میزان تحمل شما چقدر است؟ - صفحه 13 (به ترتیب امتیاز)

812 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    سهیلا گفته:
    مدت عضویت: 3506 روز

    با سلام به همه دوستان هم فرکانسی

    استاد من از شما بسیار سپاسگزارم بابت این فایلها واقعا دارین ذهن مارو شخم می‌زنید امروز هرچی فکر کردم دیدم نود نه درصد این باورها ورفتار هارو من داشته ام بصورت قوی وخدارو شکر یکم بهتر شدم در مورد این موزو من همش تحمل کردم زیرکلمه صبر قائم شده بودم بخاطر باور های اشتباهی که تو مخمون کرده بودن زن باید زندگی رو بسازه باید تحمل کنه صبر کنی همه چی درست میشه هر چی من صبر کردم بیشتر باج دادم هرچی چی بیشتر تحمل کردم تا خدا بهم بیشر تو آخرت بهم بده هر وقت اعتراض کردم بیشتر این شنیدم که تحمل کنی همه چی درست میشه درست که نشد که هیچ اعتماد بنفس عزت نفس هم از بین رفت من فقر وگذشت و فداکاری تحمل کردن هر چیزی رو ثواب می دونستم با حدیث ها وباور های مضخرف الان چی شد پس ازاین همه تحمل هیچی اون شور شورانگیز واشتیاغی که داشتم از بین رفت احساس لیاقتم از بین رفته وتازه فهمیدم چی بسرم آمده تازه فهمیدمبعد این همه رو خودم کار کردن چرا نتیجه نمی گیرم یا خیلی کم می گیرم از خدا می خوام منو هدایت کنه تا نسوزم بسازم من می خواهم مثل استاد همه چی رو راحت بصورت طبیعی دریافت کنم باسپاس

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 12 رای:
  2. -
    اعظم جم نژاد گفته:
    مدت عضویت: 2620 روز

    سلام به خانواده عزیزم. سپاااااااسگذارتونم استاد و مریم جان .قبلا بسیار اهل سوختن و ساختن بودم ،اهل تحمل بی احترامی اهل تحمل فقر و نداری ولی به لطف خدا از وقتی با استاد عزیزم آشنا شدم همه چیز به مراتب بهتر شده البته که باز منتظرم شرایط بهتر بشه .در حوزه وضعیت عاطفی که دوره احساس لیاقت رو تهیه کردم دارم روی خودم کار میکنم تا ان شاالله هدایت بشم و وقتی از خدا از ته دلم هدایت خواستم این پیغام رو دریافت کردم که باید برم بیرون از خونه کار کنم .قبلا نوشته بودم که علاقه من به کار با بچه ها و بازی کردن باهاشونه و توی خونه خودم یک سال رو با بچه های اقوام و همسایه به صورت ساعتی با یه هزینه ی کم بازی میکردم .یه مدت که گذشت کلا دیگه هیچ بچه ای نیومد با اینکه از خیلی از بچه ها می شنیدم که بهِم میگفتند پیش تو که هستیم خیلی بیشتر از خونه ی بازی بهمون خوش میگذره و این هم از لطف خدا بود .همین جریانِ نیومدن بچه ها به خونمون هم به خاطر درخواست هایی بود که از خدا برای کار داشتم چون با یه تضاد هایی رو به رو شده بودم و خدا این هدایت رو فرستاد که پرستار بچه بشم هم از زبان استاد توی دوره احساس لیاقت هم از زبان یکی از اقوام ….باید از لحاظ مالی به یه وضعیت مناسب برسم در عین حالی که دارم روی ارزشمندیم و دوره احساس لیاقت کار میکنم .

    24 سال از ازدواجم رو توی خونه موندم و به خاطر حرف مردم و بچه و کارهای تموم نشدنی و بی حقوق خونه که منو همیشه برای یه 1000تومنی محتاج به همسرم کرده بود و قبول این باور که همسرم اجازه نمیده بیرون از خونه کار کنم ،شرایط بد مالی و …رو تحمل میکردم و فقط با باورهای غلط تا دلتون بخواد بی نهایت از خودم کنده بودم و دلسوزی کرده بودم و هر چه داشتم و نداشتم رو به همسرم می دادم و یک ذره برای خودم ارزش قائل نبودم .این یکی دو هفته اخیر رو به هدایت خداوند عمل کردم و رفتم بیرون و توی سایت دیوار دنبال کار گشتم ،همسرم معجزه وار راضی شد بیرون کار کنم و اینو هم از خدا در خواست کرده بودم و با حرف هایی که خدا روی زبونم گذاشت و صحبت هایی که باهاش داشتم قلبش نرم شد

    دیروز خدا هدایتم کرد به یه دفتر خدماتی که یه کار پرستاری کودک بهم پیشنهاد شد و خیلی خوشحالم ان شاءالله اوکی بشه فردا میام بهتر در موردش مینویسم.

    چند روز پیش یه فایل در مورد آقا هادی روی سایت قرار گرفت که اول کار با رانندگی در اسنپ شروع کردند و ….و استاد توضیح دادند که بیکار نباشید و هر کاری که میتونید انجام بدید از پرستاری کودک و نظافت خونه دیگران و ….من خدا رو شکر علاقه دارم به پرستاری کودک .اما یه احساس بدی داشتم که بخوام برم خونه کسی و پرستار بچه شون باشم احساس می‌کردم به چشم یه آدم بی ارزش و بدبخت بهم نگاه می‌کنند. احساس می‌کردم این شغل خیلی شغل پایین و خاک بر سری و بی کلاس و زشتی هست به قول همسرم کلفتی کردن (اوایل که موافق نبود)

    به خودم نگاه کردم جاهایی واقعا به خاطر خواستن یه پول خیلی کم از همسرم یا به خاطر نیازهام واقعا از همسرم بی احترامی دیده بودم و با اینکه واقعا درد داشت برام اما تحمل کرده بودم .اومدم نوشتم برای خودم و به این رسیدم که یه غرور بی جا رو در درونم دارم.با خودم فکر میکردم من کجا و این کارها کجا .انگار از دماغ فیل افتاده باشم . منم مثل بقیه آدما ،هر کسی به یه نوعی داره به بقیه روح های خدا خدمت میکنه .ذهنم همین لباس های زیبا و تیپ های زیبایی که میزنم رو جلو چشمم آورد که تو کجا و این شغل کجا؟ من همونی بودم که چند سال پیش که چادرمو که به خاطر شرک می پوشیدم و کنارش گذاشتم و ترس از لباس نداشتن ،داشتم که توی یکی از کامنت هامم نوشته بودم و فقط سالی 1 بار لباس بیرون میخریدم ،حالا خدا کلی لباس های رنگی رنگی و زیبا بهم داده بود و ذهنم از این ابزار ها استفاده میکرد تا منو از این هدایت و از شروع به کار کردن و از رسیدن به نعمت ثروت منصرف و محروم کنه .

