرامش و ثروت و عشق و نعمتو بهترین ها در زندگیتون جاری بشه استاد عباس منش عزیزم و خانم شایسته جانم و همکاران و اعضای سایت پر از عشق
دوستتون دارم
طیبه عزیز !
چقدرر کامنت طولانی و قشنگی
چقدررر حسابی داری روی همه موارد کار می کنی!
چقدر قشنگ داری به خودش شناسی میرسی
چقدر به همه جنبه ها فکر کردی و داری حسابییی در مسیر علاقت رشد و پیشرفت می کنی
چقدر کنکاو می کنی ببینی در درونت چی میگذره و در روزت و اتفاقات روزت چی میگذره …
کامنت شما یه کامنت عادی و معمولی نبود حسابییی همین یه کامنت برای خودش یه کتاب بود.
همین فرمون رو منم رفتم و مسیرت کاملا درسته و همین مسیر رو ادامه بده پر قدرت که نشانه ها می آینند.
سلام طیبه جان امیدوارم حالت خوب باشه
آنقدر که ماشالا کامنت هات بلند و طولانیه راستش رو بگم هیچ وقت نمیخوندم رد میشدم همینکه میدیدم از شماست
یا یه کامنت طولانی میدیدم میگفتم این مال طیبه خانومه(: رد میشدم
امروز هم اومدم رد شم دیدم یه ریپلای خورده از اقای کریمی که بالاتر کامنتاشون رو خونده بودم گفتم بذار ببینم چی گفتن اول کامنت اقا امید رو خوندم که تحسینتون کردن و بعد کنجکاو شدم ببینم که چی نوشته بودین
کامنت شمارو خوندم و واقعا لذت بردم
من هم شمارو تحسین میکنم و آفرین میگم به این عملی کردن قانون تو زندگیتون
مسیرتون نورانی و راهتون سبز دوستم
سلام دوسته عزیز مزرعه لی
ممنونم خداجونی دلم کامنتای شمارو میخاست
اخه خیلی با احساس با جزییات و صداقت داره وسادس
طیبه جان منم طراحم
من ارزوی نقاشی های خداگونه رو دارم مثل استاد که صدای خداس منم دوست دارم زیباییهاش وخلاصه با نقاشی وصل بشم به رب جونم وکلی لذت ببرموبسازمو
وکامنتای شما حس زندگی تو ارزوهامو داره ارزو سرکار درامد داشتن از نقاشی
ارزوی قلبی به این صافی زلالی وکنترل زهنی عالی
ایمانی خالصتر وپشتکاره بالاتون
و ممنون از کامنت خداگونت بسیار لدت بردم ودرسی که گرفتم تکامل بود
اینکه به وقتش تو با تکاملت به مهارت وکاراای بهتر بهتر میخوری
و درس اینکه از بقیه ازادمای اطراف وخیلی از بیرون رفتن تو جمع قرار گرفتن میترسم
وچه باور خوبی داشتین
شما باور خودتونو دارید اونام باور خودشون وشما رفتار های خداگونشونو میبینید
خیلی باحاله
اینکه تو جمع مردونه حرف زدن سخته وشما باورشو درست کردید تا براتون راحت تر بشه گفتین چرا میترسی حرف بزنی چقد با خودت راحتی باورهاتو میریزی بیرون
چقد عزت نفستونو تحسین کردم از بیرون هیچ تاثیر خجالتی ندارید وخودتونو دردونه رب میدونید چه رابطه ی نزدیک عاشقانه ای با رب دارید خلاصه بگم عاشقتونم
روزهاتون جادوییی
به نام رب،او که فرمانروا و صاحب قدرت در آسمان ها و زمین و آنچه بین این دو است
سلام استاد عزیزم و مریم شایسته مهربون
این فایل رو که داشتم میدیدم خندم گرفت و یاد یه سری تحقیقات افتادم که خونده بودم و تجربیات زندگی خودم که گفتم استاد با شما و دوستانی که دارن کامنتمو میخونن به اشتراک بذارم
اولیش یک تحقیقی بود که روی قرص های افسردگی انجام دادن و دیدن با اثر پلاسیبو تونستن هفتاد درصد نتیجه قرص افسردگی واقعی رو بگیرن!!!! یعنی یک قرص پوچ تونسته تا هفتاد درصد تاثیر قرص افسردگی واقعی رو بذاره در این حد که برای محققان سوال شد پس این باعث نمیشه تجویز قرص واقعی لزومی نداشته باشه؟انقدر این تحقیقه جنجالی بود که به فردی که این آزمایشو کرده گفتن باید در شرایط متفاوت تر هم اجرا کنی و بارهای بعدی هم همین نتیجه حاصل شد
