https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2023/12/abasmanesh-5.jpg8001020گروه تحقیقاتی عباسمنش/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.pngگروه تحقیقاتی عباسمنش2023-12-14 07:39:312024-12-27 05:36:55روزشمارِ تحول زندگیِ من | فصل 5
476نظر
توجه
اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
سلام خدمت خانواده صمیمی عباس منش وسلام خدمت استاد عزیزم و خانم شایسته
امروز زیر دوش بودم و یک الهامی دریافت کردم و اون صدا گفت برو تو سایت بنویس که چی درک کردی ومن مثل یه شاگرد خوب گفتم چشم مینویسم و اون این بود درسته که روح از جسم جدا است و از اونجایی روح ما تکه ای از وجود خداوند هست و جسم ما زمینی هست و که در همین جهان هم خواهد ماند و اگر به روح به این دیده نگاه کنیم که به صورت مهمان از آن جهان مهمان جسم ما شده است شما چه رفتاری نسبت به یک مهمان دارید چگونه محترمانه با مهمان برخورد میکنیم که ناراحت نشود و چون (روح)مظهرخداوند هست و خداوند مظهر رحمت و بخشش و درستی و ثروت هست پس اگر از میزبان (جسم)رفتار و منش ناشایست ببیند موجب نا هماهنگی بین جسم و روح میشود که این موجب به وجود آمدن ناخواسته ها خواهد شد و از این دیدگاه میتوان به عنوان یک باور قدرتمندکننده استفاده نمود که هنگام سر زدن کار و عمل نا شایست ( دروغ و غیبت و حسد و بخل و …)به خودمان بگویم که آیا این اعمال موجب ناراحتی مهمانمون میشه و اگه میشه انجام ندهیم و یک باور هم به خودمان بگوییم که ما میزبان بالاترین و کاملترین و بهترین و قدرتمند ترین اصلا زبانم قاصر از گفتن منزلت الله است اصلا یه مثال دیگه میزنم فکر کنید شما خانه ای دارید معمولی و شاه ویا رهبر و یا بالاترین شخصیت یک کشور بخواد بیاد منزل شما چگونه با او برخورد میکنید چگونه در مقابل او کرنش میکنید حالا شما فکر کنید جسم شما تا وقتی که زنده هستید مهمان روح و تکیه ای خداونده که صاحب و اختیاره همه موجودات و کائناته شما چگونه در مقابل او کرنش میکنید؟ آیا شان و منزلتش رو رعایت میکنید آیا حرمت او که مهمان شما در زمین هست رعایت میکنید به همین علت هست که شما اشرف مخلوقات هستید به الله قسم این ها که نوشتم گفته من نیست حتی هیچ وقت هم بهش فکر نکردم اینا گفته الله هست فقط افتخار نوشتنش به من داده شده امیدوارم بتوانم میزبان خوبی برای این میهمان محترم باشم و در هنگام عروج روحم به سمت خداوند تعریف جسم من را به الله بکنه نه گلایه من را وقتی این دید گاه را داشته باشید میتوانید برا ساختن عزت نفس بالا ازش استفاده کنید من با خواندن کامنت های شما خانواده استادعباس منش حالم خوب میشه و فرکانس و اگاهیم بالا میره امیدوارم در پناه الله یکتا شاد و خرم و سربلند و سعادتمند در دنیا و آخرت باشید .
با سلام خدمت استاد خانم شایسته و همه دوستان هم فرکانسی
خدایا شکرت امروزم با نوشتن کامنتی که روزانه روی خودم کار میکنم زندگی من به آنچه که من عملکرد دارم در زندگی تجربه آن را میبینم و این رد پا برای من مسیر خودشناسی و رشد من را نشان میدهد که در چه جایگاهی هستم این روزها علاقه و اشتیاق زیادی برای تغییر شخصیت خود دارم و روی خودم کار میکنم چند روز پیش زیر دوش به من الهام شد که دوباره روی ثروت یک کار کنم تا با جدیت و تعهد و عملکرد به تمرینات هر روز به نتایج خوبی دست پیدا کنم اگرچه این روزها در زندگی خود آرامش دارم و اتفاقات خوب ریز و درشت برای من رخ میدهد اما باید بیشتر روی باورهایم تمرکز کنم یعنی الان که در ثروت یک و قدم 3 هستم سعی میکنم روی باورهای مخربم بیشتر کار کنم و 21 روز تمرین غیبت کردن که خودم را به چالش میکشم به هرچی که دوست دارم در راستای موفقیت برسم
اما نجواهای زیادی در ذهن من شروع میکند به منفیگرایی و من را میخواهد از مسیر دور کند اگرچه سخت از کنترل ذهن اما توانستم در این چند روز موفق شوم چون معتقد هستم که آگاهانه زندگی خودم را خودم رقم میزنم بر هر آنچه که تصور میکنم روی خودم کار میکنم قطعاً نتیجه آن را میبینم از خداوند میخواهم این نجواهای شیطانی را از من دور کند و بیشتر از قبل من را در مسیر درست هدایت کند
خدا را شکر میکنم که امروز خدا را بیشتر از قبل پیدا کردم و با آن سخن میگویم و ایمان من را قویتر از دیروز میکند و به امید روزهای خوب و نتایج عالی
در پناه الله یکتا شاد سلامت ثروتمند و سعادتمند باشید انشالله
مطلبی که میخوام بنویسم نمیدونم برای این فایل یا نه دلم گفت که اینجا بنویسم من دیروز با همسرم رفته بودیم پیادهروی و یه مدتیه که توی کارم به مشکل برخوردم یعنی تکلیفم با خودم روشن نبود تا اینکه همسرم گفت چیزی رو که میخوای واضح به خدا بگو راست میگه نمیتونستم چیزی که میخواستمو واضح به خدا بگم نمیتونستم بگم من میخوام کارم اینجوری باشه من کارم آرایشگریه یه مدت توی سالنها کار میکردم ولی الان دیگه میخوام واسه خودم کار کنم همش نجوا داشتم که آخه چه جوری واسه خودت تا اینکه امروز سر نماز از خدا خواستم که مشتریای مشتریایی که منو میشناسن به من زنگ بزنن تا برم خونه براشون کار انجام بدم امروز صبح اینو خواستم منتظر جوابم امیدوارم که جواب بگیرم به محض اینکه جواب بگیرم میام اینجا میگم آمین
سلام سمیه جانم من ب یک درکی رسیدم گفتم شاید بدرد شماهم بخوره من خیلی دوست داشتم شنا یاد بگیرمبا اینکه دو بار کلاس شرکت کرده بودم اما بخاطر ترس از آب نمیتونستم شنا کنم ی روز رفتن استخر :
منم مدتی که دارم هر صبح بطور کاملا واضح به خدا میگم که میخوام اینطوری کار کنم دو تا از مشتریهام هم بهم پیام دادن ولی بعدش کنسل کردن نمیدونم ایراد کارم کجاس یا چه ترمزی دارم .من میگم که از خدا چی میخوام شما و دوستان عزیزی که پیام منو میخونید هم نظراتتونو بگید شاید بتونم ترمزمو پیدا کنم.
خواسته من از خدا:
خدایا از تو میخوام که مشتریهای خودمو داشته باشم مشتریها باهام تماس بگیرن تا بدم خونه کارشونو انجام بدم حالا کراتین کوتاهی اصلاح ابرو( واضح و شفاف گفتن خواسته) از تو میخوام که کمکم کنی تو این مسیر پیشرفت کنم و صاحب درآمدی عالی بشم تا بتونم سالن خودمو بزنم.
حالا دوستان و زهرا جان طبق تجربیاتتون راهنماییم کنید.
مردم از من نمیخرن در صورتیکه بارها بارها پیش اومده آدمهایی از استانهای دور از ما اومدن و با من کار کردن با هر قیمتی که گفتم ولی ی روزی ذهنم گفت نکنه گرون داری کار میکنی در صورتیکه من اگر پنج تومن میگرفتم ده تومن براش کار ارایه میدادم و همین هم همون نشات گرفته از احساس گناهه
و همین احساس گناهه باعث شد که من سه ماه که اصلا مشتری نداشتم البته مشتری خورد داشتم ولی مشتری خوب نداشتم
بابت همون مشتریها هم شکر گزارم ولی اینکه زنگ میزنن ولی میرم دیگه نمیان برام باعث تعجب شده
امروز رفتم عقل کل و چند تا از کامنتهایی که دوستان گذاشته بود نوشتم و انشالله ی جهاد اکبر راه می اندازم تا این باورهای مخرب نابود میکنم
برم ببینم چیکارش میتونم کنم توکل میکنم صبورانه تمرین میکنم توکان علی الله
سلام آقای رحمانی. الان که دارم این پیام رو می نویسم ساعت 5و45 دقیقه صبح و قبل از اینکه اذان بگن داشتم مطلبی رو با یکی از دوستان همین سایت درمیون میزاشتم تا بتونم ترمز کارمو پیدا کنم و از خدا خواستم که کمکم کنه و از دوستان خواستم تا تجربیاتشون رو در اختیار من بزارن تا بتونم ایراد کارمو پیدا کنم بعد از اینکه مطلبم رو فرستادم بطور اتفاقی چشم افتاد به نظر شما خوندمش و از بین مطالب شما خدای مهربون بلافاصله جوابمو داد و فهمیدم باور مخربی که جلوی خواستمو گرفته بود از خدای مهربون ممنونم که از طریق شما جواب سوالامو داد.
سلااام ب استاد عزیزم و همگی عزیزانم دراین سایت توحیدی
الهی صدهزار مرتبه شکررر
من همین الان تونستم قدم دوم و تو آخرین رو تخفیفش بخرم
باورم نمیشه چطور پولش جور شد
ب خواهرم 750تومن بدهکار بودم و چن روزه بهش میگم شماره حسابتو بفرست ک بریزم برات قبول نمیکنه میگیه عجله ندارم
و دیروز یکی دیگه از خواهرام 150ریخت بحسابم ک براش ماکارانی و رب و سویا بگیرم
ک نصفش موند رو حسابم
و پول قدم دوم جورشد
من اصن بهش فک نمیکردم گفتم من هنوز جلسه 4رو تازه چنبار گوش دادم فقط قبلی هارو هم چون گوشیم حافظه نداره نتونستم تصویری شو ببینم
حالا بزار این قدمو ببینم بعد فک کردم دیروز فرصت آخره
گفتم بعدا قدم دو روهم میخرم
حسم همین الان گفت برو قدم 2رو بخر
ذهنم گفت زمان یک ماهه تخفیف تموم شده و گفت دیدی این فرصتو از دست دادی و حسم داشت بد میشد
باز تکرار کرد تو فقط برو چک کن و کاری ب بعدش نداشته باش
وقتی اومدم سایت دیدم امروز روزه آخره تخفیفه خدای من و تونستم ب راحتی قدم دو رو بخرم
اصن باورم نمیشه خدایا شکرت ک ب راحتی داری قدم ب قدم منو ب جلو هدایت میکنی
و وقتی گزینه خروج و زدم و دوباره برگشتم ب سایت دیدم
خدای من روز شمار تحول زندگی من
فصل جدیدش شروع شده
و فهمیدم ک باید اینجا بنویسم این اتفاق ومعجزه ی قشنگ رو الهی صدهزار بارشکرت عاشقتممممم
چن روز پیش ب آجیم گفتم خییلی دلم میخواد برم کوه پیاده روی دلم تنگ شده
و دیروز ک با خانواده ی آجیم رفتیم بیرون کلی خوش گذشت وقتی خواستیم برگردیم خونه خواهر زاده ام حافظ ک 6سالشه گفت بابا من میخوام برم کوهنوردی منو ببر کوه
و ایشونم قبول کرد و مارو برد جایی ک تاحالا نرفته بودم خدااای من چقد زیبا بود و شلوغ این همه آدم ک اومده بودن تفریح این همه ماشین این همه فراوانی
وقتی ک میخواستیم بریم ب قسمتی ک برای پیاده روی بود بایستی از ی پل رد میشیدم ک دقیقا روی ی دره ی عمیق بود ک آب شسته بودش
خیییلی زیبا بود یاد سفر ب دور امریکا افتادم درسته پل فلزی بود و چوبی نبود ولی متوجه شدم ک من ب این خواسته م رسبدم ک همچین پلی رو ببینم همچین فضای زیبایی
بااینکه غروب بود خیلی ها داشتن برمیگشتن و چ حس خوبی گرفتم با خودم گفتم ببین زکی جونم ببین مدارت تغییر کرده ک با این آدم ها و این فضای زیبا همدار شدی الهی صدهزار بارشکرت
تو مسیر برگشت خواهر زاده ام از ی مسیر ک خیلی سنگ ریزه داشت خواست بیاد بالا ک برسیم ب ماشین
اول نگاش کردم گفتم ببین این بچه ب توانایی های خودش ایمان داره ک مسیر خودشو داره میره
بعد دیدم ک وسط راه گیر کرد
منم پشت سرش بالا رفتم و گفتم پیشتم فقط برو بالا حواسم هست بهت و باباش ک از مسیر دیگه رفته بود از بالا دستشو گرفت و منو تونستم راحتتر برم ودیدم ک چقد راحت تونستم این مسیر شیب دارو بیام الهی صدهزار بارشکر
شب ک اومدیم خونه یادم افتاد ک من چن روز پیش درخواست دادم ب جهان ک برم کوه و امروز حتی درحالی ک خودم یادم رفته بود ولی خدا ب دل حافظ انداخت ک خواسته من محقق بشه
الهی صدهزار بارشکرت
سپاسگزارم استاد بابت شروع روزشمار تحول زندگی من چن وقت پیش باخودم میگفتم چقد خوب میشه شروع بشه
خییلی برای من نوشتن روزشمار عالی بوده خداروشکر هرچند نتونستم همه شو ببینم ولی کلی نتیجه گرفتم خداروشکر
از خدا هدایت میخوام ک بتونم تواین مسیر ثابت قدم باشم و خیلی عالی از آگاهی هایی ک دست ودلبازانه دراختیارم قرار داده رو بارها گوش کنم درک کنم ودر عمل استفاده کنم ان شاالله
من چند روزه که کامنت نزاشتم و دلیلش هم یه تضاد بزرگیه که دارم باهاش دست و پنجه گرم میکنم و از خدای بزرگ و نزدیکم میخام که خودش قلبم رو آروم کنه