    به یاد خودم آوردم که حضرت موسی هم بعد از اینکه از قصر فرعون رفت ،رفت برای حضرت شعیب کار کرد و ….من هرگز کوچیک نمیشم با این کار،اتفاقا بزرگ میشم ،رشد میکنم و این غرور های مسخره که منو به نابودی میکشه و توی فقر نگه می داره رو باید دور بریزم ،حتما که نباید دکتر، مهندس باشم که مردم به به و چه چه کنن .من به بودن با بچه ها علاقه دارم و این طوری خوشحالترم هر کسی به چیزی علاقه داره.به خاطر این توانایی خدا رو شکر میکنم و واقعا هر کسی حوصله و اعصاب بچه رو نداره ولی خدا این عشق رو توی دل من گذاشته که حتی بدون هیچ مدرکی بتونم مشغول به کار بشم که درونم اینقدر با تحصیل و ادامه تحصیل مقاومت داره .این غرور و این ترس از نگاه و نظر مردم از طرف شیطونه تا منو توی وضعیت بد مالی نگه داره که تا همیشه محتاج و فقیر بمونم که اگر همسرم اوکی بود و حالش خوب بود بهم پول بده و اگه نبود با تندی رفتار کنه و منو محروم کنه و به قول خودش جریمه م کنه .اومدم حس بدمو تغییر دادم و در موردش نوشتم که این خدمت به خداونده و من میخوام با کاری که انجام میدم به قول استاد به گسترش جهان کمک کنم .من دارم به روح های دیگه ی خدا خدمت میکنم و ان شاءالله باعث آزادی مالی و آزادی در روابط برام میشه .

    هر چند که الحق و والانصاف این یکی دو سال گذشته همسرم بسیار بهتر از گذشته نیازهامونو تامین کرده و بهم لطف بسیار داشته و واقعا سپاسگذارشم و همه جا چه در حضور خودش چه در غیابش بارها و بارها از لطف هایی که بهم داشته تعریف کرده ام .اما نیاز هست که محتاج به اون نباشم و از خودم درآمد داشته باشم .باید به غرورم بر بخوره که محتاج و فقیر باقی بمونم .باید به غرورم بر بخوره که برای هر نیازم دستم جلو همسرم دراز باشه .باید به غرورم بر بخوره که از خودم یه ماشین یا یه خونه جدا نداشته باشم و اینقدر بعضی چیزا رو که اصلا با درونم هماهنگ نیست رو تحمل کنم . خیلی نیازها دارم که بااااید تامین بشه همزمان دارم یه دوره آموزش مکالمه زبان هم کار میکنم و روزانه چند ساعت براش وقت می‌گذارم تا ان شاالله توی کارم با هدایت خدا ازش استفاده کنم و همین هم یه هدایت از طرف خدا بود که توی دوره احساس لیاقت دریافت کردم .

    القصه ‌که همه چیز هر روز داره عالی پیش میره تا زمانی که منم منم نکنم و از خدا هدایت بخوام و در این مسیر شگفت انگیز با استاد و شما دوستان عزیزم پیش برم .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 12 رای:
  3. -
    فاطمه ... گفته:
    مدت عضویت: 1005 روز

    سلام استاد عزیز

    چه جای قشنگ و زیبایی زندگی میکنید خیلی کیف میکنم من از دیدن این صحنه ها مخصوصا موجی که روی دریاچه می افته وقتی بارون میاد

    استاد من تو شرایط سختی زندگی میکنم و زندگی رو به خاطر فرزندان کوچیکم ادامه میدم ولی این چند روز متوجه شدم که وقتی این بچه ها شرایط مادرشون میبینن دو روز دیگه شاید ندونن واقعا چه رفتاری باید با خانمشون داشته باشند و هم اینکه تحمل میکنم به خاطر اینکه مدرسه اشون مشکلی نداشته باشه و افت تحصیلی نداشته باشند چون پسرام به شدت احساسی هستن و باباشون قرار نیست اونا رو به من بده حس میکنم خیلی اذیت میشن و ادامه دادن با همسرم به شدت دردناک و میدونم هیچی جز اینکه خودم کوچیک کنم نیست واقعا نمیدونم به قول خانواده ها این شرایط تحمل کنم در حالی که نمیدونم امیدی هست که شرایط به حالت قبل برگرده یا نه واقعا گیج شدم نمیدونم چه جوری به خدا اعتماد کنم اعتماد کنم که راهی برام نشون بده که از این زندگی جدا بشم بدون اینکه به بچه هام آسیبی وارد بشه یا راهی نشون بده که همسرم یه ادم دیگه بشه و بتونیم خیلی بهتر از قبل ادامه بدیم

    ممنونم ازتون استاد

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 13 رای:
    • -
      Liela3253 گفته:
      مدت عضویت: 811 روز