یه تحقیق دیگه که یادمه راجب پروتئین وی بود به این شکل که دو تا شیک پروتئین درست میکنن و به یه گروه میگن این قنده و مضره و به یک گروه دیگه میگن این پروتئین باکیفیتیه و جالبه که گروه دوم عضله سازی بیشتری رو میکنه و برای گروه اول مشکل بوجود میاد با اینکه جفتشون یه چیز رو مصرف کردن
یا در مثال شخصی خودم،من هیچوقت نشده انرژی زا بخورم و سرحال بشم و از یه جایی به بعد دید منفی هم نسبت بهش داشتم و هروقت میخوردم میدونستم چه چیز مضریه دارم وارد بدنم میکنم و احساس خاصی نداشتم انگار صرفا آب با شکر دارم میخورم اما از اونطرف رفیقم هروقت میخوره احساس میکنه سرحال شده و حالش حسابی جا اومده!!! کاری به قانون سلامتی ندارم چون قطعا این نوشیدنی هیچ ارزشی نداره که هیچ پر از ضرره ولی ببینید ذهن آدم چقدر میتونه روی بدن و تجربه ما تاثیر بذاره همونطور که استاد تو این فایل و فایل های دیگه توضیح داد
یه مثال دیگش میشه وقتی حالم توی باشگاه خوبه،وقتی ذهن و روحم به قول کتاب سوم رویاهایی که رویا نیستند با هم در هماهنگی بیشتری هستن و احساس خوبی دارم به شخصه میبینم خیلی راحت تر حرکات رو انجام میدم،فرم درست رو رعایت میکنم یا هدایت میشم به فرم بهتر و خیلی راحت تر رکورد میزنم(چون توی ذهنم این تصور رو دارم الان خدا پشت منه و میتونم کوه هارو جابهجا کنم) و شده حالم معمولی باشه و نتونم رکوردهامو جابهجا کنم
یا شده موقع تولید محتوا بشینم پشت دوربین با این باور که خداوند هدایت میکنه منم مثل استاد میتونم بداهه بدون سناریو صحبت کنم و نشستم یه ویدیو گرفتم که مثلش تو یوتیوب نیست و بیشترین بازدید رو برای کانالم گرفته و از اونطرف شده با ذهنیت بدی بشینم و حتی نتونم یه ویدیو ریکورد کنم،من همون آدمم و دانسته های من همونه اما این ذهنیت همینقدر تونسته عملکرد منو عوض کنه
یا در روابط شده من با ذهنیت اینکه بهتره رها باشم و خوش بگذرونم و لایق بهترینا هستم و طرف مقابلم یه آدم عجیب و غریب نیست و اتفاقا عادیه برم جلو و صحبت کنم و از خودم جملات،حرف ها و عملکردی رو دیدم که بعدا خودم میگفتم باریکلا و برعکسشم شده که طرف توی ذهنم ازم بالاتر بود و دقیقا کارهایی که گفتم انجام دادم به واسطه اون ذهنیته برعکسش رخ داده
یا شده به یک تضادی بر بخورم یا مسئله ای برام بوجود بیاد سعی کنم ذهنمو کنترل کنم و با خودم بگم این به نفع منه و واقعا اینطوری بشه و باز هم برعکسش شده که یه تضاد کوچیک تر بخواد ضربه بدی بهم بزنه(اینکه چرا کوچیک تر آسیب بیشتری بهم زده به این دلیله که خیلی وقتا من و حتی شاید بعضی از شماهایی که این کامنتو دارید میخونید فقط وقتی از توانایی واقعیتون استفاده میکنید که شرایط اضطراریه و باقی مواقع بیخیالید اینو راجب خودم مطمئنم که بگمش)
دمتون گرم استاد
حتما راجب فایل های بعدی و چیزهایی که خداوند بگه بنویس در فایل های بعدی کامنت میذارم
ازتون خیلی خیلی خیلی سپاسگزارم
سلام علی توحید مدار
سال نو مبارک .