درست زمانی که چند روز مونده به عروسی خواهرم یکی دیگه از خواهرام یک دفعه مجبور شده عمل پیوند کبد بزنه و خانواده من رفتن تو یه شوک خیلی بزرگ و من دارم تمام تلاشم رو میکنم که بتونم این تضاد رو پشت سربزارم هر صبح تمرین ستاره قطبیم رو انجام میدم هر شب شکرگزاری هام رو مینویسم و سعی میکنم به این فکر کنم که میتونست اتفاق بدتری بیفته و نیفتاده
این چند روزه انگار که قلبم اونقدر بزرگ شده و ورم کرده که توی سینم جا نمیشه ولی من دارم با کمک خداوندم که همیشه همراهم بوده این روزها و لحظه های سخت.رو میگذرونم و با خودم تکرار میکنم که اعظم اینجاها باید نشون بدی که چقدر میتونی عمل کنی به اون حرفهای قشنگ و آگاهی هایی که کسب کردی
خدای بزرگم مینویسم تا رد پایی بشه برام که میتونم این تضاد رو پشت سربزارم با یاری خودت
خدایا شکرت که عمل خواهرم موفقیت آمیز بوده
خدایا شکرت که حالش خوبه و خودت کنارشی و مواظبشی
خدایا شکرت که خبرهای خوب در موردش میشنوم
خدایا شکرت که من و خانودام میخایم عروسی خواهر کوچیکم رو هم با کمک خودت برگزار کنیم
خدایا من تنها تو را می پرستم و تنهااااا از تو یاری میخواهم بهم قدرت بده که بتونم این روزهارو هم پشت سربزارم و بشم همون اعظم پر از شور و شوق و پر انرژی که بودم
امیدوارم که بعدا بیام و با خوشحالی رد پای خودم رو بخونم و به خودم افتخار کنم که گذروندم این روزهارو و از نتایج عالی بنویسم
دوستان عزیزم نمیدونیم که چقدررر باید شکرگزار باشیم به خاطر سلامتی و آرامشی که داریم و وقتی به تضاد میخوریم میفهمیم که اون سلامتی و آرامش فکری که قبلاً داشتیم چه نعمت بزرگی بوده
خدایا قلبم رو به دستهای خودت میسپارم خودت بهش آرامش بده
استاد جانم سلام، خانم شایسته ی نازنینم سلام، دوست عزیزی که داری کامنت منو میخونی سلام و صد سلام. قبل از هر چیز بی نهایت سپاسگزارم برا روز شمار تحول زندگی جدید که فقط خدا میدونه که چقدر رشد و تغییر و آگاهی قراره دریافت کنیم و از مدار جدید چقدر زندگی برامون لذت بخش تر بشه، استاد جونم قبل از هر چیز بگم، ما هم با عشق و افتخار تلویزیون نداریم، و با وجود پافشاری اطرافیان حاضر نشدیم بخریم، و از اونجایی که داریم آگاهانه رو خودمون کار میکنیم، هربارم که میریم خونه ی مامان، سریال زندگی در بهشت، سفر به دور آمریکا و یا نشونه ی روزانمون رو از تلویزیون پخش میکنیم، و مامان هم استقبال میکنه؛ استاد جونم، جونم براتون بگه که ما با مامان اخیرا بعد از دیدن فایل های فوق العاده ی سفر به دور آمریکا هدایت شدیم به یه سفر عالی، استاد جونم ما در حال حاضر مشهدیم، سفر ما تقریبی یه ده روزی طول کشید، رفتیم تا بندر انزلی و برگشتیم، چقدر زیبایی دیدیم که نگو ونپرس، چقدر عشق و هدایت و خلق رویا دیدیم که نگو و نپرس، چقدر فراوانی و نعمت و لذت دیدیم و شنیدیم و لمس کردیم که نگو،دقیقا و دقیقا از جنس همون تصاویری که توی فایل های سفرنامه و زندگی در بهشت دیده بودیم!!! استاد جونم تو سفر ما افتخار اینو داشتیم که بارها و بارها فایل های ابتدایی فوق العاده ی دوره احساس لیاقت رو گوش کنیم، و خبر خوب اینه که نه تنها با هربار گوش کردن، شناخت بهتری نسبت به خودمون پیدا میکردیم که این آگاهانه عمل کردنه، و این شور و شوقه؛ باعث شده بود جاذب لذت های بیشترم باشیم، استاد جونم از وقتی از سفر اومدیم مامان نازنین من، که سالها بود برا دندوناش به شدت اذیت بود، و دندوناش مستهلک شده بود و نیاز به تعویض داشت، اما هربار به یه بهونه ای تعویض دندوناش رو به تعویق مینداخت، اما جونم براتون بگه بیستم آذر ماه تولدش بود، و دقیقا روز بیستم دندونای جدیدش آماده شده بود، و این کار رو برا خودش انجام داد، و به خودش این حال خوب شیرین رو هدیه داد، و من اصلا خوشحالی چیه، ذوق مرگم از اینهمه حال خوب مامانم، میخواد بره بیرون، کفشاشو خودش واکس میزنه، دیگه مثل قبل نمیشینه غم و غصه بخوره که چرا بچه هام نیومدن، با اینکه سواد درست و حسابی نداره و اصلا یه جورایی نوشتن رو فراموش کرده بود، استاد جونم برا مامان جمله های ناب احساس لیاقت رو سرمشق دادم ( گفتگوهای مثبت ذهن ) و میبینم که با عشق داره هر روز مینویسه و تکرار میکنه، مامان نازنین من هفتاد سالشه، ولی تعهدی به نوشتن این جملات و خواسته هاش داره که با هر شرایطی هم که باشه، شده یک خط رو باید بنویسه، استاد جونم دورتون بگردم نمیدونین چه احساس قشنگ و لطیف و زلالی دارم وقتی میبینم مامانم اینقدر داره بیشتر به خودش احترام میزاره، نه اینکه من بخوام تغییرش بدم، نه، ولی انگار این دفترها نوشتن من از صحبت های بینظیر شما، و نتیجه گرفتن هام، باعث شده مامانی هم تامل کنه و دلش بخواد عضوی از خانواده ی صمیمی استاد عباس منش باشه، خدایا شکررررت، خدا جونم مرررررسی
استاد جونم چقدر این جملات شما، پیرامون مفهوم آزادی قابل تامل بود، چقد در پَسِ این آزادی، احترام و ایمان و اعتماد به قانون فرکانسه….
با هر آن چه که بجنگیم، بیشتر وبیشتر، وارد زندگی خودمون می شود…
و این یک قانون است!!!!!!!
از کجا بفهمیم به چه چیزی داریم توجه می کنیم؟ از طریق احساسمون، اگر حالمون خوب هست یعنی داریم به چیزی توجه می کنیم که در مسیر آرزو ها و خواسته هامون هستیم و بالعکس..
اگر ذهنمون رو کنترل نکنیم نمیتونیم زندگیمون رو کنترل کنیم! از جنس توجهاتمون وارد زندگی مون میشه و دقیقا استاد جان هر وقت شما فایل های سفر به دور آمریکا میزارین و دل میسپریم به تصاویر، تو همین ایران تصاویری مشابه همون تصاویر رو خلق می کنیم، چرا چون تمرکزمون رو آگاهانه میزاریم روی زیبایی ها و قشنگی های فایل، یه جورایی در نق زدن رو با این کار تخته میکنیم، خدایا شکرت
برای کسی که دنبال نازیبایی هاست، حتی اگه بره بهشت، توی بهشتم ایراد میگیره و غصه میخوره! و چقدر این جمله حق!
کنترل ذهن کار راحتی نیست! ولی پاداشش خیلی بزرگه..
وظیفه ی من برای بهبود زندگیم تو هر شرایطی /// به خواسته هامون توجه و تمرکز کنیم تا از جنس همون ها تو زندگی مون بیشترشه؛ در مورد چیزی که دوست نداریم و زیبا نیست، صحبت نکنیم چون داریم اون اتفاق رو بزرگتر و بزرگتر میکنیم ///
همین صحبت نکردن راجع به چیزهایی که دوست ندارین، نیاز داره به تمرین و تعهد، و همین منجر به تحول توی زندگیت میشه، عاشق این کلام مستدل و محکمتونم استاااد جونم، جهان لاجرم تاکید میکنم لااااجرم هدایتت میکنه به زندگی بهتر و بهتر!
پس با مخالفت کردن با هرچیزی، از اون جنس خیلی خیلی بیشتر و بیشتر وارد زندگیمون میشه ، تمرکز بر آنچه می توانم بهبود دهم !!
خدای من چقد جنس حرفاتون بوی توحید و قدرت میده استاد، من به شرایط بیرونی کاری ندارم، من باید سمت خودمو خوب انجام بدم، به جای غر زدن و نق زدن و شرایط بیرونی رو مقصر دونستن، رو خودمون کار میکنیم و بهتر و بهتر می شیم!
استاد جان عزیزم، منم آرزو میکنم اینقدر بزرگ بشیم و منش هامون وسعت پیدا کنه، که همیشه بگیم اگه اونچیزی که میخوام نشده، یه مشکلی در درون منه!!!
«یه عده همیشه شاکی هستن، و یه عاملی در بیرون باید عوض بشه و این سمّی ترین تفکری هست که یک انسان میتونه داشته باشه و این یک شرکه شرررک!!»
این منم که باید عوض بشم؛ من باید روی خودم کار کنم؛ من باید خودمو درست کنم، من تمام تمرکز، تعهد و صحبتم رو بزارم روی چیزهایی که میخوام، روی خواسته هام، روی زیباییهای که دوست دارم تجربه ش کنم.
من خودم دارم اتفاقات زندگیم رو رقم میزنم، اگر قراره متفاوت نتیجه بگیرم، باید متفاوت از اکثریت عمل کنم!
برهه ی حساس کنونی همیشه توی صدا و سیما بوده، اینقدر پولساز باشم که برام مهم نباشه که قیمت ها، دو برابر شده یا ده برابر. اگه وایسم شکایت های بقیه رو گوش بدم، یا شکایت کنم منم نتایج مشابه بقیه میگیرم!!! جهان هم با پس گردنی بهم پاسخ خواهد داد..
چقدر لذت بردم از شنیدن این دو تا فایل رایگان که به خدا رایگان نیست، که میلیارد میلیارد ارزششه، استاد جونم، خانم شایسته ی نازنینم، مرررسی برا اشتراک و یاد آوری مجدد این آگاهی های ناب، خیلی دوستون دارم و بی نهایت ازتون سپاسگذارم، چقدر این جنس از توحید به آدمی احساس قدرت و بی نیازی میده، تو پای در راه بنه و هیچ مپرس، خود راه بگویدت که چون باید کرد، به قول رزای عزیزم توی فایل گفتگو با دوستان، و فایل های توحیدی بینظیر استاد جانم، خدایا من نمیدونم، من نمیفهمم، من به هر خیری که از سمت تو به من برسه محتاجم، من تسلیمم، خدایا تو به من بگو، تو هدایتم کن به اهدنا الصراط المستقیم، صراط الذین انعمت علیهم…
اگر ذهنمون رو کنترل نکنیم نمیتونیم زندگیمون رو کنترل کنیم! از جنس توجهاتمون وارد زندگی مون میشه و دقیقا استاد جان هر وقت شما فایل های سفر به دور آمریکا میزارین و دل میسپریم به تصاویر، تو همین ایران تصاویری مشابه همون تصاویر رو خلق می کنیم، چرا چون تمرکزمون رو آگاهانه میزاریم روی زیبایی ها و قشنگی های فایل،
دقیقا امروز عصر که داشتم میرفتم پسرم از مدرسه بیارم به خودم گفتم:
که از وقتی فایلهای سفرنامه و زندگی در بهشت رو میبینم
چقدر همینجا توی شهری که هستم زیبایی میبینم
امروز عصر آسمون اینقدر خوشرنگ و خاص بود
خدایااا
یجور صورتی و گلبهی و ترکیب آبی
با ابرهای مثل پنبه
ب خودم گفتم
یعنی آسمون تا حالا اینقدر قشنگ نبوده؟
بوده
ولی من در مدار دیدنش نبودم
و با توجه به زیبایی ها از اون جنس وارد زندگیم شده
صبحها چشمم به آسمون آبی و با صدای پرنده های همسایه باز میشه
استاد جان چه قدر مطالب درست و به جا وقتی به فایل گوش دادم متوجه شدم چقدر در زندگی باید تمرکز کنم به زیباییها.علاوه به مشکلات کشور که طبق صحبت هاتون سعی میکردم توجه نکنم اما صحبتهای زیبای شما منو برد به لایه های بسیار زیرین چه قدر فکر کردم شاید دهها چیز یادم اومد که باید کانون توجهم رو عوض کنم .ممنونم از این همه صحبتهای قشنگتون که جا داره چندین بار گوش کنیم و هر بار مطالب جدید و یاد بگیریم .
استاد جان باور بفرمایید بهترین راه و زیباترین راه برای من که احساس بینظیر بهم میده گوش دادن به فایل های شما در سایت هستش و باعث میشه من روزها انرژی داشته باشم و فقط تمرکز کنم به شما و صحبتهای قشنگتون وقتی شما بهترین الگو از هر لحاظ هستید
سلام به استاد عزیزم و همراه مهربانش خانم شایسته عزیز
عید امسال طی سفری که داشتیم به دریاچه هم رفتیم همون منطقه 22 تهران . و من یادمم رفته بود که شما توضیحات این فایل را در مورد این منطقه داده بودید و الان که دوباره گوش کردم یادم اومد عید که اونجا رفته بودیم چقدر خودم تعجب کرده بودم . حالا حال و هوای جذاب دریاچه و قایق های جورواجوری که اونجا بودند و فضای رویاییش بماند ، من از دیدن خانم ها و تیپ و چهره هاشون هنگ کرده بودم . هرچی بیشتر نگاه میکردیم از دیدن خانمها بیشتر تعجب میکردیم . روسری که کلا نداشتند . لباسها کاملا آزاد و شکم و ناف و ساق پاها کاملا پیدا . و دقیقا قدم به قدم پلیس ایستاده بود و هییییچ کاری به حجاب نداشتند یعنی وقتی اون افراد با اون تیپ و طرز لباس پوشیدن از جلوی پلیس رد میشدند من ناخودآگاه خودمو سفت میگرفتم و وقتی کامل رد میشدند خودمو آزاد میکردم یعنی من جای اونها استرس میگرفتم که البته چند دقیقه بعدش برام عادی شد و دیگه فقط از اونهمه تنوع و مدل و موهای رنگارنگ لذت میبردم . و به عینه دیدم که چقدر مردم آزاد بودند . حتی بعضی ها لباس های سکسی پوشیده بودند و فقط یه حریر نازک روش انداخته بودند.