      سلام فاطمه جان. منم 4 سال پیش تو شرایطی مشابه شما بودم درکنار همسری زندگی میکردم که هیچ علاقه ای بهش نداشتم ازدواج ما کاملا سنتی بود و منم چون اون موقع کلا تو فاز ازدواج نبودم توسن 15 سالگی به اصرار پافشاری تن به ازدواج اجباری دادم اوایل بی تفاوت بودم نسبت بهش بعدچندسال نامزدی رفتیم زیر یک سقف وزندگی مشترک شروع شد و گذشت و گذشت تا من سنم بیشتر شد و درکم از ازدواج و همسر بالاتر رفت و تازه فهمیدم ای دل غافل محکوم به زندگی بدون عشق شدم و صرفا به خاطر باورهای اشتباه خودم که باید بسازم به خاطر بچه هام، اقوام چی میگن، زشته، طلاق نگیرم باید تحمل کنم همچنان ادامه دادم زندگی تلخی رو که فقط داشتم هروز سوختن خودم رو میدیدم مثل یک شمع وتمام شدن اما بعد 16 سال زندگی مشترک یه روزی تصمیم گرفتم باخودم گفتم یبار بدنیا میای و همون یکبار فرصت زندگی رو داری و میمیری پس چرا اونجور که میخام زندگی نکنم با کسی که دلم میخاد طعم یک زندگی پر از عشق و علاقه رو نچشم خیلی باخودم کلنجار رفتم فکر بچه ها، اینده شون، اینده خودم مخالفت پدرمادرم فامیل، کشمکش ذهنی زیادی داشتم هروز اما گفتم حالا که فهمیدم این زندگی دلخواه من نیست تا همین جابسه دیگه نمیخام ادامه بدم رفتم با مادرپدرم مطرح کردم و مخالفت و سرزنش اما من گفتم تصمیم خودمو گرفتم یبار شما تصمیم گرفتید برامن واین شده نتیجه خودم میخام برا زندگی خودم تصمیم بگیرم و اومدم خونه به همسرم گفتم باید طلاق بگیریم اوایل مخالفت کرد که نه نمیشه اینهمه سال ساختی مگه چقدر دیگه عمر میکنی بمون به خاطر بچه ها تا بزرگتر بشن بعدا جدا بشیم گفتم نه یا توافقی جدا میشیم یا میرم دادگاه تقاضای طلاق میدم گفت هرگز مگه تو خواب ببینی طلاقت دادم هفته ها گذشت با جنگ اعصاب، ناراحتی، درگیری از یه طرفم بچه هام خونه بند نمیشدن میرفتن خونه پدرم میموندن منو همسرم تنها بودیم اکثرا و تو حالت قهرو توهین دعوا یه شب خواب اروم نداشتم هیچ ارامشی نبود اما ته دلم میگفتم خودت راضی میشی به طلاق بدون اینکه من زور بزنم به دوماه نکشید یه شب اومد خونه وگفت فردا بریم برای طلاق فقط مهریه تو ببخش و حضانت بچه ها باتو منم انگار دنیارو بهم دادن باکمال میل قبول کردم فردای اونروز رفتیم کاملا توافقی و بدون درگیری جدا شدیم ازهم واین برای من یه انقلاب بود انقلاب درونی که برای خودم خیلی ارزش داشت شاید دیدگاه بقیه ازبیرون چیز دیگه باشه و ناگفته‌ها نماند که زندگی بدی نداشتم ازبیرون بهشت بود از درون جهنم خونه ماشین مال خودم بود هرجا میخاستم میرفتم ازادی داشتم رفاه،اسایش، وهمسرم بی نهایت عاشق من بود همیشه کارتم پرپول بود چیزی کم نمیذاشت برام اما خوب وقتی علاقه ای نباشه تو کاخ هم زندگی کنی انگار تو زندانی همیشه جای یه چیز خالیه زندگی بدون عشق واقعا بی معنیه اما برام نظر مردم هیچ اهمیتی نداره سبک زندگی هر فردی متفاوته قرار نیست منم همرنگ بقیه باشم که فقط تعریف تمجیدات بقیه رو دریافت کنم این ادما اگه لیلی مجنون باشی هم میگن تازه اولشه صبرکن بعد یکسال بازم لیلی و مجنون هستن مثه خروس جنگی میوفتن به جون هم اگرم زندگیت جالب نباشه بازم نقل مجالس شونه که فلانی چه زندگی تلخی داره عجب صبری خدا داده بهش چرا جدا نمیشه چرا تحمل میکنه درهرصورت صاحب نظرن خیلیارو میشناسم که سالهای سال کنارهم زندگی میکنن بدون هیچ عشقی صرفا به خاطر نظر مردم که بد جلوه نکنه اون زندگی اسمش زندگی نیست توفیق اجباریه بله جانم یه تصمیم بگیر و حرکت کن و توکل کن اگر عاشق همسرت هستی با یکم صبوری عینک بدبینی تو بردار وافکار تو شخم بزن و بذر خوش بینی و توکل بکار میدونم سخته همیشه تغیر و پوست انداختن سخت بوده وهست اما شدنیه هفت خان رستمم که باشه پشت سر میذاری قدرت توعه انسان خیلی بیشترازایناس شک نکن عوض میشه زندگیت اگرم مثل من نیستی و میبینی که تنها راه دل کندنه پس جداشو وحذف کن هرانچه رو که باعث ازرده خاطر شدنت میشع و سرانجامش جز دل مردگی و افسردگی پژمردگی نیست.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  4. -
    اقدس نظری گفته:
    مدت عضویت: 1048 روز