حرفات واقعاً جالبه و کاملاً درسته! ذهن یه قدرت عجیبوغریبی داره که خیلی وقتا حتی از چیزایی که بهشون وابستهایم، مثل دارو یا تغذیه، تأثیرش بیشتره. اون تحقیق قرص افسردگی و اثر پلاسیبو یه نمونه بارز از اینه که باور و ذهنیت ما چقدر روی بدنمون اثر میذاره.
ماجرای پروتئین وی هم دقیقاً همینه! بدنمون طوری طراحی شده که به افکارمون واکنش نشون میده. وقتی یه چیزی رو مفید بدونی، انگار بدنت خودش دستبهکار میشه تا ازش استفاده کنه، ولی وقتی بهش به چشم یه چیز مضر نگاه کنی، حتی اگه همون ماده باشه، بدن یه واکنش منفی نشون میده. اینو توی مثال انرژیزا هم گفتی، که برای تو مثل یه نوشیدنی بیارزش بوده ولی برای رفیقت، یه معجون انرژیبخش!
راجعبه باشگاه و رکورد زدن هم که دیگه حرفی نمیمونه، چون اون لحظههایی که احساس قدرت داری و حس میکنی خدا پشتته، دیگه چیزی جلودارت نیست. اینو خیلیا تجربه کردن، یه روزی که حالت خوبه، یه حرکت سخت رو راحت انجام میدی، ولی یه روز دیگه با اینکه همون توان رو داری، ذهنت اجازه نمیده.
توی تولید محتوا، روابط، حتی حل مشکلات، این قدرت ذهن واقعاً معلوم میشه. وقتی با باور قوی میری جلو، چیزایی ازت سر میزنه که خودتم تعجب میکنی! و برعکس، وقتی با ترس و تردید بری جلو، انگار خودت سد راه خودتی.
حرف آخر؟ ذهنیتت رو کنترل کن، چون اون داره زندگیت رو کنترل میکنه! و اون جمله که گفتی خیلی خوب بود: “فقط وقتی از توانایی واقعیمون استفاده میکنیم که شرایط اضطراری باشه.” ولی اگه یاد بگیری همیشه ازش استفاده کنی، دیگه لازم نیست منتظر موقعیت اضطراری باشی تا قدرتت رو ببینی!
دمت گرم برای این متن، خیلی الهامبخش بود!