خب استاد عزیزم من واقعا درک نمیکنم که چرا یک سری ها میاند چنین توقعاتی را از شخص شما درخواست میکنند. مگه نمیدونند که شما رسالتت چیه . مگه نمی دونند شما در مورد قوانین جهان هستی تحقیق میکنی و تمام محصولات و فایل هات حول این محور تولید میشه . مثل این میمونه که بیاییم دبیر فارسی را بازخواستش کنیم که تو چرا ریاضی درس نمیدی و بهش بگیم خیلی از دستت ناراحتیم که به ما ریاضی درس نمیدی . خب خیلی واضح و روشنه . اون معلم میگه آخه من که معلم ریاضی نیستم . من معلم فارسی هستم چرا باید ریاضی درس بدم ….. یعنی برای خود من تا این حد این قضیه بدیهی و واضحه که چرا شخصی مثل استاد عباس منش باید بیاد در مورد اعتراضات مردمی صحبت کنه . اتفاقا اگر چنین کاری بکنه جای تعجبه . من نه تنها چنین توقعی از استاد ندارم بلکه اگر روزی استاد خودشو قاطی این حواشی بکنه بهش شک میکنم . آخه مگه میشه کسی که ما را با خدا آشنا کرد یا بهتر بگم ما را با خدا آشتی داد با هر تق و توقی موضعش تغییر کنه و بره قاطی مردم و عوام بشه …. بابااااا …. استاد خیلی بزرگه خیلی بلده تو را خدا اگه میخواهید این مرد را به چالش بکشید در مورد قانون ازش بپرسید نه تظاهرات خیابونی و جنگهای داخلی …. هرچند که استاد انقدر استاده که تمام حرفهاش پر از درس و حکمته و من از هرچی که صحبت کنه درس ها میگیرم حتی اگر در جواب به افرادی صحبت کنه که سؤالات عادی و عامی میپرسند ولی واقعا بیاییم و از این پیامبر زمان استفاده های بهتر کنیم …. بازهم میگم استاد تمام حرفهاش خوبند مثلا فایل ما بی انتها هستیم که در خصوص آتش سوزی ساختمان پلاسکو صحبت کردند یا فایل رسالت من که روی سایت نیست و من از جای دیگری دیدم ، واقعا نگاه من را نسبت به موضوع مرگ ( فایل ما بی انتها هستیم ) و نسبت به موضوع شرک در فایل رسالت من تغییر داد … یا فایلی که در مورد سقوط هواپیما صحبت کردند که چقدر نگاهشون متفاوت بود و تنها کسی بودند استاد که نگاه منعطفی نسبت به کسی که با فشار یک دکمه هواپیما را هدف قرار داد و گفتند اشتباه برای هرکسی ممکنه پیش بیاد از حذف اشتباهی فایل های کامپیوتر تا زدن دکمه ای که منجر به فوت صد ها نفر میشه . من همون موقع قلبم آروم گرفت و همون موقع گفتم چقدر شهامت میخواد که عقیده ت را بیان کنی حتی اگر کل انسان ها نظر مخالفت را داشته باشند ….. حالا که فکرشو میکنم استاد همیشه حرف بزن حتی در پاسخ به توقعات بیجایی که از تو دارند چون باعث میشی ما رشد کنیم . یاد فایل توحید عملی 7 افتادم که اون فایلم در پاسخ به یک جمله نادرست از یکی از دوستان متولد شد و روی سایت قرار گرفت و چقدر بازخورد مثبت داشت …. مرسی استاد عزیزم مرسی واقعا
من به خودم گفته بودم تا زمانی که نتایج بزرگی نگرفتم دیگه حق ندارم کامنت بذارم، دلیلش هم این بود که یه مدت خیلی شل کن سفت کن کرده بودم و خودمو واقعا عذاب دادم
مثلا یه روز طبق قانون رفتار میکردم و زندگیم بهشت میشد، روز دوم یه فیلم میدیدم همه چی خراب میشد نجواها برمیگشت و تا اخر هفته من درگیر بودم که باز به حس خوب برسم
چند هفته این حس تکرار شد
و من به خودم گفتم دیگه حق نداری کامنت بذاری چون خودت رعایت نمیکنی، نمیشه که فقط حرف های قشنگ زد
مخصوصا تو سایت پنج ستاره هم شده بودم و عاشق اون ستاره های بغل اسمم بودم، ولی دیگه کامنت نذاشتم
اما امروز یه کاری کردم که افتخار کردم به خودم و تصمیم گرفتم که بنویسمش که هم بعدا یادم بمونه هم ترسیدم که کم کم حذف بشم خدایی :)
خب ، داستانش از ب بسم الله هدایت بود و بس
تا الان من 5 روزه فیلم ندیدم خداروشکر، و الان دو روزه واضحا صدای خدارو میشنوم
تو تک تک لحظه هام، حتی موقع اب خوردن، موقع اشپزی بهم میگه چیکار کنم که غذام فوق العاده خوشمزه بشه ، کی درس بخونم کی ورزش کنم
حتی تو بازی ها بهم میگه کی بمب بذارم که بیشتر امتیاز بگیرم و از رقیب هام ببرم :D
خلاصه این صدا انقدر قشنگه و لطیف و قابل اعتماده که دلم نمیاد با فیلم دیدن برگردم به روزهایی که نبود ، ولی امروز یه چیز عجیبی ازم خواست!
من 6 روز هفته مربی دارم و ورزش میکنم ، چون هدفم تغییر رشته هست و میخوام متخصص تغذیه بشم و باید قطعا خودم یه اندام فیت و عالی داشته باشم ( داستان تغییر رشته ام هم بعدا که نتایج اومدن براتون میگم)
ولی جمعه ها بیکارم و ورزش ندارم، امروز حسم از صبح گفت برم پیاده روی ولی من گفتم بیخیال 6 روز ورزش کردم دیگه جون ندارم، و هی پیچوندم
اخرشم گرفتم خوابیدم بعد از ظهر که شب دیروقت بشه و نتونم برم بیرون
ولی به طرز عجیبی دقیقا دم غروب بیدار شدم و هزار تا نشونه اومد که باید بری ، حتی خواهرمم که عباسمنشی هستن میخواستن بیان
ولی یهو نظرشون عوض شد و گفتن من نمیام ولی حسم میگه تو حتما باید بری!
اینو که شنیدم دیگه گفتم باشه خداجون چشم میرم، رفتم تو خیابون و کپ کردم
خیابونی که همیشه پر از ادم هست و همه میان پیاده روی، خالی خالی بود! حتی یکی از مجتمع ها نگهبان داشت و من همیشه دلم به اون گرم بود و باهاش سلام احوال پرسی میکردم ولی اونم نبود
خب کوچه ما خیلی ترسناکه چون با اینکه در یه منطقه خیلی سطح بالا و پر جمعیت هستیم ولی یه سمتش وصل میشه به جنگل های خیلی ترسناک فرحزاد… کسایی که دیدن میدونن چقدر معتاد و ادم عجیب و غریب اونجا پیدا میشه
منم ترسیدم ولی وقتی دیدم حتی نگهبانه هم نیست، گفتم خدایا، این یه نشونه ست
تو میخوای منو امتحان کنی، منم عقب نمیکشششششششم
خلاصه تو ذهنم تجسم کردم خدا دو تا فرشته گردن کلفت واسم فرستاده که مثل بادیگارد ها دنبالم راه میرن و هر کدوم اندازه 100 نفر قدرت دارن ( چون چند روزه فایل 6 قدم اول رو گوش میکنم که استاد توش از قرآن نقل قول میکنن هر کس که ایمان داشته باشه اندازه 200 نفر قدرت داره)
نمیدونین چه اعتماد به نفسی گرفتم هااا، چنان گردنمو بالا گرفتم و شق و رق راه میرفتم که تو عمرم ندیده بودم، متاسفانه با اینکه ادم خجالتی ای نیستم زبان بدنم همیشه سرخورده و خمیده ست
ولی الان داشتم باشکوه و قدرت راه میرفتم و حتی یه تیکه رو دوییدم و خیلی بهم حال داد تا اینکه دیگه تاریک تاریک شد و ماه درومد
اومدم برگردم خونه، گفت ببین چقدر ماه قشنگه… بیا تو این زمین خالی ازش عکس بگیریم
اول یکم ترسیدم ولی گفتم اره، حیفم میاد، چند قدم میرم داخل فقط و عکس میگیرم
عکس زیبا رو که گرفتم ، اومدم از زمین خالی که معتاد هارو تهش میدیدم بیام بیرون، یهو گفت یادته همینجا بودیم که فایل استاد رو تو دوره عزت نفس گوش کردی؟
همون که راجب تنهایی شب تو جنگل خوابیدن بود
اقا، سکته زدم :)))
گفتم خدایا ، نگو که میخوای من برم تو این جنگله! من همین دم در زمین واستادم و معتادارو دارم میبینم دارم سکته میزنم، چه برسه تا ته زمین برم و بعد برم داخل جنگل
دیگه هیچ صدایی نیومد
چند دقیقه واستادم، نمیدونم چی شد، رفتم…
رفتم داخل زمین، صدای خدا هم نمیومد
اخرش به خودم گفتم خدایا من رفتم، اگه چیزی ام شد یعنی تو وجود نداری، اگر سالم برگشتم خونه یعنی تنها قدرت جهان تویی
بذار ببینم این خدایی که انقدر استاد سنگشو به سینه میزنه چیکارست
هی حرفای استادو تکرار میکردم و تو زمین خالی میرفتم جلو، پام خیلی درد میکرد و از ترس میلرزیدم هی سکندری میخوردم و پام نیم پیچ میخورد
دقیقا یاد اونجایی افتادم که نجواهای ذهن استاد میگفت بابا من قانون رو میفهمم ، اون خرسی که میخماد منو بخوره که نمیفهمه….
میگفتم خدایا پام درد میکنه، هیچکس تو خیابون نیست، تو این زمین و داخل جنگل مثل ظلمات تاریکه، کسی بلایی سرم بیاره نه صدامو کسی میشنوه نه حتی جون دارم فرار کنم
بعد یه حسی بهم گفت از قصد خسته ات کردم بعد آوردمت، که تسلیم باشی! و نخوای رو خودت حساب کنی
انقدر ضعیف باشی که نتونی رو خودت یا هیچکس دیگه حساب کنی
چه کلمه ای، تسلیم…
حق داشت، من انقدر رو ادم ها و بعد روی خودم حساب میکردم که همیشه دست خدارو بسته بودم
خلاصه ، رفتم تا دم جنگل رسیدم، یکم رو سنگ ها نشستم، اومدم برگردم گفت برو داخل جنگل
داخل این جنگل بینهایت رویاییه دوستان، ولی انقدر ترسناکه من خیلی روزا سر ظهر هم میرم تو اون روشنی و شلوغی میترسم و برمیگردم خونه
شما فک کنین تو اوج شب، واسه کسی که از تاریکی میترسه و کلی فیلم جن و پری دیده به تازگی و…
اصلا فکر نمیکردم انجامش بدم، مخصوصا که دیدم یه سری ادم دم در زمین خالی واستادن و زل زل منو نگاه مبکردن، ولی صدائه بلند داد زد برو
منم گفتم یا الله و رفتم داخل جنگل
انقدر تاریک بود به زور میرفتم جلو، شاخه ها میخوردن تو صورتم چون نمیدیدمشون ولی رفتم و رفتم، مبخواستم برم تا ته جنگل ولی حسم گفت تا همینجا بسه
نجواها مسخرم کردن گفتن دیدی تا تهش نرفتی، ولی دیگه حس ام گفت تا همینجا بسه برگرد
گفتم اخه چرا، تا اینجا اومدم تا تهش برم، بعدا ذهنم نجوا میکنه پدرمو درمیاره
ولی حسم گفت امن نیست ، برگرد، قدم به قدم ایمانتو میسازیمش ، عجله نکن! قدم اول رو عالی برداشتی، همین کافیه ( هنوز نمیدونم این صدای خدا بود یا صدای ترس هام که مجبورم کرد برگردم، امیدوارم اگر صدای ترس هام بوده یه روزی کامل شکست شون بدم)
خلاصه دیگه برگشتم تو خیابون، دیدم وااای چقدر ادم! تو عمرم این خیابون رو انقدر شلوغ ندیده بودم، طوری بود که اگه کسی واقعا میخواست اذیتم کنه یه جیغ میزدم صد نفر میریختن اونجا
و باورم نمیشد تا همین نیم ساعت پیش اونجا خلوت بود ( یعنی خدا خودش شرایط رو طوری فراهم کرده بود که امنیت من تضمین بشه)
ولی وای از حس بعدش! منی که جرئت نداشتم از ساعت 3 ظهر به بعد برم تو محله مون، رفتم داخل اون جنگل ترسناک که شب ها حتی پسرها هم جرئت ندارن برن داخلش ، رفتم قدم زدم و برگشتم
هیچی نشد! با اون همه معتاد و اون ادمایی که داشتن نگام میکردن که رفتم داخل جنگل، هیچ اتفاقی نیافتاد
و من ایماااااان اوردم که خدا هست
انقدر شاد شدم انقدر کیف کردم با خودم
با وجود نجواهای ذهنم که سعی میکرد تحقیر کنه کلی خودمو تحسین کردم و اعتمادم به خودم بیشتر شد
خیلی خوشحال شدم، این قدم اوله
جالبش اینجاست تا اومدم خونه ، به یه سوال بد تو عقل کل برخوردم که یه نفر از روی قصد سعی کرده بود مسیر استاد رو غلط نشون بده ولی من با ایمانی که به خدا پیدا کرده بودم ازش جواب خواستم و اونم جواب رو بهم داد تا باز مطمئن تر بشم به این مسیر
خلاصه، این شروع مسیر خداشناسیِ سارا بود
امیدوارم که یه روزی بیام از نتایج بزرگ واستون بنویسم ، به امید اون روز…
تبریک میگم این شجاعت و جسارت تو رو.و تبریک میگم که داری متعهدانه پیش میری.امیدوارم منم بتونم مثل تو متعهدانه جلو برم و نتایج بهترو عالی تری بگیرم.الانم نتایجی میگیرم و با اینکه تازه شروع کردم ولی در کل خوب پیش میرم.اما دوست دارم پیشرفتم خیلی بیشتر بشه و منم مثل تو بیام و با افتخار ازش تعریف کنم.
تو دختر خیلی شجاعی هستی که تونستی تو اوج تاریکی بری تو دل جنگل .واقعا لایق تشویق و تبریکی.ساراجان امیدوارم موفقیتهات همینطور بزرگ و پرافتخار باشه عزیزم.بازم بهت تبریک میگم.
آفرین به شما سارا خانم که چنان با جسارت قدم بر ترس هات گذاشتی و حتی شدی انگیزه ای برای اینکه ما هم بتونیم قدم بر تاریکی های رهنمون بزاریم چقدر خوب و دقیق داستان رو تعریف کردید انگار که دقیقا منم داشتم قدم میذاشتم توی جنگل ترس هام و به خصوص اونجایی که گفتید حسم گفته فعلا همین جا بسته دقیقا از قانون تکامل صحبت کردید
در کل کلی لذت بردم از خواندن کامنت زیبای شما
انشالله که همیشه در مسیر هدایت باشید و لحظه به لحظه با قلبتون تمام مسیرهای خوشبختی رو طی کنید
وقتی دیدگاهت رو خوندم عمق ترست رو درک کردم .کار خیلی بزرگی کردی . رفتن تو دل جنگل توی تاریکی شب و زمین خلوتی که معتادا رفت آمد دارن واقعا دل شیر میخواد.