    سلام، دوستان، واستاد عباسمنش وخانم شایسته، ممنون از فایل که مرا به فکر انداخت که واقعا چه جاهایی تحمل نکردیم وسختی از بین رفته، من دقیقا خودم از سن 25 سالگی درگیر دکتر ودارو شدم تا سن 35 سالگی یعنی 10 تمام هزینه‌ای هنگفتی که برای مداوای من بنده خدا همسرم متحمل میشد ومن از بس هزینهام بالا بود سعی می‌کردم و خرید لباس خواسته‌ام صرفه جویی کنم تا یه جایی خواهرم به من با حرفی که زد انگار تلنگری وارد کرد وگفت که از بس در خرید مایحتاج کوتاهی میکنی از اون طرف همش خرج دکتر ودات میشد ومن به خودم اومدم وگفتم راست میگد تا کی این وضع را تحمل کنم هم همسرم اذیت میشد هم خودم دیگه توانش را ندارم واز اونجا تصمیم گرفتم اصلا دیگه برای دکتر ودارو خرجی نکنم وواقعا انگار اون بیماری‌هایی که هر دفعه یه جوری برام جور میشد تمام شد والان خدا را شکر 8سالی هست که خیلی کم شاید به خاطر دندان پزشکی ویا یک بیماری خیلی کوچک که حتی میتونم به جرات بگم شاید یه دو سه بار پیش پزشک رفتم ،ودوباره یه 2 سال پیش بر اثر یه اتفاق های کاری که خودم را شکست خورده دیدم وتحمل این شکست برام سخت بود شدید ارترزو زانو وپا درد گرفتم واون هم بعد از یک یکسالی خودم را جمع وجور کردم وبا خواندن کتاب شفای درون نتیجه گرفتم که هر چه هست از درون خودم هست وسعی کردم بدون خوردن دارو بر در دهام غلبه کنم که الان خیلی بهتر هست، وباز هم ممنون که با صدای باران مهمون خونه هامون شدید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 13 رای:
  5. -
    سمیه عسگری گفته:
    مدت عضویت: 1799 روز

    سلام خدمت استاد عزیزم و همه ی دوستان

    استاد عزیزم مثل همیشه حرفاتون ما رو به فکر فرو برد تا در درون خودمون ورفتار وفکرمون کنکاش کنیم . این فایل واقعاً من رو به فکر فرو برد واشگم رو سرازیر کرد که خداوند چطور من رو به طرز فکری اشتباه که 30 سال اون رو تحمل کردم اهگاه کرد وهدایت کرد به این فایل زیبا

    من حدود 30 سال که یک مشکل توی بدنم هست که چون 10 سال پیش دکتر گفته که این مشکل طبیعی هست من این رو تحمل کردم وپذیرفتم ودیگه دنبال راه حلش نرفتم وفقط تحمل کردم وهمیشه باهاش مشکل داشتم اما امروز با این فایل وصحبت های بی نظیر شما با خودم فکر کردم چرا من توی این چند سال دنبال راه درمانش نبودم واین رو قبول کردم و زجر کشیدم والان که فکرش رو میکنم میبینم که واقعا این مشکل طبیعی نیست وراه حل داره و من چون قبول کردم که این مشکل طبیعی هست دنبال راه حلش نرفتم .واقعا ازتون از صمیم قلبم سپاسگزارم.و از خداوند همیشه مهربان وبخشنده صدها هزار بار سپاسگزاری که شما رو سر راه ما قرار داد تا ما رو هدایت کنه به بهترین مسیر خوشبختی و لذت وشادی

    در پناه خداوند شاد وسالم وثروتمند باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 12 رای:
  6. -
    شقایق مهرابی گفته:
    مدت عضویت: 2122 روز

    سلام به استاد عزیز، مریم بانو و دوستان عزیزم

    هرچقدر بگم این فایل برای من و شرایط الانم بود کمه!

    تحمل و صبر با هم فرق داره شقایق

    صبر به معنای درک قانون تکامل ااا، باید صبر کنی تا بیزینس تو رشد کنه. رشد کردن روند داره و باید طی بشه و شکل بگیره تا اون اتفاق بیوفته؛ مثل رشد بیزینس، تغییر بدن، زبان یاد گرفتن و … در صبر باید نتایج رو و اینکه از کجا شروع کردی رو به خودت یادآوری کنی و با احساس خوب ادامه بدی.

    ولی معنای تحمل یعنی من زجر بکشم و تحمل کنم! دارم زجر میکشم و تحمل میکنم به‌ دلایل دیگه، به خاطر اینکه فکر میکنم راه دیگه‌ای وجود نداره، به خاطر اینکه یکی دیگه گفته راهش همینه و دیگر هیچ! چون یکی گفته همینه که هست!

    خیلی ها توی زندگی هستن از لحاظ عاطفی، کاری، بیماری و … و دارن تحمل می‌کنن، چرا؟! چون باور کردن که راهی وجود نداره. باورشون اینه؛ همینه که هست، به خاطر ترس‌هاشون… (ترس از تنهایی، بی‌پولی و …)

    شقایق زیبای من به خاطر ترس‌هاشون! به خاطر اینکه یه ذره که میگذره عادت میکنی به شرایط و دوباره ترس (شرک) میاد سراغت! مثل ترس از بی شغلی، تر از بی‌پولی که الان تورو توی این شغل و محیط کاری که دوسش نداری نگه داشته! شقایق خانم کسانیکه ایمان دارند نه ترسی از آینده دارند و نه غمی از گذشته،‌ روزی تو و حق الهی تو نزد خداوند محفوظ ااا عزیزمن…

    پس چرا آدما تحمل میکنن؟ چون باورشون اینه راهی وجود نداره! به خاطر ترس‌هاشون، تحقیر داری میشی، توهین داره بهت میشه، ارزش‌هات داره از بین میره، ولی داری تحمل میکنی به خاطر ترس از درآمد نداشتن، به خاطر حرف مردم، به خاطر اینکه “شاید” شغل بهتری پیدا نکنی! به خاطر اینکه اگر الان محیط (شرکت) رو ترک کنم فکر میکنن شکست خوردم! (حرف مردم!) داره بهت اجهاف میشه و تو داری تحمل میکنی شقایق عزیزم.