سلام من این فایل رو تا دقیقه 17 دیدم و برام خیلی جالب بود چون من از حدود 7 ساله که استاد رو میشناسم و باهاش همراه هستم و همیشه استاد میگن که من چیز جدیدی رو آموزش نمیدم و این برای من خیلی ارزشمند بود تو این فایل من مدت طولانیه که دوره 12 قدم رو دارم و همه این مطالبی که استاد تو این فایل تا دقیقه 16 گفتند دقیقاً مرتبط هستش با موضوع جلسه اول قدم اول 20 دقیقه اول کنترل ذهن چیزی که استاد تو همه صحبتهاشون به این موضوع ( کنترل ذهن)اشاره میکنند و همچنین موضوع جلسه دوم تمرین قدرتمند ستاره قطبی اینکه ما چطور روزمون رو شروع کنیم بر خلاف اکثریت جامعه خودمون تعیین کنیم اون روز چه چیزی رو میخوایم و دوست داریم چه اتفاقی برامون بیفته من خیلی خوشحالم که امروز این آگاهیها رو مرور میکنم الان هم حس خیلی خوبی دارم و دارم این متن رو با شما به اشتراک میزارم چون هیچ جای دیگه نمیشه این صحبتها رو انجام داد امروز آخرین روز سال 1403 هستش در مورد موضوع این فایل میتونیم به خریدهای دوستان و نزدیکانمون برای شب عید نگاهی بندازیم متوجه میشیم که واقعاً همه گرفتار این موضوع هستند که از فروشگاه های خرید بکنن که لاکچری هستند برند هستند بورس هستند و کیفیت رو در این میبینند که از جای بورس و برند خرید بکننددر صورتی که فروشگاههای معمولی اجناس به شدت با کیفیت و مرغوبی را دارند برای مثال تو خیابان آزادگان کرج یه ساندویچی که همیشه شلوغ هست و باید صف بگیری تا نوبتت بشه در صورتی که من میتونم بگم فلافلهاش هیچ تفاوتی با فلافلهای مغازه روبروییش یعنی اونور خیابون هیچ فرقی نداره شاید کیفیت اون حتی بهتر هم باشه چون من کارم فلافل نیمه هستش بهتر میتونم نظر بدم دلیلش هم فقط همینه که همین میتونه باشه که مردم ذهنیتشون رو بر اساس شنیدههاشون برنامهریزی میکنند و تصمیم میگیرند برای کارهایی که میخوان انجام بدن برای خوراک پوشاک مسکن و هر چیزی که به ذهنتون میرسه قط بر اساس شنیدههاشون عمل میکنند و ذهن هم همونطور که استاد همیشه میگن بر اساس باورهایی که داریم نامهریزی میکنه برامون
من هم تا چند وقت پیش همینطور بودم اما شکر خدا از زمانی که با استاد آشنا شدم همیشه به این چیزها دقت میکنم و فکر میکنم.
الان هم با آرامش خاطر نشستم و دارم این فایل رو گوش میکنم و لذت میبرم شاید لذتی که من میبرم قابل وصف نباشه چون خودم رو از جامعه جدا کردم و از این کارم هم خیلی رضایت دارم خدا را شکر میکنم که من رو هدایت کرده به این سایت ارزشمند همه ما تجربههای زیادی در مورد گفتههای استاد تو این فایل داریم، مشکل اصلی ما اینه که زود فراموش میکنیم و خیلی زود هم مسائل برامون عادی میشه و تاثیر پذیر میشیم از اتفاقات اطرافمون. برای همه دوستانی که تو این خانواده صمیمی هستند آرزوی موفقیت و سلامتی و رزوی سالی پر از خبرهای خوب دارم و مطمئنم که برای هممون در سال جدید اتفاقات عالی میافته در پناه خداوند شاد سلامت ثروتمند باشید.
چقدر حرفات قشنگ و از دل برآمده بود! آدم حس میکنه یه نفر داره از ته قلبش تجربههای ارزشمندش رو به اشتراک میذاره. این که تونستی خودت رو از اون جریان کلیشهای و ذهنیت قالبی جدا کنی، خیلی ارزشمنده. این یعنی آگاهانه داری زندگی میکنی، نه بر اساس حرف بقیه یا تبلیغات.