یادمه سالها قبل شاید حدود 10 سال پیش مادر بزرگ خدابیامرزم که شام مهمون ما بود، آخرشب حالش بد شد و بردیمش بیمارستان ، دکتر گفت که باید بستری بشه، بابام کار بستریشو انجام داد و چون نمیشد مرد توی بخش زنان باشه ، بابام رفت و من موندم به عنوان همراه بالا سر مامان بزرگم
حدود نیم ساعت بعد که پرستار اومد فشار خون مامان بزرگم رو بگیره و قند خونش رو چک کرد
وقتی دید اوضاعش روبراه نیست
گفتن باید بستری بشه آی سی یو
اونجا هم که اجازه نمیدادن که همراه بیاد برا همین من باید تو سالن اصلی بیمارستان میموندم
بعد 10 دقیقه یا ربعی که موندم حوصله ام سر رفت
ساعت هم حدودای 3یا 4 نصف شب بود
خلاصه زدم بیرون از بیمارستان و پیاده راه خونه رو درپیش گرفتم ، خونمون تا بیمارستان سه تا خیابان فاصله داشت و تقریبا کمتر از نیم ساعت پیاده روی بود
پرنده پر نمیزد و من بدون اینکه ذره ای ترس داشته باشم . رسیدم خونه
بعدها برا هر کی تعریف کردم شروع کردن به سرزنش من که دختر تو عقل نداری که نصف شب تنهایی افتادی توی جاده.؟!!!!
من ساکن ملایرم یه بارم چندسال پیش که برام کاری پیش اومده بود رفتم همدان. باید چندساعتی میموندم تا کارم انجام بشه برگردم ملایر
توی این چند ساعتی که وقت داشتم آرامگاه بوعلی رفتم ، بابا طاهر رفتم ، کلیسا رفتم بسته بود
هنوز وقت داشتم که یه جای دیگه هم برم آدرس گرفتم ، رفتم آرامگاه استر و مرداخای .
وقتی در زدم یه مرد یهودی ، بور و با پوست خیلی سفید که فارسی حرف میزد و لهجه داشت برام در رو باز کرد و من رفتم تو ، یه باغ خیلی بزرگ بود که داخلش پر از درخت بود و یه ساختمان تاریخی خیلی قدیمی که درش از جنس سنگ خیلی ضخیم که روی پاشنه ی خودش میچرخید
برای رفتن داخل باید خم میشدی و اون آقا گفتن این به خاطر اینه که به حالت تعظیم و احترام داخل بشی
دوتا قبر یکی مربوط به مردخای که مرد بود و قبر دیگر استر که زن بود و اسم واقعیش رو بهم گفت الان یادم نیست و گفت خانوم اینقدر زیبا بودن که بهشون لقب استر که به معنی ستاره است رو دادن
اونجا چند تا صندلی چیده شده بود که گفت اینا برای پذیرایی از مسافران و توریستهای خارجی هست گفت یهودیان از کشورهای دیگه برای زیارت میان اینجا
روی دیوار هم با خطی خیلی قدیمی که مثل خط میخی بود چیزهایی نوشته شده بود اون آقا درباره ی اون نوشته هم چیزایی گفت که الان یادم نیست
من به آقایه گفتم میتونم برای استر و مردخای فاتحه بدم گفت ما از این رسما نداریم و ما فقط آرزو میکنیم.
شما هر جور دوست دارید و من براشون فاتحه دادم و آرزو هم کردم
موقعی که میخواستم از اون باغ بیام بیرون از آقایه تشکر کردم و اون گفت دفعه ی دیگه که از ملایر اومدی حتما از شیره و کشمش ملایر برامون بیار و من گفتم چشم و اومدم بیرون و برگشتم شهرمون
الان که فکر میکنم . خدا کمکم میکرد که اتفاقی برام نمیوفتاد .یه دختر تنها توی باغ دربسته و با یه مرد یهودی تنها
انگار اون موقعها دل وجراتم بیشتر بود
ولی اینو بگم تا وقتی ترس نداشته باشی خدا همراهته و هیچ خطری تهدیدت میکنه
ساراجان تحسینت میکنم برای رفتن تو دل ترسات وکار بزرگی که انجام دادی و منو یاد خاطرات گذشته انداختی.
چقدر خوشحالم که یکهویی اومدم تو این صفحه و در حین غذای خوشمزه ایی که نوش جان میکردم و یک تایم استراحت، یک حسی بهم گفت بیا کامنت بخون. روز شمار 25 رو بعد میبینی و نکته برداری میکنی.چقدر خوشحالم که ردپا گذاشتی از خودت و باهات بیشتر آشنا شدم عزیزم.
چقدر این تصمیم هات رو دوست داشتم و چه به موقع اومدی نوشتی و چه کولاکی کردی دختر. قشنگ یک مشت محکم به نجواها و ترس از تاریکی زدی. پودرش کردی رفت هوا و چقدر ایمان و اعتمادت رو به خدا نشون دادی. واقعا تحسین ات میکنم برای این حد از تمرکز و تعهدت.
چقدر محل زندگیت رو تحسین میکنم جایی که یک سمتش میخوره به جنگل های فرحزاد(اصلا تا حالا نمیدونستم اونجا جنگل داره) چقدر حال میده جایی باشه تو شهر و به جنکل اینقدر دسترسی راحت داشته باشی من قطعا همچین موقعیتی بود خونمون، یکی از پاتوق هام چرخیدن لای درخت ها بود. اصلا این وهم و تنهایی رو دوست دارم، اینکه خودمو به چالش بکشم دوست دارم اینکه میری یک جای تاریک و دور و بعد فقط تویی وخدات دوست دارم. اینکه چیزی نیست که دیگه روش حساب کنی رو دوست دارم حتی چشمت نمیبینه و نوری نیست اونجا که قلبت اونجاست که خدا نور راهت میشه. خدا همه چیز میشود همه کس را به شرط پاکی دل به شرط طهارت روح به شرط معامله نکردن با ابلیس…چقدر این شعر ملاصدرا قشنگه. چقدر امروز به هر عنوانی تو ذهنم تیکه هایی ازش مرور شد.
خلاصه اومدم برات بایستم و دست بزنم و بگم ماشالله ساراجان…
و باهات کلی گپ زدم و ازت کلی چیز یادگرفتم و باعث شدی باوورهام قوی تر بشه.
رفتم پروفایلت و داستان هدایتت رو خوندم چقدر ممنونم که نوشتی. چقدر عکست و اون چشمات و لبخندت زیباست عزیزم. وای که چقدر باورپذیرتر برام کردی که میتونم از همین صفری که هستم به درآمد 15 میلیونی برسم. میتونم با تمرکز لیزری برای خودم گوشی باکیفیت بخرم. نمیدونم چطوری در عرض کمتر از دوماه از صفر همچین نتیجه ایی گرفتی اما اگر برای تو شده برای منم میشه…من نمیدونم چطوری اون خودش میدونه و میخوام به اون اعتما کنم اگر میگه شده و میشه پس قطعا میشه…من نمیخوام سکان دست عقلم باشه و دودوتا چهارتا کنم میخوام سکان هدایت کردن خودمو و رسیدن به خواسته هامون بدم به خدا بی تردید، بی ترس، بی شک…من نمیدونم چطوری خودش بلده. من 1% بندگی مون میکنم و اون 99% خدایی خودش رو میکنه من باید وظیفه خودمو درست انجام بدم.
و حتی از خدا همینجا میخوام تا در بندگی کردن هم راه نشانم بده و خودش کمکم کنه که تنها از اون یاری میخوام.
چقدر سارا جان زیبا نوشتی:
“بعد یه حسی بهم گفت از قصد خسته ات کردم بعد آوردمت، که تسلیم باشی! و نخوای رو خودت حساب کنی
انقدر ضعیف باشی که نتونی رو خودت یا هیچکس دیگه حساب کنی
چه کلمه ای، تسلیم…”
سپاسگزارم که نوشتی، سپاسگزارم که عمل کردی.سپاسگزارم ازت عزیزم.
راستی برای جمله آخرت و دیدن اون سوال ناجالب در عقل کل من یک ردی از باور قدیمی در شما دیدم. اونم اینکه خودتم در شروع کار استاد رو قبول نداشتی و حاضر نبودی صداشو بشنوی یک باور محدودکننده ایی هست که این اتفاق در اون لحظه ردی از اون باور قدیمی بود کــه اومد یک خودی بهت نشون داد و رفت اگر ببینی ریشه اصلی این باور کجاست میتونه برا بهبود خودت بهت کمک کنه.(گفتم اینم بنویسم شاید بهت کمک کنه)
برات از الله یکتا بهبودهای درونی وبیرونی رو خواهانم.
سلام و درود به همه بچه های عباسمنشی که هر روز ازشون بیشتر یاد میگیرم و خدا رو هزاران مرتبه شاکرم
عزیز جان کامنت شما رو خوندم، با گام هاتون تو جنگل قدم زدم، واقعا متوجه تغییر ضربان قلبم شدم و چقد ترسیدم
آفرین به شجاعت تون
آفرین به ایمانتون
آفرین به همتتون
آفرین به تک تک گام های که برداشتن
آفرین به تحمل اون همه ترس، شک و تردید و استرس و دلهره و با وجود همه اینها، ادامه دادین
کامنت یکی از دوستان دیگه هم در پاسخ به کامنت شما نوشتن که وارد جایی برای دیدن و فاتحه خوندم و… رو هم دیدم و با هر کلمه اش قلبم تندتر میزد و آفرین به جسارت شما
آفرین به تسلیمی که در برابر الله هستین
آفرین به توکلتون…
من ترس دارم از تاریکی و تنهایی در تاریکی،
من در منازل سازمانی زندگی میکنیم ، بطور منظم چراغ و لامپ هست
خیابون ها خط کشی شده و در نقاط مشخصی هم کانکس نگهبانی هست
تقریبا اصلا جای پرت و کور نداره، همین دیشب از خونه زدم بیرون که برم یه کم راه برم و با خدا حرف بزنم و هدایت بطلبم
انقد ترس بر من غذای شد که شاید 50 متر اینور خونه راه رفتم اونم همش اینور و اونور رو نگاه میکردم که نکنه یکی بیاد، نکنه کسی تو درخت قایم شده، نکنه و..
به نام خداوند بخشنده ومهربان
سلام خدمت خانواده صمیمی عباس منش وسلام خدمت استاد عزیزم و خانم شایسته
امروز زیر دوش بودم و یک الهامی دریافت کردم و اون صدا گفت برو تو سایت بنویس که چی درک کردی ومن مثل یه شاگرد خوب گفتم چشم مینویسم و اون این بود درسته که روح از جسم جدا است و از اونجایی روح ما تکه ای از وجود خداوند هست و جسم ما زمینی هست و که در همین جهان هم خواهد ماند و اگر به روح به این دیده نگاه کنیم که به صورت مهمان از آن جهان مهمان جسم ما شده است شما چه رفتاری نسبت به یک مهمان دارید چگونه محترمانه با مهمان برخورد میکنیم که ناراحت نشود و چون (روح)مظهرخداوند هست و خداوند مظهر رحمت و بخشش و درستی و ثروت هست پس اگر از میزبان (جسم)رفتار و منش ناشایست ببیند موجب نا هماهنگی بین جسم و روح میشود که این موجب به وجود آمدن ناخواسته ها خواهد شد و از این دیدگاه میتوان به عنوان یک باور قدرتمندکننده استفاده نمود که هنگام سر زدن کار و عمل نا شایست ( دروغ و غیبت و حسد و بخل و …)به خودمان بگویم که آیا این اعمال موجب ناراحتی مهمانمون میشه و اگه میشه انجام ندهیم و یک باور هم به خودمان بگوییم که ما میزبان بالاترین و کاملترین و بهترین و قدرتمند ترین اصلا زبانم قاصر از گفتن منزلت الله است اصلا یه مثال دیگه میزنم فکر کنید شما خانه ای دارید معمولی و شاه ویا رهبر و یا بالاترین شخصیت یک کشور بخواد بیاد منزل شما چگونه با او برخورد میکنید چگونه در مقابل او کرنش میکنید حالا شما فکر کنید جسم شما تا وقتی که زنده هستید مهمان روح و تکیه ای خداونده که صاحب و اختیاره همه موجودات و کائناته شما چگونه در مقابل او کرنش میکنید؟ آیا شان و منزلتش رو رعایت میکنید آیا حرمت او که مهمان شما در زمین هست رعایت میکنید به همین علت هست که شما اشرف مخلوقات هستید به الله قسم این ها که نوشتم گفته من نیست حتی هیچ وقت هم بهش فکر نکردم اینا گفته الله هست فقط افتخار نوشتنش به من داده شده امیدوارم بتوانم میزبان خوبی برای این میهمان محترم باشم و در هنگام عروج روحم به سمت خداوند تعریف جسم من را به الله بکنه نه گلایه من را وقتی این دید گاه را داشته باشید میتوانید برا ساختن عزت نفس بالا ازش استفاده کنید من با خواندن کامنت های شما خانواده استادعباس منش حالم خوب میشه و فرکانس و اگاهیم بالا میره امیدوارم در پناه الله یکتا شاد و خرم و سربلند و سعادتمند در دنیا و آخرت باشید .