    به خاطر شرک، به خاطر ترس، به خاطر بی ایمانی، تو مگه هر روز نمی‌نویسی من در پناه خداوند هستم؟! اگر به این حرف واقعا ایمان داری پس این همه تحمل کردن درست نیست شقایق! آره 10 ماه پیش این شرکت و این حقوق و مزایا برای تو عالی و پیشرفت محسوب می‌شد ولی الان فقط داری تحمل میکنی و فکر میکنی راه دیگه‌ای وجود نداره! چون بلاخره هرچی که هست درآمد، مزایا و ..‌.اش چند برابر 10 ماه قبل تو ااا و فکر میکنی از این بهتر وجود نداره، چرا وجود داره شقایق، همونطور که این شرایط و حقوق برات باورپذیر نبود… ولی همه چیز میتونه بهتر باشه شقایق قرار نیست بدتر شه! (جالبه بدونید همین فردا قرار یه مصاحبه دارم با پیشنهاد حقوقی نزدیک به 2 برابر الان!) میدونم که این پیشنهاد خودش نشونه و پیشرفت ااا که شانسی هم نیست و به خاطر یه کوچولو و فقط یه کوچولو بدون ترس عمل کردن و یه ذره ایمانی ااا که نشون دادم.

    ولی شقایق همینقدر هم‌ نباید تحمل میکردی عزیزم و تحمل تو اصلا به معنای صبر نبود، فقط نمیخواستی حس شکست و عدم موفقیت از نظر بقیه داشته باشی! (مهم بودن نظر مردم، مادرت و خواهرت که همچنان پاشنه آشیل تو ااا و هر روز باید روش کار کنی و نزاری دوباره و چندباره تورو توی تله بندازه)

    باید به مغزمون یاد بدیم که هیچ چیز زجر‌آوری طبیعی نیست! (چقدر قانون باحال و خفن و آسونه خدایی : ))) ) هر چیزی راهی داره. دلیل اینکه ما هدایت نمیشیم به مسیر درست و آسون، به خاطر اینه که باور داریم که همین مسیر رو باید ادامه بدیم! و انتخابی غیر از این نداریم!

    در صورتیکه اگر راه رو باز کنی و ذهنت رو نبندی، خدا هدایتت میکنه به آسونی (مثل هزاران بار قبل)

    پس حتما راهی هست و هیچ چیزی خود به خود درست نمیشه، باید تغییر کنی تا درست شه شقایق و چجوری تغییر میکنی، باید روی باورهات کار کنی و مثلا بگی دلیلی نداره من شرایط ناجالب رو تحمل کنم، به خاطر حرف مررردم؟!!!!!!!

    من ازدواج اشتباه کردم (در شرایطی که کاملا میدونستم اشتباهه) به خاطر حرف مردم! به خاطر اینکه گفتم حالا حیف ااا چند سال دوستی و رابطه!

    من تا 4 سااال طلاق نگرفتم،به خاطر ترس از شکست (نظر مَردم)، به خاطر ترس از تنهایی و شرک، به خاطر دلسوزی، به خاطر اینکه باورم این بود طلاق تو این مملکت سخته و همسرم اذیت خواهد کرد و … درصورتیکه در کوتاه‌ترین زمان و با خنده و سفر (ما از فاصله درخواست تا صدور طلاق دوتا سفر رفتیم!) در کمتر از 2 ماه اتفاق افتاد، وقتی من پا روی ترس‌هام گذاشتم و اقدام کردم!

    استاد شاید بتونم تا صبح بنویسم از تحمل کردنم هام! که ریشه اش عمیقا در شرک پنهان ااا به نظرم.

    تحملی در کار نیست شقایق. تحمل با صبر یکی نیست.

    صبر توش امید ااا، صبر توش تکامل ااا، صبر توش ایمان ااا، توکل ااا

    و تحمل، تسلیم شدن در مقابل بدبختی‌هاست، تحمل یعنی راه حلی وجود نداره، تحمل یعنی من نمیتونم از این بهتر عمل کنم!، تحمل یعنی همینی که هست و راهی نیست، به خاطر باورهای اشتباهه که تحمل میکنیم.

    اگر باور داشته باشیم که راهی هست، بهش هدایت میشیم، به عدم تحمل کردن و آسون شدن مسیر. باید مسائل رو حل کنی و خداوند هدایتت میکنه.

    قدم اولش اینه که بپذیری راه حل وجود داره، قدم اول اینه که تحمل نکنی، قدم اول اینه که ناامید نشی از درگاه خداوند.

    قرار نیست شرایط سخت رو بپذیریم، به شرطی که ایمان داشته باشیم و باور کنیم که راه داره، اون‌وقت راه‌ها پیدا میشه و بهمون گفته میشه.

    در پناه الله هادی و وهاب باشید، “کسانیکه ایمان واقعی دارند نه ترسی از آینده دارند و نه غمی از گذشته”، الهی شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 12 رای:
    • -
      سید عظیم بساطیان گفته:
      مدت عضویت: 823 روز

      بنام خداوند مینو سرشت .

      تسلیت میگم تاسوعا و عاشورای حسینی رو به شما و تمام خانواده عباس منش توی این سایت الهی …

      سلام دارم خدمت شقایق بی نظیر …و زیبا

      کامنت شما رو خوندم و بسیار لذت بردم و چقدر خوب توضیح دادید .

      واقعا ترس ها همشون واهی و الکین و اگر باورت بشه راهی ، هست هدایت میشی … و در ها به روت باز میشه.

      باورت میشه دو سال پیش با استاد آشنا شدم ولی باورهای محدود کننده و ترس .

      که چیزی برای گفتن ندارم و چی بگم و …. نجواهای شیطان … نمیذاشت عضو سایت بشم .

      مرسی که نوشتید

      مرسی که هستید .

      خداوند رو شاکرم برای وجود دوستان ارزشمندی مثل شما .

      انشاءالله با این روحیه ی که شما دارید. من مطمئنم روز به روز هدایت میشید به ثروت بیشتر و توی بیزینس تون بهترینها میشید.

      آفرین بر فرشته ی عاشق و توحیدی شقایق فوق العاده

      روز گارت شاد شاد

      بزم عشقت پر سرور

      قلب نازنیت از غصه دور

      عمر شیرینت بلند.

      پرو فایلتون بسیار زیباست و شما رو تحسین میکنم.

      امضای الله مهربان

      پای تک تک آرزوهات.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  7. -
    الی گفته:
    مدت عضویت: 3353 روز

    سلام استاد عزیز و مریم عزیزم

    اول از همه باید از شما دو عزیز تشکر کنم بابت موضوعاتی که مطرح میکنید و در سایت با ما به اشتراک میزارید. موضوعاتی که کمتر کسی بهش توجه میکنه و کمتر راجع بهش صحبت میشه. تحمل کردن و صبر کردن هم از همون دسته موضوعاته.