حقیقتاً کنترل ذهن و داشتن یه مسیر مشخص تو زندگی، یکی از بهترین چیزهایی هست که آدم میتونه یاد بگیره. این که صبح که بیدار میشی، خودت انتخاب کنی که چه حسی داشته باشی، چی برات مهم باشه و به جای این که بذاری شرایط جامعه یا محیط، مسیر ذهنت رو تعیین کنه، خودت سکان زندگیت رو به دست بگیری.
در مورد خریدها و برندبازی هم واقعاً نکته درستی گفتی. خیلی از ما، کیفیت رو با قیمت و جای خرید اشتباه میگیریم. در حالی که خیلی وقتا، بهترین چیزها سادهترین و در دسترسترینشون هستن. فقط کافیه ذهنمون رو از اون الگوهای تکراری رها کنیم.
این که الان با آرامش نشستی و از این آگاهیها لذت میبری، خودش یه نعمت بزرگه. آدمهایی که این سطح از آگاهی رو دارن، کم نیستن، ولی اونایی که این آگاهی رو نگه میدارن و فراموش نمیکنن، واقعاً انگشتشمارن. پس این حالت رو برای خودت حفظ کن، ادامه بده و مطمئن باش که تو سال جدید هم بهترینها در انتظارت هستن.
برای تو و همه دوستانی که تو این مسیر هستن، آرزوی آرامش، شادی و برکت دارم. همیشه در پناه خدا، دلخوش و پر از انرژی مثبت باشی!
بنام خدایی که هر لحظه در حال و حمایت ماست
بهترین مثالی که میتونم بزنم و الان خیلی خیلی بازار داغی داره سحر و جادو و فالگیری هست که خود بنده بشدت درگیرش بودم و فردی بعنوان مثال ازدواجش خورده به تاخیر یا خواستگار نداره (به دلیل باور عدم احساس لیاقت و کمبود) مدام بهش میگن بختت بسته ست میره پیش دعانویس اونم بهش میگه اره برات قفل زدن و پول خوبی میگیره و دعایی بهش میده اینم باور میکنه و میاد و منتظر میمونه و در حد یه صحبت خواستگاری براش پیش میاد و به نتیجه نمیرسه و دوباره میره پیش دعانویس و اونم بهش میگه دوباره بختتو بستن و سنگینی داری و همزاد داری و دوباره پول میگیره و این سیکل معیوب رو حداقل یکسال ادامه میده و چنان باوری در فرد ایجاد میشه که اولا چقدر بی لیاقته دوما چقدر دشمن و بدخواه داره سوما خدا هیچ قدرتی در برابر دشمنان نداره و چهارما خدا اصلا منو نمیبینه و در شرک و احساس بی لیاقتی فرو میره بخاطر وردیهایی که گرفته و بعدش که ازدواج هم بکنه بخاطر باورش به دعای بخت گشا صد درصد فرد با لیاقتی رو جذب نکرده و دوباره دنبال دعای مهر و محبت و چرت و پرتها اینا همش بقول استاد بخاطر وردیهایی که ما میگیریم و سحر و جادو یک اتفاق خنثی است که کاملا بی اثر و خرافه هست( طبق آیه 102 سوره بقره که ان فرشتگان که سحر و جادو رو بمردم آموزش میدادن گفتن این برای فتنه و آزمایش هست ولی مردم فهوای کلام رو نگرفتن که آقا بی پایه و اساس هست )رو تبدیل به یک اتفاق منفی کردن و جایگزین قدرت خدا کردند و همان باور را تجربه میکنن بچشم دیدم افرادی که از این باور دروغ عمرشان را چطور باطل و بیهوده گذراندن و دست خالی به قبرستان رفتند ما به وردیها بها میدهیم شکل میدهیم و خروجی همانها رو زندگی میکنیم فریب ذهن پس بهتره یاد بگیریم و به تمام اتفاقات جنبه ی مثبت بدهیم و ذهنمان رو به نفع خودمون فریب دهیم و اتفاقات مثبت رو رقم بزنیم
با سپاس از خدا و استاد و خانم شایسته