به نام هدایت الله
با سلام خدمت استاد خانم شایسته و همه دوستان هم فرکانسی
خدایا شکرت امروزم با نوشتن کامنتی که روزانه روی خودم کار میکنم زندگی من به آنچه که من عملکرد دارم در زندگی تجربه آن را میبینم و این رد پا برای من مسیر خودشناسی و رشد من را نشان میدهد که در چه جایگاهی هستم این روزها علاقه و اشتیاق زیادی برای تغییر شخصیت خود دارم و روی خودم کار میکنم چند روز پیش زیر دوش به من الهام شد که دوباره روی ثروت یک کار کنم تا با جدیت و تعهد و عملکرد به تمرینات هر روز به نتایج خوبی دست پیدا کنم اگرچه این روزها در زندگی خود آرامش دارم و اتفاقات خوب ریز و درشت برای من رخ میدهد اما باید بیشتر روی باورهایم تمرکز کنم یعنی الان که در ثروت یک و قدم 3 هستم سعی میکنم روی باورهای مخربم بیشتر کار کنم و 21 روز تمرین غیبت کردن که خودم را به چالش میکشم به هرچی که دوست دارم در راستای موفقیت برسم
اما نجواهای زیادی در ذهن من شروع میکند به منفیگرایی و من را میخواهد از مسیر دور کند اگرچه سخت از کنترل ذهن اما توانستم در این چند روز موفق شوم چون معتقد هستم که آگاهانه زندگی خودم را خودم رقم میزنم بر هر آنچه که تصور میکنم روی خودم کار میکنم قطعاً نتیجه آن را میبینم از خداوند میخواهم این نجواهای شیطانی را از من دور کند و بیشتر از قبل من را در مسیر درست هدایت کند
خدا را شکر میکنم که امروز خدا را بیشتر از قبل پیدا کردم و با آن سخن میگویم و ایمان من را قویتر از دیروز میکند و به امید روزهای خوب و نتایج عالی
در پناه الله یکتا شاد سلامت ثروتمند و سعادتمند باشید انشالله
سلام
مطلبی که میخوام بنویسم نمیدونم برای این فایل یا نه دلم گفت که اینجا بنویسم من دیروز با همسرم رفته بودیم پیادهروی و یه مدتیه که توی کارم به مشکل برخوردم یعنی تکلیفم با خودم روشن نبود تا اینکه همسرم گفت چیزی رو که میخوای واضح به خدا بگو راست میگه نمیتونستم چیزی که میخواستمو واضح به خدا بگم نمیتونستم بگم من میخوام کارم اینجوری باشه من کارم آرایشگریه یه مدت توی سالنها کار میکردم ولی الان دیگه میخوام واسه خودم کار کنم همش نجوا داشتم که آخه چه جوری واسه خودت تا اینکه امروز سر نماز از خدا خواستم که مشتریای مشتریایی که منو میشناسن به من زنگ بزنن تا برم خونه براشون کار انجام بدم امروز صبح اینو خواستم منتظر جوابم امیدوارم که جواب بگیرم به محض اینکه جواب بگیرم میام اینجا میگم آمین
سلام سمیه جانم من ب یک درکی رسیدم گفتم شاید بدرد شماهم بخوره من خیلی دوست داشتم شنا یاد بگیرمبا اینکه دو بار کلاس شرکت کرده بودم اما بخاطر ترس از آب نمیتونستم شنا کنم ی روز رفتن استخر :
1_اول با لذت ب اونا که شنا میکردن نگاه میکردم
2_تحسینشون میکردم
3_خودم جای اونا میزاشنم (تجسم)
4_درخواست دادم که ایکاش منم
میتونستم یاد بگیرم کمی با
حسرت همراه بود اما تحت کنترل
من بود
5_واضح درخواستم بیاد آوردم و
گفتم کاش یکی بود دو سه جلسه
و ایستاد بالای سرم تا من ترسم
بریزه
اقدام کردم و
رفتم از مربی ها
پرسیدم اونا گفتن که ما دو تومن
میگیریم یاد میدبم
6_ گفتم نه این اونی
نیست که من
میخوام
دوباره درخواستی
واضحتر دادم گفتم من ب تمرین
نیاز دارم نه اموزش
7_ یکی از اونایی که
داشت شنا میکرد
اومد سمتم
8_ تحسینش کردم و
بهش گفتم آفرین
شما عالی شما
میکنید گفت بلد
نیستی گفتم دو بار
رفتم کلاس ولی یاد
نگرفتم (اقدام)
بعد ایشون دو سه تا
تکنیک گفت برو
ببینم ،رفتم ،گغت تو
بلدی ولی تمرین
نکردی
و بهم یاد داد تا
چطور نفس بکشم
روی آب بمونم و …
اینها تجربیات من
بود امیدوارم که شما
هم بتونی کاملترش
کنی
دوست دارم
در پناه الله
سلام زهرا جان عزیز
ممنونم از تجربه ای که برام گفتی
منم مدتی که دارم هر صبح بطور کاملا واضح به خدا میگم که میخوام اینطوری کار کنم دو تا از مشتریهام هم بهم پیام دادن ولی بعدش کنسل کردن نمیدونم ایراد کارم کجاس یا چه ترمزی دارم .من میگم که از خدا چی میخوام شما و دوستان عزیزی که پیام منو میخونید هم نظراتتونو بگید شاید بتونم ترمزمو پیدا کنم.
خواسته من از خدا:
خدایا از تو میخوام که مشتریهای خودمو داشته باشم مشتریها باهام تماس بگیرن تا بدم خونه کارشونو انجام بدم حالا کراتین کوتاهی اصلاح ابرو( واضح و شفاف گفتن خواسته) از تو میخوام که کمکم کنی تو این مسیر پیشرفت کنم و صاحب درآمدی عالی بشم تا بتونم سالن خودمو بزنم.
حالا دوستان و زهرا جان طبق تجربیاتتون راهنماییم کنید.
ممنونم از شما عزیزان
سلام سمیه جون
من خودم این باور دارم که
مردم از من نمیخرن در صورتیکه بارها بارها پیش اومده آدمهایی از استانهای دور از ما اومدن و با من کار کردن با هر قیمتی که گفتم ولی ی روزی ذهنم گفت نکنه گرون داری کار میکنی در صورتیکه من اگر پنج تومن میگرفتم ده تومن براش کار ارایه میدادم و همین هم همون نشات گرفته از احساس گناهه
و همین احساس گناهه باعث شد که من سه ماه که اصلا مشتری نداشتم البته مشتری خورد داشتم ولی مشتری خوب نداشتم
بابت همون مشتریها هم شکر گزارم ولی اینکه زنگ میزنن ولی میرم دیگه نمیان برام باعث تعجب شده
امروز رفتم عقل کل و چند تا از کامنتهایی که دوستان گذاشته بود نوشتم و انشالله ی جهاد اکبر راه می اندازم تا این باورهای مخرب نابود میکنم
برم ببینم چیکارش میتونم کنم توکل میکنم صبورانه تمرین میکنم توکان علی الله
سلام و عرض احترام خدمت استاد عباسمنش و خانم شایسته و دوستان عزیزم وسپاسگذار خداوند مهربان هستم که منو در این
جریان نور و خودشناسی وارد فرمود و توفیق اصلاح بهم عنایت کرد.
یادمه یه روز اسنپ گرفته بودم و با خانم و بچه ها داشتیم از خونه پدری میرفتیم منزل که توی آسانسور به اپلیکیشن نگاهی
انداختم و تو ذهنم گفتم چرا راننده از جاش تکون نخورده و چرا حرکت نکرده؟ و به قول استاد که انسان فراموش کاره من
دچار غفلت شده بودم که این ذهنمه که داره برای من نگرانی و توجه به ناخواسته ها رو ایجاد میکنه و یه لحظه ذهنم نجوا
کرد که راننده اسنپ متوجه شده که یه سفر نامناسب رو اکسپت کرده و نمیاد تا من مجبور بشم سفرو کنسل کنم ( و اگه خود
راننده این کار رو بکنه واسش امتیاز منفی محسوب میشه) و خلاصه بخاطر هوای سرد و اینکه دیگه نمیشد برگریدم خونه پدر
مدام به راننده تماس گرفتم و ایشون با بی حوصلگی پاسخ میدادن و من با کلی عصبانیت سفرو لغو کردم و در حالی که
همسر و فرزندان کوچکم در سرما میلرزیدند با همون توجه به ناخواسته ها و عصبانیت دوباره اسنپ گرفتم و نکته عجیب این
بود که راننده برای مسیر یابی و رسیدن به مبدا وارد مسیر اشتباهی شد که مجبور شد کنسل کنه!!! و بنده با عصبانیتی
مضاعف دوباره اقدام به گرفتن تپسی کردم و فکر کنم تا 3، 4 بار این داستان که کلا در زندگیم بی سابقه بود تکرار شد تا من
به خودم اومدم و به خاطر توجهات نامناسبم استغفار کردم و سعی کردم ذهنمو آروم کنم و بعدش تونستم تپسی بگیرم و
بدون مشکل به خونه رسیدیم، مثل این داستان هزاران بار برای من اتفاق افتاده و عجیبه که ماها فراموش میکنیم این قانون
رو و باید همیشه به خودمون یادآوری کنیم. ان شاالله هر روز آگاهانه با توجه به خواسته ها روی خودمون
کار کنیم و این که ناخواسته یه امر
موهومیه و باید از مواجه شدن با شرایط نا خواسته، خواسته هامونو پیدا کنیم و روش تمرکز کنیم تا از اون شرایط نا جالب
خارج بشیم. دوستتون دارم
سلام آقای رحمانی. الان که دارم این پیام رو می نویسم ساعت 5و45 دقیقه صبح و قبل از اینکه اذان بگن داشتم مطلبی رو با یکی از دوستان همین سایت درمیون میزاشتم تا بتونم ترمز کارمو پیدا کنم و از خدا خواستم که کمکم کنه و از دوستان خواستم تا تجربیاتشون رو در اختیار من بزارن تا بتونم ایراد کارمو پیدا کنم بعد از اینکه مطلبم رو فرستادم بطور اتفاقی چشم افتاد به نظر شما خوندمش و از بین مطالب شما خدای مهربون بلافاصله جوابمو داد و فهمیدم باور مخربی که جلوی خواستمو گرفته بود از خدای مهربون ممنونم که از طریق شما جواب سوالامو داد.
پر روزی و سلامت باشید
بنام الله مهربان
سلااام ب استاد عزیزم و همگی عزیزانم دراین سایت توحیدی
الهی صدهزار مرتبه شکررر
من همین الان تونستم قدم دوم و تو آخرین رو تخفیفش بخرم
باورم نمیشه چطور پولش جور شد
ب خواهرم 750تومن بدهکار بودم و چن روزه بهش میگم شماره حسابتو بفرست ک بریزم برات قبول نمیکنه میگیه عجله ندارم
و دیروز یکی دیگه از خواهرام 150ریخت بحسابم ک براش ماکارانی و رب و سویا بگیرم
ک نصفش موند رو حسابم
و پول قدم دوم جورشد
من اصن بهش فک نمیکردم گفتم من هنوز جلسه 4رو تازه چنبار گوش دادم فقط قبلی هارو هم چون گوشیم حافظه نداره نتونستم تصویری شو ببینم
حالا بزار این قدمو ببینم بعد فک کردم دیروز فرصت آخره
گفتم بعدا قدم دو روهم میخرم
حسم همین الان گفت برو قدم 2رو بخر
ذهنم گفت زمان یک ماهه تخفیف تموم شده و گفت دیدی این فرصتو از دست دادی و حسم داشت بد میشد
باز تکرار کرد تو فقط برو چک کن و کاری ب بعدش نداشته باش
وقتی اومدم سایت دیدم امروز روزه آخره تخفیفه خدای من و تونستم ب راحتی قدم دو رو بخرم
اصن باورم نمیشه خدایا شکرت ک ب راحتی داری قدم ب قدم منو ب جلو هدایت میکنی
و وقتی گزینه خروج و زدم و دوباره برگشتم ب سایت دیدم
خدای من روز شمار تحول زندگی من
فصل جدیدش شروع شده
و فهمیدم ک باید اینجا بنویسم این اتفاق ومعجزه ی قشنگ رو الهی صدهزار بارشکرت عاشقتممممم
چن روز پیش ب آجیم گفتم خییلی دلم میخواد برم کوه پیاده روی دلم تنگ شده
و دیروز ک با خانواده ی آجیم رفتیم بیرون کلی خوش گذشت وقتی خواستیم برگردیم خونه خواهر زاده ام حافظ ک 6سالشه گفت بابا من میخوام برم کوهنوردی منو ببر کوه
و ایشونم قبول کرد و مارو برد جایی ک تاحالا نرفته بودم خدااای من چقد زیبا بود و شلوغ این همه آدم ک اومده بودن تفریح این همه ماشین این همه فراوانی
وقتی ک میخواستیم بریم ب قسمتی ک برای پیاده روی بود بایستی از ی پل رد میشیدم ک دقیقا روی ی دره ی عمیق بود ک آب شسته بودش
خیییلی زیبا بود یاد سفر ب دور امریکا افتادم درسته پل فلزی بود و چوبی نبود ولی متوجه شدم ک من ب این خواسته م رسبدم ک همچین پلی رو ببینم همچین فضای زیبایی
بااینکه غروب بود خیلی ها داشتن برمیگشتن و چ حس خوبی گرفتم با خودم گفتم ببین زکی جونم ببین مدارت تغییر کرده ک با این آدم ها و این فضای زیبا همدار شدی الهی صدهزار بارشکرت
تو مسیر برگشت خواهر زاده ام از ی مسیر ک خیلی سنگ ریزه داشت خواست بیاد بالا ک برسیم ب ماشین
اول نگاش کردم گفتم ببین این بچه ب توانایی های خودش ایمان داره ک مسیر خودشو داره میره
بعد دیدم ک وسط راه گیر کرد
منم پشت سرش بالا رفتم و گفتم پیشتم فقط برو بالا حواسم هست بهت و باباش ک از مسیر دیگه رفته بود از بالا دستشو گرفت و منو تونستم راحتتر برم ودیدم ک چقد راحت تونستم این مسیر شیب دارو بیام الهی صدهزار بارشکر
شب ک اومدیم خونه یادم افتاد ک من چن روز پیش درخواست دادم ب جهان ک برم کوه و امروز حتی درحالی ک خودم یادم رفته بود ولی خدا ب دل حافظ انداخت ک خواسته من محقق بشه
الهی صدهزار بارشکرت
سپاسگزارم استاد بابت شروع روزشمار تحول زندگی من چن وقت پیش باخودم میگفتم چقد خوب میشه شروع بشه
خییلی برای من نوشتن روزشمار عالی بوده خداروشکر هرچند نتونستم همه شو ببینم ولی کلی نتیجه گرفتم خداروشکر
از خدا هدایت میخوام ک بتونم تواین مسیر ثابت قدم باشم و خیلی عالی از آگاهی هایی ک دست ودلبازانه دراختیارم قرار داده رو بارها گوش کنم درک کنم ودر عمل استفاده کنم ان شاالله
درپناه الله یکتا باشید
سلام به استاد عزیزم و دوستان الهی من
امیدوارم حال دلتون خوب باشه
سلام به سایت عزیزم که بهترین دفتر شکرگزاری منه
من چند روزه که کامنت نزاشتم و دلیلش هم یه تضاد بزرگیه که دارم باهاش دست و پنجه گرم میکنم و از خدای بزرگ و نزدیکم میخام که خودش قلبم رو آروم کنه
درست زمانی که چند روز مونده به عروسی خواهرم یکی دیگه از خواهرام یک دفعه مجبور شده عمل پیوند کبد بزنه و خانواده من رفتن تو یه شوک خیلی بزرگ و من دارم تمام تلاشم رو میکنم که بتونم این تضاد رو پشت سربزارم هر صبح تمرین ستاره قطبیم رو انجام میدم هر شب شکرگزاری هام رو مینویسم و سعی میکنم به این فکر کنم که میتونست اتفاق بدتری بیفته و نیفتاده
این چند روزه انگار که قلبم اونقدر بزرگ شده و ورم کرده که توی سینم جا نمیشه ولی من دارم با کمک خداوندم که همیشه همراهم بوده این روزها و لحظه های سخت.رو میگذرونم و با خودم تکرار میکنم که اعظم اینجاها باید نشون بدی که چقدر میتونی عمل کنی به اون حرفهای قشنگ و آگاهی هایی که کسب کردی
خدای بزرگم مینویسم تا رد پایی بشه برام که میتونم این تضاد رو پشت سربزارم با یاری خودت
خدایا شکرت که عمل خواهرم موفقیت آمیز بوده
خدایا شکرت که حالش خوبه و خودت کنارشی و مواظبشی
خدایا شکرت که خبرهای خوب در موردش میشنوم
خدایا شکرت که من و خانودام میخایم عروسی خواهر کوچیکم رو هم با کمک خودت برگزار کنیم
خدایا من تنها تو را می پرستم و تنهااااا از تو یاری میخواهم بهم قدرت بده که بتونم این روزهارو هم پشت سربزارم و بشم همون اعظم پر از شور و شوق و پر انرژی که بودم
امیدوارم که بعدا بیام و با خوشحالی رد پای خودم رو بخونم و به خودم افتخار کنم که گذروندم این روزهارو و از نتایج عالی بنویسم
دوستان عزیزم نمیدونیم که چقدررر باید شکرگزار باشیم به خاطر سلامتی و آرامشی که داریم و وقتی به تضاد میخوریم میفهمیم که اون سلامتی و آرامش فکری که قبلاً داشتیم چه نعمت بزرگی بوده
خدایا قلبم رو به دستهای خودت میسپارم خودت بهش آرامش بده
امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشید عزیزانم
استاد جانم سلام، خانم شایسته ی نازنینم سلام، دوست عزیزی که داری کامنت منو میخونی سلام و صد سلام. قبل از هر چیز بی نهایت سپاسگزارم برا روز شمار تحول زندگی جدید که فقط خدا میدونه که چقدر رشد و تغییر و آگاهی قراره دریافت کنیم و از مدار جدید چقدر زندگی برامون لذت بخش تر بشه، استاد جونم قبل از هر چیز بگم، ما هم با عشق و افتخار تلویزیون نداریم، و با وجود پافشاری اطرافیان حاضر نشدیم بخریم، و از اونجایی که داریم آگاهانه رو خودمون کار میکنیم، هربارم که میریم خونه ی مامان، سریال زندگی در بهشت، سفر به دور آمریکا و یا نشونه ی روزانمون رو از تلویزیون پخش میکنیم، و مامان هم استقبال میکنه؛ استاد جونم، جونم براتون بگه که ما با مامان اخیرا بعد از دیدن فایل های فوق العاده ی سفر به دور آمریکا هدایت شدیم به یه سفر عالی، استاد جونم ما در حال حاضر مشهدیم، سفر ما تقریبی یه ده روزی طول کشید، رفتیم تا بندر انزلی و برگشتیم، چقدر زیبایی دیدیم که نگو ونپرس، چقدر عشق و هدایت و خلق رویا دیدیم که نگو و نپرس، چقدر فراوانی و نعمت و لذت دیدیم و شنیدیم و لمس کردیم که نگو،دقیقا و دقیقا از جنس همون تصاویری که توی فایل های سفرنامه و زندگی در بهشت دیده بودیم!!! استاد جونم تو سفر ما افتخار اینو داشتیم که بارها و بارها فایل های ابتدایی فوق العاده ی دوره احساس لیاقت رو گوش کنیم، و خبر خوب اینه که نه تنها با هربار گوش کردن، شناخت بهتری نسبت به خودمون پیدا میکردیم که این آگاهانه عمل کردنه، و این شور و شوقه؛ باعث شده بود جاذب لذت های بیشترم باشیم، استاد جونم از وقتی از سفر اومدیم مامان نازنین من، که سالها بود برا دندوناش به شدت اذیت بود، و دندوناش مستهلک شده بود و نیاز به تعویض داشت، اما هربار به یه بهونه ای تعویض دندوناش رو به تعویق مینداخت، اما جونم براتون بگه بیستم آذر ماه تولدش بود، و دقیقا روز بیستم دندونای جدیدش آماده شده بود، و این کار رو برا خودش انجام داد، و به خودش این حال خوب شیرین رو هدیه داد، و من اصلا خوشحالی چیه، ذوق مرگم از اینهمه حال خوب مامانم، میخواد بره بیرون، کفشاشو خودش واکس میزنه، دیگه مثل قبل نمیشینه غم و غصه بخوره که چرا بچه هام نیومدن، با اینکه سواد درست و حسابی نداره و اصلا یه جورایی نوشتن رو فراموش کرده بود، استاد جونم برا مامان جمله های ناب احساس لیاقت رو سرمشق دادم ( گفتگوهای مثبت ذهن ) و میبینم که با عشق داره هر روز مینویسه و تکرار میکنه، مامان نازنین من هفتاد سالشه، ولی تعهدی به نوشتن این جملات و خواسته هاش داره که با هر شرایطی هم که باشه، شده یک خط رو باید بنویسه، استاد جونم دورتون بگردم نمیدونین چه احساس قشنگ و لطیف و زلالی دارم وقتی میبینم مامانم اینقدر داره بیشتر به خودش احترام میزاره، نه اینکه من بخوام تغییرش بدم، نه، ولی انگار این دفترها نوشتن من از صحبت های بینظیر شما، و نتیجه گرفتن هام، باعث شده مامانی هم تامل کنه و دلش بخواد عضوی از خانواده ی صمیمی استاد عباس منش باشه، خدایا شکررررت، خدا جونم مرررررسی
استاد جونم چقدر این جملات شما، پیرامون مفهوم آزادی قابل تامل بود، چقد در پَسِ این آزادی، احترام و ایمان و اعتماد به قانون فرکانسه….