    همه انسانها به نوعی یکسری تضادها توی زندگی داشتند و تحمل کردند و یک وقتی به خودشون میان میبینن واسه یکسری مسائل، الکی تحمل کردند و به خودشون رنج و عذاب دادند.

    دقیقا اتفاقی که برای من افتاد. من چند سال درگیر موضوعی بودم و واقعا داشتم اون وضعیت رو تحمل میکردم.

    به خاطر اینکه میترسیدم وضعیت رو تغییر بدم. از همه چی میترسیدم. فکر میکردم اگر این وضعیت تغییر کنه همه چیز نابود میشه! و زندگیم دیگه به حالت نرمال برنمیگرده.

    با اینکه داشتم تحقیر میشدم و بهم توهین میشد، میگفتم عیبی نداره من صبرم زیاده! البته که فقط داشتم خودمو عذاب میدادم و تحمل میکردم. اینقدر این درد و رنج برای من عذاب آور بود که نه تنها از لحاظ روحی بهم ریخته بودم از لحاظ جسمی هم داغون بودم! صورتم پر شده بود از جوش و هر کاری هم میکردم درست نمیشد. معده ام بهم ریخته بود و اکثر مواقع معده درد داشتم. درد سیاتیک که به کمر و زانوم میزد امانمو بریده بود. بیشتر موهام سفید شد و و …. ولی خودم میدونستم همه اینها به خاطر عذابیه که دارم میکشم ولی اینقدر ترس داشتم از تغییر وضعیت که قبول کرده بودم جسمم همیجوریه! و کاریش نمیشه کرد. برای من آرزو شده بود که صورتم صاف باشه و هیچ جوشی نداشته باشه و یا اینکه درد معده ام خوب بشه.

    بدتر از همه عذابی بود که مادرم به خاطر من میکشید.

    بیشتر مواقع من چیزی از مشکلاتم نمیگفتم که مادرم ناراحت نشه ولی خب یه مادر حال بچش رو از همه بهتر درک میکنه.

    نمیخوام بگم چه روزهایی گذشت بر من چون گفتنش اصلا فایده نداره و یادآوریش فقط حس بدی به آدم میده.

    تا اینکه تصمیم نهایی رو گرفتم که این وضعیت باید تموم شه و تمومش کردم! استاد باور نمیکنید وقتی که تموم شد احساس کردم بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد. پیش خودم گفتم همین بود؟! من از چی میترسیدم؟؟!

    چرا اینقدر درد و عذاب رو تحمل کردم؟ چرا واقعا؟!

    از همون موقع من هم مثل شما استاد تصمیم گرفتم دیگه هیچوقت هیچوقت هیچ چیزی رو تحمل نکنم. یاد گرفتم وقتی چیزی داره من رو اذیت میکنه وضعیت رو تغییر بدم. چون این اتفاق برای من مثل یک بیگ بنگ عظیم بود. بعد از اون داستان شدم یک آدم دیگه. دیگه مثل قبل فکر نکردم.

    اولین اتفاق جالبی که بعد از اون داستان برای من افتاد آشنایی با سایت خوب شما بود استاد. کلی از شما یاد گرفتم و دارم یاد میگیرم که به خاطر این موضوع خیلی خیلی از خداوند سپاسگذارم.

    وضع جسمانیم هم که دیگه نگم براتون. همه چیز عالیه عالیه.

    خدارو شکر میکنم به خاطر وجود شما و دوستان عزیزی که توی این سایت هستند و کامنت میزارن.

    امیدوارم استاد عزیز همیشه تنتون سالم باشه و دلتون شاد باشه.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 13 رای:
  8. -
    رهاخانم گفته:
    مدت عضویت: 2167 روز

    به نام خدا

    سلام علیکم

    خدایا شکرت

    …..

    …..

    من با همسرم در یه حرفه بودیم و با هم کار می کردیم ولی از یه جایی من متوجه شدم ایشون ترمزهای ثروت ساز به شدت زیادی را داره و داره تحمل می کنه

    من این شرایط را قبول کردم

    ولی دوباره خداوند به من گفت باید تحمل را خاتمه بدهی

    البته من خیلی استاد را دنبال می کنم یعنی از ساختن باورهای درست متوجه شدم

    و دیگر با کسب و کار ایشون هیچ کاری ندارم

    فقط روابط عاطفی خوبی با هم داریم خدا را شکر چون ایشون شخصیت آروم و عالی داره

    ولی باورهای به شدت مخربی در ثروت داراست

    من قدم اول که راه حل وجود داره را پذیرفتم و در همین سایت به لطف الله موندم

    خیلی جای رشد دارم ولی به اندازه ی مدارم می تونم رشد کنم

    همیشه در فکرمون تحمل هست و این هم ریشه داره از بس به ما گفتن باید تحمل کنی چاره ای دیگه نیست و همینی که هست . کاری دست ما نیست و حرف های از این قبیل

    ولی الان نه

    اوضاع فرق کرده

    اوضاع فرق می کنه

    با ساختن باور

    باور به اینکه همه چی قابل تغییره

    همه چی باید تغییر کنه

    خدایا سپاسگزارم برای تمام داشته ها

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 13 رای:
  9. -
    سمیه زمانی گفته:
    مدت عضویت: 2232 روز

    سلام به استاد خوشتیپ و نازنینم و مریم بانوی دوست داشتنی پشت دوربین و همه ی دوستان عزیزم تو این سایت الهی.

    وقتی فایل رو دیدم فکر کردم سری قبل حتما کامنت گذاشتم و تجربه م رو نوشتم، ولی ننوشته بودم. چقدر تجربه ی تلخی بوده استاد، من که الان دختر کوچولوم لیلین سه ماهشه تقریبا از تصورش وحشت کردم. اصولا با بدنیا اومدن بچه یه سری تفاوت‌ها تو زندگی ایجاد میشه بخصوص اون یکی دوماه اول شدیدتر و جالب اینه که خدای مهربون توان و صبرش رو هم به آدم می ده. کم خوابی اول طبیعیه ولی اینکه به خاطر حرف دکتر قبول کنیم که طبیعیه شش ماه شب و روز بچه ی آدم گریه کنه خیلی سخته. لیلین که بدنیا اومد بخاطر زایمان زودتر از موعد کلی دکتر و متخصص میومد و هرکدوم یه چیزی می گفتن و ما به مدت دو هفته تو بیمارستان موندیم، اتفاقا دیروز داشتم فکر می کردم نباید به حرف تک تکشون گوش می دادم چون هر متخصصی فقط اون مشکل مربوط به خودش رو می بینه و فقط هدفش حل همون یه تیکه از کل قضیه هست حتی اگر این وسط یه چیزایی از دست بره. بخاطر کم وزنی به من از همون اول گفتن شیرت رو بدوش و با شیرخشک غنیش کن و بعد بهش بده تا کالری بیشتری بگیره، و روزی یه بار هم از سینه بهش شیر بده، منم همین کار رو کردم هر دو سه ساعت یه بار پامپ می کنم بعد بشورم وسایلش رو هر از گاهی استریل کنم تمام این کارا برای اینکه وزن بیشتری بگیره، غافل از اینکه وقتی دو سه ماه به بچه شیشه بدی احتمال پس زدن سینه ی مادر زیاده و همین اتفاق افتاد. الان که دیگه سینه ی من رو نمی گیره با خودم می گم باید به کامن سنسم گوش می دادم و بیشتر خودم بش شیر می دادم… خلاصه که منم برام تجربه سد که هرچی یه پزشک یا متخصص تغذیه می گه دربست قبول نکنم ولی خب تشخیص این قضیه هم از همون اول راحت نیست. بگذریم برگردم به موضوع فایل.

    استاد چقدر قشنگ تفاوت صبر و تحمل رو برامون گفتیم. دقیقا صبر باهاش امید هست توکل و ایمان هست، ولی تحمل داری یه چیز سخت و ناجالب رو تحمل می کنی حست منفیه. من قبل از آشنایی با شما و قوانین یه مورد تحمل طولانی داشتم که تو کامنتای قبلا گفتم. اولی که اومدیم امریکا دختر اولم سه ماهش بود و من صبر کردم تا 10-11 ماهش شد و بعد دنبال کار مرتبط با رشته م بودم. تو ایران دکترام رو خونده بودم و بعدش هم نزدیک دوسال قطر تو دانشگاه ریسرچر بودم. حالا بعد یکسال از اون قضیه دنبال کار تو دانشگاه‌ها بودم ولی با اعتماد به نفس به شدت پایین که مدرکم که از ایرانه بعدشم رفتم قطر که تعریفی نداره دانشگاهش و بعدم یکسال فاصله بخاطر بچه. خلاصه آخرش رسیدم به یه استاد ایرانی که تو دانشگاه کرنل بود و کفت بیا پروپوزال بنویسیم فاند بگیریم و بعد بهت حقوق می دم… من هم که تصورم اونقدر منفی بود در مورد خودم گفتم همینو باید بچسبم که دیگه چیزی گیرم نمیاد!! و این آغاز یک شرک بزرگ بود. وارد جزئیات نمی شم که تمامن منفیه فقط نشون به اون نشون که یکسال و خورده ای من کار می کردم پیشش و هربار می گفت این پروژه تموم شه فاند میاد دستم و دیگه بهت حقوق می دم، این ددلاین رو برسیم ال، این مقاله رو بنویسی بل… این در حالی بود که تو اون مدت ریسرچر با حقوق استخدام کرد و من پر از خشم شدم و عزت نفسم پایینتر هم اومد. بماند که بخاطر این کار ما از کالیفرنیا زندگیمون رو جمع کردیم و با بچه ی یکساله پا شدیم موو کردیم به نیویورک. و تو این مدت من هی تحمل می کردم چون مشرک بودم چون فکر می کردم این آدم می تونه زندگی ما رو عوض کنه می تونه ما رو به راحتی خیال برسونه. همسرم هم تو این مدت خیلی دنبال کار بود ولی اون شهر یه شهر خیلی کوچیک دانشجویی بود یه مدت کوتاه کار موقت پارت تایم پیدا کرد ولی کوتاه بود. بعدش دیدیم اینجوری نمیشه و همسرم که دسپخت فوق العاده ای داره شروع کرد و غذا درست کردن و فروختن تا بتونیم شرایطمون رو بگذرونیم و اون اواخر هم رفت دوره ی املاک دید تا بتونه اون کار رو شروع کنه… می خوام بگم اون تحمل کردنه انقدر طولانی بود و انقدر فشار بمون آورد که نگو. و پر بودیم از احساس منفی…دیگه حتی رو رابطه مون داشت اور می داشت. بعد دیگه از نظر اقامتی هم وقتمون داشت تموم می شد و باید زودتر برای گرین کارت اقدام کی کردیم و رشته ی من فقط برای این کار مناسب بود و با کار بدون حقوق اصلا نمی شد همچین اقدامی کرد. دیگه بعد یکسال و نیم که کارد به استخونمون رسیده بود من دیگه گفتم بسه. گفتم باید از این باتلاق بیام بیرون که چیزی جز ضرر توش نیست و بعد دو ماه خدا کمک کرد تو همین دانشگاه تو یه دپارتمان دیگه با یه استاد صحبت کنم و برای پارت تایم کار تحقیقاتی بکنم برای شش ماه و بعد از اونم دیگه با قوانین آشنا شده بودم و مسیر هی بهتر شد و با استاد دیگه ای تمام وقت کار کردم و یکم به آسایش رسیدیم.