با هر آن چه که بجنگیم، بیشتر وبیشتر، وارد زندگی خودمون می شود…
و این یک قانون است!!!!!!!
از کجا بفهمیم به چه چیزی داریم توجه می کنیم؟ از طریق احساسمون، اگر حالمون خوب هست یعنی داریم به چیزی توجه می کنیم که در مسیر آرزو ها و خواسته هامون هستیم و بالعکس..
اگر ذهنمون رو کنترل نکنیم نمیتونیم زندگیمون رو کنترل کنیم! از جنس توجهاتمون وارد زندگی مون میشه و دقیقا استاد جان هر وقت شما فایل های سفر به دور آمریکا میزارین و دل میسپریم به تصاویر، تو همین ایران تصاویری مشابه همون تصاویر رو خلق می کنیم، چرا چون تمرکزمون رو آگاهانه میزاریم روی زیبایی ها و قشنگی های فایل، یه جورایی در نق زدن رو با این کار تخته میکنیم، خدایا شکرت
برای کسی که دنبال نازیبایی هاست، حتی اگه بره بهشت، توی بهشتم ایراد میگیره و غصه میخوره! و چقدر این جمله حق!
کنترل ذهن کار راحتی نیست! ولی پاداشش خیلی بزرگه..
وظیفه ی من برای بهبود زندگیم تو هر شرایطی /// به خواسته هامون توجه و تمرکز کنیم تا از جنس همون ها تو زندگی مون بیشترشه؛ در مورد چیزی که دوست نداریم و زیبا نیست، صحبت نکنیم چون داریم اون اتفاق رو بزرگتر و بزرگتر میکنیم ///
همین صحبت نکردن راجع به چیزهایی که دوست ندارین، نیاز داره به تمرین و تعهد، و همین منجر به تحول توی زندگیت میشه، عاشق این کلام مستدل و محکمتونم استاااد جونم، جهان لاجرم تاکید میکنم لااااجرم هدایتت میکنه به زندگی بهتر و بهتر!
پس با مخالفت کردن با هرچیزی، از اون جنس خیلی خیلی بیشتر و بیشتر وارد زندگیمون میشه ، تمرکز بر آنچه می توانم بهبود دهم !!
خدای من چقد جنس حرفاتون بوی توحید و قدرت میده استاد، من به شرایط بیرونی کاری ندارم، من باید سمت خودمو خوب انجام بدم، به جای غر زدن و نق زدن و شرایط بیرونی رو مقصر دونستن، رو خودمون کار میکنیم و بهتر و بهتر می شیم!
استاد جان عزیزم، منم آرزو میکنم اینقدر بزرگ بشیم و منش هامون وسعت پیدا کنه، که همیشه بگیم اگه اونچیزی که میخوام نشده، یه مشکلی در درون منه!!!
«یه عده همیشه شاکی هستن، و یه عاملی در بیرون باید عوض بشه و این سمّی ترین تفکری هست که یک انسان میتونه داشته باشه و این یک شرکه شرررک!!»
این منم که باید عوض بشم؛ من باید روی خودم کار کنم؛ من باید خودمو درست کنم، من تمام تمرکز، تعهد و صحبتم رو بزارم روی چیزهایی که میخوام، روی خواسته هام، روی زیباییهای که دوست دارم تجربه ش کنم.
من خودم دارم اتفاقات زندگیم رو رقم میزنم، اگر قراره متفاوت نتیجه بگیرم، باید متفاوت از اکثریت عمل کنم!
برهه ی حساس کنونی همیشه توی صدا و سیما بوده، اینقدر پولساز باشم که برام مهم نباشه که قیمت ها، دو برابر شده یا ده برابر. اگه وایسم شکایت های بقیه رو گوش بدم، یا شکایت کنم منم نتایج مشابه بقیه میگیرم!!! جهان هم با پس گردنی بهم پاسخ خواهد داد..
چقدر لذت بردم از شنیدن این دو تا فایل رایگان که به خدا رایگان نیست، که میلیارد میلیارد ارزششه، استاد جونم، خانم شایسته ی نازنینم، مرررسی برا اشتراک و یاد آوری مجدد این آگاهی های ناب، خیلی دوستون دارم و بی نهایت ازتون سپاسگذارم، چقدر این جنس از توحید به آدمی احساس قدرت و بی نیازی میده، تو پای در راه بنه و هیچ مپرس، خود راه بگویدت که چون باید کرد، به قول رزای عزیزم توی فایل گفتگو با دوستان، و فایل های توحیدی بینظیر استاد جانم، خدایا من نمیدونم، من نمیفهمم، من به هر خیری که از سمت تو به من برسه محتاجم، من تسلیمم، خدایا تو به من بگو، تو هدایتم کن به اهدنا الصراط المستقیم، صراط الذین انعمت علیهم…
الهه عزیزم
من چنان ذوقی کردم وقتی خوندم
مامانتون با سن ٧٠ سال
جملات تاکیدی مینویسه
کفشاش واکس میزنه
با انگیزه اس
ب خودش حال داده و دندون جدید سفارش داده
خدا سایشون بالا سرتون حفظ کنه عزیزم
اونجا که نوشتین:
اگر ذهنمون رو کنترل نکنیم نمیتونیم زندگیمون رو کنترل کنیم! از جنس توجهاتمون وارد زندگی مون میشه و دقیقا استاد جان هر وقت شما فایل های سفر به دور آمریکا میزارین و دل میسپریم به تصاویر، تو همین ایران تصاویری مشابه همون تصاویر رو خلق می کنیم، چرا چون تمرکزمون رو آگاهانه میزاریم روی زیبایی ها و قشنگی های فایل،
دقیقا امروز عصر که داشتم میرفتم پسرم از مدرسه بیارم به خودم گفتم:
که از وقتی فایلهای سفرنامه و زندگی در بهشت رو میبینم
چقدر همینجا توی شهری که هستم زیبایی میبینم
امروز عصر آسمون اینقدر خوشرنگ و خاص بود
خدایااا
یجور صورتی و گلبهی و ترکیب آبی
با ابرهای مثل پنبه
ب خودم گفتم
یعنی آسمون تا حالا اینقدر قشنگ نبوده؟
بوده
ولی من در مدار دیدنش نبودم
و با توجه به زیبایی ها از اون جنس وارد زندگیم شده
صبحها چشمم به آسمون آبی و با صدای پرنده های همسایه باز میشه
میام توی پذیرایی
کوههای بلند و آسمون تمیز میبینم
نوری که ب گلدونهای کنار پنجره میخوره
و من فقط میگم خدایااا شکرت
سلام به استاد عزیزم
بسیار زیبا و دقیق
استاد جان چه قدر مطالب درست و به جا وقتی به فایل گوش دادم متوجه شدم چقدر در زندگی باید تمرکز کنم به زیباییها.علاوه به مشکلات کشور که طبق صحبت هاتون سعی میکردم توجه نکنم اما صحبتهای زیبای شما منو برد به لایه های بسیار زیرین چه قدر فکر کردم شاید دهها چیز یادم اومد که باید کانون توجهم رو عوض کنم .ممنونم از این همه صحبتهای قشنگتون که جا داره چندین بار گوش کنیم و هر بار مطالب جدید و یاد بگیریم .
استاد جان باور بفرمایید بهترین راه و زیباترین راه برای من که احساس بینظیر بهم میده گوش دادن به فایل های شما در سایت هستش و باعث میشه من روزها انرژی داشته باشم و فقط تمرکز کنم به شما و صحبتهای قشنگتون وقتی شما بهترین الگو از هر لحاظ هستید
ممنون از شما و مریم عزیز از همه زحماتتون
سلام به استاد عزیزم و همراه مهربانش خانم شایسته عزیز
عید امسال طی سفری که داشتیم به دریاچه هم رفتیم همون منطقه 22 تهران . و من یادمم رفته بود که شما توضیحات این فایل را در مورد این منطقه داده بودید و الان که دوباره گوش کردم یادم اومد عید که اونجا رفته بودیم چقدر خودم تعجب کرده بودم . حالا حال و هوای جذاب دریاچه و قایق های جورواجوری که اونجا بودند و فضای رویاییش بماند ، من از دیدن خانم ها و تیپ و چهره هاشون هنگ کرده بودم . هرچی بیشتر نگاه میکردیم از دیدن خانمها بیشتر تعجب میکردیم . روسری که کلا نداشتند . لباسها کاملا آزاد و شکم و ناف و ساق پاها کاملا پیدا . و دقیقا قدم به قدم پلیس ایستاده بود و هییییچ کاری به حجاب نداشتند یعنی وقتی اون افراد با اون تیپ و طرز لباس پوشیدن از جلوی پلیس رد میشدند من ناخودآگاه خودمو سفت میگرفتم و وقتی کامل رد میشدند خودمو آزاد میکردم یعنی من جای اونها استرس میگرفتم که البته چند دقیقه بعدش برام عادی شد و دیگه فقط از اونهمه تنوع و مدل و موهای رنگارنگ لذت میبردم . و به عینه دیدم که چقدر مردم آزاد بودند . حتی بعضی ها لباس های سکسی پوشیده بودند و فقط یه حریر نازک روش انداخته بودند.
خب استاد عزیزم من واقعا درک نمیکنم که چرا یک سری ها میاند چنین توقعاتی را از شخص شما درخواست میکنند. مگه نمیدونند که شما رسالتت چیه . مگه نمی دونند شما در مورد قوانین جهان هستی تحقیق میکنی و تمام محصولات و فایل هات حول این محور تولید میشه . مثل این میمونه که بیاییم دبیر فارسی را بازخواستش کنیم که تو چرا ریاضی درس نمیدی و بهش بگیم خیلی از دستت ناراحتیم که به ما ریاضی درس نمیدی . خب خیلی واضح و روشنه . اون معلم میگه آخه من که معلم ریاضی نیستم . من معلم فارسی هستم چرا باید ریاضی درس بدم ….. یعنی برای خود من تا این حد این قضیه بدیهی و واضحه که چرا شخصی مثل استاد عباس منش باید بیاد در مورد اعتراضات مردمی صحبت کنه . اتفاقا اگر چنین کاری بکنه جای تعجبه . من نه تنها چنین توقعی از استاد ندارم بلکه اگر روزی استاد خودشو قاطی این حواشی بکنه بهش شک میکنم . آخه مگه میشه کسی که ما را با خدا آشنا کرد یا بهتر بگم ما را با خدا آشتی داد با هر تق و توقی موضعش تغییر کنه و بره قاطی مردم و عوام بشه …. بابااااا …. استاد خیلی بزرگه خیلی بلده تو را خدا اگه میخواهید این مرد را به چالش بکشید در مورد قانون ازش بپرسید نه تظاهرات خیابونی و جنگهای داخلی …. هرچند که استاد انقدر استاده که تمام حرفهاش پر از درس و حکمته و من از هرچی که صحبت کنه درس ها میگیرم حتی اگر در جواب به افرادی صحبت کنه که سؤالات عادی و عامی میپرسند ولی واقعا بیاییم و از این پیامبر زمان استفاده های بهتر کنیم …. بازهم میگم استاد تمام حرفهاش خوبند مثلا فایل ما بی انتها هستیم که در خصوص آتش سوزی ساختمان پلاسکو صحبت کردند یا فایل رسالت من که روی سایت نیست و من از جای دیگری دیدم ، واقعا نگاه من را نسبت به موضوع مرگ ( فایل ما بی انتها هستیم ) و نسبت به موضوع شرک در فایل رسالت من تغییر داد … یا فایلی که در مورد سقوط هواپیما صحبت کردند که چقدر نگاهشون متفاوت بود و تنها کسی بودند استاد که نگاه منعطفی نسبت به کسی که با فشار یک دکمه هواپیما را هدف قرار داد و گفتند اشتباه برای هرکسی ممکنه پیش بیاد از حذف اشتباهی فایل های کامپیوتر تا زدن دکمه ای که منجر به فوت صد ها نفر میشه . من همون موقع قلبم آروم گرفت و همون موقع گفتم چقدر شهامت میخواد که عقیده ت را بیان کنی حتی اگر کل انسان ها نظر مخالفت را داشته باشند ….. حالا که فکرشو میکنم استاد همیشه حرف بزن حتی در پاسخ به توقعات بیجایی که از تو دارند چون باعث میشی ما رشد کنیم . یاد فایل توحید عملی 7 افتادم که اون فایلم در پاسخ به یک جمله نادرست از یکی از دوستان متولد شد و روی سایت قرار گرفت و چقدر بازخورد مثبت داشت …. مرسی استاد عزیزم مرسی واقعا
به نام الله صمد
سلام استاد عزیز و بزرگوارم و خانم شایسته گرامی
سلام دوستان
من به خودم گفته بودم تا زمانی که نتایج بزرگی نگرفتم دیگه حق ندارم کامنت بذارم، دلیلش هم این بود که یه مدت خیلی شل کن سفت کن کرده بودم و خودمو واقعا عذاب دادم
مثلا یه روز طبق قانون رفتار میکردم و زندگیم بهشت میشد، روز دوم یه فیلم میدیدم همه چی خراب میشد نجواها برمیگشت و تا اخر هفته من درگیر بودم که باز به حس خوب برسم
چند هفته این حس تکرار شد
و من به خودم گفتم دیگه حق نداری کامنت بذاری چون خودت رعایت نمیکنی، نمیشه که فقط حرف های قشنگ زد
مخصوصا تو سایت پنج ستاره هم شده بودم و عاشق اون ستاره های بغل اسمم بودم، ولی دیگه کامنت نذاشتم
اما امروز یه کاری کردم که افتخار کردم به خودم و تصمیم گرفتم که بنویسمش که هم بعدا یادم بمونه هم ترسیدم که کم کم حذف بشم خدایی :)
خب ، داستانش از ب بسم الله هدایت بود و بس
تا الان من 5 روزه فیلم ندیدم خداروشکر، و الان دو روزه واضحا صدای خدارو میشنوم
تو تک تک لحظه هام، حتی موقع اب خوردن، موقع اشپزی بهم میگه چیکار کنم که غذام فوق العاده خوشمزه بشه ، کی درس بخونم کی ورزش کنم
حتی تو بازی ها بهم میگه کی بمب بذارم که بیشتر امتیاز بگیرم و از رقیب هام ببرم :D
خلاصه این صدا انقدر قشنگه و لطیف و قابل اعتماده که دلم نمیاد با فیلم دیدن برگردم به روزهایی که نبود ، ولی امروز یه چیز عجیبی ازم خواست!
من 6 روز هفته مربی دارم و ورزش میکنم ، چون هدفم تغییر رشته هست و میخوام متخصص تغذیه بشم و باید قطعا خودم یه اندام فیت و عالی داشته باشم ( داستان تغییر رشته ام هم بعدا که نتایج اومدن براتون میگم)
ولی جمعه ها بیکارم و ورزش ندارم، امروز حسم از صبح گفت برم پیاده روی ولی من گفتم بیخیال 6 روز ورزش کردم دیگه جون ندارم، و هی پیچوندم
اخرشم گرفتم خوابیدم بعد از ظهر که شب دیروقت بشه و نتونم برم بیرون
ولی به طرز عجیبی دقیقا دم غروب بیدار شدم و هزار تا نشونه اومد که باید بری ، حتی خواهرمم که عباسمنشی هستن میخواستن بیان
ولی یهو نظرشون عوض شد و گفتن من نمیام ولی حسم میگه تو حتما باید بری!
اینو که شنیدم دیگه گفتم باشه خداجون چشم میرم، رفتم تو خیابون و کپ کردم
خیابونی که همیشه پر از ادم هست و همه میان پیاده روی، خالی خالی بود! حتی یکی از مجتمع ها نگهبان داشت و من همیشه دلم به اون گرم بود و باهاش سلام احوال پرسی میکردم ولی اونم نبود
خب کوچه ما خیلی ترسناکه چون با اینکه در یه منطقه خیلی سطح بالا و پر جمعیت هستیم ولی یه سمتش وصل میشه به جنگل های خیلی ترسناک فرحزاد… کسایی که دیدن میدونن چقدر معتاد و ادم عجیب و غریب اونجا پیدا میشه
منم ترسیدم ولی وقتی دیدم حتی نگهبانه هم نیست، گفتم خدایا، این یه نشونه ست
تو میخوای منو امتحان کنی، منم عقب نمیکشششششششم
خلاصه تو ذهنم تجسم کردم خدا دو تا فرشته گردن کلفت واسم فرستاده که مثل بادیگارد ها دنبالم راه میرن و هر کدوم اندازه 100 نفر قدرت دارن ( چون چند روزه فایل 6 قدم اول رو گوش میکنم که استاد توش از قرآن نقل قول میکنن هر کس که ایمان داشته باشه اندازه 200 نفر قدرت داره)
نمیدونین چه اعتماد به نفسی گرفتم هااا، چنان گردنمو بالا گرفتم و شق و رق راه میرفتم که تو عمرم ندیده بودم، متاسفانه با اینکه ادم خجالتی ای نیستم زبان بدنم همیشه سرخورده و خمیده ست
ولی الان داشتم باشکوه و قدرت راه میرفتم و حتی یه تیکه رو دوییدم و خیلی بهم حال داد تا اینکه دیگه تاریک تاریک شد و ماه درومد
اومدم برگردم خونه، گفت ببین چقدر ماه قشنگه… بیا تو این زمین خالی ازش عکس بگیریم
اول یکم ترسیدم ولی گفتم اره، حیفم میاد، چند قدم میرم داخل فقط و عکس میگیرم
عکس زیبا رو که گرفتم ، اومدم از زمین خالی که معتاد هارو تهش میدیدم بیام بیرون، یهو گفت یادته همینجا بودیم که فایل استاد رو تو دوره عزت نفس گوش کردی؟
همون که راجب تنهایی شب تو جنگل خوابیدن بود
اقا، سکته زدم :)))
گفتم خدایا ، نگو که میخوای من برم تو این جنگله! من همین دم در زمین واستادم و معتادارو دارم میبینم دارم سکته میزنم، چه برسه تا ته زمین برم و بعد برم داخل جنگل
دیگه هیچ صدایی نیومد
چند دقیقه واستادم، نمیدونم چی شد، رفتم…
رفتم داخل زمین، صدای خدا هم نمیومد
اخرش به خودم گفتم خدایا من رفتم، اگه چیزی ام شد یعنی تو وجود نداری، اگر سالم برگشتم خونه یعنی تنها قدرت جهان تویی
بذار ببینم این خدایی که انقدر استاد سنگشو به سینه میزنه چیکارست
هی حرفای استادو تکرار میکردم و تو زمین خالی میرفتم جلو، پام خیلی درد میکرد و از ترس میلرزیدم هی سکندری میخوردم و پام نیم پیچ میخورد
دقیقا یاد اونجایی افتادم که نجواهای ذهن استاد میگفت بابا من قانون رو میفهمم ، اون خرسی که میخماد منو بخوره که نمیفهمه….
میگفتم خدایا پام درد میکنه، هیچکس تو خیابون نیست، تو این زمین و داخل جنگل مثل ظلمات تاریکه، کسی بلایی سرم بیاره نه صدامو کسی میشنوه نه حتی جون دارم فرار کنم
بعد یه حسی بهم گفت از قصد خسته ات کردم بعد آوردمت، که تسلیم باشی! و نخوای رو خودت حساب کنی
انقدر ضعیف باشی که نتونی رو خودت یا هیچکس دیگه حساب کنی
چه کلمه ای، تسلیم…
حق داشت، من انقدر رو ادم ها و بعد روی خودم حساب میکردم که همیشه دست خدارو بسته بودم
خلاصه ، رفتم تا دم جنگل رسیدم، یکم رو سنگ ها نشستم، اومدم برگردم گفت برو داخل جنگل
داخل این جنگل بینهایت رویاییه دوستان، ولی انقدر ترسناکه من خیلی روزا سر ظهر هم میرم تو اون روشنی و شلوغی میترسم و برمیگردم خونه
شما فک کنین تو اوج شب، واسه کسی که از تاریکی میترسه و کلی فیلم جن و پری دیده به تازگی و…
اصلا فکر نمیکردم انجامش بدم، مخصوصا که دیدم یه سری ادم دم در زمین خالی واستادن و زل زل منو نگاه مبکردن، ولی صدائه بلند داد زد برو
منم گفتم یا الله و رفتم داخل جنگل
انقدر تاریک بود به زور میرفتم جلو، شاخه ها میخوردن تو صورتم چون نمیدیدمشون ولی رفتم و رفتم، مبخواستم برم تا ته جنگل ولی حسم گفت تا همینجا بسه
نجواها مسخرم کردن گفتن دیدی تا تهش نرفتی، ولی دیگه حس ام گفت تا همینجا بسه برگرد
گفتم اخه چرا، تا اینجا اومدم تا تهش برم، بعدا ذهنم نجوا میکنه پدرمو درمیاره
ولی حسم گفت امن نیست ، برگرد، قدم به قدم ایمانتو میسازیمش ، عجله نکن! قدم اول رو عالی برداشتی، همین کافیه ( هنوز نمیدونم این صدای خدا بود یا صدای ترس هام که مجبورم کرد برگردم، امیدوارم اگر صدای ترس هام بوده یه روزی کامل شکست شون بدم)
خلاصه دیگه برگشتم تو خیابون، دیدم وااای چقدر ادم! تو عمرم این خیابون رو انقدر شلوغ ندیده بودم، طوری بود که اگه کسی واقعا میخواست اذیتم کنه یه جیغ میزدم صد نفر میریختن اونجا
و باورم نمیشد تا همین نیم ساعت پیش اونجا خلوت بود ( یعنی خدا خودش شرایط رو طوری فراهم کرده بود که امنیت من تضمین بشه)
ولی وای از حس بعدش! منی که جرئت نداشتم از ساعت 3 ظهر به بعد برم تو محله مون، رفتم داخل اون جنگل ترسناک که شب ها حتی پسرها هم جرئت ندارن برن داخلش ، رفتم قدم زدم و برگشتم
هیچی نشد! با اون همه معتاد و اون ادمایی که داشتن نگام میکردن که رفتم داخل جنگل، هیچ اتفاقی نیافتاد
و من ایماااااان اوردم که خدا هست
انقدر شاد شدم انقدر کیف کردم با خودم
با وجود نجواهای ذهنم که سعی میکرد تحقیر کنه کلی خودمو تحسین کردم و اعتمادم به خودم بیشتر شد
خیلی خوشحال شدم، این قدم اوله
جالبش اینجاست تا اومدم خونه ، به یه سوال بد تو عقل کل برخوردم که یه نفر از روی قصد سعی کرده بود مسیر استاد رو غلط نشون بده ولی من با ایمانی که به خدا پیدا کرده بودم ازش جواب خواستم و اونم جواب رو بهم داد تا باز مطمئن تر بشم به این مسیر
خلاصه، این شروع مسیر خداشناسیِ سارا بود
امیدوارم که یه روزی بیام از نتایج بزرگ واستون بنویسم ، به امید اون روز…
به نام الله مهربان
سلام به استاد عزیزم مریم بانوی دوست داشتنی و دوستان عزیز
سلام به سارای عزیز
و تبریک بابت اقدام شجاعانه و این ایمان
دختر هر چی شما گفتی و من ترسیدم یعنی خودم رو جای شما تصور کردم
و دقیقا گفتم اگر من بودم نمیرفتم این شرایطی ک شما تعریف کردید خودش ی فیلم کلبه وحشت بود:))
اینجا جا داره از صمیم قلبم تحسینتون کنم آفرین بهت دختر خوب
منم مدتی هست ک کامنت نداشتم توی سایت چون گفتم باید متعهد بشم باید تمرین ها رو انجام بدم
یعنی چی ی مدت حسابی میشینی سر دوره ها و تمرین ها
ی مدت اونقدر سرت شلوغ میشه ک فقط میرسی کامنت دوستان رو بخونی
اما امشب احساسم گفت بنویس
تو باید تکاملت رو طی کنی
از خودت انتظار چی داری تو با کلی باورهای غلط اومدی توی سایت
اولش ک ذوق داشتی بهت توجه بشه
بعدش ذوق داشتی واسه ستاره های کنار اسمت
ی مدت هم خوشحال بودی ک یه جوری کامنت میذاری ک بقیه خوششون میاد
اینها همه نجواهای ذهن منه
اما وقتی صدای نجواها اینقدر بلنده یعنی هنوز باید خیلی روی خودم کار کنم
مگه چی میشه همه بدونن ک من عزت نفسم پایینه و دارم روش کار می کنم
مگه چی میشه همه بدونن هنوز تکاملم رو طی نکردم
هنوز خودم رو با بقیه مقایسه میکنم
هنوز احساس لیاقت و ارزشمندی رو توی وجودم حس نمیکنم
من اومدم اینجا چون مسیر درسته اومدم درست بشم
من اومدم اینجا چون از خدای خودم هدایت خواستم
من اومدم اینجا چون میخوام ک تغییر کنم
ایمان دارم ی روزی خدای من از نجواهای من قویتر میشه و متعهدانه به دوره هام عمل میکنم.
من قدم رو برمیدارم توی سایت میمونم تا هدایت بشم تا تکاملم طی بشه
استمرار و حرکت کردن توی مسیر احساس خوب داشتن و کنترل ذهن قطعا مدار من رو بالاتر خواهد برد تا آماده دریافت آگاهی های بیشتر باشم
چون من از روح خداوندم لایق ام
بله مشغولیم زیاده اما این دلیل بر بی ارزشی من نیست من ارزشمندم و بودنم توی سایت همین رو نشان میده
حالم عالیه به لطف الله و آموزشهای استاد خیلی توی زندگیم دارم نتیجه میگیرم.
خدایا سپاسگزارم شکرت
سپاس از شما در پناه الله مهربان باشید.
سلام سارا جان
تبریک میگم این شجاعت و جسارت تو رو.و تبریک میگم که داری متعهدانه پیش میری.امیدوارم منم بتونم مثل تو متعهدانه جلو برم و نتایج بهترو عالی تری بگیرم.الانم نتایجی میگیرم و با اینکه تازه شروع کردم ولی در کل خوب پیش میرم.اما دوست دارم پیشرفتم خیلی بیشتر بشه و منم مثل تو بیام و با افتخار ازش تعریف کنم.
تو دختر خیلی شجاعی هستی که تونستی تو اوج تاریکی بری تو دل جنگل .واقعا لایق تشویق و تبریکی.ساراجان امیدوارم موفقیتهات همینطور بزرگ و پرافتخار باشه عزیزم.بازم بهت تبریک میگم.
همیشه و در همه مراحل زندگیت موفق و سربلند باشی
سلام
آفرین به شما سارا خانم که چنان با جسارت قدم بر ترس هات گذاشتی و حتی شدی انگیزه ای برای اینکه ما هم بتونیم قدم بر تاریکی های رهنمون بزاریم چقدر خوب و دقیق داستان رو تعریف کردید انگار که دقیقا منم داشتم قدم میذاشتم توی جنگل ترس هام و به خصوص اونجایی که گفتید حسم گفته فعلا همین جا بسته دقیقا از قانون تکامل صحبت کردید
در کل کلی لذت بردم از خواندن کامنت زیبای شما
انشالله که همیشه در مسیر هدایت باشید و لحظه به لحظه با قلبتون تمام مسیرهای خوشبختی رو طی کنید
به نام خداوند جان و خرد
سلامسارا جان
چه خوب حرف شنیدی و رفتی
چه خوب نوشتی با خدا حرف زدی بهت گفته چیکار کن و تو انجام دادی رفتی تو دل ترسهات
ایول دختر مرحبا بهت تبریک میگم و مطمعن هستم چندین پله پیشرفت میکنی و میگی دوباره از موفقیتهای شگفت انگیزت ایول
شاد موفق و ثروتمند باشید در دنیا و آخرت
سلام به سارای شجاع و دوست داشتنی
وقتی دیدگاهت رو خوندم عمق ترست رو درک کردم .کار خیلی بزرگی کردی . رفتن تو دل جنگل توی تاریکی شب و زمین خلوتی که معتادا رفت آمد دارن واقعا دل شیر میخواد.
یادمه سالها قبل شاید حدود 10 سال پیش مادر بزرگ خدابیامرزم که شام مهمون ما بود، آخرشب حالش بد شد و بردیمش بیمارستان ، دکتر گفت که باید بستری بشه، بابام کار بستریشو انجام داد و چون نمیشد مرد توی بخش زنان باشه ، بابام رفت و من موندم به عنوان همراه بالا سر مامان بزرگم
حدود نیم ساعت بعد که پرستار اومد فشار خون مامان بزرگم رو بگیره و قند خونش رو چک کرد
وقتی دید اوضاعش روبراه نیست
گفتن باید بستری بشه آی سی یو
اونجا هم که اجازه نمیدادن که همراه بیاد برا همین من باید تو سالن اصلی بیمارستان میموندم
بعد 10 دقیقه یا ربعی که موندم حوصله ام سر رفت
ساعت هم حدودای 3یا 4 نصف شب بود
خلاصه زدم بیرون از بیمارستان و پیاده راه خونه رو درپیش گرفتم ، خونمون تا بیمارستان سه تا خیابان فاصله داشت و تقریبا کمتر از نیم ساعت پیاده روی بود
پرنده پر نمیزد و من بدون اینکه ذره ای ترس داشته باشم . رسیدم خونه
بعدها برا هر کی تعریف کردم شروع کردن به سرزنش من که دختر تو عقل نداری که نصف شب تنهایی افتادی توی جاده.؟!!!!
من ساکن ملایرم یه بارم چندسال پیش که برام کاری پیش اومده بود رفتم همدان. باید چندساعتی میموندم تا کارم انجام بشه برگردم ملایر
توی این چند ساعتی که وقت داشتم آرامگاه بوعلی رفتم ، بابا طاهر رفتم ، کلیسا رفتم بسته بود
هنوز وقت داشتم که یه جای دیگه هم برم آدرس گرفتم ، رفتم آرامگاه استر و مرداخای .
وقتی در زدم یه مرد یهودی ، بور و با پوست خیلی سفید که فارسی حرف میزد و لهجه داشت برام در رو باز کرد و من رفتم تو ، یه باغ خیلی بزرگ بود که داخلش پر از درخت بود و یه ساختمان تاریخی خیلی قدیمی که درش از جنس سنگ خیلی ضخیم که روی پاشنه ی خودش میچرخید
برای رفتن داخل باید خم میشدی و اون آقا گفتن این به خاطر اینه که به حالت تعظیم و احترام داخل بشی
دوتا قبر یکی مربوط به مردخای که مرد بود و قبر دیگر استر که زن بود و اسم واقعیش رو بهم گفت الان یادم نیست و گفت خانوم اینقدر زیبا بودن که بهشون لقب استر که به معنی ستاره است رو دادن
اونجا چند تا صندلی چیده شده بود که گفت اینا برای پذیرایی از مسافران و توریستهای خارجی هست گفت یهودیان از کشورهای دیگه برای زیارت میان اینجا
روی دیوار هم با خطی خیلی قدیمی که مثل خط میخی بود چیزهایی نوشته شده بود اون آقا درباره ی اون نوشته هم چیزایی گفت که الان یادم نیست
من به آقایه گفتم میتونم برای استر و مردخای فاتحه بدم گفت ما از این رسما نداریم و ما فقط آرزو میکنیم.
شما هر جور دوست دارید و من براشون فاتحه دادم و آرزو هم کردم
موقعی که میخواستم از اون باغ بیام بیرون از آقایه تشکر کردم و اون گفت دفعه ی دیگه که از ملایر اومدی حتما از شیره و کشمش ملایر برامون بیار و من گفتم چشم و اومدم بیرون و برگشتم شهرمون
الان که فکر میکنم . خدا کمکم میکرد که اتفاقی برام نمیوفتاد .یه دختر تنها توی باغ دربسته و با یه مرد یهودی تنها
انگار اون موقعها دل وجراتم بیشتر بود
ولی اینو بگم تا وقتی ترس نداشته باشی خدا همراهته و هیچ خطری تهدیدت میکنه
ساراجان تحسینت میکنم برای رفتن تو دل ترسات وکار بزرگی که انجام دادی و منو یاد خاطرات گذشته انداختی.
همیشه موفق و پیروز و شاد و سلامت و ثروتمند باشی
سلام سارا خانم
کامنت آت خیلی خوب بود
من پرفایل تونم ام خوندم و خیلی قشنگ بود داستان هدایتتون
چه خوب شد که راه رو پیدا کردی
چه خوب شد که فهمیدی مسیر درست رو
و چه خوب که اومدی نوشتی من خودم بارها شده که میخوام بنویسم ولی هنوز نتونستم
خواستم بهت تبریک بگم که تونستی خودت رو پیدا کنی و خودت باعث حال خوب خودت شدی
من که لذت بردم از هدایت ات
سلام دوست عزیز و ارزشمندم
سلام به شما سارا صمدی پور عزیز
چقدر خوشحالم که یکهویی اومدم تو این صفحه و در حین غذای خوشمزه ایی که نوش جان میکردم و یک تایم استراحت، یک حسی بهم گفت بیا کامنت بخون. روز شمار 25 رو بعد میبینی و نکته برداری میکنی.چقدر خوشحالم که ردپا گذاشتی از خودت و باهات بیشتر آشنا شدم عزیزم.
چقدر این تصمیم هات رو دوست داشتم و چه به موقع اومدی نوشتی و چه کولاکی کردی دختر. قشنگ یک مشت محکم به نجواها و ترس از تاریکی زدی. پودرش کردی رفت هوا و چقدر ایمان و اعتمادت رو به خدا نشون دادی. واقعا تحسین ات میکنم برای این حد از تمرکز و تعهدت.
چقدر محل زندگیت رو تحسین میکنم جایی که یک سمتش میخوره به جنگل های فرحزاد(اصلا تا حالا نمیدونستم اونجا جنگل داره) چقدر حال میده جایی باشه تو شهر و به جنکل اینقدر دسترسی راحت داشته باشی من قطعا همچین موقعیتی بود خونمون، یکی از پاتوق هام چرخیدن لای درخت ها بود. اصلا این وهم و تنهایی رو دوست دارم، اینکه خودمو به چالش بکشم دوست دارم اینکه میری یک جای تاریک و دور و بعد فقط تویی وخدات دوست دارم. اینکه چیزی نیست که دیگه روش حساب کنی رو دوست دارم حتی چشمت نمیبینه و نوری نیست اونجا که قلبت اونجاست که خدا نور راهت میشه. خدا همه چیز میشود همه کس را به شرط پاکی دل به شرط طهارت روح به شرط معامله نکردن با ابلیس…چقدر این شعر ملاصدرا قشنگه. چقدر امروز به هر عنوانی تو ذهنم تیکه هایی ازش مرور شد.
خلاصه اومدم برات بایستم و دست بزنم و بگم ماشالله ساراجان…
و باهات کلی گپ زدم و ازت کلی چیز یادگرفتم و باعث شدی باوورهام قوی تر بشه.
رفتم پروفایلت و داستان هدایتت رو خوندم چقدر ممنونم که نوشتی. چقدر عکست و اون چشمات و لبخندت زیباست عزیزم. وای که چقدر باورپذیرتر برام کردی که میتونم از همین صفری که هستم به درآمد 15 میلیونی برسم. میتونم با تمرکز لیزری برای خودم گوشی باکیفیت بخرم. نمیدونم چطوری در عرض کمتر از دوماه از صفر همچین نتیجه ایی گرفتی اما اگر برای تو شده برای منم میشه…من نمیدونم چطوری اون خودش میدونه و میخوام به اون اعتما کنم اگر میگه شده و میشه پس قطعا میشه…من نمیخوام سکان دست عقلم باشه و دودوتا چهارتا کنم میخوام سکان هدایت کردن خودمو و رسیدن به خواسته هامون بدم به خدا بی تردید، بی ترس، بی شک…من نمیدونم چطوری خودش بلده. من 1% بندگی مون میکنم و اون 99% خدایی خودش رو میکنه من باید وظیفه خودمو درست انجام بدم.
و حتی از خدا همینجا میخوام تا در بندگی کردن هم راه نشانم بده و خودش کمکم کنه که تنها از اون یاری میخوام.
چقدر سارا جان زیبا نوشتی:
“بعد یه حسی بهم گفت از قصد خسته ات کردم بعد آوردمت، که تسلیم باشی! و نخوای رو خودت حساب کنی
انقدر ضعیف باشی که نتونی رو خودت یا هیچکس دیگه حساب کنی
چه کلمه ای، تسلیم…”
سپاسگزارم که نوشتی، سپاسگزارم که عمل کردی.سپاسگزارم ازت عزیزم.
راستی برای جمله آخرت و دیدن اون سوال ناجالب در عقل کل من یک ردی از باور قدیمی در شما دیدم. اونم اینکه خودتم در شروع کار استاد رو قبول نداشتی و حاضر نبودی صداشو بشنوی یک باور محدودکننده ایی هست که این اتفاق در اون لحظه ردی از اون باور قدیمی بود کــه اومد یک خودی بهت نشون داد و رفت اگر ببینی ریشه اصلی این باور کجاست میتونه برا بهبود خودت بهت کمک کنه.(گفتم اینم بنویسم شاید بهت کمک کنه)
برات از الله یکتا بهبودهای درونی وبیرونی رو خواهانم.
ارادتمند شما فهیمه پژوهنده
سارای عزیزم سلام
تبریک میگم بهت بخاطر جسارت و شجاعتی که به خرج دادی
همینطور که داشتم داستانتو میخوندم رعب و وحشت جنگل و احساس کردم و تو دختر ،آفرین بهت به شجاعتی که بخرج دادی و قدم گذاشتی رو ترس هات.
به حسابی که روی خدا باز کردی، به سناریوی قشنگی که خدا برات ساخت تا بری روی ترس هات و ایمان و باورت به خداوند بیشتر از پیش بشه.
لذت بردم از نوشتت
ممنونم ازت دوست هم فرکانسی عزیزم
به نام خدای مهربان و بزرگ
به نام خدای که آغوشش آنقدر امن هست که جای هیچ نگرانی نیست
سلامم سارای عزیزم
سلاممم دختر زیبا و دوست داشتنی
چقدرررر زیبا بیان کردی
چقدرررر زیبا قدم برداشتی
چقدرررر جسارت به خرچ دادی
آفرین بی نهایت تحسینت میکنم عزیزم
چقدررر از خواندن کمنتت لذت بردم انگیزه گرفتم
سارای عزیزم به خواسته های بزرگ و نتایج بزرگ هم میرسی انشالله
ولی میدانی درس اول چیست
اینکه ما از نتیجه های کوچک هم لذت ببریم
نچسپیم به نتیجه
به خودمان سخت نگیریم روند طبیعی جهان هست که ما به خواسته هایمان برسیم
و در نهایت خیلییی لذت بردم از جسارتت از شجاعتت از ایمانت از توکل ات
از دل سپردنت به خدا
از قدم برداتشنت
منم زیاددد دختر شجاع هستم و دختر های شجاع را دوست دارم
عزیزم خیلیی تحسینت میکنم
انشالله به قله های موفقیت میرسی
به بیشتر از خواسته هایت میرسی همیشه شاد سالم و ثروتمند باشی
آغوش خدا جای امن هست برای همه ما
خدایااا کروررر کروررر شکرت
سلام و درود به همه بچه های عباسمنشی که هر روز ازشون بیشتر یاد میگیرم و خدا رو هزاران مرتبه شاکرم
عزیز جان کامنت شما رو خوندم، با گام هاتون تو جنگل قدم زدم، واقعا متوجه تغییر ضربان قلبم شدم و چقد ترسیدم
آفرین به شجاعت تون
آفرین به ایمانتون
آفرین به همتتون
آفرین به تک تک گام های که برداشتن
آفرین به تحمل اون همه ترس، شک و تردید و استرس و دلهره و با وجود همه اینها، ادامه دادین
کامنت یکی از دوستان دیگه هم در پاسخ به کامنت شما نوشتن که وارد جایی برای دیدن و فاتحه خوندم و… رو هم دیدم و با هر کلمه اش قلبم تندتر میزد و آفرین به جسارت شما
آفرین به تسلیمی که در برابر الله هستین
آفرین به توکلتون…
من ترس دارم از تاریکی و تنهایی در تاریکی،
من در منازل سازمانی زندگی میکنیم ، بطور منظم چراغ و لامپ هست
خیابون ها خط کشی شده و در نقاط مشخصی هم کانکس نگهبانی هست
تقریبا اصلا جای پرت و کور نداره، همین دیشب از خونه زدم بیرون که برم یه کم راه برم و با خدا حرف بزنم و هدایت بطلبم
انقد ترس بر من غذای شد که شاید 50 متر اینور خونه راه رفتم اونم همش اینور و اونور رو نگاه میکردم که نکنه یکی بیاد، نکنه کسی تو درخت قایم شده، نکنه و..
50 متر اونور خونه
احسنت به جسارت و ایمان و توکل تون…