    خدا رو شکر می کنم واقعا که هدایتم کرد به استاد و آموزشهاشون. خنده دار اینه که همون استاد ایرانی چندتا از فایلای قانون آفرینش استاد رو به همسرم داده بود و ما با مامان و خواهرام از این طریق اولین بار حرفای استاد به گوشمون رسید. و بعد هدایت شدیم به سایت. البته که بعدا اون دوره رو خریداری کردیم.

    دیگه الان اینو می دونم که تحمل از شرک میاد از حساب کردن رو بنده ی خدا میاد بجای حساب رو خود خدا که قدرت مطلقه. خدایا شکرت که ما رو به این مسیر هدایت کردی راه کسانی که به آنان نعمت داده ای…

    استاد عزیزم سپاس فراوان از این آگاهی های ناب که در اختیارمون می ذارین. مریم بانوی عزیزم سپاس فراوان برای زحمات شما در پشت دوربین و ادیت و اینجور چیزا.

    همگی رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم :)

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 13 رای:
  10. -
    امین گفته:
    مدت عضویت: 1094 روز

    به نام خدای مهربان

    سلام به استاد عزیزم آقای عباسمنش بزرگوار و سرکار خانم شایسته گرامی

    این اولین کامنت من هستش که داخل سایت می‌نویسم و امیدوارم از این به بعد بیشتر و متعهدانه تر پای آموزش ها، چه فایل های رایگان و چه محصولات کامنت های خودم رو بنویسم.

    موضوع از جایی شروع شد که من مدت زیادی از زندگیم رو بدون هیچ گونه رابطه عاطفی گذروندم. و نه فقط به این معنا که رابطه عاطفی عمیق نداشتم، بلکه کلا هیچ نوع ارتباطی با جنس مخالف نداشتم. ظاهراً دلیلش این بود که من خودم رو نگه می‌دارم تا روزی که شخصیت مورد نظرم وارد زندگیم بشه.

    اما حقیقت این بود که من توانایی برقراری ارتباط با جنس مخالف رو نداشتم.

    و این حقیقت رو احتمالا در ناخوداگاهم پذیرفته بودم که به من رابطه عاطفی نمیاد و باید روزی برسه که به طور سنتی ازدواج کنم.

    تا اینکه یه سالی توی چنین شب های که مثل الان ایام محرم بود با یکی از دوستانم مشغول قدم زدن بودم. که همین بحث پیش اومد و من همون شب ده ها الگوی متضاد رو مثال زدم، مثل افرادی که ماشین ندارن، تیپ خوبی ندارن، پول به اندازه کافی ندارن، شرایط مناسب ندارن ولی رابطه دارن!

    و جرقه اول در ذهنم خورد. که آقا طبیعیه که شما در شرایطی باشی که در یک رابطه عاطفی سالم و عمیق باشی. طبیعی اینه که هر خانمی رو ببینی بتونی باهاش صحبت بکنی، نه اینکه ازش رو بگیری و مسیرت رو کج کنی. که البته بخش مهمی از این کارها ریشه در باورهای مذهبی من داشت.

    این جملات در ذهن من تکرار شد. مدت‌ها. تا اینکه تبدیل به باور شد. و من رفته رفته یک نسخه جدید از خودم رو دیدم که با فردی که مورد علاقه‌م باشه وارد رابطه بشم. باهاش خوش بگذرونم و با هم از بودن در کنار هم و زندگی خودمون لذت ببریم. به همین سادگی!

    اما موضوع بعدی مسئله مالی بود. باورهای مخرب که ریشه در گذشته داشت. که هرکسی پول داره از قدیم داره. الان دیگه نمیشه پول جمع کرد. تا اینجا همه چیز عادیه.

    اما به جایی رسید که من کار می‌کردم. در شرایطی کار می‌کردم که حقوقی دریافت نمی‌کردم. چون صاحب کار آشنا بود و میدونستم فعلا پول نداره بهم بده.

    آخر هفته ها اگر با دوست یا پارنترم می‌خواستم برم بیرون حتما باید پول قرض می‌کردم.

    همیشه در حسرت یک خرید بی استرس و دغدغه بودم و برام عادی بود.

    به جایی رسید که حتی پول یک بسته سیگار هم نداشتم…

    که باز هم شبی رو با یکی از دوستانم می‌گذروندم و توی مکالماتی که باهاش داشتم یه شوکی بهم وارد کرد. و گفت این رویای تو بود؟

    تو زندگی کردی تا به این شرایط برسی؟ در اوج جوانی…

    و اونجا بود که از محل کارم هم هجرت کردم. وارد شغل جدیدی شدم. درسته هنوز وارد کاری که عاشقش هستم نشدم. اما در حال حاضر کار راحتی دارم. پول نسبتا خوبی در میارم.

    نسبت به نرمال جامعه خوب. اما نسبت به گذشته خودم عالی!

    و حالا فهمیدم که طبیعی اینه که درآمد خوبی داشته باشی!

    نه اینکه منتظر روز نجات باشی.

    در مورد سلامتی هنوز باور هام به طور کامل اصلاح نشدن. مثلا من تازه به این نتیجه رسیدم که طبیعیه صدا همیشه صاف باشه!

    در حالیکه من دوازده ساله که می‌خونم. و همیشه دغدغه اینو داشتم که نکنه صدام بگیره، نکنه مخاط گلوم اذیتم کنه، نکنه حنجره‌م خسته بشه ….

    که امیدوارم با باورهای سالمی که درمورد سلامتی دارم می‌سازم به زودی نتیجه واضحی بگیرم و کم کم وارد شغل مورد علاقه خودم هم بشم.

    این کامنت پای این فایل باشه به یادگار، بامداد 5 مرداد 1402.

    روزی که وارد شغل مورد علاقه شدم که اون روز دور هم نیست، مجددا این کامنت رو یادآوری می‌کنم.

    سپاس، سپاس، سپاس

    از استاد عزیزم بابت آگاهی های درجه یکی که ارائه میدن و این ریزبینی عالی که دارن.

    امیدوارم هرروز سلامت تر و شادتر از قبل باشید

    و ما هم از آگاهی های شما استفاده کامل رو ببریم.

    ارادتمند شما امین دعوتی.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 12 رای: